#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوشصتویک
گفت :خوبی بی وفا .رفتی و دیگه یادی از ما نکردی سحر لبخند کم رنگی بر صورت نشاند وگفت :چی بگم .شرایط اینطوری ایجاب می کردناهید آهسته دستش را فشرد و گفت :به امید خدا همه
چی درست میشه.سحر باز نگاهش را در خانه به گردش در اورد شاید سیاوش را گوشه ای پیدا کند
دلتنگی امانش را بریده بود چشمانش بی قرار ، مردی را جستجو می کرد که چند روزی از آخرین دیدارشان می گذشت وقتی او را نیافت بالاخره طاقت نیاورد آهسته پرسید :سیاوش نیست ؟ناهید که دلتنگی را از چشمان بی قرار سحر خواند گفت :اینجانیست .بیمارستانه.همراه دایی همایون و داداشت افشین بیمارستان پیش علی موندن.سحر با نگاهی بی فروغ به ناهید نگاه کرد پس امروز هم سیاوش را نمی دید چقدر دلتنگش بود چقدر امید داشت او را ببیند بغض آمد و در گلویش نشست برای اینکه مانع چکیدن اشکهایش شود.دستش را جلو برد لیوان شربت مقابلش را برداشت و جرعه ای نوشیدپروین رو به شریفه گفت :چرا شما همین طوری خشک و خالی نشستین ؟چرا چیزی نمی خورین.شریفه پشت چشمی نازک کردوگفت میخورم ممنون.پروین متوجه دلخوری مادر زن سیاوش بوداما انقدر حالش خوب بود که حتی دلخوری او هم نمی توانست حالش را خراب کند.دل او را هم به دست می اورددوباره همه چیز درست میشد .همه چیز را با هم درست می کردندهمین که همه زنده و سالم بودند اهمیت داشت باقی اش را میشد درست کرد.سحر رو به پروین پرسید :علیرضا حالش خوبه ؟ما دیروز میخواستیم خدمت برسیم که ببینیمش ولی نشدپروین با ذوق گفت :خوبه مادر .یک مقدار ریه اش عفونت کرده .سیاوش می گفت مشکل خاصی نیست .چند روز بستری بشه حل میشه .الهی شکر که بچه ام زنده اس سحر سعی می کرد کوتاهی مادرش را در حرف زدن جبران کند.پس گفت :خدا رو شکر که دلتون شاد شد و یکبار دیگه خدا علیرضا رو بهتون بخشید.پروین با محبت به عروسش لبخند زدبی قراری و دلتنگی را از چشمانش می خواند و گفت : تو هم که بر گردی به این خونه دیگه همه
چی میشه مثل قبل .حتی از قبل هم بهترشریفه با ناراحتی پرسید :سیاوش کجاست ؟پیداش نیست اصلاپروین به روی شریفه لبخند زد و گفت :بیمارستانه،شریفه سکوت کردآقا محمد با آرامش خاصی که داشت بحث را عوض کرد :خدا بعضی وقتا معجزه هاش رو اینطوری نشون بنده هاش میده .الهی شکر که اینبار معجزه خدا شامل حال ما شد.لیلا ظرف بزرگ میوه را وسط گذاشت و کنار پدر شوهرش نشست
محمد نگاه مهربانی به او انداخت و گفت :چشمت روشن عروسم
لیلا لبخند زد :چشم و دلتون روشن
محمد با همان محبت و مهربانی گفت :اون یکی خبر
خوب هم به مادرت بده بذار حسابی دلش شاد بشه
