نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوپنجاهوهفت شعله گفت دلتو بسپار به خدا .خودش بهت آرا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوپنجاهوهشت
شریفه با عصبانیت پرسید :دیگه چی میخوای بگی ؟سحر توضیح داد :بخدا اون اصلا چیزی نگفته .من
خودم اومدم.بهش گفتم نمیخوام مانع بین اون و عشق سابقش باشم .خواستم خودش فکر کنه و تصمیم بگیره شریفه با دست ضربه ای به صورتش زد و گفت :یعنی چی دختر .زندگیتو ول کردی به امان خدا پا شدی اومدی که شوهرت بشینه به عشق سابقش فکر کنه ؟تو عاقلی دختر ؟زندگی مگه قصه اس.شوهر دسته گلتو ول کردی که چی ؟یک روزی یک دخترو میخواستی حالا دوباره بیوه شده این تو اینم زندگیت من میرم تا با خیال راحت بری سراغش ؟آخه کدوم آدم عاقل همچین کاری می کنه
قطره های اشک سحر چکید و گفت :من میخوام اگه قراره با من ادامه بده با قلبش انتخاب کنه .نه زورکی از سر اجبار
شریفه شاکیانه گفت :این چه حرفیه میزنی آخه .مگه بار اول کی زورش کرده بود؟سحر با چشمان خیس از اشک به صورت مادرش نگاه کرد و گفت :کسی زورش نکرده بود.به قول خودش با پای خودش و با انتخاب خودش اومد .ولی مامان الان شرایط فرق می کنه .شاید واقعا تمایل داشته باشه برگرده با آیلار باشه.مامان بخدا
منم دلم نمیخواد زندگیم خراب بشه .ولی دوست دارم اگه قراره ادامه بدیم همه قلب سیاوش پیش من باشه،نمیخوام خودمو بهش تحمیل کنم .دوست دارم خودش منو انتخاب کنه نه اینکه از سر مسئولیت کنارم بمونه.شریفه دخترش را در آغوش گرفت روی موهایش را بوسیدگفت :چی بگم مادر .خدا بزرگه .همه چی درست میشه.سیاوش وارد اتاق شد چند شب بود که اتاقشان سوت و کور و خالی بودنه از صدای خنده های سحر خبری بود نه از صحبتهایش دخترک سرخوش و مهربان این روزهایش هم رفت و تنهایش گذاشت.گفته خوب فکرهایش را بکند و تصمیم بگیرد حالا باید بین او و ایلار انتخاب می کرد ؟ یعنی یکبار دیگر با آیلار همه چیز را از نو آغاز می کردند.گذشتن از سحر که سختر از فراموش کردن آیلار نبود ؟بود؟اگر سحر را طلاق میداد آیلار بکبار دیگر راضی به بودن با او میشد؟آن وقت چشمان معصوم و دوستداشتنی سحر را چطور از یاد می برد؟هر روز ،روزی هزار بار این سوالات را از خودش
می پرسید.هربار که پا به این اتاق می گذاشت وجای خالی سحر
را می دید انگار یکی در مغزش نشسته بود و بی وقفه حرف میزد
و حرف میزد.بانو توی اتاق بزرگ آخر هال پشت دار قالی نشسته
بودرج به رج قالی را می بافت از روی نقشه برای مادرش و آیلار هم می خواند آنها طبق گفته های بانو با دستهایی که تند تند کار می کرد تار و پود قالی را در هم می آمیختند صدای منصور از توی هال به گوششان رسید :مادر؟مادر ؟کجایی مهمون داریم.شعله پسرش را صدا کرد و گفت :منصور جان .اینجام کنار دار قالی بیا اینجامنصور دم در اتاق ایستاد و گفت :سلام خسته نباشید.شعله و دخترهایش جواب سلامش را دادند و منصور گفت :مهمون داریم ...آقا شهرام اومد باغ پیش من .با هم صحبت کردیم .خواست بدونه اگه بانو مشکلی
نداره دو کلمه با هم حرف بزنن .راهی سفر هستن.بانو جا خورد و خجالت کشیدشهرام رفته بود پیش منصور و از او در خواست حرف زدن کرده بودتکه ای قند ته دلش آب شداین مرد شهری چه خوب داشت عادات خودش را کنار می گذاشت و طبق رسومات آنها رفتار می کردحتی حرف زدن را هم بی اجازه درست ندانسته بود.شعله لبخند ذوق زده ای زد وگفت :تعارفشون کن بیان داخل منصور گفت همینجاست .توی هال...آقا شهرام بفرمایید توی اتاق .بچه ها دارن کار می کنن.بانو تند تند روسری و لباس هایش را مرتب کرد
