😯این زیر زمین ها به شدت مرموز بود و ترسناک ⛏
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
✍️ همیشه وقت برای جبران نیست
🔹کلاس را همهمه گرفته بود تا اینکه استاد وارد کلاس شد. کلاس را سکوت فراگرفت. از اینکه روز اول دانشگاه بود هیجان خاصی داشتم؛ رشته حقوق.
🔸برای واردشدن به این رشته خیلی تلاش کرده بودم و این باعث میشد احساس غرور کنم.
🔹در همین افکار بهسر میبردم که ناگهان گویی استاد ذهن تمام دانشجوها را خوانده بود، با صدایی رسا قبولی در کنکور و قبولی در این رشته را به همه تبریک گفت.
🔸ایشان یکی از استادهای باتجربه بودند که از آوازه زیاد بینصیب نبودند. آن روز برایمان خاطرهای را تعریف کردند که باعث شد تمامی سالهایی که مشغول به تحصیل بودم، خطومشی من قرار بگیرد.
🔹استاد یک مرد میانسال با موهای جوگندمی بود که در منصب قضاوت قرار داشت. از آن روز سالها میگذرد اما بهخوبی خاطرهای که برایمان تعریف کرد ملکه ذهنم است.
🔸استاد سرفهای کرد، سینهاش را صاف کرد و با لحن آرامی گفت:
دانشجوهای عزیزم، میدانم که همه شما رویای قضاوت و وکالت را در سر دارید و به این امید وارد این رشته مقدس شدهاید. ولی آگاه باشید وظیفه شما بسیار سنگین است. وجدان بیدار میخواهد که هر لحظه شما را نهیب بزند.
🔹آهی کشید. دستی بر موهای لختش کشید و این بار با افسوس گفت:
سالها پیش قاضی یکی از شعبهها بودم. تازهکار نبودم اما مثل الان خبره هم نبودم. روزی برای پروندهای مجبور به صدور حکم اعدام شدم.
🔸آن روز را هنوز به یاد دارم. بسیار ناراحت و غمگین بودم. یک ماهی گذشت و بعدا مشخص شد شخص به ناحق این حکم برایش صادر شده.
🔹سعی در شکستن حکم کردیم اما متاسفانه دیر شده بود. بعضی اشتباهها قابل جبران نیست.
🔸روزها گذشت تا اینکه روزی وقتی خواستم از شعبه خارج شوم، خودکارم روی زمین افتاد. مردی سیاهپوش فریاد زد:
آهاااااای اسلحهات افتاد.
🔹با خشم نگاهش کردم و او در جواب نگاهم گفت:
تو با همین قلمت پدر مرا کشتی و به چوبه دار آویختی.
🔸اشک در چشمان استاد حلقه بست. آهی کشید و گفت:
مراقب باشید، شاید اشتباه شما هیچوقت قابل جبران نباشد.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر اوایل دهه ی هفتاد فقط دو مدل نوشابه تو ایران بود، زمزم و پارسی کولا، البته نوشابه مشهدی (کوکاکولا) هم بود که فقط تو سوپری های بالاشهر پیدا میشد. زمزم به تقلید از شرکت های خارجی اعلام کرده
... کسایی که 5 تا تشتک پیدا کنن که توش نوشته باشه "زمزم ذائقه ایرانی نوشابه ایرانی" بهش یه سکه طلا جایزه میده!! کل ایران سر این قضیه مشنگ شده بودن چون همه حرفها پیدا میشد جز "زمزم" 🤔 این بود که تا سالها تو عروسیا و مراسم ختم و جشن، جلوی جعبه های نوشابه 100 نفر مثل زامبی منتظر باز کردن درهای نوشابه بودن تا تشتک "زمزم" رو پیدا کنن! 🤣 این بود که کلا سیستم رو عوض کردن تشتک "مجانی" درست کردن! هرکی این تشتک رو پیدا میکرد یه نوشابه اضافه داشت :)
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
كى يادشه؟؟؟يكى از برنامه هاى خاطره انگيز تلويزيون در دهه شصت اين برنامه بود سلامتى چه خوبه كه در سال ٦٧ با مجرى گرى ايرج طهماسب عزيز و عليرضا خمسه ، اكبر عبدى، مرجانه گلچين و ... از تلويزيون پخش ميشد..
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_چهلوچهار آیلار خم شد و تفنگ را برداشت دستانش می لرزید
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_چهلوپنج
دو قرص مسکن هم به او خوراندباردار بود سنش برای بارداری مناسب نبود.با آن وضع و حال مجبور بود به سه تن دیگر هم رسیدگی کند.در آشپزخانه قدری کمرش را که درد میکرد ماساژ داد و مشغول درست کردن غذا شد
حتی نمی توانست یک قرص مسکن بخورد.از طرفی هم با ناله های آیلار دلش ریش میشد.دخترک بیچاره مثل مار زخمی از درد به خودش می پیچید.دعا کرد مسکن ها اثر کند و قدری دردش کاسته شود.دوباره از آشپزخانه خارج شد سه زن عین لشکر شکسته خورده کنار هم نشسته بودنند و گریه می کردنند
جمیله به صورت آیلار نگاه کردامان از چشم های خانه خراب کنش ....
