eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_سیوهشتم آیلار با شتاب دستش را عقب کشید با غضب گفت:بار
شعله های های می گریست و از ته قلب آرز کرد کاش هرگز دست محمود و همایون به دخترهایش نرسد. محمود به خانه همایون رفت او را در کتابخانه محبوبش یافت.کتاب لیلی و مجنون در دست داشت وبرای بار هزارم آن را میخواند.خدا میداند چه برسر لیلی او آمده بود که هزار بار این کتاب را یاد او می خواند سر که بلند کرد چهره برافروخته برادرش کوچکترش رادید. متوجه شد او با خبرهای بدی آمده.کتاب را بست.بلند شد و مقابل محمود که از چشم هایش خون می بارید ایستاد و پرسید:چی شده ؟محمود بی حرف وارد اتاق شددر راپشت سرش بست تا کسی صدایش را نشنود و گفت: دخترها فرار کردن چشمهای همایون گرد شد.چند لحظه ای طول کشید تا مغزش جمله برادرش را حلاجی کند.سپس با خشم پرسید:آیلار فرار کرده ؟محمود سر تکان داد و پاسخ گفت: بانو هم همراهش رفته خون خونش را میخورد.دلش می خواست یک مشت محکم توی صورت برادرش بخواباندبا این دختر بزرگ کردنش کتش را برداشت و با عصبانیت به بردارش گفت :دستت درد نکنه با این دختر تربیت کردنت دختره بی شعور دیگه می خواد چه بی آبرویی به بار بیاره؟از اتاق خارج شد در را محکم کوبید ادامه داد :البته تقصیری هم نداره بیچاره بابا که بالای سرش نبوده ...دلش پر بود داشت دق و دلشی را خالی می کرد به محمود با خشم نگاه کرد و گفت :سنی نداشت که تو بی خیالشون شدی و رفتی دنبال دلت.محمود در حال منفجر شدن بودبرادرش عادت به تکه پرانی نداشت همه زورش را زد تا در برابر حرفهای برادرش سکوت کند.اگر مقاومت نمی کرد حتما به از او می پرسید.تو که بالای سر بچه هایت بودی چرا درست تربیتشان نکردی مگر یک طرف این ماجرا علیرضا پسر تو نبود ؟عامل اصلی این بی آبرویی در خانه تو بزرگ شد.نان تو را به دهان گذاشت.آخرش هم شد یک ناموس دزد. همایون دم در اتاق علیرضا ایستادحدس میزد فراری دادن دخترها کار او باشد بدون در زدن آن را با شتاب باز کرد.ناهید گوشه ای از اتاق نشسته و مشغول قلاب بافی بود با این حرکت ترسیده سر بلند کردنگاهش به قامت همایون که در آستانه در ایستاده بود افتادبلند شد و با تعجب گفت :چیزی شده دایی؟آمدن همایون را پیش بینی می کرد اما سعی کرد متعجب جلوه کند همایون با تندی پرسید :علیرضا کجاست ؟ناهید پاسخ داد :رفته سر زمین کشاورزی.همایون پرسید :چرا صبح سر سفره صبحانه نبود ؟ ناهید گفت :عصبی شده یک خرده معده درد داشت .صبح براش نبات داغ درست کردم با عرق نعنا بهش دادم همون خورد رفت.همایون مشکوک نگاهش کرد و گفت :یعنی تو میخوای بگی از فرار دخترها خبر نداری ؟ناهیدمثلا جا خورد:فرار دخترا ؟کدوم دختر ؟اینبار محمود غرید :آیلار و بانو .از خونه رفتن .راستش بگو ناهید کار تو و علیرضا س ؟ناهید با لبخند کمرنگی بر لب گفت :معلومه که کار ما نیست.همایون عصبی پرسید :به چی میخندی ؟ناهید خودش را جمع و جور کرد و گفت :خیلی طبیعیه که خوشحال باشم دایی ،بالاخره آیلار قرار بود هووی من بشه.همایون خواست از اتاق خارج شود بکیاره برگشت وگفت :اگه فرار آیلار کار تو باشه وای به حالت.بدون اینکه منتظر جواب باشد بیرون رفت لبخند بزرگی روی لبهای ناهید نشست.اولین مقصد دو برادر زمین های کشاورزی بود .وقتی علیرضا را آنجا یافتند از شکشان نسبت به او قدری کاسته شد .علیرضا هم مثل همسرش خبر فرار دخترها را که شنید جا خورد و مثل یک پسر عمویی با غیرت برای پیدا کردنشان همراه پدر و عمویش شد حسابی هم تعصب نشان داد.نمی دانستند از کجا شروع کنندچطور دنبال دخترها بگردند که کسی متوجه رفتنشان نشود.نمی خواستند بی آبرویی روی بی آبرویی شود اما ...اما چاره ای نداشتند.دو دختر جوان آواره شده بودند.آنها نمی دانستند زیر کدام سقف سر بر بالین می گذارند.همه باغ ها ،زمین ها و خانه اقوام و آشنایان را گشتند.هرجا که به ذهنشان می رسید سر زده بودند.سراغ دو دختر جوان را از هر کس که میشد گرفتند.اما خبری نبود که نبود.شب که شد خسته از دویدن و نرسیدن در خانه محمود جمع شدند.محمود از همه پریشان تر بود.