شهرام دم در اتاق ایستاد وسلام بلند بالایی دادشعله و آیلار با شهرام سلام و احوال پرسی کردند و دقایق کوتاهی با هم گپ و گفت مختصری کردندسپس آیلار به بهانه چای آوردن و شعله به بهانه سر زدن به غذا از اتاق خارج شدندمنصور هم که عملا خندید و گفت میرود دنبال نخود سیاه.شهرام همانطور که پشت سر بانو ایستاد بود عطر ادکلنش کل هوای اطراف بانو را آلوده کرده بوددستی روی قالی کشید و گفت :مادر منم قالی می بافت .قالی بافی برای من پر از خاطره های خوب بچگیه .توی همین چند دقیقه ای که پا به این اتاق گذاشتم انگار به گذشته سفر کردم .همون روزهایی که مادرم پای دار قالی می نشست و می بافت و من دور و برش بازی می کردم.بانو لبخند زد و گفت :زنده باشن
شهرام هم لبخند زدو گفت :اومدم باهات چند کلمه حرف بزنم بانو کارد مخصوص را همچنان توی دستش داشت.شهرام با نگاه به دستهای بانو ادامه سخنش را گفت من و مازار تا همین الان هم بیشتر از اون مدتی که توی برناممون بوده اینجا موندیم .واقعا بیشتر از این برامون امکان نداره بمونیم .باید برگردیم و به کارهامون برسیم .ظاهرا پدرت برای خواستگاری موافقت نکردن و خواسته قدری عقب بیفته .حتی مادر مازار گفت زن عموت هم اومدن و اعلام رضایت کرده اما باز پدرت موافق نیست.من و مازار فردا صبح زود داریم میریم .
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنها خــداست که میداند بـهتریـن
در زندگی توچگونه معنا میشود
مـن آن بهترین را امشب بـرای
دوستان وعزیزانم آرزومندم
شبتون در سایه لطف الهی
شب خـوش💫💖
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌹 سلام صبح آخر هفتهتون گلباران
🌷 بيدار شو امروز از زندگى
🌹 از خنده گل از عطر صبح لذت ببر
🌷 گلايه و تلخى را بسپار به نسيم
🌹 تا با خودش ببرد زندگى پُر است
🌷 از شادىهاى كوچک آنها را درياب...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوستالژی فقط این ظروف که هر کس داشت اوج لاکچری بودن محسوب میشد😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
باران... - @mer30tv.mp3
4.59M
صبح 27 اردیبهشت
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوپنجاهوهشت شریفه با عصبانیت پرسید :دیگه چی میخوای ب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوپنجاهونه
بانو منتظر نگاهش کردشهرام که نگاهاما قبل رفتن من خواستم یک صحبتی با تو داشته باشم .اومدم فقط برای یک سوال ؟ادامه سخنش را نگفت.ساکت شد و نگاهش را به رج های بافته شده قالی زیبای بانو داد منتظر بانو را دیدگفت :مادر من پیره و بیمار .مسافرت و راه دور براش مناسب نیست .ارزش تو برای من خیلی زیاده اما نمیخوام مادرم رواذیت کنم .اومدم بهت بگم من دفعه بعد با مادرو برادرم برای خواستگاری میام .اگه مادرم رو این همه راه بیارم می تونم امیدوار باشم که دست پر برگرده ؟بانو فقط سر به زیر به دستهایش نگاه می کرد.شهرام کمی صورتش را نزدیک تر برد و پرسید :این سکوتت .نشانه رضایته
بانو خجالت زده نگاه کوتاهی به شهرام انداخت .لبخند نامحسوسی روی لبهای دخترک بودشهرام لبخند زد و گفت :پس با مادرم خدمتتون می
رسیم.