این جمله را بارها شنیده بود از مردی که می دانست با تمام وجود دخترک را دوست دارد.افسوس که دخترک باید با مردی ازدواج می کرد که نه دوستش داشت نه مناسبش بود با مهربانی به دختر هوویش که حالا ذره ای آرامتر شده بود گفت :چطوری آیلار ؟دردت بهتره ؟اشکهای درشت از چشمهای خانه خراب کنش فرو افتاد میان گریه گفت :یک ذره بهترم ....احساس می کنم دستم داره کنده میشه جمیله .بازم بهم مسکن میدی ؟جمیله سرتکان داد:سوپ گذاشتم .بذار دو قاشق غذا بخور بعد بازم مسکن میارم.الان با معده خالی می ترسم یک بلایی سرت بیاد.آیلار نالید :تو رو خدا جمیله .تو رو خدا برو مسکن بیار دستم داره از جا کنده میشه.با اکراه بلند شد ویک قرص مسکن دیگر با کمی آب آورد آیلار قرص سوم را که خورد حس کرد دردش کمی آرام گرفت.حالا وقتش رسیده بود که به درد های دیگرش فکر کند.به غم های دیگر که داشت غم به قلبش لشکرکشید.گوشه هال دراز کشیده بود
و درد دستش همچنان جان کاه بود
اشکهایش بی وقفه می باریدنند و تمامی نداشتند.چشمهایش خیره دیوار روبه رویش و افکار درگیر مردی که در کشور غریب درگیر مشکلات عمویش شده وخبر نداشت اینجا چه بر سر معشوق چشم سیاهش می آوردندصدای لیلا به یکباره رشته افکارش را پار کردنامش را خواند با هزار هزار بغض
خیره صورت زخمی اش بود و چشمان سرخش .خود داری بلد نبود اشکش فروچکید و پرسید :چی به سرت آوردن عزیز قلب سیاوش ؟آمده بود مرحم باشد یا نمک بپاشد ؟این جمله اش که آتش میزد به تن زخمی دخترک چشمانش راقفل چشمان لیلاکرد و با صدای که از بغض و گریه خش دار شده بود گفت :مگه دوست نداشتنی زن داداشت بشم .خوب دارم میشم منتهی سیاوش نه ، علیرضا،صورتش خیس اشک بود لیلا هم مثل ابر بهار می بارید وگفت :من فقط یک هفته نتونستم سر بزنم ،خاله افشین مهمونم بود .چی به سرمون اومده تو این یک هفته که خبرش تا هفت پارچه آبادی رفته ؟چه کرده باهات پسر ناخلف بابام که بهت انگ بی آبرویی میزنن میخوان عقدت کنن برای مرد زن دار؟آیلارِ من و بی آبرویی ؟آیلار سیاوش من مگه بی آبرویی بلده ؟جگر هر دویشان می سوخت با آوردن این نام لیلا عزاداری می کرد برای عشق از دست رفته برادرش هق هق کنان گفت :زن علیرضا بشی ؟عروس بشی بی سیاوشم؟می میره که بردارم ؟الهی کور بشم نبینم جوون مرگ شدن تو و سیاوش ؟دست به چشم های آیلار کشید و ادامه داد :چی به سر صورت و چشمای قشنگت آوردن چشم سیاه سیاوشم ؟چیکار کنم ؟چیکار کنم که عقدت نکنن برای علیرضا ؟چیکار کنم که داغ نشی روی جگر سیاوش؟چیکار کنم که جوون مرگ نشین ؟بی انصاف بود لیلارحم نداشت که این گونه عمق فاجعه را توی صورتش می کوبیدآیلار می بارید.کاش با گریه می توانست مشکلی را حل کند و لیلا باز حرف زد :مامان گفت دو ،سه روز فراری رفتین ؟گفت بابات به قصد کشت مادرت زده و جمیله مجبور شده بگه کجا هستین .چی شده آیلار ؟علیرضا چیکار می کرده توی اتاق تو ؟آیلار هق زد :نمیدونم بخدا .من توی اتاق بانو خواب بودم از خواب بیدار شدم حس کردم یکی کنارم خوابیده تا اومدم به خودم بجنبم ببینم چی به چیه یکهو عمه پرید توی اتاق و شروع کرد به داد و هوار ..به چشم های لیلا نگاه کرد و گفت :لیلا باور کن خود علیرضا هم شوک شد .انگار اصلا توقع دیدن من توی اتاق نداشت .ازش متنفرم ولی مطمنئم به قصد اذیت من نیومده بود .تو باهاش حرف نزدی ؟نپرسیدی اون شب توی اتاق چیکار می کرد ؟لیلا اشکهایش را پاک کرد و گفت :من اصلا ندیدمش .صبح خاله اینا که رفتن افشین بهم گفت باید بریم ببرمت خونه بابات مثل اینکه یک اتفاقاتی افتاده منم اومدم تا مامان بهم گفت چی شده اومدم خونه شما.دست روی پای آیلار گذاشت و گفت :من با بابام صحبت می کنم میگم تو وسیاوش همدیگه رو میخواین میگم سیاوش جونش به جون تو بنده نمیذارم عقدت کنن برای علیرضا.بارقه های امید در دل آیلار درخشیدسیاوش عزیز پدرش بود شاید اگر از علاقه میانشان با خبر میشد دیگر برای ازدواج او و علیرضا این همه اصرار نمی کرد.لیلا به خانه برگشته بود.پدرش در حیاط روی تخت نشسته و به باغ خزان زده اش نگاه می کرد.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺الهی اون دلخوشی که منتظرش