پروین کنجکاو به لیلا نگاه کرد لیلا با خجالت سر پایین انداخت تا خواست دهان باز کند و حرفی بزند در باز شد و سیاوش و همایون وارد شدند با دیدن مهمان ها جلو آمدند و سلام و احوال پرسی گرمی کردند.سیاوش بعد از حال و احوال با آقا محمد و شریفه خانوم رو به روی سحر که آرام تر از همیشه سر جایش ایستاده بود ، ایستادبی توجه به سایرین که گرم احوال پرسی و گفت و گو های عادی بودندبه صورت او نگاه کرد سحر بالاخره نتوانست طاقت بیاورد
نگاهش را به صورت پر از لبخند سیاوش داددلتنگی از چشمانش می بارید سیاوش با لبخند و محبت پرسید :خوبی ؟سحر دوست داشت بگوید :بدون تو خوب بودن را بلد نیستم.اما به جای واقعیت ،دروغ گفت :خوبم،سیاوش آهسته پرسید :نمیخوای برگردی سر خونه و زندگیت ؟سحر سکوت کرد باید برمی گشت ؟آن هم وقتی سیاوش در نبود علیرضا او را انتخاب نکرده بوداگر حالا انتخابش می کرد فایده ای داشت ؟ باز هم اجبار ،اجبار دوباره به چه کارش می آمد ؟ او رفته بود تا سیاوش با قلبش تصمیم بگیردو قلب سیاوش در نبود علیرضا حکم به برگشتن سحر نداد.حالا که علی آمده و یکبار دیگر سیاوش باید از روی عقل و اجبار برگشتن سحر را انتخاب می کرد موافق
میلش نبود.سیاوش که سکوت سحر را دید سر پایین انداخت اعضای خانواده دور هم نشستند سیاوش رو به مادر زنش کرد و پرسید :چه خبر؟خوبین ؟شریفه با لحنی که دلخوری اش را هوار می کشید گفت :از احوال پرسی های شماسیاوش سر پایین انداخت و گفت :شرمنده ام .این مدت حال روحی خوبی نداشتم .مرگ علی داغونم کرده بود
شریفه گفت :الهی شکر حالا که دلتون شاد شدسیاوش رو به مادر زنش باز لبخند زد :همه کوتاهی
هامو جبران می کنم سحر دلتنگ به لبخند سیاوش نگاه کرد خیلی وقت بود لبختدش را ندیده بود
افسوس که دیگر وقتی برای با هم بودن نداشتند وگرنه روزی هزار بار با صدای بلند قربان صدقه لبخندهایش می رفت
لیلا رو به برادرش پرسید :افشین نیومد ؟
سیاوش پاسخ داد :نه بیمارستان موند .من اومدم یک سری وسایل بردارم برگردم بعدش اون میادپروین به دخترش نگاه کرد وگفت :اینجوری که آقا محمد گفتن انگار تو قراره یک خبر خوب بهمون بدی .ماجرا چیه ؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
✍️ صلح بهخاطر مروت و مهمانداری
🔹پادشاهی بود در کرمان که در غایت کرم و مروت بود و عادتش آن بود که هرکس از غربا به شهر او میرسیدند، سه روز مهمان او بودند.
🔸وقتی عضدالدوله دیلمی وارد بر کرمان شد او طاقت مقاومت ایشان نداشت.
🔹هر صبح که خورشید طلوع میکرد، جنگ میکرد و خلقی را میکشت و چون شب میشد مقداری طعام نزد دشمنان و لشگریان عضدالدوله میفرستاد.
🔸عضدالدوله کسی را نزدش فرستاد و گفت:
این چه کاری است که میکنی، روز ایشان را میکشی و شب طعام میدهی؟
🔹پادشاه گفت:
جنگکردن اظهار مردی است و ناندادن اظهار جوانمردی. ایشان (لشگر عضدالدوله) اگرچه خصم من هستند اما در این ولایت غریبند و چون غریب باشند در ولایت ما مهمان باشند، و جوانمردی نباشد که مهمان را بدون غذا نگه دارند.
🔸عضدالدوله گفت:
کسی را که چنین مروت و مهمانداری بود ما را با او جنگکردن خطاست.