***
روز قبل وقتی شهرام حرفهایش را تمام کرددر حیاط سرگرم خداحافظی بودندکه یکی پیایی و با ضربات محکم به در می کوفت.منصور به سرعت در را باز کرد و خدمتکار منزل همایون ندانست چطور خودش را درون حیاط بیاندازد همه خانواده به او چشم دوخته بودند که با استرس درحال بیان مطلبی بودفقط از لا به لای کلماتش که بریده بریده بیان میشد متوجه شدند که یکی آمده معلوم بود در خانه همایون خبرهایی شده همه با هم راهی منزل او شدند حتی وقتی که رفتند تا به جمیله و محمود خبر دهند
مازار هم همراهشان شدروزگذشته.همگی به سوی منزل همایون می رفتند بیشتر حدسشان این بود که برای پروین اتفاقی افتاده.نگران بودند مبادا زن بیچاره از داغ فرزند بلایی به سرش آمده باشداما وقتی وارد خانه شدند.آنها هم با دیدن مردی که آخر سالن تکیه داده به پشتی نشسته بود.زبانشان بند آمد مردی تکیده با ریش های بلند و موهای آشفته و سرفه های مکرر که خبر بیمار بودنش میداد همه اعضای خانواده دورش جمع بودند همایون کنارش نشسته بود
سیاوش شانه های بی جانش را ماساژ میداد.پروین با صورتی سرخ شده از شدت گریه کنار پسرش نشسته بود.به او از شربت می خوراند ناهید چشم از مرد درب و داغانش بر نمی داشت و یکسره اشک می ریخت.آیلار با نگاهی مبهوت خیره شوهرش بود علیرضا زنده بود.
بیشتر از این نتوانست سرپا بماند.دوزانو روی زمین افتاد مقابل علیرضا نشستاین همان مردی بود که حدود دوماه پیش او را به گور سپردند ؟روزها برایش عزاداری کردند ؟ حتی هفتم و چهلمش را هم برگزار کردند حالا زنده بود مقابلش نشسته بود .اگرچه با تنی بیمار اما زنده .. علیرضا با چشمانی خسته به آیلار نگاه کردآیلار به وضوح قطره اشکش را که چکید و میان ریش های پر و پیمانش فرو رفت دید
هیچ کس نمی دانست چه شده
و برای علی چه اتفاقی افتاده که حالا با اینکه کم از مرده ها ندارد اما زنده است
پروین از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید و یکسره قربان صدقه علیرضا می رفت.سیاوش در حال معاینه برادرش بودو سایر افراد حتی برای یک لحظه از او چشم نمی گرفتندمازار انگار زودتر از بقیه به خودش آمد مغزش اولین فرمانی که صادر کرد این بودیکبار دیگر شانس بودن و داشتن آیلار را از دست داددستهایش را میان موهایش کشید جوری که انگار میخواهد از ریشه درشان بیاوردو خودش را لعنت کرد که از نمردن یک انسان ناراحت شده منصور با بهت و ناباوری پرسید :چی شده ؟علیرضا
مگه تو ؟پروین با ذوقی وافر گفت :علیرضا نمرده .بچه ام نمرده ....علی زنده اس .برگشته خونه ...برگشته پیش ما
ومیان خنده گریه می کرد و میان گریه می خندید یکسره این جملات را پشت هم می گفت شعله به سمت جاری اش رفت و با پروین همدیگر را در آغوش گرفتند خنده و گریه هایشان توامان شده بود ناهید هم که از شوهرش چشم بر نمی داشت علیرضا هر از گاهی نگاهش می کرد معلوم بود روزهای سختی را گذرانده و حسابی خسته است.علیرضا دستش را دراز کرد و دست ناهید را که بی وقفه اشک می ریخت گرفت و
آهسته فشار داد.محمود رو به برادرش پرسید :بهتون گفته ماجرا چیه ؟همایون پاسخ داد :یک چیزایی گفته .ولی حالش خیلی رو به راه نیست .یک ذره سرحال بشه درست تعریف
کنه ببینیم قضیه چیه؟وقتی حالش کمی ، فقط کمی جا آمدشرح واقعه را این گونه تعریف کرداون روز موقع چیدن داروهای گیاهی زمین خوردم و پام خیلی زیاد درد داشت مطمئنم بودم در رفته.سرما هم خورده بودم میان حرف زدن سرفه می کردخیلی رفته بودم بالا نتوستم بیام پایین .خودمو کشون کشون رسوندم به یک غار که قبلا دیده بودمش .اما اونجا مجید و دیدم .اینجوری که خودش موقع بستن پام برام تعریف کرد توی سربازیش با چندتا از رفیق هاش مواد مصرف کرده بودن و کم کم حسابی معتاد شده بود و خانواده اش طردش کرده بودن ..باز سرفه کرد اینبار آنقدر شدید که نفسش بالا نمی آمد سیاوش لیوان چای را دست برادرش داد
علیرضا چند جرعه نوشید و نفسی گرفت..