جمیله سینی چای را مقابلش گرفت و گفت :شاید رفتن خونه عاطفه ؟محمود سر بلند کرد جواب داد:نه از احمد پرسیدم.امروز دخترها اصلا سوار مینی بوسش نشدن.جمیله گفت :خوب شاید با یک ماشین عبوری رفتن ،یا اصلا با ماشین آشنا از ده خارج شده اونا هم رفتن.محمود سر بالا انداخت :نه بابا تو بانو رو نمی شناسی؟پا میشه فرار می کنه میره خونه عاطفه که سرکوفت بشه براش ؟نمیدونی چقدر ملاحظه همه چی می کنه یکدفعه خیز برداشت سمت شعله وگفت:این زنیکه میدونه اون دوتا جادوگر کجا هستن .من مطمئنم.همایون مقابل برادرش ایستاد و مانع حمله او به زن بینوا شد.جمیله گفت: باور کن نمیدونه من خودم توی اتاق خوابیده بودم کسی نیومد اصلا ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
الهـی... خدا همیشه هواتونو داشته باشه شبتون بخیر🌙✨ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبحي دیگر از راه رسیده است، و من آمدہ ام با صبح بخیری دیگر و با سینی صبحانه ای در دست که طعم شیرین عشق دارد و بوی دل انگیز امید امید به شروعی دوبارہ . . . سلام صبح  آدینه تون بخیر☕️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
35.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدر ناراحت کنندست که دیگه می بینی تو کوچه ها بچه ها لی لی بازی نمیکنن بچه ها خاله بازی نمیکنن الک دولک "قایم موشک "عمو زنجیر باف" وسطی" گرگم به هوا"خر پلیس"هفت سنگ" بالابلندی...بازی نمیکنن! افسوس بگذریم بریم یه عموزنجیر باف ببینیم جیگرمون یکم حال بیاد نوستالژی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آرامش ما... - @mer30tv.mp3
3.97M
صبح 24 فروردین کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_سیونهم شعله های های می گریست و از ته قلب آرز کرد کاش
محمود سمت جمیله بُراق شد وگفت:صبر کن ببینم نکنه خودتم میدونی؟جمیله برای یک لحظه ترسید اما زود به خودش مسلط شد وگفت :نه به جون بچه ام من نمیدونم کجا هستن.دروغ نگفته بود نگذاشت بانو برایش توضیح دهد کجا می روندهمچین اتفاقی را پیش بینی می کرد.محمود کلافه و خسته روی زمین نشست به پشتی تکیه داد.لیوان چایش را داغ داغ سر کشیدگفت :کجا برم ؟کجا بگردم دنبال دوتا دختر جوون؟اگر یک بلایی سرشون بیاد که وضعیت از اینی که هست بد تر بشه چه خاکی میشه توی سر من.همایون هم گفت:دخترای بی شعور ،بی عقل معلوم نیست کجا آواره شدن اگه دستم بهشون برسه زنده اشون نمیذارم.هوا حسابی تاریک بود.آیلار دم در غار ایستاده بود و به تاریکی مطلق نگاه می کرد.وحشتناک ترین صحنه که می توانست در آن لحظه ببیند همین بود تاریکی مطلق و سایه درختان.اگر حیوانی حرکت می کرد یا آدمی به سمتش می آمد توی آن تاریکی تشخیصش خیلی سخت بود.هیچ چیز را نمی دیدجز سایه ای از کوه و سایه ای از درختان.برگشتن به غار را به دیدن آن منظره وحشتناک ترجیه داد.داخل غار کوچکشان کنار بانو نشست.غار با نور آتش روشن بود به بانو گفت بیرون خیلی ترسناکه ،خدا لعنت کنه اون علیرضا نامرد که باعث شده ما همچین جایی گیر بیفتیم.بانو با چوب هیزم های آتش را جابه جا کرد و گفت:نرو بیرون تماشا کن .وقتی هربار که میری فقط ترست بیشتر میشه چرا هی میری؟آیلار با ترس گفت: اگه یکی بیاد اینجا و یک بلایی سرمون بیاره چه کنیم بانو ؟بانو به خواهرش نگاه کرد چهره اش در اثر نور آتش سرخ شده بوددستش را در دست گرفت و گفت:توکلت به خدا باشه .نترس همه چی بخیر میگذره.آیلار کنار آتش دراز کشید سرش را روی زانوی بانو گذاشت.خواهر مهربانش دست میان موهای دخترک فرو برد.آیلار گفت: نمیدونم این فرار سرانجامی داره یا نه؟اصلا اگه بعد این بی آبرویی سیاوش دیگه من رو نخواد چی؟بانو موهایش را نوازش کرد گفت :سیاوش تورو بیشتر از همه دنیا میخواد خیالت جمع.آیلار سرش را جابه جا کرد و گفت :بانو وقتی فرار کردیم تو هم بر نگرد برو سراغ ناصر.بانو نفس آه گونه ای کشید وگفت: اتفاقا خودمم بهش فکر کردم .ولی آیلار اگه من رنج سفر و بی آبرویی و فرار تحمل کردم پیداش کردم ولی ازدواج کرده بود چی؟