eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
کیا این آدامس ها رو یادشونه؟؟ آدامس love is.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوسیونه آیلار شیر آب را باز کرد؛مشغول آبپاشی به گل ه
مازار متواضعانه سر پایین انداخت: نه بابا وظیفه ام بود؛ چه خبر سر حالی؟سیاوش با اندوه گفت: فکر نمی کنم به این زودی ها سرحال بشم.مازار متاسف گفت: حق داری؛ واقعاً سخته. بازم تسلیت میگم؛ خدا به همه‌تون صبر بده.سیاوش با حجم بزرگی از غم که به وضوح در صدایش هویدا بود، گفت: خیلی جوون بود؛ خیلی هم ناگهانی شد. هیچ‌کدوممون فکر همچین اتفاقی رو نمی کردیم؛ یک جوری تند و سریع اتفاق افتاد که هنوزم تو شوکیم. اصلاً نفهمیدیم چی شد که این بلا به سرمون اومد.مازار متاثر از حال به هم ریخته سیاوش گفت: واقعاً حق دارین؛ فاجعه‌ی بزرگی بود. خدا صبر بده.سیاوش دستش را به سمت مازار دراز کرد و گفت: ممنون؛ مزاحمت نمی‌شم، تازه از راه رسیدی، حتماً خسته ای. بعداً می بینمت.مازار هم دست سیاوش را به گرمی فشرد و گفت: باشه حتماً میام می بینمت.سیاوش که رفت؛ مازار عینک آفتابی اش را برداشت و با نگاهش یک دور کامل در باغ زد و گفت: این باغ منه یا اشتباهی اومدم؟!آیلار لبخندی زد و گفت: خیلی نگران باغت بودی درسته؟مازار سر بالا انداخت و گفت: نه اتفاقاً خیالم راحت بود که دست خوب کسی سپردمش.آیلار به سمت ساختمان رفت و گفت: بیا بریم چای برات بریزم؛ چای تازه دم.مازار روی صندلی های حصیری که خودش دوسال پیش برای باغ سفارش داده بود نشست و گفت: اگه به جای چای، یک لیوان آب خنک بیاری خیلی بهتره ..کیسه توی دستش را روی میز گذاشت و گفت: راستی غذا گرفتم. فقط سرد شده اگه زحمت گرم کردنشو بکشی ممنون میشم.آیلار دستش را به سمت کیسه روی میز برد و گفت: یعنی اینجا یک لقمه غذا پیدا نمیشد که غذا گرفتی آوردی؟مازار پا روی پایش انداخت و عینکش را که هنوز دستش بود روی میز گذاشت و گفت: به قول بابام مهمون سر زده غذاش پای خودشه.آیلار نزدیک در ایستاد و گفت: دیروز که زنگ زدی نگفتی میایی؟!مازار سرش را پشتی صندلی نکیه داد و گفت: آره. اتفاقی شد ....امروز یکهو هوس چلو کباب کردم. بذارش توی مایکروفر لطفا.آیلار با کمی خجالت سر پایین انداخت و گفت: مازار من کار باهاش بلد نیستم.مازار خندید از جایش بلند شد و گفت: حالا چرا مثل دختر بچه هایی که یکی چشم عروسکشون رو کور کرده لب و لوچه ات آویزون شده؟آیلار با حرص گفت: خوشت میاد اون خاطره رو یادم میاری؟مازار همانطور که می خندید گفت: اون میل به کشتن من که با یاد آوری این خاطره توی چشمات میاد خیلی با مزه ات می کنه.آیلار چپ چپ به مازار نگاه کرد و به سمت در ورودی رفت و گفت: بیا بریم غذا رو گرم کنیم. معلومه خیلی گرسنه وخسته ای.مازار باز خندید و پشت سر آیلار رفت.رابطه اشان مدام در حال بهتر شدن بود.بخصوص که بعد از مرگ علیرضا، مازار گاهی زنگ میزد و حرف میزدند.حرفهای معمولی اما پر از امید به آینده.در آشپزخانه مرد جوان دستگاه را روشن کرد.آیلار گفت: تا تو غذا رو گرم می کنی من برات یک شربت خنک درست می کنم.مازار غذاها را توی دستگاه گذاشت و گفت: کار باهاش اصلا کاری نداره. حتما باید یادت بدم.آیلار شهد شربت که شعله برایش درست کرده بود را توی پارچ ریخت.بوی هل و گلاب زیر بینی اش پیچید و گفت: آره یادم بده حتما ....این دفعه که عاطفه اومد قرار بودیادم بده ولی فراموش کرد.مازار در کابیت ها را باز کرد وپرسید: آیلار قهوه جوش رو کجا گذاشتی ؟یک فنجون قهوه درست کنم.آیلار لیوان شربت را به سمتش گرفت و گفت:یک لیوان شربت خنک بخور .قهوه رو بذار برای بعد غذا در حیاط روی همان میز و صندلی حصیری مشغول خوردن غذا بودند آیلار تکه ای کباب به دهان گذاشت و گفت: عمو شمارتو ازم گرفت میخواست بهت زنگ بزنه.مازار بعد از اینکه لقمه پر و پیمانش را قورت داد.با دقت به آیلار نگاه کرد و گفت:عموت به من زنگ بزنه؟! چیکار داشت باهام؟آیلار پاسخ داد: میخواد این باغ رو ازت بخره.مازار ابروی بالا انداخت و گفت:اونوقت در جریان هست که من قصد فروش باغمو ندارم؟....