هستید،خیلی زود اتفاق بیفته ان شاءالله 🌺
شبتون آروم ✨🙏
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸✨آخرین یکشنبه
🌻✨فروردین ماهتون عالی
💕✨یک اقیانوس عشق
🌸✨یک دریا مهربانی
🌻✨یک آسمان آرامش
💕✨یک دنیا شور و شعف
🌸✨یک روز عالی
🌻✨هزاران لبخند زیبا
💕✨را برای تک تکتون آرزومندم
🌸✨روزتون زیبـا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی مدرسه شیفت ظهر بودیم موقع صبحونه جلو تلویزیون با این برنامه کودک چه کیفی می کردیم
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز زیبا .... - @mer30tv.mp3
5.59M
صبح 26 فروردین
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_چهلوپنج دو قرص مسکن هم به او خوراندباردار بود سنش برا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_چهلوشش
دو استکان چای در سینی گذاشت با یک ظرف کوچک خرما و قندان کنار پدرش روی تخت نشست.حال او هم رو به راه نبود استکان را به دستش داد. همایون نگاهش کرد و گفت:دست دختر قشنگم درد نکنه.لیلا زیر لب زمزمه کردنوش جونت چند ثانیه سکوت کرد بعد پرسید :بابا واقعا میخوای آیلار برای علیرضا عقد کنی؟همایون به دخترش نگاه کرد وپرسید :راه دیگه ای داریم بابا ؟لیلا پاسخ دادمعلومه که هست..بابا شما از یک چیزی خبر ندارین.اگه بدونید ماجرا از چه قراره ...همایون خیره ی دخترش شد.انگار چیزی در نگاهش داشت جان می کندگفت من میدونم بابا.میدونم که سیاوش، آیلار رو میخواد.امید در دل لیلا درخشید.همایون گفت: اما نمیشه بابا ..نفس لیلا بند آمد.پدرش هم انگار سخت نفس می کشید گفت :من به پاکی آیلار شک ندارم اما بابا اون شب علی توی اتاق بوده،آیلار توی بغلش عمه ات توی بغل بودنشون نیمه شب، تنها، توی اتاق خواب هوار کشیده.
جلوی مردم دختری که نیمه شب، تنها، بغل علیرضا خوابیده رو عقد سیاوش کنیم؟با چشمانش به چشمان دخترش خیره شد و پرسید:میشه بابا ؟اصلا بر فرض که بشه که صد سال نمیشه .عموت روچیکار می کنی ؟اون یک پارچه آتیشه ؟پای کشتن ایستاده .سر آبروش خون می ریزه تو فکر می کنی صبر می کنه اصلا قبول می کنه که سیاوش واقعا آیلار میخواد .تازه یک چیزی بابا از کجا مطمئنی خود سیاوش وقتی برگرده وقتی خبر این بی آبرویی بشنوه بازم آیلار رو بخواد ؟اشکهای لیلا باز باریدن گرفت: پس سیاوش چی میشه؟همایون آه گونه نفس کشید: می فرستمش بره.همیشه میخواستم کنارم باشه اما حالا خودم می فرستمش از ایران بره.باز دوباره آه کشید و گفت :آخ.چه نقشه ها داشتم برای عروسی آیلار و سیاوش بابا .....آخ از دل سیاوش یک چیزی در نگاهش جان می کند انگار قلبش بودقلبش در نگاهش جان می کند اما نمی مُرد.لیلا با گریه گفت بابا سیاوش از بچگی چشمش به آیلار بوده. فکر و ذکرش آیلار بوده .بابا .....بابا گناه داره برادرم و های های گریه کرد.بغض سنگینی بر سینه همایون فرو آمد؛ خودش درد عشق کشید بود.می دانست چه بر سر پسرش خواهد آمد. با صدای خش دار گفت:امانت دار خوبی نبودم بابا..بچه رو فرستادم کشور غریب دنبال بدبختی های عموت خودمون اینجا هوار شدیم سر نفسش.خدا لعنت کنه علیرضا رو که کینه ما رو سر اون بدبخت خالی کرد .خدا لعنت کنه ناهید که این بچه رو انقدر پر کرد تا دست به همچین کاری زد .خدا لعنت کنه من و محمود که نشستیم و پا شدیم گفتیم زندگی بی بچه نمیشه .می خواستیم انقدر توی گوشش بخونیم که ببره از ناهید .ببره از دختر الیاس معتاد. اما کاری کردیم که سیاوش از آیلار بریده شده .خدا لعنتم کنه .خدالعنتم کنه بابا.لیلا چشم در باغ گرداند؛باغ پاییز زده بوده زندگیشان هم پاییز زده بودپاییز آمده بود تا خوشی های زندگیشان را هم بدزدد.با همان صدای پر از گریه اش گفت:بابا فکر می کنی سیاوش رو بفرستی بره، آیلار رو یادش میره ؟همایون هم به منظره افسرده روبه رویش چشم دوخت.گفت چه کاری از دستم برمیاد.جزءهمین کار ؟اینجا نگهش دارم که آیلار جلو چشمش زن علیرضا باشه؟قلب لیلا آتش گرفت با شنیدن این جمله
