eitaa logo
نوستالژی
60.6هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
زمانى شايعه وجود طلا، الماس، اورانيوم، و.. در اين چرخ خياطى ها موج ميزد و خيل عظيمى از همين ملتى كه امروزدلار ميخرن به خريدن اين مدل چرخ هابخصوص ساخت شركت مارشال روآورده بودن.. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 شخصی که قصد مسافرت داشت پیش قاطرچی رفت تا از او قاطر کرایه کند. صاحب قاطر گفت: "چه قدر اسباب داری؟ " مسافر گفت: "یک صندوق کوچک والسلام " صاحب قاطر گفت: "دیگر چیزی نداری؟ " مسافرگفت:" یک دست رختخواب و والسلام او گفت: دیگر چه داری؟" مرد گفت:" یک کیسه گونی خردوریز و چهار قالیچه والسلام" گفت: "دیگر همین؟ " مسافر گفت:" مادر بچه ها که همراه من است و والسلام ." صاحب قاطر هم گوشش را خاراند و گفت: "ما هم قاطر کرایه ای نداریم و والسلام." •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
من مدرسه که میرفتم همیشه سر کلاس به این فک میکردم که اگه پنکه سقفی بیفته کله کیا قطع میشه!😆 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
18.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سیستم حمل و نقل دهه شصت و اوایل هفتاد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوچهلوپنج چند دقیقه بعد وقتی چهار نفری در ورودی بازا
شهرام هم در حمایت از پیشنهاد مازار گفت :بنظر منم اینجا خیلی قشنگه منصور تسلیم شد و گفت :هر جا که شما راحت هستین ما در خدمتتونیم.کمی بعد همه دور هم نشسته بودند در حالی که روی تخت یک ظرف بزرگ از میوه، ظرف دیگری شیرینی های پخته شده دست پخت بانو و مقابل هر کدامشان یک استکان چای زعفرانی قرار داشت.شهرام در نگاه اول پوشش بانو را وارسی کرد نحوه لباس پوشیدنش را دوست داشت ساده اما مرتب و آراسته لباس می پوشید. دانه ای از شیرینی برداشت از ذهنش گذشت دختران روستا که زود ازدواج می کنند چرا او تا به حال ازدواج نکرده ؟ حتما باید این سوال را از مازار می پرسید. مازار کنار شیر آب وسط حیاط ایستاده بود داشت دستهایش را می شست آیلار می خواست درباره مطلبی با او صحبت کند کنارش ایستاد : مازار ؟مرد جوان راست ایستاد به دختر سیاه چشمی که سالها میشد دل و دینش را برده بود نگاه کرد و منتظر ماند تا حرفش را بر زبان بیاوردآیلار گفت :مازار این چند روزه که اینجایی کلید باغ پیش خودت باشه .بالاخره شاید عموت دوست داشته باشه یک جای راحت و مستقل داشته باشید .فکر کنم کارش چند روزی طول بکشه .نمیشه که بنده خدا همه اش هتل بمونه.مازار زیاد اهل تعارف نبود.پس بدون رودربایستی گفت :اجازه بده با شهرام صحبت کنم .اگر تصمیم داشت اینجا بمونه و خونه مامان هم راحت نبود یک فکری برای باغ می کنیم. اگه یک وقت قرار باشه ما چند روز باغ بمونیم برای تو مشکلی پیش نمیاد.آیلار لبخندی زد وگفت :نه نگران نباش اینجا انقدر شلوغ نیست که نشه دو ،سه روز تعطیلش کرد.آیلار لبخندی زد وگفت :نه نگران نباش اینجا انقدر شلوغ نیست که نشه دو ،سه روز تعطیلش کرد.نگاه مازار چند ثانیه کوتاه به لبخند آیلار گره خورد از کی عاشقش شد ؟قبلا که این لبخندهای زیبا را از دخترک درست و حسابی ندیده بود.آیلار همیشه برای مازار اخم داشت و دلخور بود پس کی دل و دینش رفت ؟ اولین دیدارشان که با جنگ بود همان روزی که چشمان آبی عروسک آیلار را کور کرد و دست و پایش را کند آخ که چقدر دلش خنک شد آخ که چه کیفی کرده بود آن روز از آسیب زدن به دختری که فکر می کرد قرار است صاحب مادرش شود، اگر از روز اول این روی آیلار را، با این لبخند دل نشین و چشمان مهربان و زیادی زیبایش دیده بود، به این راحتی ها دوام نمی آورد ، می آورد ؟دستش را به سمت تخت دراز کرد و گفت : حالا بریم بشینیم تا بعد من با شهرام صحبت کنم ببینم برنامش چیه با هم که به سمت تخت می آمدند تا بنشینند.