فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیری در جوانی عاشق مریم میشود ولی به او نمیرسد؛ مجنون می شود و مورد آزار قرار میگیرد. بچه ها برای عذرخواهی آمده اند
پسری که تصنیف را برای او میخواند صدایی بسيار دلنشين را به رخ عاشقان میکشد...
قطعه اى از مستند "پ مثل پلیکان" به کارگردانی پرویز کیمیاوی و بازیگری آسید علی میرزا كه در سال ۱۳۵۱ ساخته شد. این فیلم از تاثیرگذارترین و شاعرانه ترین فیلم های مستند تاریخ ایران است. سیدعلی میرزا پیرمردی بود که در خرابه های ارگ طبس زندگی ميكرد و باکمک مردم روزگار میگذراند.
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوچهلویک یکی از اون ها رو چرا بهت نمیده؟آیلار لیوان
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوچهلودو
مازار داشت با امید بازی می کرد؛ جمیله هم در حال چیدن سفره بود. مازار پرسید: محمود کجاست، برای غذا نمیاد؟جمیله با ظرف های خورشت از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: نه مزرعه اس؛ یکی از کارگرها رو فرستاد غذا دادم برد.رو به روی پسرش نشست؛ امید را برداشت و گفت: بده به من تا بتونی راحت غذا بخوری.مازار یک قاشق از فسنجان را روی برنج ایرانی خوش عطر دست پخت جمیله ریخت و گفت: چه خبر؟ اوضاع اینجا رو به راهه؟جمیله سر تکان داد و گفت: بد نیست؟ تو چه خبر؟ بابات خوبه؟مازار سر تکان داد.خوبه؛ اونم سرگرم کار و زندگیه.جمیله گفت: بی معرفت حالا دیگه اول میری باغ؟مازار به مادرش نگاه کرد؛ لبخندی زد و گفت: تازه غذا هم خوردم.جمیله با عشق به پسرش نگاه کرد و گفت: الهی مادر به فدای دل بی قرارت بشه.مازار با محبت به مادرش نگاه کرد و گفت :خدا نکنه؛ چرا خودت هیچی نمیخوری نشستی منو نگاه می کنی؟جمیله در سکوت به پسرش نگاه کرد و چیزی نگفت؛ مازار به مادرش نگاه کرد و گفت: چیه؟جمیله با جدیت گفت: منتظرم خودت حرف بزنی! مازار قاشق و چنگال را در بشقاب گذاشت و با کلافگی گفت: هنوزم چشماش خونه خراب کنه لامذهب!جمیله دستی به صورت پسرش کشید و گفت: چرا به دل خودت ظلم می کنی مادر؟ چرا با دلت راه نمیای؟ برو باهاش حرف بزن قربونت برم.مازار یک لیوان آب برای خودش ریخت و گفت: خواستگاری از زنی که در عده وفات شوهرشه به لفظ صریح شرعاًحرامه مادر من.جمیله با بی حوصلگی گفت: خیلی خب به لفظ صریح نگو آقای وکیل؛ ولی غیر مستقیم بهش برسون که دلت باهاشه... فکر می کنی نمی فهمم چقدر بی قراری؟ توی مراسم علی اونقدر که نگران حال آیلار بودی من می ترسیدم یک بلایی سر خودت بیاد؛ از وقتی که شوهرش مرده هربار زنگ زدی ده بار حالشو از من پرسیدی... اون دفعه گفتم برو بهش بگو گفتی دلش با من نیست؛ هر بار که اومدی اینجا و با سیاوش دیدیش حال خرابتو توی چشمات دیدم... حالا که دیگه خود خدا هم داره واسه دلت یک کارهایی می کنه تو کوتاه نیا..مازار در سکوت به ظرف غذایش خیره شد؛ جمیله گفت: شنیدم شب چهلم علیرضا محبوبه یک آبرویی ازش برده که بیا و ببین؛ دوباره کردش حرف دهن مردم… بهش گفته تو خاطر خواه سیاوش بودی و اون شبم باهاش قرار داشتی؛ بهش گفته تمام وقتی هم که زن علی بودی چشمت دنبال برادرش بوده.دستان مازار مشت شد و گفت: یکی اونجا نبود بزنه تو دهنش؟جمیله پاسخ داد: والله اینجور که شنیدم شعله جوابشو داد؛ اون شب امید حالش خوب نبود، من زود برگشتم. خودم نبودم اما یک چیزایی شنیدم؛ میدونی من ترسم اینه که مثل اون بار که سر حرف مردم مجبور شد زن علی بشه، اینبار هم بخاطر حرفهای اون شب محبوبه مجبورش کنن زن سیاوش بشه!مازار با دقت به صورت مادرش نگاه کرد و گفت: فکر می کنی اگه ازش بخوان قبول می کنه؟جمیله خودش را مشغول ریختن خورشت روی برنج مازار کرد و گفت: چی بگم؟ نمیدونم بهخدا..یکدفعه سرش را بلند کرد و قاشق را به سمت مازار گرفت و گفت: ولی این دفعه اگه شانستو امتحان نکنی ازت نمی گذرم... حتی اگه مطمئنی که آیلار سیاوشو انتخاب می کنه بازم باید بری بهش بگی؛ به جان خودت مازار اگه تو نری بگی خودم میرم بهش میگم!لبخندی روی صورت درهم مازار نشست و گفت: قربون دل نگرانت بشم که بیشتر از خودم به فکرمی.