همایون دست روی زانوانش گذاشت بلند شد و گفت: پاشو بابا ...پاشو آماده بشیم بعداز ظهر عقد برادرته.نفس بریده بود. جای میان قلبش می سوخت.چرا تاریخ دوباره داشت تکرار میشدزندگی با او خوب تا نمی کرد.همان لحظه در اتاق ناهید بالای سر علیرضا که زانوی غم بغل گرفته و نشسته بود ایستاد.با لحنی عصبی پرسید: علیرضا واقعا میخوای امروز آیلار رو عقد کنی؟علیرضا سر بلند کرد و نگاهش کرد بالای سرش ایستاده بود.بی حال گفت :علاقه ای ندارم ولی باید عقدش کنم.ناهید پرخاشگرانه گفت:یعنی چی علیرضا؟ میخوای زن بگیری؟ هوو بیاری سر من؟ پس اون حرفات چی میشه تا آخرش باهاتم؟ من تو رو با هیچ کس عوض نمی کنم؟ تو رو بخاطر بچه فدا نمی کنم؟علیرضا بلند شد ایستاد و گفت: من دارم بخاطر بچه فدات می کنم؟ دارم هوو میارم سرت تا برام بچه بیاره؟ حالت خوبه ناهید ؟انگار درست متوجه نشدی چی به سرم اومده.ناهید به سمت کمد رفت و گفت: من نمیدونم علی. من که از اینجا میرم خودت میدونی زن جدید.لباس هایش را از کمد دیواری بیرون آورد و توی چمدانی که روی زمین بود ریخت.علیرضا به سمتش رفت.چمدان را بست و گفت: داری چیکار می کنی ناهید؟ناهید با گریه گفت:معلوم نیست دارم چیکار می کنم؟دارم برای زن جدیدت جا باز می کنم.علیرضا با لگد زیر چمدان زد و گفت: چی میگی ناهید ؟داری از اینجا میری ؟من بدون تو چیکار کنم ؟ناهیدعصبی و بلند خندید: بدون من چیکار کنی؟ غصه نخور آیلار میاد همچین جای من رو پر می کنه که دیگه منو یادت نمیاد. علیرضا فریاد زد:چی داری میگی .کجا میری مگه من میذارم بری.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#میرزا_قاسمی
مواد لازم برای ۳ نفر :
✅ ۱ کیلو بادنجان
✅ ۵ عدد گوجه
✅ ۳ حبه سیر
✅ ۲ عدد تخم مرغ
✅ نمک،فلفل،زردچوبه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5920528128802820365.mp3
3.29M
یه معین گوش بدیم انرژی ظهری نیفته🥲
بفرس برا جان جانانِ قلبت🧐🤗
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
May 11
مهران مدیری، امیر غفارمنش و ارژنگ امیرفضلی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_چهلوشش دو استکان چای در سینی گذاشت با یک ظرف کوچک خرم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_چهلوهفت
ناهید به سمت در رفت و گفت:نمی تونی جلوم بگیری من نمی تونم بشینم تا آیلار بیاد اینجا با هم زندگی کنیم.علیرضا در آستانه در ایستاد وگفت :محاله ...محاله بذارم بری ناهید.ناهید روی سینه شوهرش کوبید وگفت برو کنار بذار برم الان نذاری یک ساعت دیگه میرم، دو ساعت دیگه، بالاخره که از این خونه میری بیرون.علیرضا خسته از جنگ های بی سرانجام از جلوی در کنار رفت.رفتنی می رفت او که نمی توانست تا آخر دنیا درخانه بماند مانع رفتن ناهید شود.ناهید چمدان به دست وارد حیاط شد.درحالی که لیلا و همایون روی تخت نشسته بودند وفقط توانستند رفتن او را تماشا کنند.علیرضا کنار دیوار سُر خورد و روی زمین نشست.دست میان موهایش فرو کرد و نالید:خدا چیکار کنم ؟چی داره به سرم میاد؟جواب سیاوش چی بدم ؟خدا به برادرم چی بگم؟خدا زنمو چیکار کنم.همایون لیلاو پروین را فرستاده بود تا آیلار را آماده کنند. دو ساعت دیگر که عاقد می رسید.آیلار با دست شکسته که جمیله با روسری به گردنش آویزان کرده بود؛ مات زده وسط هال نشسته به آدم های دور وبرش نگاه می کرد.پروین رفته بود تا یک دست لباس مناسب برای دخترک بیاوردو لیلا وسط هال کنار دختر عمویش نشسته بود و زار میزد.آیلار خسته و بیمار بود.دستش شکسته اش به اندازه ای درد داشت که تمام استخوان های تنش درد می کرد.حتی احساس می کرد ریشه موهایش هم درد دارد. به صورت اطرفیان نگاه کرد.صورت کبود شده بانو، صورت آش ولاش مادرش و حتی زخم عمیق پیشانی جمیله توان مقاومت بیشتر را از او می گرفت.