آیلار خیره به شعله های آتش پاسخ داد:لااقل وجدانت راحته برای رسیدن به عشقت تلاش خودت رو کردی و به خودت بدهکار نیستی.بانو یک تکه نان برداشت و از کتکلت های که جمیله برایشان پخته بود میان نان گذاشت به دست او داد و گفت:وجدان خودم رو آروم کنم. مامانم چیکار کنم ؟به کی بسپرمش؟آیلار نفس عمیقی کشید وگفت: خدای مامان هم بزرگه .اصلا شاید من وسیاوش ازدواج کردیم و برگشتیم پیش.بانو گاز کوچکی به لقمه خودش زد وگفت:بذار ببینیم چی پیش میاد.هر دو خیره به آتش در افکارشان غرق شدندو هنوز هم صحنه بیرون از غار یکی از ترسناکترین صحنه ها بودتاریکی ،صدای حیوانات و سایه درختان.تمام شبشان به بیداری گذشت.غار با وجود آتش باز هم سرد بود و سنگ های که روی زمین قرار داشتند هم به سردی می افزودند.هم مانع میشد بتوانند دراز بکشند و از همه مهم تر ترس از وجود جانواری که ممکن بود در آنجا باشد نمی گذاشت بتوانند چشم بر هم بگذراند.هرچندمی دانستند آتش جانواران را فراری می دهد.اما باز هم جرات چشم بر هم گذاشتن نداشتند.نزدیک های صبح بود که بالاخره نتوانستند مقاومت کنند و پلکهایشان روی هم بانو با درد بدی که در گردنش احساس کرد از خواب بیدار شد.بعد از اینکه کمی گردنش را ماساژ داد. نگاهش به سمت آیلار که در خودش جمع شده و خوابش برده بود افتادپالتویش را از تن بیرون آورد دور او پیچید و آهسته روی زمین سُرش دادتا قدری راحتتر بخوابد.از غار بیرون رفت.هوا روشن شدمعلوم بود که ساعت های آغازین صبح است.آسمان صاف صاف و آبی تیره بود.هوا با این سردی پاییز را داشت اما یک جور خاصی مطبوع بود.نفس عمیقی کشید به منظره پاییز زده رو به رو خیر شد.درختان پاییز زده ای که زیرشان پر از برگ های زرد بود و در پس زمینه آسمان با رنگ آبی تیره همچون تابلوی نقاشی زیبایی جلوه می کرد.نفس دوم را عمیق تر کشید اما اینبار سینه اش به درد آمد و چشمانش پر از اشک شد.دلش برای خانه ومادرش تنگ بود.یاد روز های که صبح از خواب بیدار میشد.نان تازه می پخت و مادرش برای کمک می آمد افتاد.بیشتر از بیست و چهار ساعت بود که ندیده بودش و از او هیچ خبری نداشت بی خبری درد بدی بود.آنهم بی خبر ماندن از مادری بیماراشکهایش را پاک کرد آن روزها آیلار به اندازه کافی به هم ریخته بوداو نباید بیشتر به بدحالی اش می افزود.علیرضا چشمه کوچکی را که آن اطراف بود نشانش داده بود.کتری را برداشت و رفت تا قدری آب بیاورد.آهسته و بی عجله قدم بر می داشت. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
28.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ سیر به مقدار دلخواه ✅ سرکه قرمز ✅ آلبالو خشک ✅ نمک بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5895318792489140473.mp3
3.13M
کیابا خاطره دارن😍😍 هرهفته جمعه به یاداونروزا یه قصه ی ظهرجمعه باهم بشنویم😍🎶 (پسر باهوش) گوینده:محمدرضا سرشار •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خانه پدری خانه ایست که در نهایت سادگی و سنتی بودنش شادترین نقطه دنیاست.با پنجره هایی قدیمی که هنوز هم بسوی بیخیالی محض گشوده میشوند.دیوارهای آجری کهنه ای که هر آجرش صفحه ایست از خاطرات سالهای دور و حیاطی که هر گوشه اش سکانسی از کودکی ات را تداعی میکند. جایی که حتی اسمانش هم با اسمانهای دیگر فرق دارد و زمینش همیشه سبز و شاعرانه است... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_چهل محمود سمت جمیله بُراق شد وگفت:صبر کن ببینم نکنه خ
میان درختان راه می رفت تا به چشمه رسید.خرگوشی کنار چشمه آب میخورد.ایستاد تا او سیر آب شود سپس کتری را پر کرد و به سمت غار برگشت با کتری پر آب برگشت آن را گوشه آتش گذاشت تا به جوش آید.هیزم ها همه سوخته بودند و به زغال تبدیل شده بودند.رفت تا قدری چوب جمع کند با یک بغل چوب برگشت آنها را شکاندن روی آتش گذاشت.قدری چای خشک به آبجوش اضافه کرد و کتری را در نقطه ی دور تری از آتش گذاشت تا چای دم بکشد.کمی نان و پنیر آماده کرد و آیلار را صدا زد.آیلار بیدار شد.بانو گفت پاشو یک لقمه غذا بخور.آیلار به خواهرش نگاه کرد و پرسید:تو اصلا نخوابیدی؟بانو پاسخ داد:چرا منم یکی، دوساعت خوابیدم .