🔹و با او صلح نمود.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
با نام رضا به سینه ها گل بزنید
با اشک به بارگاه او پل بزنید
فرمود كه هر زمان گرفتار شدید
بر دامن ما دست توسل بزنید
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 شاه پناهم بده ...💚
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوشصتویک گفت :خوبی بی وفا .رفتی و دیگه یادی از ما نک
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوشصتودو
سحر از لیلا خواسته بود ماجرای بارداری اش را لو ندهد تا سیاوش از ترس زندگی لیلا تصمیم ماندن با همسرش را نگیرد
اما حالا که علیرضا برگشته و سحر تصمیمش را گرفته بود دیگر لیلا احتیاجی به پنهان کاری نداشت پس وقتی لیلا به سحر نگاه کرد دخترک لبخند زد تا لیلا متوجه شود که اومخالفتی برای اعلام خبر بارداری اش ندارداما لیلا خجالت کشید این موضوع را در حضور پدر و برادرش مطرح کند پس با شرم سرش را پایین انداخت.نگاهش را به گل های قالی دوخت آقا محمد به همسرش نگاه کردمی دانست لیلا خجالت می کشد این خبر را به پدر و مادرش بدهد.منتطر بود شریفه زبان باز کند اما وقتی او را هم با اخم های در هم دیدلبخند گرمی زد و گفت :به سلامتی قراره نوه دار
بشیم.جو شادی بر جمع حاکم شد همه می خندیدند و به لیلا تبریک می گفتند.ناهید بعد از اینکه با وجود ان شکم گنده به سختی صورت لیلا را بوسیدرو به سحر کرد و گفت :ان شالله روزی سحر و سیاوش سحر لبخند تلخی زد
سیاوش اما با محبت به همسرش نگاه کرد.آیلار در حال جمع کردن وسایلش بود همایون پیغام فرستاده بودلباس ها و وسایلش را جمع کند و دوباره سر خانه و زندگیش برگرددالبته یکی هم پیدا نشده بود بپرسد دقیقا کدام خانه و زندگی ؟همان اتاق طبقه دوم وسط اتاق مشترک علیرضا وزنش و اتاق مشترک سیاوش و همسرش آن هم بدون شوهرانجا برگردد چکار ؟وظیفه اصلی اش در آن خانه و زندگی مشخصا چیست ؟دق دادن ناهید و سحر ،میلی برای رفتن نداشت نمی خواست حالا که خدا با دل ناهید راه آمده یکبار
دیگر مرد زندگیش را به او برگردانده او برود و خراب شود سر زندگیشان باید با علیرضا مفصل صحبت می کردخودش هم نمی دانست با اینکه میل و تصمیمی برای بازگشت ندارد ،چرا وسایلش را جمع می کندداشت کتابهایش را داخل کیفش می گذاشت که چشمش به دسته کلیدش افتاد کلید درهای باغ مازارکه مازار چهار روز پیش وقتی برای خداحافظی آمد برایش آوردنگاهش دنیا ،دنیا حرف داشت اما دل به دل چشمان پر از درد و دلش ندادو
حرفهایش را در چند جمله خلاصه کرد.دسته کلید را به سمت آیلار گرفت و گفت :این خدمت
شما ...ببخشید اگه چند روز مزاحم کارت شدیم.آیلار با لبخندی که همراه با شرمندگی بود گفت :نه ،تو ببخش که باعث زحمتت شدم .وگرنه اونجا خونه خودته.مازار لبخند تلخی زد و گفت :اونجا تا هر وقت که بخوای مال تو. راحت ،راحت باش.منم دیگه فعلا این اطراف نمیام تا اذیت نشی.جمله آخرش کمی دو پهلو بود فقط می خواست بابت خانه باغ اذیت نشود ؟ یا حرفهای آن روز کنار رودخانه را هم می گفت ؟مازار نگاهش را به چشمان آیلار داد و گفت
:حرفهای اون روزم ..سرش را پایین انداخت و بر خلاف میل قلبی اش گفت :فراموششون کن
آیلار هم سرش را پایین انداخت
انگار دلتنگی چشمان مازار به او هم سرایت کرده بودو حالش زیاد رو به راه نبود.مازار بدون گفتن حرف دیگری رفت
آیلار دسته کلید را هم توی کیفش گذاشت باید برای زندگیش یک تصمیم اساسی می گرفت.دیگر نمی خواست معلق میان زمین و آسمان زندگی کند.بانو وارد اتاق شدو نام خواهرش را خواند : آیلار ، علیرضا اومده