نمی خواست بیش از این اطرافیانش را آزار دهد.تن خودش هم بیشتر از این توان کتک خوردن و آسیب دیدن نداشت.بیشتر از همه کتک خورده و درب وداغان بود.سکوت کرده بود وتسلیم شد.وقتی زورش به هیچ چیز و هیچ کس نمی رسید کوتاه آمدن تنها راه بود.پروین با یک دست لباس رنگ روشن برگشت.اشتباه کرد باید سیاه می آورد.امروز روز مرگ دخترک بود باید برای مرگ خودش و عشقش عزداری می کرد.جان از تنش در آمد وقتی با آن دست شکسته و بدن زخمی لباس هایش را بیرون آورد. و به کمک لیلا کت و دامن شیری رنگش را پوشید. این لباس را برای حنا بندان لیلا خریده بود.نمی دانست لباس عزایش میشود.درد مثل خون در رگ هایش می چرخید اما هیچ نمی گفت.فقط لب گاز می گرفت و آهسته اشک می ریخت .درقلبش عزا داری می کرد.برای مرگ عشقش،مرگ رویاهایش،مرگ آرزوهایش.کنار علیرضا روی زمین نشسته بود.
نه سفره مقابلشان پهن بود نه قرانی و دسته گلی میان دستشان.کسی هم بالای سرشان قند نمی سابید.علیرضا هم کت و شلوار دامادی به تن نداشت. یک پیراهن مردانه چهار خانه سورمه وشلوار مشکی که قبلا بارها بارها تنش دیده بود.آیلار هم پوشیده در لباسی که برای شب حنابندان لیلا خرید و چادر نماز سفید مادرش.دست چپش همچنان با یک روسری به گردنش آویزان بود.و نگاهش به دست راستش که روی زانویش مشت شدتعدادی از بزرگان فامیل و در و همسایه، دور تا دور هال نشسته بودند.حتی جلوی آنها هم میوه و شیرنی قرار نداشت.فقط پروین یک سینی چای به دست داشت و می گرداند درست مثل مجلس عزا حلوا و خرمایش کم بود البته ...زنان فامیل با چشمانی متعجب به صورت زخمی آیلار و اخم های در هم علیرضا خیره میشدند و پچ پچشان به راه بود.صدای زمزمه هایشان مثل موریانه مغزش را میخورد.اگر جراتش را داشت دستهایش را روی گوشش می گذاشت و انقدر از ته دل جیغ می کشید تا صدای کسی را نشنود.عاقد برای بار سوم پرسید:عروس خانوم وکیلم؟نفس عروس خانوم اما جای میان سینه پر دردش گیر کرده بودو بالا نمی آمد.کاش می توانست خودش را ببرد زنده به گور کند.کاش می توانست می رفت خودش را در همان رودخانه ای که آخرین بار کنارش سیاوش پیشانی اش را بوسید غرق می کرد.کاش یک سیلی به صورت خودش میزد و می دید همه اینها خوابی بیش نیست عاقد برای بار خدا داند چندم پرسید عروس خانوم با شما هستم وکیلم؟احساس سر گیجه بدی داشت کل خانه دور سرش می چرخید.حس می کرد همین حالا از هوش خواهد رفت.حس کسی را داشت که در حفره سیاهی افتاده و هر لحظه بیشتر به سمت پایین می رفت عاقد باز پرسید ...اینبار نگاهش در نگاه خشمگین پدرش گیر کرد.از جان خودش نمی ترسید.مُردن برای او بهترین اتفاق دنیا بود اما نمی خواست بیش از این مانع آسیب دیدن خانواده اش شود.نگاهش را به در دوخت؛ شاید معجزه شود ازهمین در سیاوش وارد شود.مگر معجزه برای خدا کاری داشت؟ خدا آن لحظه کجا بود.بدجوری حضورش را ،کمکش را لازم داشت.کاش خودش می آمد دستش را می گرفت.بغلش می کرد و میگفت غصه نخوری هاتو قسمت سیاوشی کسی نمی تونه از هم جداتون کنه.اما نه هیچ خبری نبود.نه معجزه شد. نه سیاوش آمد.پدرش با نگاهی خصمانه خیره اش بود عاقد عصبی بازهم سوالش را تکرار کرد.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سنتور دهنی دهه شصتیا😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
سخنوری زشت آواز بود، ولی خود را خوش آواز میپنداشت ، از این رو در سخنوری فریاد بیهوده میزد. صدایش به گونهای بود که گویا فغان غراب البین (کلاغی که با صدایش انسانها را از خود جدا میسازد و همه میخواهند به خاطر صدایش از او فرار کنند) در آهنگ آواز او قرار گرفته یا آیه ان انکر الاصوات لصوت الحمیر (همانا ناهنجارترین آواها ، آوای خران است.) در شاءن او نازل شده است.