تو هم سه، چهار ساعتی خوابیدی.آیلار برای خودش و بانو چای ریخت و گفت: آب از کجا آوردی؟بانو جواب داد رفتم از چشمه که دیروز علیرضا گفت آوردم .خیلی از اینجا دور نیست.آیلار با انزجار گفت :معلوم نیست کدوم گوری رفته که از دیروز تا حالا ازش خبری نیست.بانو لقمه ای کوچک به دهان گذاشت و گفت :آیلار ...آیلار سر بلند کرد و به خواهرش نگاه کرد.فهمید که او برای گفتن سخنش تردید دارد بانو گفت فکر نمی کنم علیرضا به این زودی پیداش بشه ....احتمالا باید چند روزی اینجا باشیم...دوباره دقایقی سکوت کرد و بعد ادامه داد مطمئن باش شک بابا و عمو قبل از همه به علیرضا میره اونم مجبوره سمت ما نیاد تا پیدامون نکنن.آیلار با کلافگی سرتکان داد وگفت :ای داد، خدا لعنتش کنه .خدا لعنتش کنه ...من و تو چند روز اینجا توی این سرما بمونیم به گناه نکرده .بابت ماجرایی که هیچ نقشی نداشتیم.بانو لیوان چای را دست خواهرش داد وگفت :بخور تا یخ نکرده.آیلار به رو به رویش خیره شد وگفت :بانو تو فکری می کنی اون شب علیرضا توی اتاق چیکار می کرد؟چرا این بلا رو سر من و خودش آورد؟!بانو هم مثل خواهرش به فکر فرو رفت وزمزمه کنان گفت :نمیدونم ...من نمیدونم چرا این کارو کرد. *** محمود و همایون به همراه علیرضا و چند تن دیگرتمام روز را به دنبال دخترها گشتند و باز هم شب دست خالی و بی خبر بازگشتند.محمود بی انصاف دوباره دیواری کوتاه تر از شعله پیدا نکرد او را به باد بد وبیراه گرفت و فحش داد و سراغ دخترهایش را گرفت. شعله خسته ازفحش و ناسزا بود.دلش برای دخترهایش تنگ بود ونگرانی تمام وجودش را می کاوید.از سوی دیگر هم تنها پسرش در کشور غربت و نگرانی برای اودیگر تاب و تحمل حرفهای محمود را نداشت.پس او هم شروع به داد و فریاد کرد و شوهرش را به باد فحش گرفت.محمود به سمتش خیز برداشت اما همایون مقابلش سینه سپر کرد و مانع از کتک خوردن زن بینوا شد.شب دوم غار سرد تر بود.هردو کنار آتش نشسته بودنند و به شعله های سوزانش خیره بودنند تنها صدای موجود صدای سوختن چوب و جوشیدن آب توی کتری بود.بیشتر روزشان به گشتن در کوه گذشته بود.تلاش کردنند این گونه زمان را بگذرانند و خسته شوند تا شب خوابشان ببرد و ترس هم نتواند چشمهایش را باز نگه دارد.اما چند ساعت پیش وقتی هوا داشت رو به تاریکی می رفت.آیلار لولیدن چیزی را کف غار دیدو حرکت ماری را تشخیص داد.مار فقط چند وجب با بانو فاصله داشت که دخترک شروع کرد به جیغ کشیدن بانو سنگ بلندی را برداشت و بر سر مار کوبید.دقایقی را پیچ وتاب خورد و بالاخره از حرکت ایستادوحالا با اینکه شب از نیمه هم گذشته بود هر دو کنار آتش با چشم های باز تر از همیشه نشسته بودند.دهاتی بودنند اولین بار شان نبود که مار می دیدند.اما زندگی و هم خانه شدن با این خزنده یا جانوران دیگر اولین بارشان بود.آیلار خیره به آتش دست هایش را دور زانوهایش قلاب کرده و در حالی که از یک ساعت گریه مداوم سرد داشت به برگشتن یا ماندن در این غار کذایی فکرمی کرد.سختی زیاد بودغذای کم ،دوری.آب ،سرما ،دلتنگی ،جانوران،ترس مغزش منطقی بود دستور به بازگشت میداد چون معلوم نبود علیرضا که بتواند بیایید سراغشان اصلا تا او برسد آنها زنده هستند؟اما امان از قلب زبان نفهمش که محال بود رضایت بدهد به برگشت و ازدواج با مردی که بردادر عشق زندگی اش بود.فقط گوشه از قلبش بابت عذابی که بانو پا به پای او می کشید درد می کرد سر بلند کرد و به خواهرش که چشم از آتش بر نمی داشت نگاه کرد و صدایش زد:بانو ؟بانو از دنیای افکارش به بیرون پرت شد و به خواهرش نگاه کرد و گفت :بله ؟بر خلاف میل قلبی اش گفت :برگردیم باغ چشمه، معلوم نیست علیرضا کی بتونه بیاد دنبال ما .اینجا امن نیست .نه آب و غذایی درست و حسابی داریم .نه امنیت از طرفی تو چرا باید پا به پای من و دل بستگیم آواره بشی.برگردیم روستا.بانو به خواهر مهربانش لبخند زدو گفت کی گفته من پا به پا دلبستگی تو آواره شدم .اصلا از این خبرا نیست .من به هوای دل خودم اومدم. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اولین جاده ای که توش رانندگی کردیم 😂 ماشین ها رو هم که قطعا یادتونه 👀 ! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🔆مرد مال باخته و کریم خان زند مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان ؛ وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند. مرد به حضور خان زند می رسد. خان از وی می پرسد که چه شده است این چنین ناله وفریاد می کنی؟ مرد با درشتی می گوید دزد ، همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم. خان می پرسد وقتی اموالت به سرقت میرفت تو کجا بودی؟ مرد می گوید من خوابیده بودم. خان می گوید خب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟ مرد در این لحظه پاسخی می دهد آن چنان که استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود . مرد می گوید : چون فکر می کردم تو بیداری من خوابیده بودم!!! خان بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند. و در آخر می گوید این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
الان دیگه کمتر خونه ای طاقچه داره تو طاقچه آیینه وشمعدون داره درسته؟؟ 😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه روزی لابه لای کیف و دفترهای کهنه به دنبال زمان های قدیمو دور می گشتم ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_چهلویک میان درختان راه می رفت تا به چشمه رسید.خرگوشی
آیلار متعجب به او نگاه کرد و بانو ادامه داد دلبستگیم به تو نمیذاره چشم ازت بردارم .تو فقط خواهرم نیستی .دخترم هستی، مگه چند سالت بود که مامان شرایطش اونطوری شد ؟ و بزرگ کردنت افتاد گردن من و عاطفه .من پا به پای دل بستگیم بهت تا آخر دنیا میرم اینجا که چیزی نیست .پس بیخود بهانه نگیر .چند روز دیگه می مونیم اگه از علی خبری نشد خودمون یک فکری می کنیم.آیلار از جایش بلند شدبه سمت بانو رفت.در آغوشش گرفت و گفت :خیلی دوستت دارم خواهری. *** یک روز دیگر هم گذشت.سه شبانه روز گشتن و به هیچ جا نرسیدن اعصابشان را خراب کرده بود.تمام روستا از فرار دخترها خبر داشتند.بی آبرویی پشت بی آبرویی محمود خسته تر از هر روز به خانه برگشت.دیگر نه جایی برای گشتن داشت نه راهی برای رفتن.برایش هم مهم نبود به چه قیمتی و چگونه فقط باید دخترها را پیدا می کرد و دمار از روزگارشان در می آورد.بدون هیچ سوالی مستقیم به اتاق شعله رفت و شروع کرد به دادو هوار مطمئن بود او می داند دخترهایش کجا هستند.با عصبانیت فریاد زد :شعله این دفعه بار آخره که با زبون خوش ازت می پرسم.دخترات کجان ؟شعله به چشم های پر غضب و مشت های گره کرده شوهرش نگاه کرد و گفت :هزار بار پرسیدی منم هزار بار جواب دادم نمیدونم.محمود گلدان توی طاقچه را برداشت به دیوار کوبید و گفت :مثل آدم دارم ازت می پرسم زن نا حسابی میگم دخترات کجان ؟شعله که با صدای شکستن گلدان برای چند ثانیه ترسیده بوددر خودش جمع شد.سکوت کرد.محمود اینبار پارچ آب گوشه اتاق را برداشت و توی شیشه های پنجره کوبید.فریاد زددارم باهات حرف میزنم به من نگاه کن .میگم دخترات کجان .اسمم افتاد سر زبون همه .همه دارن درباره بغل خوابی دخترت با علیرضا و فرار دخترات حرف میزنن.جمیله که بیشتر ساعات روز را در خانه آنها بود به اتاق دوید.با ترس گفت :چی شده آقا ؟محمود اماوقتی بی تفاوتی و سکوت شعله را دید به سمتش حمله کرد به باد کتک گرفتش کتکش میزد و فحش میداد. میان هوار هایش سراغ آیلار و بانو را می گرفت.جمیله به سمت شوهرش دوید و بازوهایش را گرفت و التماس کرد :محمود ....آقا محمود تو رو خدا ولش کن ....آقا محمود زن بیچاره می میره.محمود به قصد کشت همسرش را میزد. و جمیله بیچاره هرچه می کرد نمی توانست زن بینوا را از زیر لگد های او بیرون بکشد.محمود با آرنج به سینه اش کوبید.جمیله به گوشه ای پرتاب شد.دوباره به سرعت بلند شد و به سمت محمود رفت.باز از او آ یزان شد.اما زورش به او نمی رسید.به سر و صورت خودش می کوبید.فریاد میزد و از همسایه ها کمک میخواست اما بخاطر بزرگی خانه صدایش بیرون نمی رفت.وقتی چشم های شعله را دید که داشت روی هم می افتاد جیغ کشید به صورتش کوبید و گفت:آقا نزنش.