eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
چقدر سعی می‌کردیم سریع و تمیز بنویسیم😉 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ﻣﺮﺩﯼ ﺯﻧﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪ ﺍﺧﻼﻕ و ﻏﺮﻏﺮﻭ ﺑﻮﺩ! ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﺟﺎیی ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﺗﻨﮓ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﻦ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺖ! ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﭼﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻍ زن ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺵ ﺑﺒﺮﻡ، ﭘﺲ ﺯﻥ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﭼﺎﻩ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻟﮕﺪﯼ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﭼﺎﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ! ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﺯن ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﻣﺮﺩﻩ، با کمال تعجب ﺻﺪﺍیی ﺍﺯ ﺗﻪ ﭼﺎﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﺪ: ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩ! ﻣﻦ ﻣﺎﺭﯼ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺎ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ولی ﺗﻮ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﮐﺮﺩﯼ! ﺍﮔﺮ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺛﺮﻭﺕ ﻣﯿﺮﺳﺎﻧﻢ. ﻣﺮﺩ ﻃﻨﺎﺑﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﭼﺎﻩ ﺍﺩﺍﺧﺖ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ، ﻣﺎﺭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﭘﻮﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﻭ ﻣﯽ ﭘﯿﭽﻢ ﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯽﺩﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ، ﺗﺎ ﺗﻮ ﺑﯿﺎیی، ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﭘﻮﻝ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﮕﯿﺮ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ، ﻣﺎﺭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺟﺎﺭ ﺯﺩﻧﺪ، ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ، ﻫﺰﺍﺭ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ، مرد ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﻫﻢ، آنگاه ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺻﺎﺣﺐ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺷﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺧﺒﺮ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﺭ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﺁﻥ ﺷﻬﺮ ﭘﯿﭽﯿﺪﻩ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺩﻧﺒﺎﻝ همان مرد ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻧﺪ، ﻣﺮﺩ ﻧﺰﺩ ﻣﺎﺭ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ. مرد ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﻓﻘﻂ ﺁﻣﺪﻡ به تو ﺑﮕﻢ همسرم ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ! ﻣﺎﺭ ﺗﺎ این ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩ. نتیجه: اخلاق بد همه را فراری می دهد، حتی مار بد جنس را😔 اخلاق حسنه نعمتی است، کسی چنین اخلاقی داشته باشد محبوب خدا در نتیجه محبوب همسر نیز خواهد شد» ٠ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کاش میشد برگشت به روزایی که پشت نیمکت میشستیمو اینارو میخوندیم...❤️ علوم تجربی دوم دبستان ۱۳۶۷ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوشصتوپنج حالا هم اومدم بهت بگم آیلار و علی دیروز جد