جمیله یک دور تمام قربان صدقه قد و بالای جفتشان رفت. در دل از خدا خواست این دفعه خدا مازارش را به مراد دلش برساند چقدر هم که آنها از نظر جمیله به هم می آمدند آخ که اگر عروسش میشد هربار که اینطور شانه به شانه هم راه می رفتند جمیله برایشان اسپند دود می کرد مبادا چشم بخورند چه صحنه زیبایی را می دید کاش خدا اینبار دل به دل پسرک چشم آبی اش میداد و این کنار هم بودنشان همیشگی میشد. او بیشتر از هر کسی می دانست مازار چه از سر گذرانده. پریشان حالیش را هر وقت که آیلار و سیاوش را می دید بارها و بارها دیده بود. مازار مرد تو داری بود. همه تلاشش را می کرد تا چیزی را بروز ندهد. اما مگر میشد جمیله حال خرابش را از نگاه ویران شده اش نخواند ؟دیر به دیر می آمد. کم به مادرش سر میزد گاهی حتی فاصله نیامدن هایش به سال می کشید مگر میشد جمیله نفهمد او نمی آید چون نمی خواهد با دیدن آیلار زیر آتش عشقش هیزم بگذارد. شاید حالا زمان آن بود که خدا جواب صبوری هایش را بدهد..محمود که رسید، سفره شام را پهن کردند؛ همه با هم دور سفره رنگین و با سلیقه نشسته و شام می‌خوردند که در زدند. منصور رفت و در را باز کرد؛ چند دقیقه بعد همراه سیاوش برگشت. سیاوش از دیدن مهمان ها جا خورد؛ احوال پرسیشان که تمام شد، رو به منصور پرسید: چرا نگفتی مهمون دارین و سر سفره شام هستین؟منصور سری تکان داد و گفت: بیا بشین؛ راحت باش. مازار که غریبه نیست؛ آقاشهرام هم از خودمونه. سیاوش سر سفره نشست و شعله برایش بشقاب و قاشق گذاشت؛بانو برای پسر عمویش غذا کشید.جمیله از سیاوش پرسید مادرت چطوره؟ دو سه روزه نتونستم بهش سر بزنم.سیاوش پاسخ داد بد نیست.می‌گذرونه.جمیله گفت: بهش بگو نیومدم دیدنش مهمون داشتم.سیاوش پاسخ دادباشه حتماً بهش میگم..خاله هام مدام میان؛سحر و ناهید هم هستن، هواش‌و دارن.جمیله با دلسوزی گفت: فعلاً هر چی تنها نباشه بهتره.شامشان دور هم با حرف و صحبت‌های معمول تمام شد. بعد از شام، در حیاط سیاوش و مازاربا هم تنها شدند.سیاوش رو به مازار گفت: قبلاً سال به سال اینجا می اومدی؛ جدیداً زود به زود میای؟مازار که کنایه کلام سیاوش را دریافته بود،مستقیم به سیاوش نگاه کرد و گفت: میام به مادرم سر می‌زنم؛ مشکلی هست؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸در این شب زیبـا 🦋آرزو می کنم 🌸همه خوبی های دنیـا 🦋مـال شمـا باشـه 🌸دلتون شـاد باشـه 🦋غمی توی دلتـون نشینه 🌸خنده از لب قشنگتون پاک نشه 🦋و دنیـا بـه کامتون باشـه 🌸شبتون خـوش وسراسر آرامش •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
☕️زندگی جیره مختصریست ☕️مثل یک فنجان چای ☕️و کنارش عشق است ☕️مثل یک حبه قند ☕️زندگی را با عشق ☕️نوش جان باید کرد 🪴" روز زیباتون دلچسب 🪴 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
انعکاس ... - @mer30tv.mp3
4.54M
صبح 24 اردیبهشت کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوچهلوشش شهرام هم در حمایت از پیشنهاد مازار گفت :بن
سیاوش کمی درجایش جا به جا شد و گفت: اگه فقط برای دیدن مادرت باشه، معلومه که مشکلی نیست.مازار لیوان چای میان دستش را توی سینی گذاشت و گفت: اگه برای قصد دیگه ای باشه ناراحتت می کنه؟ باید برای مقاصد دیگه با تو هماهنگ کنم؟ سیاوش محکم گفت: اون دختر هنوز توی عده برادر منه؛ لااقل صبر می کردی یک مدت دیگه!مازار با لحنی مطمئن گفت: از اون دفعه ای که بهت گفتم بهش علاقه دارم چند سال می‌گذره؛ منی که تونستم چند سال صبر کنم، تحمل کردن این عده که دوماهش هم رفته برام اصلاً کار سختی نیست!سیاوش انگار که می خواست گذشته را به هر دویشان یادآوری کند گفت: تو اومدی پیش من گفتی به دختر عموت علاقه دارم؛ نه می تونم برم به محمود بگم نه منصور، اومدم با تو در میون بذارم. بنظر تو با وجود این همه کینه و دشمنی برام شانسی هست؟ منم بهت گفتم آیلار به کس دیگه ای دل داده؛ ازم پرسیدی مطمئنی دل آیلار پیش کس دیگه ایه؟بهت گفتم وقتی اون آدم خودمم از احساس هر جفتمون مطمئنم. گفتی اگه واقعاً دلش پیش کس دیگه ای پس من دیگه سراغش نمیام؛ خودت رفتی،مازار پرسشگرانه رو به سیاوش گفت: خب چرا این حرف‌ها رو داری می‌زنی؟