مردم شهر به خاطر مقامی که آن سخنور داشت، احترامش را رعایت میکردند و بلای صدای او را میشنیدند و رنج میبردند و دندان روی جگر میگذاشتند ، و آزارش را مصلحت نمیدانستند.
تا اینکه یکی از سخنوران آن سامان که با او دشمنی نهانی داشت، یکبار برای احوالپرسی به دیدار او آمد ، و در این دیدار به او گفت : خوابی در رابطه با تو دیدهام .
سخنور میزبان : چه خوابی دیدهای ؟
سخنور مهمان : در عالم خواب دیدم، آواز خوشی داری، و مردم از دم گرم تو آسوده و شاد هستند.
سخنور میزبان اندکی درباره این خواب اندیشید، و آنگاه سر برداشت و به مهمان گفت: خواب مبارکی دیدهای، که مرا بر عیب خودم آگاه ساختی، معلوم شد که آواز زشت دارم، و مردم از صدای بلند من در رنجند ، توبه کردم و از این پس سخنرانی نکنم، مگر آهسته.
از صحبت دوستی برنجم
کاخلاق بدم حسن نماید
عیبم هنر و کمال بیند
خارم گل و یاسمن نماید
کو دشمن شوخ چشم ناپاک
تا عیب مرا به من نماید
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فوتبال دستی که عشق دوران بچگیمون بود😍
البته این مدل چوبی هم ارزون تر بود و هم زودتر خراب می شد.😕😂
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
17.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هیچ عطری،بوی غذای مادر رو نمیده
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_چهلوهفت ناهید به سمت در رفت و گفت:نمی تونی جلوم بگیری
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_چهلوهشت
خودش با دستان خودش قلبش را از سینه بیرون کشید.خودش قلبش را خاک کرد.صدایش از قعر همان چاه بیرون آمد و گفت: بله.دیگر نفهمید چه شد. فقط یک مشت صدا می شنید.انگار یکی داشت چیزی می گفت بعضی ها هم انگار داشتند کل می کشیدند.دوتا از زن های فامیل هم که درست رو به رویشان نشسته بودند هنوز پچ پچشان به راه بود.دست های علیرضا دیگر مشت شده روی زانوانش نبود وداشت ....نمی دانست دارد چه می کندفقط جالی خالی دستان مرد کناریش را روی زانوهایش حس کرد.به علیرضا بله داده بود.علیرضا را که می شناسی؟ برادر سیاوش!سیاوش را که می شناسی ؟مردی که یک عمر برای با هم بودنشان نقشه کشیده بود.سیاوش را که می شناسی ؟همان که قرار بود چاله گونه هایش را انقدر ببوسد تا از نفس برود.همان که قرار بود هر شب موهای سیاهش را شانه بزند.همان که مرد رویاهایش بود.می دانی که کدام سیاوش را می گویم ؟همان که قرار بود شوهرش باشدهمبستر و هم بالیش شود.علیرضا برادر همان سیاوش بود.به سختی نفس می کشید.حتی کند شدن ضربان قلبش را هم احساس می کرد.جان از تن بی جانش در حال خارج شدن بود. هرلحظه بیشتر به قعر چاه سیاه فرو می رفت.خانه روی دور تند دور سرش می چرخیدبه یکباره از هوش رفت و تن بی جانش رو پاهای علیرضا افتاد.علیرضا به جسم مچاله شده روی پاهایش خیره شد.دختری که همین چند لحظه پیش با دستانی لرزانی سند ازدواج را امضا میزد واشک آهسته از چشمش چکه می کرد، حالا بی جان روی پایش افتاده بود.از میان زخم های صورتش آن قسمت هایی که صدمه ندیده بود رنگ پریده گی اش را راحت می دید.بانو وحشت زده به سمت خواهرش رفت و به علیرضا که انگار آدم فضایی می دید با تشر گفت: کجایی ؟از هوش رفت.کمک کن بلندش کنیم.با تردید دست زیر تنش برد همسر شرعی و قانونی اش بود.امااز لمس تنش حس عذاب وجدان بزرگی همه وجودش را گرفت.بلند شدو دخترک را که با تن و بدنی بی جان روی دستانش افتاده بود.بلند کرد.هر کسی چیزی می گفت اما مغز مرد جوان انقدر از صدا پر بود که چیزی نمی شنیددخترک را روی دستهایش به اتاق بردبانو ولیلا هر چه کردند نتوانستند آیلار را به هوش بیاوردند،بالاخره علیرضا رفت ماشین آورد چهار نفری راهی بیمارستان شدند.نیم ساعت بعد داخل بیمارستان بودند. در حالی که علیرضا تمام راه نه، به ماشین و نه، به سرنشینانش رحم نکرد. و با تمام سرعتی که می توانست به سوی شهر رانده بود.