آقا مُرد ولش کن. نزنش من بهت میگم دختراکجان ...محمود اما همچنان میزد جمیله هوار کشید ولش کن من میدونم کجا هستن .نزن ولش کن بی انصاف ...من بهت میگم دخترا کجا هستن.وقتی چشم های شعله را دید که داشت روی هم می افتاد جیغ کشید به صورتش کوبید و گفت:آقا نزنش ....آقا مُرد ولش کن .... نزنش من بهت میگم دخترا کجان ...محمود اما همچنان میزد جمیله هوار کشید :ولش کن من میدونم کجا هستن .نزن ولش کن بی انصاف ...من بهت میگم دخترا کجا هستن.محمود که از حرکت ایستاد شعله بی هوش شده بود.مقابل همسر دومش ایستاد و با چشمان پر غضب نگاهش کرد و گفت تو میدونی کجا هستن.جمیله وحشت کرد با ترس گفت من ...من ...محمود دستش راروی گلویش گذاشت فشار داد راه نفس زن داشت بند می آمدتقلا کرد.محمود به شعله اشاره کرد و گفت :اگه نگی کجان هم اون خفه می کنم هم تو رو .پس بنال بگو گدوم گوری هستن تا خونت حلال نکردم.دستش را برداشت زن نفس کشید اشکهایش جاری شد از اینکه برای نجات شعله داشت دخترها را لو میداد از خودش بدش آمد اما راهی نداشت پس با گریه و بریده بریده گفت علیرضا..علیرضا فراریشون داده..بردتشون توی کوه ....محمودمحکم هلش داد.شانه اش به لبه دیوار خورد و درد بدی در تنش پیچید.به سختی ایستادمحمود گفت :برو خدارو شکر کن حامله ای وگرنه تا حالا کشته بودمت ....تلافیش سرت در میارم.اینباری طوری هلش داد که سرش به لبه طاقچه خورد و گوشه پیشانی اش شکافت چون حامله بود مثلا رحم کرد که این گونه هلش داد؟درد سرش به مغزش رسید.اما چشمش که به شعله خونین افتاد تلاشش را کرد بلند شود و به فریاد او برسد.با سر گیجه و درد بدی که در سر و شانه اش داشت خودش را کنار شعله رساند.آش و لاش شده بود.دستش را روی شانه اش گذاشت و صدایش کرد :شعله ....شعله.....شعله صدای من میشنوی.شعله جواب نمیداد.جمیله اما دست بردار نبود.با مشت لگد به در خانه همایون کوبیدخدمتکار بیچاره با ترس در را باز کرد. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اگر نمی‌توانی به کسی امیدبدهی ناامیدش نکن اگرشنونده خوبی هستی رازدارخوبی هم باش اگرنمی‌توانی زخمی را مرحم کنی،نمک هم نباش یک کلام انسان باش شب خوش💫 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸الهی که ☘هفت روز هفته تون ️🌸یکی از یکی زیباتر ☘و دوست داشتنی تر 🌸و️ پر از عشق و دوستی ☘و پر از خیر و برکت باشه 🌸شروع هفته تون عالی 🌹روزتون زیباتر از گل🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این نوستالژی رو از دست ندید👌🏻 تک تک شما عزیزان تو هر سنی که هستید باهاش خاطره دارید و حتما از دیدنش لذت خواهید برد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_چهلودو آیلار متعجب به او نگاه کرد و بانو ادامه داد دل
محمود در را طوری هل داد که محکم به دیوار خورد.و مستقیم داخل عمارت رفت صدای فریادهایش که همایون وعلیرضا را صدا میزد کل ساختمان را برداشته بود.همایون و پروین سراسیمه از اتاق بیرون دویدند.ناهید و علیرضا هم شتابان از پله هاپایین آمدند.محمود به سمت علیرضا رفت و میان پله ها یقه اش را گرفت و باعصبانیت گفت:دخترای منو تو فراری دادی حالا سه روزه داری پا به پامون دنبالشون می گردی؟علیرضا به عمویش نگاه کرد صورتش از شدت عصبانیت به کبودی میزدتا علی خواست حرف بزند.محمود پیش دستی کرد و با زرنگی گفت نمی تونی انکار کنی .شعله همه چیو برام گفته .گفته که بردیشون توی کوه قایمشون کردی.همانطور که یقه علیرضا میان دستانش بود تکانش داد و گفت :گوش کن ببین چی میگم .یا همین الان منو می بری پیششون .یا خودم وجب به وجب اون کوه می گردم تا پیداشون کنم اما بعدش تو رو می کشم.مرد جوان مات شده بود.تمام نقشه هایش را نقش بر آب می دید.دلش می خواست با سر بر دهان عمویش بکوبد.هنوز نتوانسته بود خودش را پیدا کند که به یکباره مشت محمود توی صورتش فرو آمد.پروین بر صورتش کوبید و ناهید جیغ کشید.همایون به سمت محمود رفت و گفت:صبر کن ببینم بگو اینجا چه خبره ؟ محمود برگشت و رو به برادرش در حالی که با انگشت به علیرضا اشاره می کرد گفت: این دخترای من رو فراری داده .....