حالا باغ منو برای چی می خواست ؟اون که خودش سلطان باغه آیلار در لیوان خودش و مازار دوغ ریخت و گفت :میخواد بخرتش برای من .از نظر خودش یک جوری هوامو داشته باشه و یک کاری برام بکنه.مازار لیوان را برداشت وگفت :حالا یادش اومده که حواسش باید به تو هم باشه ؟آیلار در سکوت قاشقی دیگر از غذا به دهان گذاشت.مازار گفت :اگه دوباره بهت گفت بهش بگومازار عاشق باغشه و قصد فروش هم نداره ....مازار گفت: البته اینجا اصلاً قابل تو رو نداره؛ همین الان هم مال خودته.همون‌طور که قبلا هم بهت گفتم تا هر وقت هر وقت که بخوای با خیال راحت اینجا بمون.اما می‌دونی که من اینجا رو خیلی دوست دارم اگه دوباره بهت گفت بهش بگو مازار عاشق باغشه و قصد فروش هم نداره... ضمناً باغچه من در مقابل باغ‌های میوه اون چیزی نیست. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یکی از اون ها رو چرا بهت نمی‌ده؟آیلار لیوانش را به دست گرفت و گفت: اتفاقاً بهم گفت از ارث علیرضا هر چی مونده با مهریه ام تمام و کمال بهم میده؛ ولی من گفتم چیزی نمی‌خوام. اینم که دست گذاشته روی باغ تو، سر اینه که می دونه من اینجا رو خیلی دوست دارم.مازار با نگاهش در باغ چرخی زد و گفت: حق هم داری؛ اینجا خیلی قشنگه و دوست داشتنیه. پآیلار هم مثل مازار نگاهش را در باغ گرداند و گفت: فکر کنم چند روز باید کارم رو تعطیل کنم تا مزاحم تو نباشم.مازار ابرو در هم کشید و متفکر گفت: مزاحم من چرا؟آیلار پاسخ داد: خوب چند روز اومدی استراحت کنی.مازار گفت: خب تو چیکار به استراحت من داری که بخوای مزاحمم بشی؟ من میرم پیش مامان؛ تو باخیال راحت به کارت برس.آیلار گردنش را کج کرد و گفت: آخه فکر کنم اینجا راحت‌تری؛ نمی‌خوام اذیت بشی.مازار تکیه اش را به پشتی صندلی داد و گفت: من اهل تعارف نیستم؛ خونه پیش مامانم خیلی هم راحتم.آیلار لبخندی زد و گفت: باشه ممنون… راستی صبح که مامانت اومد نگفت تو امروز میای؟ همیشه تا خبر اومدنت رو بهش میدی دیگه از ذوقش روی پا بند نیست.مازار گفت: نگفتم بهش که دارم میام؛ خواستم این بار سوپرایزش کنم.غذایشان که تمام شد؛ مازار در باغ کمی قدم زد. و از زیبایی باغ و هوای بی نظیرش که حتی در روزهای مرداد ماه هم زیاد گرم نبود لذت برد.آیلار هم میز را جمع کرد؛ آشپز خانه را هم مرتب کرد. وسایلش را برداشت تا برود؛ شاید مازار بخواهد حداقل این نصف روز را در باغ خودش استراحت کند.به سمت انتهای باغ جایی که مازار ایستاده بود رفت و گفت: مازار من دارم میرم؛ توی یخچال میوه هست. چای و قند هم توی کابینت بالای گازه، قهوه هات هم کنار ظرف چای، من اصلاً بهش دست نزدم..مازار حرف دخترک را قطع کرد و گفت: داری میری خونه؟آیلار گفت: آره برم دیگه.مازار آهسته گام برداشت و گفت: باشه پس با هم بریم؛ فقط قبلش من یک زنگ به مامان بزنم.آیلار کنارش گام برداشت و گفت: من فکر کردم می‌خوای استراحت کنی، بعد بری.مازار سری تکان داد و گفت: نه دلم برای امید خیلی تنگ شده؛ تنهایی هم اینجا کاری ندارم.هر دو با هم وارد ساختمان شدند؛ مازار گوشی را برداشت و شماره جمیله را گرفت. صدای گوشی طوری بود که آیلار هم حرف‌های جمیله را می شنید. تا جمیله جواب داد مازار گفت: سلام بر دوست داشتنی ترین مادردنیا.تا جمیله جواب داد، مازار گفت: سلام بر دوست داشتنی ترین مادر دنیا!بلافاصله صدای قربان صدقه های جمیله به گوش رسید: سلام مادر به فدای صدات؛ خوبی عزیزم؟مازار با لبخندی که روی لب‌هایش نشسته بود، گفت: صدبار نگفتم من محاله صدای تو رو بشنوم و خوب نباشم.جمیله گفت: الهی قربونت بشم مادر، چه خبر؟ چیکار می کنی؟مازار پاسخ داد: والله اومدم یک سر به باغم بزنم.جمیله چند دقیقه سکوت کرد؛ سپس با هیجان گفت: اینجایی مادر به فدات؟ پاشو بیا قربونت برم که دلم خیلی برات تنگ شده.مازار خندید و گفت: یک جوری میگی انگار یکساله همدیگه رو ندیدیم؛ همین یک ماه پیش اینجا بودم که... حالا بگو ببینم نهار چی درست کردی؟جمیله پاسخ داد: فسنجون درست کردم مادر؛ بخدا یادت بودم گفتم مازارم فسنجون خیلی دوست داره.