خودش را در حال بد آیلار بیشتر از همه مقصر می دانست.دکتر از اتاق بیرون آمدو رو به علیرضا پرسید:خبر داشتین دستش شکسته ؟علیرضا گیج به بانو نگاه کرد و بانو گفت مطمئن نبودیم اما از درد دستش خیلی ناله میکرد.دکترباعصبانیت گفت مگه میشه! دقیقا بهم بگین چه بلایی سرش اومده؟علیرضا پیش دستی کردحوصله دردسر بیشتر را نداشت.گفت:صبح رفتیم کوه نوردی متاسفانه افتاد زمین یک مسافتی غلت خورد.دکتر پورخند زد:از صبح تا حالا .حالا یادت اومده بیاریش؟اینم دیگه بیچاره بی هوش شده که آوردینش؟ همه کبودهای تن و بدنش هم فقط مال کوهنوردیه و غلت خوردنه؟ آره؟پر اخم از علیرضا پرسید: چیکاره اشی؟علیرضا سر پایین انداخت وگفت شوهرشم.بار گناه این کلمه روی دوشش بدجوری سنگینی می کردیک چیزی سرجای خودش نبود.او باید برادرشوهرش می بود پس چرا شوهرش شده بود؟پوز خند روی لب های خانوم دکتر تکرار شد و گفت مطمئنی که زمین خورده و کتک نخورده؟علیرضا توی چشم های دکتر نگاه کرد.علیرضا توی چشم های دکتر نگاه کرد. چشمانش سراسر غم بود کوه غصه را روی شانه هایش حمل می کرد.با درماندگی گفت:خانم دکتر من هیچ وقت دست بزن نداشتم .هیچ وقت .اونم برای آیلار که عزیز ترین کسمه.دروغ نمی گفت جز ء عزیز ترین کسانش بود.عزیز سیاوش مگر میشد عزیز نباشد؟دکتر کنایه زدمعلوم چقدر عزیزه صبح دستش شکسته حالا آوردینش.و بی توجه به آنها قدم برداشت. برای پرستار کنارش که همراهش بودگفت:دستش رو باید گچ بگیرین. بهش مسکن تزریق کنید.امشب اینجا بمونه.با دست گچ گرفته و رنگ و روی پریده و لب های که به سفیدی میزد همانطور خوابیده روی تخت به دیوار سفید مقابلش خیره بود.شب را باید در بیمارستان می ماند.بخاطر مسکنی که تزریق کرده بودند احساس درد کمتری داشت.علیرضا وارد اتاق شدیک دستش را بالای سرش گذاشته و دست دیگرش لبه تخت کمی به سمتش خم شد و صدایش کرد آیلار ؟لعنتی صدایش شبیه صدای سیاوش بود
.بدون اینکه سرش را تکان دهد چشم از رو به رو گرفت و به او داد علیرضا آهسته پرسیدخوبی ؟خوب ..معنی خوب بودن را درک نمی کرداو مُرده بود.مگر مُرده ها خوب یا بد حالیشان میشد؟فقط نگاهش کرد.علیرضا خیره چشم هایش دوباره پرسید:خوبی آیلار ؟چیزی لازم نداری ؟چرا یک چیز لازم داشت مرگ علیرضا می توانست برایش فراهم کند؟آهسته لب زد:نه لازم ندارم.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
رویاهاتو دنبال کن
اونا مسیر رو میدونن...
شبتون بخیر🌙✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شماره حساب دلتون رو نداشتم
تا شادی هارو براتون واریز کنم
رمزش رو هم نداشتم
تا غمهاتون رو برداشت کنم
ولی از خود پرداز دلم
بهترينهارو براتون آرزو كردم
سلام روزتـون عالی و شـاد
دوشنبهتون گلباران
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اندکی حال خوب صبحگاهی🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تکراری نباش... - @mer30tv.mp3
4.74M
صبح 27 فروردین
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_چهلوهشت خودش با دستان خودش قلبش را از سینه بیرون کشید
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_چهلونه
همچنان روی صورتش خم بود و خیره نگاهش می کرداین دختر که این گونه زار و نزار روی تخت افتاده محبوب قلب برادرش بود اما همسر او.عذاب وجدان مثل خون در رگ هایش جاری شد.یک قطره اشک از چشمش چکید روی صورت آیلار ریخت.تک تک سلول های تنش برای سیاوش کباب بود.سانت به سانت صورت دخترک را می کاوید؛ شاید اشتباه کرده باشدشاید این آیلار که روی تخت خوابیده آیلار سیاوشش نباشد.اما بود خودش بود همان آیلاری که برادر عزیز تر از جانش برایش جان می داد.قطره دوم هم روی صورت آیلار چکید داغ و سوزان بود مثل قلبش که می سوخت و میسوزاند.
