eitaa logo
نوستالژی
60.6هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 روزی یک استاد صرف و نحو عربی مجبور شد با یک کشتی به سفر برود. در هنگام ورود به کشتی، استاد با نخوت رو به ملاحی کرده و می گوید: "تو علم نحو خوانده ای؟ " ملاح گفت:" نه." استاد می گوید:"پس نیم عمرت برفناست. " این گذشت و روزی دیگر، تندبادی وزیدن گرفت و کشتی در گردابی گرفتار آمد و زمانی نکشید که کشتی شروع به غرق شدن کرد، در آن حال ملاح رو استاد کرده و می گوید:"تو علم شنا آموخته ای؟ " استاد گفت:" نه. " پس ملاح می گوید :"کل عمرت بر فناست." باد کشتی را به گردابی فکند گفت کشتیبان بدان نحوی بلند هیچ دانی آشنا کردن بگو گفت نی ای خوش‌جواب خوب‌رو گفت کل عمرت ای نحوی فناست زانک کشتی غرق این گردابهاست منبع مثنوی معنوی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادی کنیم از نخستین روزهای ورود تلویزیون به میان خانواده ها •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیری در جوانی عاشق مریم میشود ولی به او نمیرسد؛ مجنون می شود و مورد آزار قرار میگیرد. بچه ها برای عذرخواهی آمده اند پسری که تصنیف را برای او میخواند صدایی بسيار دلنشين را به رخ عاشقان میکشد... قطعه اى از مستند "پ مثل پلیکان" به کارگردانی پرویز کیمیاوی و بازیگری آسید علی میرزا كه در سال ۱۳۵۱ ساخته شد. این فیلم از تاثیرگذارترین و شاعرانه ‌ترین فیلم ‌های مستند تاریخ ایران است. سیدعلی میرزا پیرمردی بود که در خرابه ‌های ارگ طبس زندگی ميكرد و باکمک مردم روزگار میگذراند. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوچهلویک یکی از اون ها رو چرا بهت نمی‌ده؟آیلار لیوان
مازار داشت با امید بازی می کرد؛ جمیله هم در حال چیدن سفره بود. مازار پرسید: محمود کجاست، برای غذا نمیاد؟جمیله با ظرف های خورشت از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: نه مزرعه اس؛ یکی از کارگرها رو فرستاد غذا دادم برد.رو به روی پسرش نشست؛ امید را برداشت و گفت: بده به من تا بتونی راحت غذا بخوری.مازار یک قاشق از فسنجان را روی برنج ایرانی خوش عطر دست پخت جمیله ریخت و گفت: چه خبر؟ اوضاع اینجا رو به راهه؟جمیله سر تکان داد و گفت: بد نیست؟ تو چه خبر؟ بابات خوبه؟مازار سر تکان داد.خوبه؛ اونم سرگرم کار و زندگیه.جمیله گفت: بی معرفت حالا دیگه اول میری باغ؟مازار به مادرش نگاه کرد؛ لبخندی زد و گفت: تازه غذا هم خوردم.جمیله با عشق به پسرش نگاه کرد و گفت: الهی مادر به فدای دل بی قرارت بشه.مازار با محبت به مادرش نگاه کرد و گفت :خدا نکنه؛ چرا خودت هیچی نمی‌خوری نشستی من‌و نگاه می کنی؟جمیله در سکوت به پسرش نگاه کرد و چیزی نگفت؛ مازار به مادرش نگاه کرد و گفت: چیه؟جمیله با جدیت گفت: منتظرم خودت حرف بزنی! مازار قاشق و چنگال را در بشقاب گذاشت و با کلافگی گفت: هنوزم چشماش خونه خراب کنه لامذهب!جمیله دستی به صورت پسرش کشید و گفت: چرا به دل خودت ظلم می کنی مادر؟ چرا با دلت راه نمیای؟ برو باهاش حرف بزن قربونت برم.