مازار دوباره خندید و گفت: مازارت که همه غذا ها رو خیلی دوست داره... پس سفره رو بنداز که دارم میام.آیلار متعجب به مرد جوان مقابلش نگاه کرد؛ او همین الان یک پرس کامل غذا خورده بود. مازار که گوشی را گذاشت آیلار با همان تعجب که همچنان روی صورتش بود گفت: واقعاً می‌خوای دوباره غذا بخوری؟مازار سوئیچ را از روی میز برداشت و گفت: آره؛ واسه چی این‌قدر تعجب کردی؟آیلار با صورتی که هنوز حالت تعجبش را از دست نداده بود، گفت: همین الان غذا خوردی!مازار به سمت در خروجی گام برداشت و گفت: اون که حکم صبحونه رو داشت. پیشنهاد می کنم تو هم بیا؛ فسنجون های مامان رو دست نداره.آیلار در حالی که به مازار که در حال قفل کردن در سالن بود نگاه می کرد گفت: والله من دیگه برای هیچی جا ندارم؛ ماشاالله به اشتهای تو!سوار ماشین شدند؛ بوی قهوه تمام ماشین را پر کرده بود.معلوم بودمازاردرمسیر حسابی ازخجالت خودش در آمده و چند فنجانی قهوه خودش را مهمان کرده.مازار استارت زدوخیره مسیر پیش رویش گفت سیاوش خیلی آشفته به نظر می رسید.درباره‌ی موضوع خاصی حرف می زدین که من رسیدم؟آیلار کمی شیشه را پایین داد و گفت: درباره‌ی همه چی حرف می زدیم؛ علیرضا، عمو، سحر..مازار نگاه کوتاهی به دخترک کنار دستش انداخت و پرسید : از زن و زندگیش راضیه؟آیلار از پنجره به منظره بیرون نگاه کرد؛ پاسخ داد: سیاوش بعد مرگ علیرضا خیلی به هم ریخته؛ سر قهرش با علیرضا خیلی ناراحته و از خودش شاکیه.مازارگفت خب البته این جواب سوال من نبود؛ من از زن و زندگیش پرسیدم نه حالش! ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
لواشکای غیر بهداشتی قدیم چقدر خوشمزه بودن😁🤤😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 روزی یک استاد صرف و نحو عربی مجبور شد با یک کشتی به سفر برود. در هنگام ورود به کشتی، استاد با نخوت رو به ملاحی کرده و می گوید: "تو علم نحو خوانده ای؟ " ملاح گفت:" نه." استاد می گوید:"پس نیم عمرت برفناست. " این گذشت و روزی دیگر، تندبادی وزیدن گرفت و کشتی در گردابی گرفتار آمد و زمانی نکشید که کشتی شروع به غرق شدن کرد، در آن حال ملاح رو استاد کرده و می گوید:"تو علم شنا آموخته ای؟ " استاد گفت:" نه. " پس ملاح می گوید :"کل عمرت بر فناست." باد کشتی را به گردابی فکند گفت کشتیبان بدان نحوی بلند هیچ دانی آشنا کردن بگو گفت نی ای خوش‌جواب خوب‌رو گفت کل عمرت ای نحوی فناست زانک کشتی غرق این گردابهاست منبع مثنوی معنوی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادی کنیم از نخستین روزهای ورود تلویزیون به میان خانواده ها •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیری در جوانی عاشق مریم میشود ولی به او نمیرسد؛ مجنون می شود و مورد آزار قرار میگیرد. بچه ها برای عذرخواهی آمده اند پسری که تصنیف را برای او میخواند صدایی بسيار دلنشين را به رخ عاشقان میکشد... قطعه اى از مستند "پ مثل پلیکان" به کارگردانی پرویز کیمیاوی و بازیگری آسید علی میرزا كه در سال ۱۳۵۱ ساخته شد. این فیلم از تاثیرگذارترین و شاعرانه ‌ترین فیلم ‌های مستند تاریخ ایران است. سیدعلی میرزا پیرمردی بود که در خرابه ‌های ارگ طبس زندگی ميكرد و باکمک مردم روزگار میگذراند. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوچهلویک یکی از اون ها رو چرا بهت نمی‌ده؟آیلار لیوان
مازار داشت با امید بازی می کرد؛ جمیله هم در حال چیدن سفره بود. مازار پرسید: محمود کجاست، برای غذا نمیاد؟جمیله با ظرف های خورشت از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: نه مزرعه اس؛ یکی از کارگرها رو فرستاد غذا دادم برد.رو به روی پسرش نشست؛ امید را برداشت و گفت: بده به من تا بتونی راحت غذا بخوری.مازار یک قاشق از فسنجان را روی برنج ایرانی خوش عطر دست پخت جمیله ریخت و گفت: چه خبر؟ اوضاع اینجا رو به راهه؟جمیله سر تکان داد و گفت: بد نیست؟ تو چه خبر؟ بابات خوبه؟مازار سر تکان داد.خوبه؛ اونم سرگرم کار و زندگیه.جمیله گفت: بی معرفت حالا دیگه اول میری باغ؟مازار به مادرش نگاه کرد؛ لبخندی زد و گفت: تازه غذا هم خوردم.