.گمونم اومده دنبالت.آیلار سر بلند کرد و به خواهرش که از دادن این خبر اصلا خوشحال نبود
نگاه کرد میان دو راهی گیر کرده بودند نمی دانستند از زنده ماندن علیرضا خوشحال باشند
یا بابت برگشتن آیلار به خانه عمویش ناراحت.آیلار بی میل از جا بلند شد و گفت :باشه الان میام
علیرضا در حیاط ایستاده بودو هوای خوش تابستانی را نفس می کشید. بیش از دو ماه محبوس شدن در غار تازه معنی آزادی را درک می کردحتی برای درختان حیاط خانه عمویش نیز دلتنگ بود آسمان آبی را نگاه کرد از وقتی که از آن زندان کذایی رها شده بود حداقل چند صد بار فقط آسمان را به تماشا نشسته بود.آیلار مقابلش ایستاد و سلام دادعلیرضا نگاهش کرد با محبت تر از همیشه و با لبخند بزرگی بر لب گفت :سلام خانوم .خوبی ؟آیلار به اندازه شوهرش سر حال نبودنیمچه لبخندی زد و گفت :بد نیستم . تو چطوری
؟بهتری ؟علیرضا باز با همان لبخند بزرگ.گفت :عالی.او که یک بار مرده و دوباره زنده شده بود واقعا معنی عالی را درک می کرد.حالش عالی بود حتی اگر عفونت ریه اش هنوز کامل خوب نشده باشد.روز گذشته از بیمارستان مرخص شده بود و دکتر گفته بود تا چند روز دیگر باید دارو مصرف کند.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تنها خــداست که میداند بـهتریـن
در زندگی توچگونه معنا میشود
مـن آن بهترین را امشب بـرای
دوستان وعزیزانم آرزومندم
شبتون در سایه لطف الهی
شب خـوش💫💖
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
☀️صُبـح نو
🤩 نــگاه نو
☀️روز نو
🎊 مبارڪ...
بیـدار شـو به دنیا سلام ڪن ✋
نـفسي عميـق بـڪش
آرامش، مهرباني، لبخنـد و اميـد
زنـدگي مال مـاست...🌹
صبح زیباتون بخیر ☕ 🌹 😊
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
9.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقد صدای این دوبلور دلنشینه🥰
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هشدار باران و سیل .... - @mer30tv.mp3
5.39M
صبح 28 اردیبهشت
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوشصتودو سحر از لیلا خواسته بود ماجرای بارداری اش را
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوشصتوسه
اما مرد رو به رویش همان علیرضای همیشگی بود فقط قدری لاغرتر.علیرضا پرسید :حوصله داری یک کم حرف بزنیم ؟آیلار در جوابش گفت :حرف بزنیم .علیرضا باز پرسید :بریم بیرون قدم بزنیم ؟آیلار موافقت کرد.سوال سومش که بعد از خروج از حیاط پرسید این بود :هنوز از من دل چرکینی ؟آیلار باز پاسخ داد :نه .من همون موقع تو رو بخشیدم.علیرضا با خنده و شوخی پرسید: حتما باید می ُمردم تا من رو می بخشیدی ؟آیلار سکوت کردباز هم سوالی دیگر از دهان علی خارج شد :چرا انقدر پکری ؟آیلار با صراحت پاسخ داد :علیرضا من دوست ندارم برگردم خونه عمو
علیرضا به اطراف نگاه کرد همراه با نفس عمیقی که کشید مستقیم رفت سر اصل مطلب.مقدمه چینی را کنار گذاشت و شروع به گفتن از حرفهایی کرد که برای بیانشان آمده بود :من در حقت خیلی بد کردم.اونجا که بودم تازه فهمیدم از دست رفتن آرزوها چه حال بدی داره .یکهو همه آرزوهام از دستم رفت .گیر افتاده بودم تو یک زندان ترسناک که هیچ کس از وجودش خبر نداشت .نمی دونستم چطور باید بیام بیرون .آب و غذا کم داشتم و بیمار بودم و بدنم به آب و غذای بیشتری احتیاج داشت .وقتهایی که تبم شدید میشد یکی نبود یک قلپ آب بریزه توی حلقم .از شدت تشنگی زبونم به سقف دهنم می چسبید مثل یک تیکه چوب خشک میشد من حتی توان اینکه یک قلپ آب بخورم نداشتم .در حالی که یک جوی باریک آب درست چند متر اونطرف تر از من کف غار جاری بود .روزهای خیلی سختی رو گذروندم ایلار و اونجا بیشتر از هر کسی به تو و ظلمی که در حقت شد فکر کردم .به آسیبی که بهت زدم.نمیدونم چطور می تونم