گوش ببین چی میگم همایون اگه همون شبی که توی اتاق دخترم گرفتنش نکشتمش به حرمت برادریمون بوده ...نفس نفس میزدو شراره های آتش از کلامش بیرون می ریخت: آبروی دختر من رو برده نفهمیدم چی شد که دخترم بی آبرو شد.حالا هم برای اینکه بتونه زندگیش رو بکنه ،اخم به ابرویی زنش نیاد دختر من رو فراری میده تا هوو نیاد سر زنش .....آبروی من بره به درک ...شرف من به درک ....آینده بچه های من به درک فقط حال این آقا و زنش خوب باشه،خوش باشن.همایون به علیرضا که روی پله ها نشسته بود و با دست صورتش را گرفته بود نگاه کردوگفت:علیرضا عموت چی میگه؟! فرار دخترا کار تو بوده ؟!علیرضا دستش را از روی صورتش برداشت.به پدرش نگاه کرد..درمانده بود...بی چاره بود...بد اقبالی از سر و کول زندگیش بالا می رفت...در نگاهش خستگی موج میزد..همایون دست پسرش را خواند فهمید که چه دسته گلی به آب داده.به سمتش رفت و این بار او یقه اش را گرفت قبل اینکه خودم گورت رو بکنم پاشو گم شو ببرمون همونجا.مرد جوان درمانده بلند شد.ناهید با صورتی خیس از اشک به دایی و شوهرش نگاه کرد.فکر می کرد همه چیز تمام می شود. اما تمام شدنی در کار نبود .زندگی هر روز بدتر میشد.علیرضا درمانده با حالتی که خستگی اش را کاملا نشان میداد گفت :الان که شبه باید بذاریم هوا روشن بشه بعد بریم.محمود به سمتش حمله کردمشت دوم را گوشه دهانش کوبید و فریاد زد :تا یک نقشه دیگه بکشی.دستش سنگین بود علیرضا روی زمین پرتاپ شد.پروین و ناهید به سمتش دویدنند و ناهید زیر لب زمزمه کرد:بشکنه دستش.محمود به زن ها امان نداد. یقه علیرضا را گرفت از روی زمین بلندش کرد و گفت همین الان ....همین الان ما رو می بری پیششون .فردا هم یک عاقد میاریم آیلار رو برات عقد می کنم تمام. یقه اش را به تندی رها کرد جوری که مرد جوان تکان سختی خورد.دست بالا آورد خون کنار لبش را پاک کرد و گفت :باشه بریم.زود تسلیم نشد فقط راهی نداشت.تا کی می توانست دخترها را در کوه به حال خودشان بگذارد.حالا که شعله ماجرا را گفته بود محال بود همایون و محمود تنهایش بگذارند.وقتی نمی توانست فراری اشان دهد ماندنشان در کوه چه سودی داشت؟جز اینکه جانشان در خطر بود.یکبار نسبت به آبرویشان خطر کرد عواقبش دامن خودش را گرفت.نمی توانست یکباردیگر برای جانشان خطر کند.کم کم داشت می پذیرفت که باید تسلیم تقدیر شود.به سمت در خروجی رفت.با یک لا لباس در آن نیمه شب در سرما به کوه میزد.داغ بود آتقدر داغ بود که سرما را نمی فهمید. *** نزدیک های صبح بود هوا داشت روشن میشد.چشمان آیلار و بانو بی آنکه بخواهند گاهی روی هم می افتاد.جمع شده در خودشان نشسته بودند.آتش کوچکشان کمی از سرمای غار می کاست.بانو که برای بار هزارم داشت جلوی افتادن پلک هایش را می گرفت صدای پا شنید.ترسید و بلند شد ایستاد.ناگهان خواب از سرش پرید.آیلار هم با حرکت خواهرش بلند شد.بانو انگشت اشاره اش را روی لب هایش گذاشت تا خواهرش سکوت کند.صدای پا هر لحظه نزدیکتر میشدقلبشان در سینه می کوبید.درست مشخص نبود صدای حرکت انسان است یا حیوان اولین فکری که به ذهنشان رسید حیوان بود.بانو کمی سرش را کج کردو چشمان گرگ را در تاریک و روشن هوا تشخیص داد.قلبش از سینه اش در حال بیرون افتادن بود.می دانست که حریف گرگ نیست و خیلی راحت تکه و پاره اشان خواهد کرد . ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
18.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ تخم مرغ ✅ شکر ✅ آب ✅ روغن نباتی ✅ بیکینگ پودر ✅ عصاره ی وانیل ✅ آرد ✅ پودر کاکائو ✅ جوش شیرین ✅ موز بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5917964170766058830.mp3
13.82M
اونجا که ابي میگه: " تو آسمون زندگیم ستاره بوده بی شمار اما شبای بی کسی یکی نمونده موندگار یکی نمونده از هزار … " منو میگه!!! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
همه ی ما یکی یه دونه از این عکسها داریم😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_چهلوسه محمود در را طوری هل داد که محکم به دیوار خورد.