جمیله با عشق به پسرش نگاه کرد و گفت: الهی مادر به فدای دل بی قرارت بشه.مازار با محبت به مادرش نگاه کرد و گفت :خدا نکنه؛ چرا خودت هیچی نمی‌خوری نشستی من‌و نگاه می کنی؟جمیله در سکوت به پسرش نگاه کرد و چیزی نگفت؛ مازار به مادرش نگاه کرد و گفت: چیه؟جمیله با جدیت گفت: منتظرم خودت حرف بزنی! مازار قاشق و چنگال را در بشقاب گذاشت و با کلافگی گفت: هنوزم چشماش خونه خراب کنه لامذهب!جمیله دستی به صورت پسرش کشید و گفت: چرا به دل خودت ظلم می کنی مادر؟ چرا با دلت راه نمیای؟ برو باهاش حرف بزن قربونت برم.مازار یک لیوان آب برای خودش ریخت و گفت: خواستگاری از زنی که در عده وفات شوهرشه به لفظ صریح شرعاًحرامه مادر من.جمیله با بی حوصلگی گفت: خیلی خب به لفظ صریح نگو آقای وکیل؛ ولی غیر مستقیم بهش برسون که دلت باهاشه... فکر می کنی نمی فهمم چقدر بی قراری؟ توی مراسم علی اون‌قدر که نگران حال آیلار بودی من می ترسیدم یک بلایی سر خودت بیاد؛ از وقتی که شوهرش مرده هربار زنگ زدی ده بار حالش‌و از من پرسیدی... اون دفعه گفتم برو بهش بگو گفتی دلش با من نیست؛ هر بار که اومدی اینجا و با سیاوش دیدیش حال خرابت‌و توی چشمات دیدم... حالا که دیگه خود خدا هم داره واسه دلت یک کارهایی می کنه تو کوتاه نیا..مازار در سکوت به ظرف غذایش خیره شد؛ جمیله گفت: شنیدم شب چهلم علیرضا محبوبه یک آبرویی ازش برده که بیا و ببین؛ دوباره کردش حرف دهن مردم… بهش گفته تو خاطر خواه سیاوش بودی و اون شبم باهاش قرار داشتی؛ بهش گفته تمام وقتی هم که زن علی بودی چشمت دنبال برادرش بوده.دستان مازار مشت شد و گفت: یکی اونجا نبود بزنه تو دهنش؟جمیله پاسخ داد: والله اینجور که شنیدم شعله جوابش‌و داد؛ اون شب امید حالش خوب نبود، من زود برگشتم. خودم نبودم اما یک چیزایی شنیدم؛ میدونی من ترسم اینه که مثل اون بار که سر حرف مردم مجبور شد زن علی بشه، این‌بار هم بخاطر حرف‌های اون شب محبوبه مجبورش کنن زن سیاوش بشه!مازار با دقت به صورت مادرش نگاه کرد و گفت: فکر می کنی اگه ازش بخوان قبول می کنه؟جمیله خودش را مشغول ریختن خورشت روی برنج مازار کرد و گفت: چی بگم؟ نمی‌دونم به‌خدا..یک‌دفعه سرش را بلند کرد و قاشق را به سمت مازار گرفت و گفت: ولی این دفعه اگه شانست‌و امتحان نکنی ازت نمی گذرم... حتی اگه مطمئنی که آیلار سیاوش‌و انتخاب می کنه بازم باید بری بهش بگی؛ به جان خودت مازار اگه تو نری بگی خودم میرم بهش میگم!لبخندی روی صورت درهم مازار نشست و گفت: قربون دل نگرانت بشم که بیشتر از خودم به فکرمی.جمیله بشقاب را بیشتر به سمت مازار کشید و گفت: بخور تا سرد نشده.مازار دوباره قاشق و چنگال را به دست گرفت و گفت: امروز وقتی که رفتم سیاوش پیشش بود... من‌و که دید حس کردم عصبی شد؛ کلافه بود، انگار از اینکه رفته بودم ببینمش خوشش نیومد!جمیله سینه اش را در دهان امید که سر و صدایش بلند شده بود گذاشت و گفت: خوشش نیومد که نیومد! تو یک‌بار بخاطر اون کنار رفتی؛ قرار نیست بازم همین کار و بکنی... بهتره یادش هم بمونه که اون زن داره؛ بانو می گفت شب چهلم وقتی محبوبه اون حرف‌ها رو بار آیلار کرد،صورت شریفه مادر سحر رو باید می دیدی! از چشماش آتیش می ریخت؛ یک جوری بهت زده به محبوبه و آیلار نگاه می کرد. زن بیچاره اصلاً باورش نمی‌شد که سیاوش عاشق سفت و سخت آیلار بوده؛بخدا حالش یک جوری بود من گفتم همین امشب دست دخترش‌و می گیره می بره. ولی نبرد! این یعنی چی؟ یعنی اینکه می‌خواد دخترش زندگی کنه.اون‌وقت سیاوش اگه هنوز چشمش دنبال آیلار باشه می خواد با زنش و خانواده اش چیکار کنه؟مازار دوباره با غذایش مشغول شد و گفت: یک جوری میگی من بخاطر سیاوش از آیلار گذشتم انگار ما با هم دوئل کردیم؛ من فقط وقتی دیدم دل آیلار با سیاوشه دیگه چیزی نگفتم.جمیله گفت: خوب اشتباهت همین بود دیگه؛ بخدا تو از سیاوش عاشقتری! تو چند ساله پای این دختر نشستی؟مازار متعجب از جملات مادرش گفت: چرا اینجوری میگی مادر من؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خدایا تو با ما باش، بگذار عالمی از ما جدا باشد شب بخیر🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌼بشکن قفس شب پره ها 🌺را "صبح" است یک لحظه 🌼بکش کرکره ها را صبح است 🌺خورشید نشسته تا بتابی ، 🌼برخیز و وا کن همه ی 🌺پنجره ها را صبح است... 🌼سلام و درود بر شما 🌺صبحتون بخیر و شادی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بلوغ عاطفی.... - @mer30tv.mp3