مازار یک لیوان آب برای خودش ریخت و گفت: خواستگاری از زنی که در عده وفات شوهرشه به لفظ صریح شرعاًحرامه مادر من.جمیله با بی حوصلگی گفت: خیلی خب به لفظ صریح نگو آقای وکیل؛ ولی غیر مستقیم بهش برسون که دلت باهاشه... فکر می کنی نمی فهمم چقدر بی قراری؟ توی مراسم علی اون‌قدر که نگران حال آیلار بودی من می ترسیدم یک بلایی سر خودت بیاد؛ از وقتی که شوهرش مرده هربار زنگ زدی ده بار حالش‌و از من پرسیدی... اون دفعه گفتم برو بهش بگو گفتی دلش با من نیست؛ هر بار که اومدی اینجا و با سیاوش دیدیش حال خرابت‌و توی چشمات دیدم... حالا که دیگه خود خدا هم داره واسه دلت یک کارهایی می کنه تو کوتاه نیا..مازار در سکوت به ظرف غذایش خیره شد؛ جمیله گفت: شنیدم شب چهلم علیرضا محبوبه یک آبرویی ازش برده که بیا و ببین؛ دوباره کردش حرف دهن مردم… بهش گفته تو خاطر خواه سیاوش بودی و اون شبم باهاش قرار داشتی؛ بهش گفته تمام وقتی هم که زن علی بودی چشمت دنبال برادرش بوده.دستان مازار مشت شد و گفت: یکی اونجا نبود بزنه تو دهنش؟جمیله پاسخ داد: والله اینجور که شنیدم شعله جوابش‌و داد؛ اون شب امید حالش خوب نبود، من زود برگشتم. خودم نبودم اما یک چیزایی شنیدم؛ میدونی من ترسم اینه که مثل اون بار که سر حرف مردم مجبور شد زن علی بشه، این‌بار هم بخاطر حرف‌های اون شب محبوبه مجبورش کنن زن سیاوش بشه!مازار با دقت به صورت مادرش نگاه کرد و گفت: فکر می کنی اگه ازش بخوان قبول می کنه؟جمیله خودش را مشغول ریختن خورشت روی برنج مازار کرد و گفت: چی بگم؟ نمی‌دونم به‌خدا..یک‌دفعه سرش را بلند کرد و قاشق را به سمت مازار گرفت و گفت: ولی این دفعه اگه شانست‌و امتحان نکنی ازت نمی گذرم... حتی اگه مطمئنی که آیلار سیاوش‌و انتخاب می کنه بازم باید بری بهش بگی؛ به جان خودت مازار اگه تو نری بگی خودم میرم بهش میگم!لبخندی روی صورت درهم مازار نشست و گفت: قربون دل نگرانت بشم که بیشتر از خودم به فکرمی.جمیله بشقاب را بیشتر به سمت مازار کشید و گفت: بخور تا سرد نشده.مازار دوباره قاشق و چنگال را به دست گرفت و گفت: امروز وقتی که رفتم سیاوش پیشش بود... من‌و که دید حس کردم عصبی شد؛ کلافه بود، انگار از اینکه رفته بودم ببینمش خوشش نیومد!جمیله سینه اش را در دهان امید که سر و صدایش بلند شده بود گذاشت و گفت: خوشش نیومد که نیومد! تو یک‌بار بخاطر اون کنار رفتی؛ قرار نیست بازم همین کار و بکنی... بهتره یادش هم بمونه که اون زن داره؛ بانو می گفت شب چهلم وقتی محبوبه اون حرف‌ها رو بار آیلار کرد،صورت شریفه مادر سحر رو باید می دیدی! از چشماش آتیش می ریخت؛ یک جوری بهت زده به محبوبه و آیلار نگاه می کرد. زن بیچاره اصلاً باورش نمی‌شد که سیاوش عاشق سفت و سخت آیلار بوده؛بخدا حالش یک جوری بود من گفتم همین امشب دست دخترش‌و می گیره می بره. ولی نبرد! این یعنی چی؟ یعنی اینکه می‌خواد دخترش زندگی کنه.اون‌وقت سیاوش اگه هنوز چشمش دنبال آیلار باشه می خواد با زنش و خانواده اش چیکار کنه؟