جمیله بشقاب را بیشتر به سمت مازار کشید و گفت: بخور تا سرد نشده.مازار دوباره قاشق و چنگال را به دست گرفت و گفت: امروز وقتی که رفتم سیاوش پیشش بود... منو که دید حس کردم عصبی شد؛ کلافه بود، انگار از اینکه رفته بودم ببینمش خوشش نیومد!جمیله سینه اش را در دهان امید که سر و صدایش بلند شده بود گذاشت و گفت: خوشش نیومد که نیومد! تو یکبار بخاطر اون کنار رفتی؛ قرار نیست بازم همین کار و بکنی... بهتره یادش هم بمونه که اون زن داره؛ بانو می گفت شب چهلم وقتی محبوبه اون حرفها رو بار آیلار کرد،صورت شریفه مادر سحر رو باید می دیدی! از چشماش آتیش می ریخت؛ یک جوری بهت زده به محبوبه و آیلار نگاه می کرد. زن بیچاره اصلاً باورش نمیشد که سیاوش عاشق سفت و سخت آیلار بوده؛بخدا حالش یک جوری بود من گفتم همین امشب دست دخترشو می گیره می بره. ولی نبرد! این یعنی چی؟ یعنی اینکه میخواد دخترش زندگی کنه.اونوقت سیاوش اگه هنوز چشمش دنبال آیلار باشه می خواد با زنش و خانواده اش چیکار کنه؟مازار دوباره با غذایش مشغول شد و گفت: یک جوری میگی من بخاطر سیاوش از آیلار گذشتم انگار ما با هم دوئل کردیم؛ من فقط وقتی دیدم دل آیلار با سیاوشه دیگه چیزی نگفتم.جمیله گفت: خوب اشتباهت همین بود دیگه؛ بخدا تو از سیاوش عاشقتری! تو چند ساله پای این دختر نشستی؟مازار متعجب از جملات مادرش گفت: چرا اینجوری میگی مادر من؟
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خدایا تو با ما باش،
بگذار عالمی از ما جدا باشد
شب بخیر🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌼بشکن قفس شب پره ها
🌺را "صبح" است یک لحظه
🌼بکش کرکره ها را صبح است
🌺خورشید نشسته تا بتابی ،
🌼برخیز و وا کن همه ی
🌺پنجره ها را صبح است...
🌼سلام و درود بر شما
🌺صبحتون بخیر و شادی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با کدوم خاطره داری 😉
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بلوغ عاطفی.... - @mer30tv.mp3
5.21M
صبح 23 اردیبهشت
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوچهلودو مازار داشت با امید بازی می کرد؛ جمیله هم در
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوچهلوسه
سیاوش مگه چیکار کرد جز اینکه رفت زن گرفت؛ شرایط من و اون خیلی فرق می کرد. آیلار جلوی چشم من نبود؛ زن برادرم نشد ولی جلو چشم سیاوش بود اون بیچاره مجبور بود مدام ببینتش. به نظر من که کار درستی کرد ازدواج کرد؛ اینجوری سرش گرم زندگی شد.بدبخت کف دستشو بو نکرده بود که علیرضا می میره!جمیله با حالتی عصبی به مازار نگاه کردو گفت: والله تو تنها کسی هستی که پشت رقیب عشقیت در میایی!مازار خندید و گفت: خب واقعیتو گفتم... مطمئن باش من مطمئن بودم آیلار کنار سیاوش خوشبخت میشه که چیزی نگفتم؛ کی فکرشو می کردم همچین بلایی سر دختر بیچاره بیارن... ضمناً این که میگی من اشتباه کردم؛واقعاً بنظرت من اونموقع اصلاً شانسی داشتم؟ یادت رفته اینا چقدر از ما بدشون می اومد؟ قبل ماجرای آیلار و علیرضا آخرین باری که اینجا بودم آیلار دم در منو دید همراه سیاوش بود؛ حتی جلو نیومد بهم یک سلام بده. من باهاش یک احوال پرسی کردم که به زور جوابم داد... خوب البته حق هم داشتن؛ از نظر اونا ما زندگی مادرشونو خراب کرده بودیم.جمیله با چهره ای در هم گفت: البته تو که نه. من… از نظر اونا من زندگی مادرشون رو خراب کردم... همیشه تو زندگی شرمندتم مازار؛ اون از جدا شدنم از پدرت و یک عمر بی مادر بزرگ شدنت، اینم از اینکه عاشق دختری شدی که یک عمر به من به چشم دشمنش نگاه کرد و تو بابت این کینه نتونستی جلو بری.مازار خودش را به سمت مادرش کشید؛ بوسه ای روی گونه اش زد و گفت: قربونت برم این چه حرفیه؟ من کجا بی مادر، بزرگ شدم؟ هر وقت اومدم اینجا تو برام بهترین ها رو فراهم کردی؛ بابا هم خدایی هیچی برام کم نذاشت... راستی یادم رفت بهت بگم با شهرام اومدم.جمیله با تعجب گفت: واقعاً؟ پس کجاست؟ چرا نیاوردیش خونه؟ مازار گفت: اصرار کردم نیومد؛ رفت هتل. گفت فکر نمی کنم محمود خوشش بیاد برادرشوهر سابق زنشو ببینه..یک لیوان آب نوشید و ادامه داد: از بس من تعریف اینجا رو کردم اومده ببینه می تونه یک مقدار زمین بگیره و چند تا ویلا بسازه.جمیله گفت: حتماً بیارش خونه؛ بهش بگو براش کوفته درست می کنم که دوست داره.مازار پاسخ داد: باشه امروز که قرار استراحت کنه فردا میرم دنبالش تا اطراف رو نشونش بدم، حتماً میارمش.صبح روز بعد مازار داشت اتومبیلش را از حیاط خارج می کرد که آیلار و بانو را دم در حیاط خانهی منصور دید. از ماشین پیاده شد و بعد از سلام و علیک پرسید: جایی میرید؟بانو پاسخ داد: قراره با منصور بریم شهر؛ یک خرده خرید داریم.مازار به اتومبیلش اشاره کرد و گفت: خب منم دارم میرم شهر دنبال عموم؛ دیگه مزاحم کار منصور نشید بیاید می رسونمتون.آیلار رو به بانو گفت: فکر خوبیه!مازار هم گفت: آره منم کار زیادی ندارم؛ هر جا بخواید می برمتون خودم هم برتون می گردونم.بانو سر تکان داد: باشه پس؛ بذار به منصور بگیم که دیگه زابراه نشه.کمی بعد هر سه نفرشان در شهر و دم در هتل بودند؛ مازار از توی آینه به دخترها که روی صندلی عقب نشسته بودند، نگاه کرد و پرسید: خب برنامهتون چیه؟بانو پاسخ داد: ما باید بریم بازار؛ من یک مقدار پارچه لازم دارم که باید بگیرم.مازار گفت: باشه بذارید شهرام بیاد، اول میریم بازار.بانو تعارف کرد: نه دیگه ما مزاحم کار شما نمیشیم؛ شما برید به کارتون برسید.مازار دوباره از آینه به بانو نگاه کرد و گفت: مزاحمت چیه؟ گفتم که ما کار خاصی نداریم؛ شهرام میخواد یک مقدار این اطراف و طرفهای باغ چشمه رو بگرده ببینه مناسب ویلا سازی هستش یا نه.بالاخره شهرام از هتل خارج شد؛ در ماشین را باز کرد و سوار شد و گفت: سلام. چرا دیر کردی؟ قرارمون صبح زود نبود؟مازار استارت زد و گفت: چهل و پنج دقیقه تا اینجا فاصله داشتما!شهرام گفت: خب زودتر از خواب بیدار میشدی، می مردی؟مازار به عمویش نگاه کرد و گفت: شهرام جان نمیخوای به خانوما سلام کنی؟شهرام با تعجب برگشت و به دو دختر نشسته روی صندلی عقب نگاه کرد؛ با حالت شرمنده ای گفت: سلام. ببخشید من اصلاً متوجه نشدم...نامحسوس چشم غره ای به مازار رفت و گفت: چرا چیزی نمیگی؟مازار با لبخندِ نیم بندی بر لب، گفت: تو امون دادی؟ شهرام دوباره به آیلار و بانو نگاه کرد و گفت: واقعاً معذرت میخوام خانوما!آیلار و بانو جواب عذرخواهی اش را دادند و شهرام صاف سرجایش نشست؛ مازار گفت: شهرام جان، آیلار خانوم و بانو خانوم، دخترهای آقا محمود شوهر مامان هستن.شهرام با حرکت تندی سر برگرداند و به دخترها نگاه کرد اما زود خودش را جمع و جور کرد و گفت: خیلی خوشبختم؛ منم شهرام عموی مازار هستم.آیلار و بانو با لبخند ملایمی باز پاسخش را دادندشهرام رو به مازار پرسیدخب برنامهی امروزمون چیه؟مازارپاسخ داد اول خانوم ها روببریم بازار،خرید دارن بعدش هم می برمت اطرافو ببینی.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
27.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#کنافه
مواد لازم :
✅ رشته کنافه
✅ پنیر موزارلا
✅ کره
✅ شیره
✅ پسته
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
676_40808823491078.mp3
10.39M
🎶 نام آهنگ: به من نگو دوست دارم
🗣 نام خواننده: داریوش
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸 اون آببازی عصرا تو حیاط خونه یه حال و هوایی داشت که از صدتا بازی های مختلف بیشتر میچسبید😅چقدر خنکی حاصل از پاشیده شدن آب به اون درختا و کف حیاط از تو این نقاشی رو میشه حس کرد .😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوچهلوسه سیاوش مگه چیکار کرد جز اینکه رفت زن گرفت؛ ش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوچهلوچهار
باغ چشمه رو هم بایدببینی شهرام اونجا واقعاً قشنگ و خوش آب و هواست. ساکت و آروم با یک طبیعت بکر و دست نخورده؛ مطمئنم اگه ببینیش عاشقش میشی. بهشتیه برای خودش! شهرام پرسید: مگه نمیگی اونجا چهل و پنج دقیقه تا شهر فاصله داره؟مازار در خیابان بعدی پیچید و گفت: درسته ولی خیلی ها دوست دارن از محیط شلوغ شهری و تکنولوژی دور باشن؛ کلاً میرن مسافرت تا ریلکس کنن.محیط این روستا پر از آرامشه شهرام؛ از طرفی وقتی اونجا ویلا بسازی ناخودآگاه یک سری امکانات همراهش میاد.شهرام سری تکان داد وگفت: اوکی حالا بریم این بهشت تعریفی شما رو ببینیم.در بازار دخترها دنبال پارچه می گشتند و پسرها با چند قدم فاصله پشت سرشان گام برمی داشتند؛ هر چه آیلار و بانو اصرار کردند که آنها سراغ کارهایشان بروند، قبول نکردند تنهایشان بگذراند.شهرام دست در جیب کرد و گفت: پس آیلار خانومت اینه؟ مازار نگاه کوتاهی به آیلار و بانو که دم یک مغازه پارچه فروشی ایستاده بودند،انداخت؛ شهرام گفت: دختر خوبی به نظر میرسه.مازار با لبخند گفت: مامانم دیشب تهدیدم کرد که اگه من بهش نگم خودش میره میگه.اینبار شهرام نگاهش را روانه دخترها کرد و گفت: خب میخوای چیکار کنی؟مازار نگاهش را از دخترها گرفت و به شهرام داد و گفت: این دفعه میخوام شانسمو امتحان کنم.شهرام همانطور که نگاهش از بانو کنده نمیشد با لبخند گفت: کار خوبی می کنی. خواهره چی؟ اونم مجرده؟مازار کنجکاو به صورت عمویش نگاه کرد و گفت: آره؛ چطور؟نگاه شهرام همچنان به بانو بود، پرسید: به عشق در نگاه اول اعتقاد داری؟مازار منتظر برای شنیدن حرفهای شهرام کلمهی نه را نا واضح ادا کرد؛ شهرام با جدیت تمام گفت: منم تا همین امروز صبح اعتقاد نداشتم.نگاه ناباور مازار چسبیده بود به صورت جدی شهرام؛ با اخلاقی که از او می شناخت محال بود این حرف را جدی گفته باشد. با این صورت جدی یعنی داشت شوخی می کرد؟مازار با همان چشمان متعجب به صورت شهرام خیره بود، در حال بررسی تمام زوایای صورت شهرام بود تا بتواند شوخی و جدی اش را تشخیص دهد.جمله ای که شهرام گفته بود تا همین یک شب پیش از نظر خودش یک جوک خنده دار محسوب میشد که میشد ساعت ها به آن خندید. اما این شهرامی که روبه رویش ایستاده بود با آن صورت جدی و نگاهی که مشخص بود تمام این یک ساعت و خرده ای با هم بودنشان همه حرکات بانو را زیر نظر داشته، نظر دیگری داشتند. شهرام آدم حساب و کتاب بود.عشق در نگاه اول ؟؟ آن هم چه کسی؟ شهرام؟باور کردنش زیاد برای ادمی مثل مازار که از کودکی با او بزرگ شده بود و به واسطه فاصله سنی نه چندان زیادشان رفقای خوبی برای هم بودند کمی زیادی سخت بود،اما چرا نگاه از حرکات بانو نمی گرفت؟ داشت رفتارش را وارسی می کرد ؟زبانش را در دهانش تکان داد و پرسید: داری جدی میگی ؟شهرام همانطور که بانو را که پشت به آنها همچنان با فروشنده مغازه پارچه فروشی در گیر بود که اتفاقا یکی از زیباترین پارچه های آن مغازه را هم انتخاب کرده بود نگاه می کرد گفت : معلومه که جدی نمیگم.مردک شوخی هایش هم مثل آدمیزاد نبود. خوب البته مازار بدش هم نمی آمد با شهرام با جناق شود. اوه چه خیالاتی... خودش هنوز نه به بار بود نه به دار، داشت باجناقش را هم مشخص می کرد. اینجا جایش بود که یکی از آن خخخخخخ های خیلی
لوس و احمقانه ای که گاهی بعضی از موکل هایش که اغلب خانوم هم بودند برایش می فرستادند تحویل افکارش دهد.شهرام بالاخره رضایت داد چشم از بانو و صحبت هایش با فروشنده بگیرد.مستقیم در چشمان مازار خیره شود و بگوید : ولی یک چیزی داره که آدمو جذب میکنه..مازار اینبار فرصت نکرد شاخ در بیاورد. اولین بار بود که او از کلمه جذب آن هم درباره دختری این چنین ساده پوش سخن می گفت چون شهرام بازویش را گرفت و گفت : من و تو تا کی قراره اینجا بایستیم و اون دوتا با فروشندهه چک و چونه بزنن ...خیر سرمون مردیم و خودش را مثل قاشق نشسته وسط صحبت های بانو و مردک فروشنده که از قضا نه جوان بود نه هیز وچشم چران هیچ بهانه ای هم برای گردن کلفتی و قیصر بازی دست شهرام و مازار نداده بود و مثل بچه آدم داشت کارش را می کرد انداخت.مثل بچه آدم داشت کارش را می کرد انداخت وپرسید :ببخشید خانومها پارچه مد نظرتون رو گرفتین ؟فروشنده یا همان صاحب مغازه ابتدا به خیال اینکه مردک قصد مزاحمت دارد ابرو در هم کشید.آیلار سریع گفت :بله بانو پارچه اصلی رو انتخاب کرده اما برای چند قسمت لباس دو نوع پارچه دیگه لازم داره که ایشون ندارن .بانو داشت مشخصات و نوع پارچه رو توضیح میداد و آقا بهمون آدرس دادن که از کجا می تونیم تهیه کنیم.صاحب مغازه که متوجه شده بود دخترها با دو مرد جوان آشنایی دارند.مشغول متر کردن پارچه شد تا آماده اش کند.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوچهلوپنج
چند دقیقه بعد وقتی چهار نفری در ورودی بازار ایستاده بودند.بانو رو به مازار گفت :مازار کار ما طول می کشه جایی که ما باید بریم برای پارچه خیلی از اینجا فاصله داره شما برید به کارهاتون برسید .ما خودمون بر می گردیم مازار نگاهی به شهرام کرد و گفت :من هیچ کار خاصی ندارم .شهرام هم عجله ای نداره .شما رو می بریم به کارتون برسید .شهرام برای نهار خونه مامان دعوته غذا رو باهم میخوریم بعد هم می برمش تا اطراف رو بررسی کنه.برای بار دوم به شهرام نگاه کرد وگفت :تو نظرت چیه ؟شهرام پاسخ داد :من عجله ای ندارم .کارخانوما مهمتره .البته که خودم هم دوست دارم یک دوری توی شهر بزنیم حالا که اومدم قشنگ شهر و ببینم.بانو اینبار بدون اینکه زیاد اصرار کند گفت :هر جور خودتون راحتین .اما بدون تعارف هر جا که دیدین لازمه که زودتر برید به ما بگید.کارهایشان به اندازه ای طول کشید که وقت خروج از شهر دیگر ظهر شده بود البته که بانو و آیلار هر دو حسابی راضی بودند چون هر چه را که لازم داشتند تهیه کردند نزدیک خروجی شهر مازار از توی آینه نگاهی به دخترها انداخت به شهرام که کنار دستش نشسته بود نگاه کردسپس جمع را مخاطب قرار داد و گفت :موافقین بریم یک جایی شما یک چیز خنک بخورید منم یک قهوه بعد بریم خونه ....توی این گرما یک بستنی خوشمزه حسابی می چسبه.رد کردن دعوت یک مرد جوان مودب که کل نیم روزش را برای خرید آنها گذاشته بود.یقینا رسم ادب نبود پس موافقتشان را اعلام کردند.مازار با رضایت گفت :یک جایی بلدم عالیه .مطئنم خوشتون میاد .هم ازمحیطش هم از طعم خوارکی هاش واقعا هم مکان انتخابی مازار زیبا بود البته دخترها قبلا هم به آنجا آمده بودند اما شهرام اولین بار بود که می دید رود کوچک زیبایی از میان درختان سر به فلک کشیده رد میشدروی رود را چند تخت فلزی قرار داده بودند و با فرش و پشتی آراسته بودنداز مهمانهای کافه آنجا پذیرایی می کردند.در راه برگشت به باغ چشمه بیشتر صحبت شهرام و مازار حوالی کار گذشت.دخترها هم بیشتر در سکوت به صحبتهای دو مرد نشسته بر صندلی جلو با موزیک ملایمی که زیر صدایش از دستگاه اتومبیل مازار پخش میشدگوش می سپردند.البته این همه عاقلانه و خانومانه نشستنشان کمی اذیتشان می کرد.اگر حالا با منصور آماده بودند در حالی که کیف هر دویشان و البته ریحانه که مدتی میشد به جمع اضافه شده بود، پر از انواع لواشک وترشک ها بود. از ترشکهایش با ملچ و ملوچ می خوردند تا داد منصور را در بیاوردند. حسابی به این عصبانیت بی دلیلش بخندند، اما حالا مثل دو خانوم سنگین و با وقار روی صندلی عقب ماشین مازار نشسته بودند. هرچه پیش می رفتند شهرام بیشتر به صحبت های مازار ایمان می آورد. هر چند هنوز برای تصمیم گیری زود بود اما بکر بودن محیط و زیبایی اش را نمی توانست انکار کند طبیعت آرام و زیبای آن منطقه می توانست روح و جسم خسته اش را حسابی آرام کند.وقتی که به مقصد رسیدندهمه در حال پیاده شدن از ماشین بودند که منصور هم سر رسید، به سمتشان آمد. سلام و علیک گرمی میانشان رد و بدل شد. مازار عمویش را به منصورمعرفی کرد. بانو گفت :منصور جان، آقایون امروز بخاطر ما خیلی زحمت کشیدن بابت خرید ما به کار خودشون نرسیدن.منصور رو به شهرام و مازار گفت :دستتون درد نکنه، باعث زحمت شدیم .... واجب شد تشریف بیارید نهار در خدمتتون باشیم.شهرام متواضعانه سر خم کرد و گفت :ممنون لطف دارید .کاری نکردیم.
منصور دوباره گفت :چرا تعارف می کنید؟ بریم داخل یک لقمه غذا هست دور هم میخوریم. مازار پاسخ داد :مامان ،شهرام رو دعوت کرده حتی براش غذای مورد علاقه شو هم درست کرده ... شما بفرمایید داخل در خدمتتون باشیم.