5.21M
صبح 23 اردیبهشت کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوچهلودو مازار داشت با امید بازی می کرد؛ جمیله هم در
سیاوش مگه چیکار کرد جز اینکه رفت زن گرفت؛ شرایط من و اون خیلی فرق می کرد. آیلار جلوی چشم من نبود؛ زن برادرم نشد ولی جلو چشم سیاوش بود اون بیچاره مجبور بود مدام ببینتش. به نظر من که کار درستی کرد ازدواج کرد؛ اینجوری سرش گرم زندگی شد.بدبخت کف دستش‌و بو نکرده بود که علیرضا می میره!جمیله با حالتی عصبی به مازار نگاه کردو گفت: والله تو تنها کسی هستی که پشت رقیب عشقیت در میایی!مازار خندید و گفت: خب واقعیت‌و گفتم... مطمئن باش من مطمئن بودم آیلار کنار سیاوش خوشبخت میشه که چیزی نگفتم؛ کی فکرش‌و می کردم همچین بلایی سر دختر بیچاره بیارن... ضمناً این که میگی من اشتباه کردم؛واقعاً بنظرت من اون‌موقع اصلاً شانسی داشتم؟ یادت رفته اینا چقدر از ما بدشون می اومد؟ قبل ماجرای آیلار و علیرضا آخرین باری که اینجا بودم آیلار دم در من‌و دید همراه سیاوش بود؛ حتی جلو نیومد بهم یک سلام بده. من باهاش یک احوال پرسی کردم که به زور جوابم داد... خوب البته حق هم داشتن؛ از نظر اونا ما زندگی مادرشون‌و خراب کرده بودیم.جمیله با چهره ای در هم گفت: البته تو که نه. من… از نظر اونا من زندگی مادرشون رو خراب کردم... همیشه تو زندگی شرمندتم مازار؛ اون از جدا شدنم از پدرت و یک عمر بی مادر بزرگ شدنت، اینم از اینکه عاشق دختری شدی که یک عمر به من به چشم دشمنش نگاه کرد و تو بابت این کینه نتونستی جلو بری.مازار خودش را به سمت مادرش کشید؛ بوسه ای روی گونه اش زد و گفت: قربونت برم این چه حرفیه؟ من کجا بی مادر، بزرگ شدم؟ هر وقت اومدم اینجا تو برام بهترین ها رو فراهم کردی؛ بابا هم خدایی هیچی برام کم نذاشت... راستی یادم رفت بهت بگم با شهرام اومدم.جمیله با تعجب گفت: واقعاً؟ پس کجاست؟ چرا نیاوردیش خونه؟ مازار گفت: اصرار کردم نیومد؛ رفت هتل. گفت فکر نمی کنم محمود خوشش بیاد برادرشوهر سابق زنش‌و ببینه..یک لیوان آب نوشید و ادامه داد: از بس من تعریف اینجا رو کردم اومده ببینه می تونه یک مقدار زمین بگیره و چند تا ویلا بسازه.جمیله گفت: حتماً بیارش خونه؛ بهش بگو براش کوفته درست می کنم که دوست داره.مازار پاسخ داد: باشه امروز که قرار استراحت کنه فردا میرم دنبالش تا اطراف رو نشونش بدم، حتماً میارمش.صبح روز بعد مازار داشت اتومبیلش را از حیاط خارج می کرد که آیلار و بانو را دم در حیاط خانه‌ی منصور دید. از ماشین پیاده شد و بعد از سلام و علیک پرسید: جایی می‌رید؟بانو پاسخ داد: قراره با منصور بریم شهر؛ یک خرده خرید داریم.مازار به اتومبیلش اشاره کرد و گفت: خب منم دارم میرم شهر دنبال عموم؛ دیگه مزاحم کار منصور نشید بیاید می رسونمتون.آیلار رو به بانو گفت: فکر خوبیه!مازار هم گفت: آره منم کار زیادی ندارم؛ هر جا بخواید می برمتون خودم هم برتون می گردونم.بانو سر تکان داد: باشه پس؛ بذار به منصور بگیم که دیگه زابراه نشه.کمی بعد هر سه نفرشان در شهر و دم در هتل بودند؛ مازار از توی آینه به دخترها که روی صندلی عقب نشسته بودند، نگاه کرد و پرسید: خب برنامه‌تون چیه؟بانو پاسخ داد: ما باید بریم بازار؛ من یک مقدار پارچه لازم دارم که باید بگیرم.مازار گفت: باشه بذارید شهرام بیاد، اول می‌ریم بازار.بانو تعارف کرد: نه دیگه ما مزاحم کار شما نمی‌شیم؛ شما برید به کارتون برسید.مازار دوباره از آینه به بانو نگاه کرد و گفت: مزاحمت چیه؟ گفتم که ما کار خاصی نداریم؛ شهرام می‌خواد یک مقدار این اطراف و طرف‌های باغ چشمه رو بگرده ببینه مناسب ویلا سازی هستش یا نه.بالاخره شهرام از هتل خارج شد؛ در ماشین را باز کرد و سوار شد و گفت: سلام. چرا دیر کردی؟ قرارمون صبح زود نبود؟مازار استارت زد و گفت: چهل و پنج دقیقه تا اینجا فاصله داشتما!شهرام گفت: خب زودتر از خواب بیدار می‌شدی، می مردی؟مازار به عمویش نگاه کرد و گفت: شهرام جان نمی‌خوای به خانوما سلام کنی؟شهرام با تعجب برگشت و به دو دختر نشسته روی صندلی عقب نگاه کرد؛ با حالت شرمنده ای گفت: سلام. ببخشید من اصلاً متوجه نشدم...نامحسوس چشم غره ای به مازار رفت و گفت: چرا چیزی نمی‌گی؟مازار با لبخندِ نیم بندی بر لب، گفت: تو امون دادی؟ شهرام دوباره به آیلار و بانو نگاه کرد و گفت: واقعاً معذرت می‌خوام خانوما!آیلار و بانو جواب عذرخواهی اش را دادند و شهرام صاف سرجایش نشست؛ مازار گفت: شهرام جان، آیلار خانوم و بانو خانوم، دخترهای آقا محمود شوهر مامان هستن.شهرام با حرکت تندی سر برگرداند و به دخترها نگاه کرد اما زود خودش را جمع و جور کرد و گفت: خیلی خوشبختم؛ منم شهرام عموی مازار هستم.آیلار و بانو با لبخند ملایمی باز پاسخش را دادندشهرام رو به مازار پرسیدخب برنامه‌ی امروزمون چیه؟مازارپاسخ داد اول خانوم ها روببریم بازار،خرید دارن بعدش هم می برمت اطراف‌و ببینی. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
27.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ رشته کنافه ✅ پنیر موزارلا ✅ کره ✅ شیره ✅ پسته بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
676_40808823491078.mp3
10.39M
🎶 نام آهنگ: به من نگو دوست دارم 🗣 نام خواننده:‌ داریوش •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸 اون آب‌بازی عصرا تو حیاط خونه‌ یه حال و هوایی داشت که از صدتا بازی های مختلف بیشتر میچسبید😅چقدر خنکی حاصل از پاشیده شدن آب به اون درختا و کف حیاط از تو این نقاشی رو میشه حس کرد .😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوچهلوسه سیاوش مگه چیکار کرد جز اینکه رفت زن گرفت؛ ش
باغ چشمه رو هم بایدببینی شهرام اونجا واقعاً قشنگ و خوش آب و هواست. ساکت و آروم با یک طبیعت بکر و دست نخورده؛ مطمئنم اگه ببینیش عاشقش میشی. بهشتیه برای خودش! شهرام پرسید: مگه نمی‌گی اونجا چهل و پنج دقیقه تا شهر فاصله داره؟مازار در خیابان بعدی پیچید و گفت: درسته ولی خیلی ها دوست دارن از محیط شلوغ شهری و تکنولوژی دور باشن؛ کلاً میرن مسافرت تا ریلکس کنن.محیط این روستا پر از آرامشه شهرام؛ از طرفی وقتی اونجا ویلا بسازی ناخودآگاه یک سری امکانات همراهش میاد.شهرام سری تکان داد وگفت: اوکی حالا بریم این بهشت تعریفی شما رو ببینیم.در بازار دخترها دنبال پارچه می گشتند و پسرها با چند قدم فاصله پشت سرشان گام برمی داشتند؛ هر چه آیلار و بانو اصرار کردند که آنها سراغ کارهایشان بروند، قبول نکردند تنهایشان بگذراند.شهرام دست در جیب کرد و گفت: پس آیلار خانومت اینه؟ مازار نگاه کوتاهی به آیلار و بانو که دم یک مغازه پارچه فروشی ایستاده بودند،انداخت؛ شهرام گفت: دختر خوبی به نظر می‌رسه.مازار با لبخند گفت: مامانم دیشب تهدیدم کرد که اگه من بهش نگم خودش میره میگه.اینبار شهرام نگاهش را روانه دخترها کرد و گفت: خب می‌خوای چیکار کنی؟مازار نگاهش را از دخترها گرفت و به شهرام داد و گفت: این دفعه می‌خوام شانسم‌و امتحان کنم.شهرام همانطور که نگاهش از بانو کنده نمیشد با لبخند گفت: کار خوبی می کنی. خواهره چی؟ اونم مجرده؟مازار کنجکاو به صورت عمویش نگاه کرد و گفت: آره؛ چطور؟نگاه شهرام همچنان به بانو بود، پرسید: به عشق در نگاه اول اعتقاد داری؟مازار منتظر برای شنیدن حرف‌های شهرام کلمه‌ی نه را نا واضح ادا کرد؛ شهرام با جدیت تمام گفت: منم تا همین امروز صبح اعتقاد نداشتم.نگاه ناباور مازار چسبیده بود به صورت جدی شهرام؛ با اخلاقی که از او می شناخت محال بود این حرف را جدی گفته باشد. با این صورت جدی یعنی داشت شوخی می کرد؟مازار با همان چشمان متعجب به صورت شهرام خیره بود، در حال بررسی تمام زوایای صورت شهرام بود تا بتواند شوخی و جدی اش را تشخیص دهد.