آرزوهای از دست رفته اتو جبران کنم.نمیدونم چیکار می تونم بکنم که آسیبی که بهت رسیده کمتر بشه اما .آیلار منتظر نگاهش کرد تا مرد جوان ادامه حرفش را بگوید.علیرضا چند سرفه زد و گفت :میدونم که زندگی با من و برگشتن به اون خونه رو دوست نداری .توی اون خونه خیلی رنج کشیدی .حرف شنیدی .میدونم که بخاطر من بهت تهمت زدن .اما دوست دارم در حد توان جبران کنم.مستقیم به صورت آیلار خیره شد :میخوام طلاقت بدم.آیلار مبهوت نگاهش کرد.آنقدر از شنیدن این جمله شوکه شده بود که حتی نمی دانست باید چه عکس العملی نشان دهد.علیرضا ادامه داد :نمیدونم واکنش بابا و عمو چیه ؟اما فکر نمی کنم از این کار خوششون بیاد ولی دیگه نمیخوام فقط اونا تصمیم گیرنده باشن .اگه تو بخوای از هم جدا میشیم .برو دنبال درس و زندگیت .شاید نتونم تموم صدمه ای که به زندگیت زدم رو جبران کنم اما لااقل این حداقل کاری که از دستم میاد انجام میدم.نگاهش به سمت لبخندی که روی لبهای آیلار شکل گرفته بود رفت.دخترک خودش هم از وجود این لبخند نا خواسته خبر نداشت.علیرضا گفت :البته همه چیز بستگی به نظر تو داره من همون کاری رو می کنم که تو بخوای..اون روزهایی که توی غار بودم همش فکر می کردم دارم تقاص دل تو و سیاوش رو پس میدم .دلتون رو شکوندم .هر بار که درد می کشیدم یکی توی ذهنم هوار می کشید اینا تقاصه .داری مجازات میشی .من یک گوشه کوچیک از جهنم خدا رو دیدم آیلار .میخوام اینبار فقط با دل تو راه بیام .اون کاری رو
انجام بدم که تو میخوای .باز نگاه خیره اش را به آیلار داد و گفت :میخوای طلاق بگیریم ؟آیلار از شوک در امده بودبا لبخندی که دیگر داشت به خنده تبدیل میشد سر تکان داد :طلاق بگیریم .آره،علیرضا لبخند زد :نمیخواد وسایلت رو جمع کنی و برگردی .من خودم با پدرم و عمو حرف میزنم.نگران چیزی نباش .خودم پشتت هستم اجازه نمیدم کسی بهت اسیب بزنه آیلار دوست داشت همانجاوسط همان کوچه علیرضا را محکم در آغوش بگیرد و هزار بار ببوسد
و تشکر کنداما دستش را جلوی دهانش گذاشت و با هیجان زیاد
در حالی که خنده و گریه اش یکی شده بود گفت ممنونم علی .خیلی ممنون.
***
آیلار رو به روی علیرضا نشسته بود با لذت تمام بستنی خوشمزه اش را میخوردعلیرضا با لبخند نگاهش می کرد و گاهی هم از
نوشیدنی خودش می نوشیدحال خوب آیلار زیادی هویدا بودعلیرضا با مهربانی مثل پدری که از فرزندش سوال می پرسدپرسید:خوشمزه اس ؟آیلار بستنی توی دهانش را با لذت فرو داد و گفت خیلی .دستت دردنکنه .حسابی چسبیدواقعا هم چسبیده بودبعد از مدتها امروز هم بستنی ،هم غذا حسابی چسبید و نوش جانش شدعلیرضا با مهربانی گفت نوش جونت.خوب اون از غذا.اینم بستنی .خانوم دیگه چی میل دارن ؟آیلار خندید.از آن خنده های سرخوشانه ای که حال خوشش را
دور نشان میدادوگفت :هیچ چی دستت درد نکنه ممنون.علیرضا از جایش بلند شد و پرسید پس بریم ؟ دخترک سر تکان دادبریم.
دقایقی بعد هر دو با هم داخل اتومبیل علی نشسته بودند آیلار دست برد و پخش را روشن کرد آهنگ شادی گذاشت و به تماشای منظره بیرون نشست.وقتی رسیدندآیلار رو به روی علیرضا ایستاد و گفت خیلی خوش گذشت مرسی .
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f