منصور سر تکان داد و گفت : ممنون نوش جان پس ما برای شام منتظرتون هستیم. کارشان به تعارف تکه پاره کردن زیادی نرسید. شهرام بدش نمی آمد با خانواده بانو آشنا شود. از دخترک خوشش آمده بود. توجه اش را جلب می کرد. این که قدری اطرافیانشان را بشناسد وخانه و زندگیش را ببیند برایش خوشایند بود. پس دعوت منصور را برای شام پذیرفت.دخترها بعد از نهار بیشتر وقتشان را به آماده کردن شام و فراهم کردن وسایل پذیرایی گذراندند. ریحانه هم حسابی در کارها کمکشان کرد. نزدیک غروب بود که همه چیز آماده شد. بانو با خیالی آسوده نشست هنوز فرصت استراحت پیدا نکرده بود که در زدند.منصور در را برای جمیله و مازار و شهرام و البته امید کوچک که پشت در بودند باز کرد. در حال گذر از حیاط بودند که چشم مازار به تخت محبوب آیلار زیر درخت گیلاس دوست داشتنیش افتاد.بنظرش جای با صفایی بود پس پیشنهاد داد :میشه اینجا بشینیم ؟منصور گفت :آخه توی خونه فکر کنم راحت تر باشید .
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زمانى شايعه وجود طلا، الماس، اورانيوم، و.. در اين چرخ خياطى ها موج ميزد و خيل عظيمى از همين ملتى كه امروزدلار ميخرن به خريدن اين مدل چرخ هابخصوص ساخت شركت مارشال روآورده بودن..
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
شخصی که قصد مسافرت داشت پیش قاطرچی رفت تا از او قاطر کرایه کند.
صاحب قاطر گفت: "چه قدر اسباب داری؟ "
مسافر گفت: "یک صندوق کوچک والسلام " صاحب قاطر گفت: "دیگر چیزی نداری؟ "
مسافرگفت:" یک دست رختخواب و والسلام
او گفت: دیگر چه داری؟"
مرد گفت:" یک کیسه گونی خردوریز و چهار قالیچه والسلام"
گفت: "دیگر همین؟ "
مسافر گفت:" مادر بچه ها که همراه من است و والسلام ."
صاحب قاطر هم گوشش را خاراند و گفت: "ما هم قاطر کرایه ای نداریم و والسلام."
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
من مدرسه که میرفتم همیشه سر کلاس به این فک میکردم که اگه پنکه سقفی بیفته کله کیا قطع میشه!😆
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیستم حمل و نقل دهه شصت و اوایل هفتاد
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوچهلوپنج چند دقیقه بعد وقتی چهار نفری در ورودی بازا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوچهلوشش
شهرام هم در حمایت از پیشنهاد مازار گفت :بنظر منم اینجا خیلی قشنگه منصور تسلیم شد و گفت :هر جا که شما راحت هستین ما در خدمتتونیم.کمی بعد همه دور هم نشسته بودند در حالی که روی تخت یک ظرف بزرگ از میوه، ظرف دیگری شیرینی های پخته شده دست پخت بانو و مقابل هر کدامشان یک استکان چای زعفرانی قرار داشت.شهرام در نگاه اول پوشش بانو را وارسی کرد نحوه لباس پوشیدنش را دوست داشت ساده اما مرتب و آراسته لباس می پوشید. دانه ای از شیرینی برداشت از ذهنش گذشت دختران روستا که زود ازدواج می کنند چرا او تا به حال ازدواج نکرده ؟ حتما باید این سوال را از مازار می پرسید. مازار کنار شیر آب وسط حیاط ایستاده بود داشت دستهایش را می شست آیلار می خواست درباره مطلبی با او صحبت کند کنارش ایستاد : مازار ؟مرد جوان راست ایستاد به دختر سیاه چشمی که سالها میشد دل و دینش را برده بود نگاه کرد و منتظر ماند تا حرفش را بر زبان بیاوردآیلار گفت :مازار این چند روزه که اینجایی کلید باغ پیش خودت باشه .بالاخره شاید عموت دوست داشته باشه یک جای راحت و مستقل داشته باشید .فکر کنم کارش چند روزی طول بکشه .نمیشه که بنده خدا همه اش هتل بمونه.مازار زیاد اهل تعارف نبود.پس بدون رودربایستی گفت :اجازه بده با شهرام صحبت کنم .اگر تصمیم داشت اینجا بمونه و خونه مامان هم راحت نبود یک فکری برای باغ می کنیم. اگه یک وقت قرار باشه ما چند روز باغ بمونیم برای تو مشکلی پیش نمیاد.آیلار لبخندی زد وگفت :نه نگران نباش اینجا انقدر شلوغ نیست که نشه دو ،سه روز تعطیلش کرد.آیلار لبخندی زد وگفت :نه نگران نباش اینجا انقدر شلوغ نیست که نشه دو ،سه روز تعطیلش کرد.نگاه مازار چند ثانیه کوتاه به لبخند آیلار گره خورد از کی عاشقش شد ؟قبلا که این لبخندهای زیبا را از دخترک درست و حسابی ندیده بود.آیلار همیشه برای مازار اخم داشت و دلخور بود پس کی دل و دینش رفت ؟ اولین دیدارشان که با جنگ بود همان روزی که چشمان آبی عروسک آیلار را کور کرد و دست و پایش را کند آخ که چقدر دلش خنک شد آخ که چه کیفی کرده بود آن روز از آسیب زدن به دختری که فکر می کرد قرار است صاحب مادرش شود، اگر از روز اول این روی آیلار را، با این لبخند دل نشین و چشمان مهربان و زیادی زیبایش دیده بود، به این راحتی ها دوام نمی آورد ، می آورد ؟دستش را به سمت تخت دراز کرد و گفت : حالا بریم بشینیم تا بعد من با شهرام صحبت کنم ببینم برنامش چیه با هم که به سمت تخت می آمدند تا بنشینند.جمیله یک دور تمام قربان صدقه قد و بالای جفتشان رفت. در دل از خدا خواست این دفعه خدا مازارش را به مراد دلش برساند چقدر هم که آنها از نظر جمیله به هم می آمدند آخ که اگر عروسش میشد هربار که اینطور شانه به شانه هم راه می رفتند جمیله برایشان اسپند دود می کرد مبادا چشم بخورند چه صحنه زیبایی را می دید کاش خدا اینبار دل به دل پسرک چشم آبی اش میداد و این کنار هم بودنشان همیشگی میشد. او بیشتر از هر کسی می دانست مازار چه از سر گذرانده. پریشان حالیش را هر وقت که آیلار و سیاوش را می دید بارها و بارها دیده بود. مازار مرد تو داری بود. همه تلاشش را می کرد تا چیزی را بروز ندهد. اما مگر میشد جمیله حال خرابش را از نگاه ویران شده اش نخواند ؟دیر به دیر می آمد. کم به مادرش سر میزد گاهی حتی فاصله نیامدن هایش به سال می کشید مگر میشد جمیله نفهمد او نمی آید چون نمی خواهد با دیدن آیلار زیر آتش عشقش هیزم بگذارد. شاید حالا زمان آن بود که خدا جواب صبوری هایش را بدهد..محمود که رسید، سفره شام را پهن کردند؛ همه با هم دور سفره رنگین و با سلیقه نشسته و شام میخوردند که در زدند. منصور رفت و در را باز کرد؛ چند دقیقه بعد همراه سیاوش برگشت. سیاوش از دیدن مهمان ها جا خورد؛ احوال پرسیشان که تمام شد، رو به منصور پرسید: چرا نگفتی مهمون دارین و سر سفره شام هستین؟منصور سری تکان داد و گفت: بیا بشین؛ راحت باش. مازار که غریبه نیست؛ آقاشهرام هم از خودمونه. سیاوش سر سفره نشست و شعله برایش بشقاب و قاشق گذاشت؛بانو برای پسر عمویش غذا کشید.جمیله از سیاوش پرسید مادرت چطوره؟ دو سه روزه نتونستم بهش سر بزنم.سیاوش پاسخ داد بد نیست.میگذرونه.جمیله گفت: بهش بگو نیومدم دیدنش مهمون داشتم.سیاوش پاسخ دادباشه حتماً بهش میگم..خاله هام مدام میان؛سحر و ناهید هم هستن، هواشو دارن.جمیله با دلسوزی گفت: فعلاً هر چی تنها نباشه بهتره.شامشان دور هم با حرف و صحبتهای معمول تمام شد. بعد از شام، در حیاط سیاوش و مازاربا هم تنها شدند.سیاوش رو به مازار گفت: قبلاً سال به سال اینجا می اومدی؛ جدیداً زود به زود میای؟مازار که کنایه کلام سیاوش را دریافته بود،مستقیم به سیاوش نگاه کرد و گفت: میام به مادرم سر میزنم؛ مشکلی هست؟
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸در این شب زیبـا
🦋آرزو می کنم
🌸همه خوبی های دنیـا
🦋مـال شمـا باشـه
🌸دلتون شـاد باشـه
🦋غمی توی دلتـون نشینه
🌸خنده از لب قشنگتون پاک نشه
🦋و دنیـا بـه کامتون باشـه
🌸شبتون خـوش وسراسر آرامش
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
☕️زندگی جیره مختصریست
☕️مثل یک فنجان چای
☕️و کنارش عشق است
☕️مثل یک حبه قند
☕️زندگی را با عشق
☕️نوش جان باید کرد
🪴" روز زیباتون دلچسب 🪴
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بشقابهای پرخاطره زمان قدیم❤️
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
انعکاس ... - @mer30tv.mp3
4.54M
صبح 24 اردیبهشت
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوچهلوشش شهرام هم در حمایت از پیشنهاد مازار گفت :بن
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوچهلوهفت
سیاوش کمی درجایش جا به جا شد و گفت: اگه فقط برای دیدن مادرت باشه، معلومه که مشکلی نیست.مازار لیوان چای میان دستش را توی سینی گذاشت و گفت: اگه برای قصد دیگه ای باشه ناراحتت می کنه؟ باید برای مقاصد دیگه با تو هماهنگ کنم؟ سیاوش محکم گفت: اون دختر هنوز توی عده برادر منه؛ لااقل صبر می کردی یک مدت دیگه!مازار با لحنی مطمئن گفت: از اون دفعه ای که بهت گفتم بهش علاقه دارم چند سال میگذره؛ منی که تونستم چند سال صبر کنم، تحمل کردن این عده که دوماهش هم رفته برام اصلاً کار سختی نیست!سیاوش انگار که می خواست گذشته را به هر دویشان یادآوری کند گفت: تو اومدی پیش من گفتی به دختر عموت علاقه دارم؛ نه می تونم برم به محمود بگم نه منصور، اومدم با تو در میون بذارم. بنظر تو با وجود این همه کینه و دشمنی برام شانسی هست؟ منم بهت گفتم آیلار به کس دیگه ای دل داده؛ ازم پرسیدی مطمئنی دل آیلار پیش کس دیگه ایه؟بهت گفتم وقتی اون آدم خودمم از احساس هر جفتمون مطمئنم. گفتی اگه واقعاً دلش پیش کس دیگه ای پس من دیگه سراغش نمیام؛ خودت رفتی،مازار پرسشگرانه رو به سیاوش گفت: خب چرا این حرفها رو داری میزنی؟سیاوش با لحنی عصبی گفت: آخه یک جوری میگی از اون زمان چند سال میگذره، انگار من بهت گفتم برو. تو خودت وقتی فهمیدی قضیه از چه قراره خواستی کنار بکشی؛ بهتره بگم اصلاً جلو نیومدی که بخوای کنار بکشی. فقط تو از علاقه ات به آیلار به من گفتی منم از علاقه ام به آیلار به تو گفتم؛ خواستم بدونی ماجرا از چه قراره بعد تصمیم بگیری. تو هم وقتی فهمیدی بین ما احساسی هست و احساسمون متقابله رفتی و دیگه هم هیچ وقت از این احساس حرفی نزدی.مازار سر تکان داد و گفت: درسته؛ اون موقع رفتم چون متعقد بودم رفتن وسط رابطه دو نفر دیگه، اونم در شرایطی که می دونستم قراره چی بشنوم کار درستی نیست اما الان زندگیش از وجود هر مردی پاکه؛ اومدم تا اینبار درخواستمو بهش بگم. میخوام اینبار فقط به جای خودم تصمیم بگیرم و خواسته امو بهش بگم و اجازه بدم آیلار خودش به جای خودش تصمیم بگیره. خودش بسنجه ببینه کنار من می تونه خوشبخت باشه یا نه؟سیاوش بی قرار از جایش بلند شد؛ نمی دانست از این که مازار تصمیم دارد از زن برادرش خواستگاری کند ناراحت است؟ یا خون به جوش آمده اش بابت عشق خودش به آیلار است؟سعی کرد خودش را خونسرد نشان دهد و گفت: هر جور صلاحه.و به سمت انتهای باغ رفت؛ جایی میان تاریکی و درختان آخر باغ گم شد.دو سه روزی از آمدن مازار و شهرام می گذشت؛ در باغ مازار ساکن شده بودند. بیشتر روز را دنبال کارهایشان بودند اما چند برخورد هم با آیلار و بانو داشتند.صبح بود؛ شهرام با تن پوش از حمام خارج شد. همانطور که موهایش را خشک می کرد وارد آشپزخانه شد؛ مازار در آشپزخانه کنار اجاق گاز ایستاده بود. بوی قهوه اش در تمام فضای آشپزخانه حس میشد.شهرام برادرزاده اش را خطاب قرار داد و گفت: چقدر این خانواده رو می شناسی مازار؟مازار در حالی که نوشیدنی محبوب و بسته به جانش را در فنجان می ریخت پرسید: کدوم خانواده؟شهرام حوله را دور گردنش انداخت و گفت: هووی مامانت رو میگم؛ شعله خانوم و بچه هاش.مازار با دو فنجان قهوه به سمت میز رفت؛ یکی را برای شهرام گذاشت. دومی را به لب های خودش نزدیک کرد. کمی از نوشیدنی تلخ و داغش را مزه مزه کرد و گفت: می شناسمشون؛ آدم های خوبی هستن.شهرام فنجانش را به دست گرفت و گفت: البته فکر کنم؛ فکر تو که همش حوالی آیلار چرخیده ولی اون وسط مسطا احتمالاً با خصوصیات بانو هم آشنایی داری؟مازار کمی روی میز خم شد و گفت: با خصوصیات همشون آشنایی دارم؛ بهم بگو ماجرا چیه؟ اون روز توی بازار هم یک حرفهایی زدی.شهرام قهوه اش را به لب برد و پس از مکث کوتاهی گفت: انگار این روزا گاهی حواسم پرت بانو میشه.مازار با جدیت به عمویش خیره بود؛ گفت: حواس تو عادت نداشت پرت دخترا بشه؛ حالا چی شده؟شهرام در پاسخ مازار، در حالی که نگاهش به فنجان قهوه اش بود، گفت: نمیدونم ولی انگار واقعاً یه مرگیم شده؛ این دختره تونسته توجهمو به خودش جلب کنه.لبخند بزرگی روی لبهای مرد جوان نشست و گفت: به سلامتی خان عمو جون؛ پس انگار واقعاً یک خبریه!شهرام در جواب سوال مازار پرسید: نگفتی؟خصوصیاتش چیه؟مازار تکیه اش را به صندلی داد؛ اینبار جرعه قهوه اش را با لذت بیشتری نوشید و گفت: خیلی دختر خوبیه؛ کد بانو، خانوم، آروم و نجیب و با سلیقه، هنرمند. دقیقاً از همون مدل زن هاست که تو دوست داری.شهرام هم مثل مازار تکیه اش را به صندلی داد و راحت نشست و گفت: فکر می کنی اگه بابات بفهمه من از دخترِ شوهر زن سابقش خوشم اومده عکس العملش چیه؟ مازار لبخندی زد و گفت: هیچی! پا میشه زود میاد برات خواستگاری مبادا که پشیمون بشی.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f