آیلار خم شد و تفنگ را برداشت دستانش می لرزید.تفنگ را به سمت گرگ گرفت و دست روی ماشه گذاشت.چند ثانیه بعد صدای تیر در هوا پیچید و گرگ خونین بر زمین افتاد آیلار مبهوت به گرگ در حال جان دادن و پدرش که تفنگ به دست روبه رویش ایستاده بود نگاه کرد.او حیوان را کشت و حالا مقابل دخترش ایستاده بود.چشمان هردو خواهر داشت از حدقه بیرون می افتاد.حضور پدرشان به همراه همایون و علیرضا از بودن گرگ هم ترسناکتر بود.هنوز تفنگ میان دستانش بود که محمود به سمتش حمله کرد و طوری توی صورتش خواباند که خودش یک طرف و تفنگ سمت دیگر پرتاب شد.با ظرب روی سنگ های کف غار افتاد احساس کرد سنگ های گوشت های تنش را شکافتند.محمود به سمتش رفت و از موهایش گرفت وبلندش کرد درد در مغز سرش پیچیده.حس کرد الان است که مغزش همراه موهای سرش بالا بیایید.چشم هایش را روی هم فشار داد.صدای فحش های پدرش با صدای داد و فریاد های همایون که او هم بانو را به باد کتک گرفته بود در دل غار پیچید علیرضا درحال تلاش برای جدا کردن محمود از آیلار بود.اما محمود مثل ببر زخمی به جان دخترک افتاد.فریاد آبروی رفته اش را میزد.ناگهان آیلار را انداخت و روی سینه اش نشست.گلویش را فشار دادفریادزدمیکشمت ...بخدا امروز می کشمت تا راحت شم از این بی آبرویی،آوردن این نامرد به خونه کم بود ؟فرار کردی.راه نفس دخترک بند آمده بود و جان داشت به جای نفس از گلویش خارج میشد.علیرضا که در اثر ضربه ای که محمود با ته تفنگ به سینه اش زد گوشه ای پرتاب شده بود.تا آیلار را زیر پاهای محمود در حال خفه شدن دید به سمت عمویش حمله کرد.ضربه ای محکم به او زد و از روی آیلار پایین انداختش. راه نفس دختر بیچاره باز شد.خس خس می کرد.اشک گلوله گلوله از چشم هایش پایین می افتادعلیرضا دست زیر سرش برد و کمک کرد بنشیند .موهای سیاهش پر از خاک و سنگ ریزه های کف غار بود.دستش را به صورت آیلار کشید و خاکی که با اشک های صورتش مخلوط شده بودرا پاک کرد پرسید :آیلار خوبی ؟هق هق گریه آیلار غار را پر کرد بانو هم گوشه ای دیگری در حالی که تازه از کتک های همایون نجات یافته بود با چشمانی گریان خواهرش را نگاه می کردهمه چیز تمام شد ...وسایلشان را برداشتند و با تن و بدن زخمی از کوه پایینشان آوردند.از چشم هایشان به جای اشک خون می بارید.همه تلاش هایشان ناگهان برباد رفت.انگار هیچ وقت دو دختر بی کس و تنها برای رهایی از ازدواجی نافرجام به دل کوه نزده و سه شب متوالی را با سرما و ترس در آنجا به سر نبرده بودند. وقتی که رسیدند هوا کاملا روشن شده بود.محمود دخترها را داخل خانه برد وروی زمین پرتشان کرد.چهار زن در خانه که هر چهار نفرشان کتک خورده و زخمی بودند.آیلار وقتی روی زمین افتاد جیغش به هوا رفت.درد وحشتناکی که بعد از کتک های که در غار خورد در دستش احساس می کرد حالا به اوج خودش رسید.شک نداشت که دستش شکسته محمود رو به شعله فریاد زد :این دوتا تخم حروم از خونه تکون بخورن تو رو کشتم.نگاهش به سمت جمیله چرخید و ادامه داد:با تو هم بودما ...امروز عاقد میاد عقدش می کنه بعدش خودم با لگد از خونه می ندازمش بیرون ....خدمت تو هم می رسم بانو صبر کن و ببین.نگاه دخترها به سمت مادرشان که با صورتی زخمی روی ولیچر نشسته بود رفت .نگاه شعله هم به دخترهای آش و لاش شده اش بود.جمیله کنار دخترها نشست و با چشمان گریان گفت :من مجبور شدم بگم کجا هستین بابات داشت مادرتون می کشت.شعله که تازه گی ها قدری دلش با هوویش صاف شده و فهمیده بود زن بدی نیست با صدای محزون گفت :تو تقصیری نداری؟اون نامرد داشت من رو می کشت .شاید اگه بی هوش نمیشدم کم کم از زبون خودم هم در می رفت.بانو دستان نامادری اش را در دست گرفت و لب زدعیبی نداره.درد دستش تمامی نداشت به حدی اذیتش می کرد که متوجه درد سایر قسمت های بدن آسیب دیده اش نبود یا حداقل کمتر احساسشان می کرد جمیله کمکش کرد تیکه به دیوار بدهد و بنشیندتیکه به دیوار زده با دست راستش ساق دست چپش را گرفته بود و زار میزد بانو که متوجه شد بی تابی خواهرش بی اندازه است‌.با اینکه تمام تن و بدن خودش هم درد می کرد به سمت او رفت.خواست دستش را بگیرد که آیلار با وحشت خودش را عقب کشید و گفت :نه خیلی درد دارم ،مطمئنم شکسته وباز زار زد.شعله ویلچرش را کنار آیلار آورد و رو به بانو گفت :چیکارش کنیم بانو ؟اگه واقعا دستش شکسته باشه چیکار کنیم ؟بانو با درماندگی سر تکان داددلش برای گریه های آیلار کباب بود.جمیله آمد کنارشان نشست رو به شعله گفت یک مرحمی درست کنم بذار روش شاید بهتر شد .مسکن هم بیارم بخوری بهتر بشی مادر.مقدار داروی گیاهی با هم مخلوط کرد و روی دست دختر جوان گذاشت و با پارچه تمیز بست. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f