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
22.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
# باقالی_پلوبا_ماهیچه
مواد لازم :
✅ ماهیچه گوسفندی
✅ ۵ عدد پیاز بزرگ
✅ ۶ حبه سیر
✅ نصف لیوان روغن
✅ زعفران
✅ زردچوبه،فلفل،نمک،پاپریکا
✅ کره،آبلیمو
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ghorbon safat beram.mp3
5.21M
قربون کبوترای حرمت امام رضا! ♭♪
قربون این همه لطف و کرمت امام رضا ♭♪
یا علی موسی الرضا؛ یا علی موسی الرضا ♭♪
یا علی موسی الرضا میشه به من نگاه کنی؟ ♭♪
اونقدر رضا میگم تا دردمو دوا کنی! ♭♪
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🖤 پنجشنبه آمد
🖤و غم دوری آنهایی که کنارمان نیستند
🖤یادی کنیم از آنها و موجب
🖤شادی و آرامش شان باشیم
🖤روحشان شاد و یادشان گرامی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوپنجاهونه بانو منتظر نگاهش کردشهرام که نگاهاما قبل
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوشصت
کمی بعد ادامه دادالبته اینطور که می گفت خانواده ای هم نداشت.یک دایی و یک دختر دایی که قراربودباهاش ازدواج کنه که بعدماجرای اعتیاد اونا هم ازش گذشتن.زمان حرف زدن خس خس می کرداومده بودتوی غار و برای خودش چهارتاتیکه وسایل آورده بودبه امید اینکه بتونه ترک کنه و بعد هم بره سر زندگیش.اما خودش می گفت چندماهه که نتونسته ترک کنه .تو غار موندگار شده .می گفت از وقتی که اومده توی غار غذاهای سالم تر میخوره .ورزش می کنه تا سم بهتر از بدنش دفع بشه.اگه خودش نمی گفت باور نمی کردم که معتاده.سرش را پایین انداخت و دستش را به صورتش کشید
انگار یاد آوری خاطرات خیلی سخت بودادامه داد :دو دست لباس بیشتر نداشت .یکیش شسته بود خیس بود .لباسی که تنش داشت با لباس من عوض کرد همه رختهای تنم خیس آب بود .بهم گفت استراحت کنم قرار شد اون بیاد دنبال سیاوش بیاردش بالای کوه تا ببینه چه به سر پام اومده .آدرس خونه و مطب سیاوش رو بهش دادم راهی شد .صدایش خشن بود .معلوم بود بغض هم همراه عفونت سینه اش راه گلویش را بسته :وقتی که رفت یک کم بعدش یک سیل وحشتناک اومد و کوه ریزش کرد در غار با کوهی از سنگ و گل بسته شد ..باز سرفه کرد .سرفه های پیاپی و بی وقفه راه نفسش که باز شد اینبار با سختی بیشتری تعریف کرد :من پا دردداشتم .سرما خوردم و کم کم عفونت به ریه ام رسید .غذا به اندازه کافی نبود .یک روز به سختی خودم پامو جا انداختم .بخاطر تب و بدن درد خیلی روزها نمی تونستم از جام تکون بخورم اما روزهایی که حالم بهتر بود همه تلاشم و برای باز کردن در غار می کردم فقط یک کلنگ کوچیک داشتم .تا اینکه دیشب به اندازه ای که بتونم از غار خودمو بکشم بیرون راه باز شد...اینی که زنده ام و اینجام
اونم توی اون شرایط با اون حال بد فقط یک معجزه است.حال خانواده عمویش دیدن داشت همان موقع همایون چند گوسفند قربانی کرد به همه روستا گوشت داد