سیاوش با لحنی عصبی گفت: آخه یک جوری میگی از اون زمان چند سال می‌گذره، انگار من بهت گفتم برو. تو خودت وقتی فهمیدی قضیه از چه قراره خواستی کنار بکشی؛ بهتره بگم اصلاً جلو نیومدی که بخوای کنار بکشی. فقط تو از علاقه ات به آیلار به من گفتی منم از علاقه ام به آیلار به تو گفتم؛ خواستم بدونی ماجرا از چه قراره بعد تصمیم بگیری. تو هم وقتی فهمیدی بین ما احساسی هست و احساسمون متقابله رفتی و دیگه هم هیچ وقت از این احساس حرفی نزدی.مازار سر تکان داد و گفت: درسته؛ اون موقع رفتم چون متعقد بودم رفتن وسط رابطه دو نفر دیگه، اونم در شرایطی که می دونستم قراره چی بشنوم کار درستی نیست اما الان زندگیش از وجود هر مردی پاکه؛ اومدم تا این‌بار درخواستم‌و بهش بگم. می‌خوام این‌بار فقط به جای خودم تصمیم بگیرم و خواسته ام‌و بهش بگم و اجازه بدم آیلار خودش به جای خودش تصمیم بگیره. خودش بسنجه ببینه کنار من می تونه خوشبخت باشه یا نه؟سیاوش بی قرار از جایش بلند شد؛ نمی دانست از این که مازار تصمیم دارد از زن برادرش خواستگاری کند ناراحت است؟ یا خون به جوش آمده اش بابت عشق خودش به آیلار است؟سعی کرد خودش را خونسرد نشان دهد و گفت: هر جور صلاحه.و به سمت انتهای باغ رفت؛ جایی میان تاریکی و درختان آخر باغ گم شد.دو سه روزی از آمدن مازار و شهرام می گذشت؛ در باغ مازار ساکن شده بودند. بیشتر روز را دنبال کارهایشان بودند اما چند برخورد هم با آیلار و بانو داشتند.صبح بود؛ شهرام با تن پوش از حمام خارج شد. همانطور که موهایش را خشک می کرد وارد آشپزخانه شد؛ مازار در آشپزخانه کنار اجاق گاز ایستاده بود. بوی قهوه اش در تمام فضای آشپزخانه حس میشد.شهرام برادرزاده اش را خطاب قرار داد و گفت: چقدر این خانواده رو می شناسی مازار؟مازار در حالی که نوشیدنی محبوب و بسته به جانش را در فنجان می ریخت پرسید: کدوم خانواده؟شهرام حوله را دور گردنش انداخت و گفت: هووی مامانت رو میگم؛ شعله خانوم و بچه هاش.مازار با دو فنجان قهوه به سمت میز رفت؛ یکی را برای شهرام گذاشت. دومی را به لب های خودش نزدیک کرد. کمی از نوشیدنی تلخ و داغش را مزه مزه کرد و گفت: می شناسمشون؛ آدم های خوبی هستن.شهرام فنجانش را به دست گرفت و گفت: البته فکر کنم؛ فکر تو که همش حوالی آیلار چرخیده ولی اون وسط مسطا احتمالاً با خصوصیات بانو هم آشنایی داری؟مازار کمی روی میز خم شد و گفت: با خصوصیات همشون آشنایی دارم؛ بهم بگو ماجرا چیه؟ اون روز توی بازار هم یک حرف‌هایی زدی.شهرام قهوه اش را به لب برد و پس از مکث کوتاهی گفت: انگار این روزا گاهی حواسم پرت بانو میشه.مازار با جدیت به عمویش خیره بود؛ گفت: حواس تو عادت نداشت پرت دخترا بشه؛ حالا چی شده؟شهرام در پاسخ مازار، در حالی که نگاهش به فنجان قهوه اش بود، گفت: نمی‌دونم ولی انگار واقعاً یه مرگیم شده؛ این دختره تونسته توجهم‌و به خودش جلب کنه.لبخند بزرگی روی لب‌های مرد جوان نشست و گفت: به سلامتی خان عمو جون؛ پس انگار واقعاً یک خبریه!شهرام در جواب سوال مازار پرسید: نگفتی؟خصوصیاتش چیه؟مازار تکیه اش را به صندلی داد؛ این‌بار جرعه قهوه اش را با لذت بیشتری نوشید و گفت: خیلی دختر خوبیه؛ کد بانو، خانوم، آروم و نجیب و با سلیقه، هنرمند. دقیقاً از همون مدل زن هاست که تو دوست داری.شهرام هم مثل مازار تکیه اش را به صندلی داد و راحت نشست و گفت: فکر می کنی اگه بابات بفهمه من از دخترِ شوهر زن سابقش خوشم اومده عکس العملش چیه؟ مازار لبخندی زد و گفت: هیچی! پا میشه زود میاد برات خواستگاری مبادا که پشیمون بشی. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
30.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم: ✅۵۰۰ گرم گوشت چرخ کرده ✅۳ عدد گوجه ✅۱ عدد پیاز متوسط ✅نمک و‌ فلفل به میزان دلخواه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f