***
فرانسه
استارسبورگ
خسته از پیاده روی در خیابان های استارسبورگ و نفس کشیدن در هوای آلوده این شهر داخل کافه ای نشستند تا قهوه ای بنوشند نفسی تازه کنند.منصور کمی از قهوه را نوشید و گفت: این همه راه ما رو کشوندن اینجا به هوای هیچ چی. از زنش که جدا شده، سرمایه هم که تقریبا چیزی براش نمونده دقیقا ما اومدیم اینجا بیشتر از بیست روزه معطل شدیم که چی بشه؟سیاوش به پشتی صندلی تکیه داد و گفت: همین سرمایه تقریبا هیچ چی اگه برداره بیار بیاد ایران پیش خودمون می دونی چندتا باغ و زمین می تونه باهاش بخره؟به قول تو زندگیش که اینجا از هم پاشیده میخواد بمونه چیکار؟دارم باهاش حرف میزنم بریم ایران. اصلا دوست نداره بیاد ده، بره هر شهری که دلش میخواد زندگی کنه .ولی تو کشور خودش باشه زن ایرانی بگیره نه زن ایتالیای مقیم فرانسه که سر سال نشده ولش کن بره دنبال زندگیش.منصور کمی روی میز خم شد و گفت :ولی سیاوش اینو قبول داری که عمو محسن بیشتر از رفتن و جدا شدن زنش بابت اینکه حمایت پدر اون از دست داده ناراحته؟سیاوش سر تکان دادو گفت :آره موافقم درسته .ببین منصور بیست روزه که اینجایم. با عمو صحبت می کنیم اگه راضی شد برگرده ایران که خیلی هم عالی ولی اگه راضی نشد خودمون بر می گردیم ایران به بابا میگم براش یک مقدار پول بفرسته تا بتونه دوباره کارش سر و سامان بده به قول تو از رفتن زنش هم خیلی ناراحت نیست که به حضور ما اینجا احتیاج باشه.منصور به نشانه تایید سر تکان داد سیاوش گفت خیلی خوب قهوه اتو که خوردی پاشو بریم تا به خرید هامون برسیم.منصور با چشم های گرد شده گفت: بازم خرید.بابا تو همه اش یک مادر داری یک خواهر این همه وسایل زنونه برای کی میخری؟!به خودش اشاره کرد و گفت: منو ببین دوتا مادر دارم، سه تا خواهر ولی به اندازه تو خرید نکردم.سیاوش خندید بلند شدوگفت: خوب دختر عمو که دارم برای اونا خرید می کنم.منصور تصنعی عصبانی شد و گفت:تو خیلی غلط کردی برو واسه عمه ات سوغاتی بخر.سیاوش آهسته پشت گردن منصور زد و گفت: پاشو کم چرت بگو و به سمت خروجی کافه رفت.منصور آهسته گفت:هووی مرتیکه صبر کن لااقل صورت حساب بپرداز.اما سیاوش از کافه خارج شده بود.چند دقیقه بعد منصور به سیاوش که روی مسیر سنگ فرش شده آهسته قدم میزد پیوست زمزمه کرد: -مفت خور.سیاوش خندید و گفت:حرومت باشه اون هم مهمون من بودی .یکبار که مهمونت بودم شدم مفت خور.منصور دستی به پشت گردنش کشید وگفت: بابا تو پزشک مملکتی من یک باغ دارساده.سیاوش گفت:والا اوضاع مالی تو اگه از من بهتر نباشه بدتر نیست از گوشه چشم نگاهش کرد و گفت منصور کم لودگی کن میخوام یک چیزی بهت بگم.منصور سر برگرداند نگاهش کردوپرسید:اتفاقی افتاده؟سیاوش سر بالا انداخت:نه یک مطلبی که باید بهت بگم.سکوت کرد و نگاهش را به سنگفرش های پیش چشمش دوخت.منصور سیاوش را می شناخت می دانست هر وقت می خواهد حرفی بزند که گفتنش برایش سخت است دقایقی سکوت می کند تا بتواند کلمات را در ذهنش ردیف کند.دقایقی بود که در خیابان" بَن اوپلانت" قدم میزدندو هر دو در سکوت سرگرم افکار خودشان بودند.بالاخره کنار رودخانه زیبای "گراند ایل" ایستادند.رودخانه زیبایی که کنارش با سنگ فرش مفروش شده و با در ختان زیبا زینت داده شده بودوبا منظره زیبایی که داشت از هیاهوی شهر جدا بود.یک خیابان دنج و آرام و زیباسیاوش قسمت سمت چپ بدنش را به نرده ها که در واقع حفاظ رودخانه محسوب می شدند تیکه داده و رو به منصور که او هم چسبیده به نرده ها ایستاده بود گفت:میدونم برای گفتنش دیره اما خوب خیلی هم راحت نیست.منصور در سکوت منتظر بود.سیاوش سر پایین انداخت و شمرده شمرده گفت منصور من و تو خوب همدیگه رو می شناسیم..عین برادر با هم بزرگ شدیم.میدونی که من اگه حرفی بزنم از روی هوا و هوس و بی فکری نیست ...باز چندثانیه سکوت کرد.منصور تقریبا حدس زده سیاوش چه میخواهد بگوید.مرد جوان اینبار بی مقدمه رفت سر اصل مطلب:خودت میدونی که من نسبت به آیلار احساس دارم..میدونی که اونم نسبت به من ...
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f