مازار دوباره با غذایش مشغول شد و گفت: یک جوری میگی من بخاطر سیاوش از آیلار گذشتم انگار ما با هم دوئل کردیم؛ من فقط وقتی دیدم دل آیلار با سیاوشه دیگه چیزی نگفتم.جمیله گفت: خوب اشتباهت همین بود دیگه؛ بخدا تو از سیاوش عاشقتری! تو چند ساله پای این دختر نشستی؟مازار متعجب از جملات مادرش گفت: چرا اینجوری میگی مادر من؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خدایا تو با ما باش، بگذار عالمی از ما جدا باشد شب بخیر🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌼بشکن قفس شب پره ها 🌺را "صبح" است یک لحظه 🌼بکش کرکره ها را صبح است 🌺خورشید نشسته تا بتابی ، 🌼برخیز و وا کن همه ی 🌺پنجره ها را صبح است... 🌼سلام و درود بر شما 🌺صبحتون بخیر و شادی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بلوغ عاطفی.... - @mer30tv.mp3
5.21M
صبح 23 اردیبهشت کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوچهلودو مازار داشت با امید بازی می کرد؛ جمیله هم در
سیاوش مگه چیکار کرد جز اینکه رفت زن گرفت؛ شرایط من و اون خیلی فرق می کرد. آیلار جلوی چشم من نبود؛ زن برادرم نشد ولی جلو چشم سیاوش بود اون بیچاره مجبور بود مدام ببینتش. به نظر من که کار درستی کرد ازدواج کرد؛ اینجوری سرش گرم زندگی شد.بدبخت کف دستش‌و بو نکرده بود که علیرضا می میره!جمیله با حالتی عصبی به مازار نگاه کردو گفت: والله تو تنها کسی هستی که پشت رقیب عشقیت در میایی!مازار خندید و گفت: خب واقعیت‌و گفتم... مطمئن باش من مطمئن بودم آیلار کنار سیاوش خوشبخت میشه که چیزی نگفتم؛ کی فکرش‌و می کردم همچین بلایی سر دختر بیچاره بیارن... ضمناً این که میگی من اشتباه کردم؛واقعاً بنظرت من اون‌موقع اصلاً شانسی داشتم؟ یادت رفته اینا چقدر از ما بدشون می اومد؟ قبل ماجرای آیلار و علیرضا آخرین باری که اینجا بودم آیلار دم در من‌و دید همراه سیاوش بود؛ حتی جلو نیومد بهم یک سلام بده. من باهاش یک احوال پرسی کردم که به زور جوابم داد... خوب البته حق هم داشتن؛ از نظر اونا ما زندگی مادرشون‌و خراب کرده بودیم.جمیله با چهره ای در هم گفت: البته تو که نه. من… از نظر اونا من زندگی مادرشون رو خراب کردم... همیشه تو زندگی شرمندتم مازار؛ اون از جدا شدنم از پدرت و یک عمر بی مادر بزرگ شدنت، اینم از اینکه عاشق دختری شدی که یک عمر به من به چشم دشمنش نگاه کرد و تو بابت این کینه نتونستی جلو بری.مازار خودش را به سمت مادرش کشید؛ بوسه ای روی گونه اش زد و گفت: قربونت برم این چه حرفیه؟ من کجا بی مادر، بزرگ شدم؟ هر وقت اومدم اینجا تو برام بهترین ها رو فراهم کردی؛ بابا هم خدایی هیچی برام کم نذاشت... راستی یادم رفت بهت بگم با شهرام اومدم.جمیله با تعجب گفت: واقعاً؟ پس کجاست؟ چرا نیاوردیش خونه؟ مازار گفت: اصرار کردم نیومد؛ رفت هتل. گفت فکر نمی کنم محمود خوشش بیاد برادرشوهر سابق زنش‌و ببینه..یک لیوان آب نوشید و ادامه داد: از بس من تعریف اینجا رو کردم اومده ببینه می تونه یک مقدار زمین بگیره و چند تا ویلا بسازه.جمیله گفت: حتماً بیارش خونه؛ بهش بگو براش کوفته درست می کنم که دوست داره.