جمله ای که شهرام گفته بود تا همین یک شب پیش از نظر خودش یک جوک خنده دار محسوب میشد که میشد ساعت ها به آن خندید. اما این شهرامی که روبه رویش ایستاده بود با آن صورت جدی و نگاهی که مشخص بود تمام این یک ساعت و خرده ای با هم بودنشان همه حرکات بانو را زیر نظر داشته، نظر دیگری داشتند. شهرام آدم حساب و کتاب بود.عشق در نگاه اول ؟؟ آن هم چه کسی؟ شهرام؟باور کردنش زیاد برای ادمی مثل مازار که از کودکی با او بزرگ شده بود و به واسطه فاصله سنی نه چندان زیادشان رفقای خوبی برای هم بودند کمی زیادی سخت بود،اما چرا نگاه از حرکات بانو نمی گرفت؟ داشت رفتارش را وارسی می کرد ؟زبانش را در دهانش تکان داد و پرسید: داری جدی میگی ؟شهرام همانطور که بانو را که پشت به آنها همچنان با فروشنده مغازه پارچه فروشی در گیر بود که اتفاقا یکی از زیباترین پارچه های آن مغازه را هم انتخاب کرده بود نگاه می کرد گفت : معلومه که جدی نمیگم.مردک شوخی هایش هم مثل آدمیزاد نبود. خوب البته مازار بدش هم نمی آمد با شهرام با جناق شود. اوه چه خیالاتی... خودش هنوز نه به بار بود نه به دار، داشت باجناقش را هم مشخص می کرد. اینجا جایش بود که یکی از آن خخخخخخ های خیلی لوس و احمقانه ای که گاهی بعضی از موکل هایش که اغلب خانوم هم بودند برایش می فرستادند تحویل افکارش دهد.شهرام بالاخره رضایت داد چشم از بانو و صحبت هایش با فروشنده بگیرد.مستقیم در چشمان مازار خیره شود و بگوید : ولی یک چیزی داره که آدمو جذب میکنه..مازار اینبار فرصت نکرد شاخ در بیاورد. اولین بار بود که او از کلمه جذب آن هم درباره دختری این چنین ساده پوش سخن می گفت چون شهرام بازویش را گرفت و گفت : من و تو تا کی قراره اینجا بایستیم و اون دوتا با فروشندهه چک و چونه بزنن ...خیر سرمون مردیم و خودش را مثل قاشق نشسته وسط صحبت های بانو و مردک فروشنده که از قضا نه جوان بود نه هیز وچشم چران هیچ بهانه ای هم برای گردن کلفتی و قیصر بازی دست شهرام و مازار نداده بود و مثل بچه آدم داشت کارش را می کرد انداخت.مثل بچه آدم داشت کارش را می کرد انداخت وپرسید :ببخشید خانومها پارچه مد نظرتون رو گرفتین ؟فروشنده یا همان صاحب مغازه ابتدا به خیال اینکه مردک قصد مزاحمت دارد ابرو در هم کشید.آیلار سریع گفت :بله بانو پارچه اصلی رو انتخاب کرده اما برای چند قسمت لباس دو نوع پارچه دیگه لازم داره که ایشون ندارن .بانو داشت مشخصات و نوع پارچه رو توضیح میداد و آقا بهمون آدرس دادن که از کجا می تونیم تهیه کنیم.صاحب مغازه که متوجه شده بود دخترها با دو مرد جوان آشنایی دارند.مشغول متر کردن پارچه شد تا آماده اش کند. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چند دقیقه بعد وقتی چهار نفری در ورودی بازار ایستاده بودند.بانو رو به مازار گفت :مازار کار ما طول می کشه جایی که ما باید بریم برای پارچه خیلی از اینجا فاصله داره شما برید به کارهاتون برسید .ما خودمون بر می گردیم مازار نگاهی به شهرام کرد و گفت :من هیچ کار خاصی ندارم .شهرام هم عجله ای نداره .شما رو می بریم به کارتون برسید .شهرام برای نهار خونه مامان دعوته غذا رو باهم میخوریم بعد هم می برمش تا اطراف رو بررسی کنه.برای بار دوم به شهرام نگاه کرد وگفت :تو نظرت چیه ؟شهرام پاسخ داد :من عجله ای ندارم .کارخانوما مهمتره .البته که خودم هم دوست دارم یک دوری توی شهر بزنیم حالا که اومدم قشنگ شهر و ببینم.بانو اینبار بدون اینکه زیاد اصرار کند گفت :هر جور خودتون راحتین .اما بدون تعارف هر جا که دیدین لازمه که زودتر برید به ما بگید.کارهایشان به اندازه ای طول کشید که وقت خروج از شهر دیگر ظهر شده بود البته که بانو و آیلار هر دو حسابی راضی بودند چون هر چه را که لازم داشتند تهیه کردند نزدیک خروجی شهر مازار از توی آینه نگاهی به دخترها انداخت به شهرام که کنار دستش نشسته بود نگاه کردسپس جمع را مخاطب قرار داد و گفت :موافقین بریم یک جایی شما یک چیز خنک بخورید منم یک قهوه بعد بریم خونه ....توی این گرما یک بستنی خوشمزه حسابی می چسبه.رد کردن دعوت یک مرد جوان مودب که کل نیم روزش را برای خرید آنها گذاشته بود.یقینا رسم ادب نبود پس موافقتشان را اعلام کردند.