تعدادی از اقوام هم در خانه همایون جمع بودندمازار گوشه حیاط ایستاده بود نمی دانست باید با افکار درهم و برهمش چه کنداز طرفی دیدن خوشحالی این خانواده بسیار زیاد خوشحالش می کرداز طرفی برگشت دوباره علیرضا یعنی آیلار یک زن متاهل بودخودش هم نمی دانست چرا سرنوشت با او بازی می کندیکبار امید به دلش می اندازد یکبار نا امیدش می کندحتی حالا وجدانش اجازه نمیداد از زنده ماندن علیرضا ناراحت باشدآن وقت حس می کرد خودخواه ترین آدم دنیاست دستی روی شانه اش نشست وقتی که برگشت شهرام را پشت سرش دیدبه روی عمویش لبخند زد شهرام پرسید :رو به
راهی ؟مازار سوالش را بی جواب گذاشت و پرسید :خیلی
خودخواهیه اگه یک مقدار از زنده بودن یک انسان ناراحت باشم .
شهرام سرتکان داد گفت :اگه منم جای تو بودم احتمالا ناراحت میشدم .بعد اون همه سال عاشقی و قایم کردن عشقت داشتی بهش می رسیدی که یکهو با اومدن علیرضا دوباره همه برنامه هات خراب شد ..چند لحظه مکث کرد و بعد ادامه داد :شانس تو هم اینجوریه دیگه .انگار زندگی خوشش میاد باهات بازی کنه مازار اینبار پرسید :من فردا از اینجا میرم .تو میخوای چیکار کنی ؟اینا هم که دیگه عزا دار نیستن
بخوان نگران باشن .می مونی برای خواستگاری ؟شهرام لبخند زد:واقعا فکر می کنی توی این حال به همه ریخته تنهات میذارم ؟مازار هم سعی کرد لبخند بزند و گفت :حال من خوبه .نگرانم نباش
شهرام دستش را بر شانه برادر زاده اش فشار داد و گفت :در قوی بودن تو هیچ شکی نیست .تو توی زندگی اتفاقات بدتر از اینو از سر گذروندی . اینم میگذره .اما من تنهات نمیذارم مازار دستش را بالا آورد و روی شانه عمویش گذاشت با صورتی که طرحی از لبخند یا پوزخند روی آن نقش بسته بود گفت زندگی رسما منو به مسخره گرفته
شهرام بابت حال به هم ریخته مازار ناراحت بودپریشانی اش را درک می کرد واقعا زندگی بد جوری داشت با او بازی می کرد.آیلار پشت پنجره ایستاده بود همچنان به باران نگاه می کرد علیرضا برگشته بود زنده و ان کسی که به جای او دفن شد همان مجیدبود که برایش دنبال کمک امده بود
در اثر ضربات و حمله حیوانات به اندازه ای آسیب دیده بودکه قابل تشخیص نبودسیاوش عصر همان روز برادرش را به بیمارستان برد و او را بستری کردعفونت به ریه هایش کشیده و لازم بود چند روزی تحت درمان باشد.خانواده سحر برای عرض تبریک و دیدار با علیرضا به خانه همایون آمده بودندفقط خدا می داندکه سحر با چه اصرار و التماسی مادرش را راضی کردتا همراهشان شودتازه رسیده و دور هم نشسته بودند
از مردهای خانه خبری نبودفقط ناهید و پروین و لیلا به استقبال مهمان ها آمده و کنارشان نشستند.سحر با چشمانی مشتاق دور تا دور خانه را به دنبال سیاوش می گشت.ناهید نفس زنان کنارش نشست و دست روی دستش گذاشت با لبخندی که از لبش جدا نمیشد و نشان می دادحسابی سرحال است
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f