مازار پاسخ داد: باشه امروز که قرار استراحت کنه فردا میرم دنبالش تا اطراف رو نشونش بدم، حتماً میارمش.صبح روز بعد مازار داشت اتومبیلش را از حیاط خارج می کرد که آیلار و بانو را دم در حیاط خانه‌ی منصور دید. از ماشین پیاده شد و بعد از سلام و علیک پرسید: جایی می‌رید؟بانو پاسخ داد: قراره با منصور بریم شهر؛ یک خرده خرید داریم.مازار به اتومبیلش اشاره کرد و گفت: خب منم دارم میرم شهر دنبال عموم؛ دیگه مزاحم کار منصور نشید بیاید می رسونمتون.آیلار رو به بانو گفت: فکر خوبیه!مازار هم گفت: آره منم کار زیادی ندارم؛ هر جا بخواید می برمتون خودم هم برتون می گردونم.بانو سر تکان داد: باشه پس؛ بذار به منصور بگیم که دیگه زابراه نشه.کمی بعد هر سه نفرشان در شهر و دم در هتل بودند؛ مازار از توی آینه به دخترها که روی صندلی عقب نشسته بودند، نگاه کرد و پرسید: خب برنامه‌تون چیه؟بانو پاسخ داد: ما باید بریم بازار؛ من یک مقدار پارچه لازم دارم که باید بگیرم.مازار گفت: باشه بذارید شهرام بیاد، اول می‌ریم بازار.بانو تعارف کرد: نه دیگه ما مزاحم کار شما نمی‌شیم؛ شما برید به کارتون برسید.مازار دوباره از آینه به بانو نگاه کرد و گفت: مزاحمت چیه؟ گفتم که ما کار خاصی نداریم؛ شهرام می‌خواد یک مقدار این اطراف و طرف‌های باغ چشمه رو بگرده ببینه مناسب ویلا سازی هستش یا نه.بالاخره شهرام از هتل خارج شد؛ در ماشین را باز کرد و سوار شد و گفت: سلام. چرا دیر کردی؟ قرارمون صبح زود نبود؟مازار استارت زد و گفت: چهل و پنج دقیقه تا اینجا فاصله داشتما!شهرام گفت: خب زودتر از خواب بیدار می‌شدی، می مردی؟مازار به عمویش نگاه کرد و گفت: شهرام جان نمی‌خوای به خانوما سلام کنی؟شهرام با تعجب برگشت و به دو دختر نشسته روی صندلی عقب نگاه کرد؛ با حالت شرمنده ای گفت: سلام. ببخشید من اصلاً متوجه نشدم...نامحسوس چشم غره ای به مازار رفت و گفت: چرا چیزی نمی‌گی؟مازار با لبخندِ نیم بندی بر لب، گفت: تو امون دادی؟ شهرام دوباره به آیلار و بانو نگاه کرد و گفت: واقعاً معذرت می‌خوام خانوما!آیلار و بانو جواب عذرخواهی اش را دادند و شهرام صاف سرجایش نشست؛ مازار گفت: شهرام جان، آیلار خانوم و بانو خانوم، دخترهای آقا محمود شوهر مامان هستن.شهرام با حرکت تندی سر برگرداند و به دخترها نگاه کرد اما زود خودش را جمع و جور کرد و گفت: خیلی خوشبختم؛ منم شهرام عموی مازار هستم.آیلار و بانو با لبخند ملایمی باز پاسخش را دادندشهرام رو به مازار پرسیدخب برنامه‌ی امروزمون چیه؟مازارپاسخ داد اول خانوم ها روببریم بازار،خرید دارن بعدش هم می برمت اطراف‌و ببینی. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
27.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ رشته کنافه ✅ پنیر موزارلا ✅ کره ✅ شیره ✅ پسته بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
676_40808823491078.mp3
10.39M
🎶 نام آهنگ: به من نگو دوست دارم 🗣 نام خواننده:‌ داریوش •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f