مازار با رضایت گفت :یک جایی بلدم عالیه .مطئنم خوشتون میاد .هم ازمحیطش هم از طعم خوارکی هاش واقعا هم مکان انتخابی مازار زیبا بود البته دخترها قبلا هم به آنجا آمده بودند اما شهرام اولین بار بود که می دید رود کوچک زیبایی از میان درختان سر به فلک کشیده رد میشدروی رود را چند تخت فلزی قرار داده بودند و با فرش و پشتی آراسته بودنداز مهمانهای کافه آنجا پذیرایی می کردند.در راه برگشت به باغ چشمه بیشتر صحبت شهرام و مازار حوالی کار گذشت.دخترها هم بیشتر در سکوت به صحبتهای دو مرد نشسته بر صندلی جلو با موزیک ملایمی که زیر صدایش از دستگاه اتومبیل مازار پخش میشدگوش می سپردند.البته این همه عاقلانه و خانومانه نشستنشان کمی اذیتشان می کرد.اگر حالا با منصور آماده بودند در حالی که کیف هر دویشان و البته ریحانه که مدتی میشد به جمع اضافه شده بود، پر از انواع لواشک وترشک ها بود. از ترشکهایش با ملچ و ملوچ می خوردند تا داد منصور را در بیاوردند. حسابی به این عصبانیت بی دلیلش بخندند، اما حالا مثل دو خانوم سنگین و با وقار روی صندلی عقب ماشین مازار نشسته بودند. هرچه پیش می رفتند شهرام بیشتر به صحبت های مازار ایمان می آورد. هر چند هنوز برای تصمیم گیری زود بود اما بکر بودن محیط و زیبایی اش را نمی توانست انکار کند طبیعت آرام و زیبای آن منطقه می توانست روح و جسم خسته اش را حسابی آرام کند.وقتی که به مقصد رسیدندهمه در حال پیاده شدن از ماشین بودند که منصور هم سر رسید، به سمتشان آمد. سلام و علیک گرمی میانشان رد و بدل شد. مازار عمویش را به منصورمعرفی کرد. بانو گفت :منصور جان، آقایون امروز بخاطر ما خیلی زحمت کشیدن بابت خرید ما به کار خودشون نرسیدن.منصور رو به شهرام و مازار گفت :دستتون درد نکنه، باعث زحمت شدیم .... واجب شد تشریف بیارید نهار در خدمتتون باشیم.شهرام متواضعانه سر خم کرد و گفت :ممنون لطف دارید .کاری نکردیم. منصور دوباره گفت :چرا تعارف می کنید؟ بریم داخل یک لقمه غذا هست دور هم میخوریم. مازار پاسخ داد :مامان ،شهرام رو دعوت کرده حتی براش غذای مورد علاقه شو هم درست کرده ... شما بفرمایید داخل در خدمتتون باشیم. منصور سر تکان داد و گفت : ممنون نوش جان پس ما برای شام منتظرتون هستیم. کارشان به تعارف تکه پاره کردن زیادی نرسید. شهرام بدش نمی آمد با خانواده بانو آشنا شود. از دخترک خوشش آمده بود. توجه اش را جلب می کرد. این که قدری اطرافیانشان را بشناسد وخانه و زندگیش را ببیند برایش خوشایند بود. پس دعوت منصور را برای شام پذیرفت.دخترها بعد از نهار بیشتر وقتشان را به آماده کردن شام و فراهم کردن وسایل پذیرایی گذراندند. ریحانه هم حسابی در کارها کمکشان کرد. نزدیک غروب بود که همه چیز آماده شد. بانو با خیالی آسوده نشست هنوز فرصت استراحت پیدا نکرده بود که در زدند.منصور در را برای جمیله و مازار و شهرام و البته امید کوچک که پشت در بودند باز کرد. در حال گذر از حیاط بودند که چشم مازار به تخت محبوب آیلار زیر درخت گیلاس دوست داشتنیش افتاد.بنظرش جای با صفایی بود پس پیشنهاد داد :میشه اینجا بشینیم ؟منصور گفت :آخه توی خونه فکر کنم راحت تر باشید . ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زمانى شايعه وجود طلا، الماس، اورانيوم، و.. در اين چرخ خياطى ها موج ميزد و خيل عظيمى از همين ملتى كه امروزدلار ميخرن به خريدن اين مدل چرخ هابخصوص ساخت شركت مارشال روآورده بودن.. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 شخصی که قصد مسافرت داشت پیش قاطرچی رفت تا از او قاطر کرایه کند. صاحب قاطر گفت: "چه قدر اسباب داری؟ " مسافر گفت: "یک صندوق کوچک والسلام " صاحب قاطر گفت: "دیگر چیزی نداری؟ " مسافرگفت:" یک دست رختخواب و والسلام او گفت: دیگر چه داری؟" مرد گفت:" یک کیسه گونی خردوریز و چهار قالیچه والسلام" گفت: "دیگر همین؟ " مسافر گفت:" مادر بچه ها که همراه من است و والسلام ." صاحب قاطر هم گوشش را خاراند و گفت: "ما هم قاطر کرایه ای نداریم و والسلام." •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f