به گردنبند توی دست سیاوش اشاره کرد و گفت :اینم به من نده ...برو بده به زنت سیاوش با لحنی که اندوهش را نشان میداد گفت :من اینو برای تو خریدم آیلار لبخند زد :تو اینو برای زنت خریدی سیاوش بی میل گفت بدمش به سحر که هر وقت چشمم بهش بیفته یاد تو بیفتم ؟آیلار با آرامشی عجیب گفت نه بدش به سحر تا هر وقت چشمت بهش افتاد یادت بیفته یک شب مقابل دختری که سالها دوستش داشتی ایستادی و گفتی میخوام پای زنی که پام ایستاده بمونم .پای سحر بمون سیاوش زنی که با وجود اینکه میدونه دلت پیشش نیست ولی بازم بهت بله میده یعنی هر چی با خودش جنگیده نتونسته ازت بگذره .یعنی خیلی عاشقته سیاوش مردد پرسید :آیلار اگه من .آیلار میان حرفش رفت و گفت :بهش فکر هم نکن سیاوش .نه من آدمی هستم که زندگیمو روی خرابه های زندگی یک دختر دیگه بسازم .نه تو آدمی هستی که پا روی وجدانت بذاری و از سحر بگذری.سیستم پخش اتومبیل همچنان در حال پخش بودخواننده میخواند و سیاوش هیچ نمی فهمید او چه می گوید. *** سه ماه گذشته بود سه ماه بدون هیچ اتفاق خاصی.بدون درد سر و ماجرا زندگی کرده بودند و روزها از پی هم گذشته بودتا آن روز آیلار و ریحانه وبانو در حال تمیزکاری خانه بودند شعله تا می توانست از آنها کار می کشید خودش هم البته از نفس افتاده بودآیلار دستمال را روی یخچال که شعله برای بار سوم مجبورش کرده بود تمیزش کند انداخت و گفت :اصلا به ما دوتا چه ؟برای بانو داره خواستگار میاد چرا ما باید مثل چی حمالی کنیم .دستش را به کمرش زد وگفت :من میخوام بدونم این آقا شهرام شما چرا همون چهارماه پیش نیومد دخترتون رو ببره که حالا شما اینجوری از ما کار نکشی ؟شعله با دسته جارو آهسته به کمرش کوبید و گفت :هزار بار پرسیدی منم هزار بار گفتم .مادرش گفت فامیلشون فوت کرده درگیر مراسم اون بودن .بعدشم که کارهاشون سنگین بوده مجبور شدن صبر کنن یک مقدار کارها سبکتر بشه آیلار با همان دست هایی که به کمر زده بود با شیطنت خندید و گفت :آخه با خودشون نگفتن این چندماهه دل تو دل دختر ما نیست ؟و با ریحانه زدند زیر خنده اینبار بانو با ملاقه توی کمرش کوبید و گفت :برو خجالت بکش .بدویین کارهاتون تموم کنید باید لباس عوض کنیم الان میان.آیلار اینبار چهره مظلومی به خودش گرفت و گفت :من که دیگه نمیام .خوبیت نداره زن مطلقه توی مراسم خواستگاری باشه بانو اینباربه سمتش حمله کرد و آیلار هم به خودش جنبید و پا به فرار گذاشت و بانو عصبی گفت :آخه این حرفها رو از کجا میاری ؟آیلار با صدای بلند خندید شعله رو به بانو کرد پرسید :مادر غذا ها آماده ان ؟به جای بانو ریحانه گفت :بله مامان جون هم غذاها آماده اس .هم خونه ما تر و تمیز و مرتبه که در اختیارشون باشه .انقدر حرص نخور .از صبح تا حالا صدبار همه چیزو چک کردی و در ادامه چون از ماجرای ابراز علاقه مازار به آیلار اطلاع یافته بود پرسید :مامان نگفتن مازار هم همراهشون میاد یانه ؟گوش های آیلار برای شنیدن جواب مادرش تیز شداحتمالا خودش هم متوجه این واکنش گوش هایش نبودشعله گفت :-نمیدونم مادر نپرسیدم ریحانه باز پرسید :اصلا جمیله بهش گفته آیلار جدا شده ؟شعله به سمت ظرف بزرگ میوه رفت و گفت :من از کجا بدونم مادر؟و به سمت ریحانه با دقت نگاه کرد و گفت :حالا چی شده تو امروز طرفدار مازار شدی ؟سراغشو می گیری ؟ریحانه شیطنت کرد و گفت:اونم یک جورایی برادر شوهرمه دیگه.منصور خواهرهایش را صدا زد و گفت :آماده شدین .الان میرسنا شعله گفت :راست میگه برید لباس عوض کنید .ریحانه تو هم برو آماده شو کم کم میرسن.از آشپزخانه که خارج شدندریحانه دست روی شانه آیلار گذاشت و گفت :تو هم یک دست لباس قشنگ بپوش .بلکه این پسره هم دست به کار شد .آیلار به زن برادرش چشم غره رفت و ریحانه هم جوابش را با چشم غره شدیدتری داد وگفت :چیه مگه ؟بهتر از اون میخوای .خوش قد و بالا نیست که هست ؟خوش تیپ نیست که هست؟چشم رنگی هم که داره .دیگه چی میخوای ؟بهتر از مازار ؟خوشتیپ چشم آبی آیلار خنده اش گرفت خوشتیپ چشم آبی اصلا معلوم نبود می اید یا نه و ریحانه داشت برایش برنامه می چیدقصد زدن مخش و قالب کردن خواهر شوهرش را داشت جمیله و محمود هم آمدند و همه با هم منتظر آمدن مهمانها بودندآیلار اگر دروغ نمی گفت باید اعتراف می کرد که دوست دارد ریحانه ازجمیله هم بپرسد آیا مازار هم همراه مهمان ها می آید؟اصلا چرا برای آمدن یا نیامدن مازار کنجکاو بود ؟ فرصت نکرد جواب این سوال را بدهد چون صدای در که به گوش رسید.همان لحظه قلب بانو در سینه سقوط کرد هر چه سعی می کرد استرس نداشته باشد نمیشد که نمیشدشعله و منصور و محمود به استقبال مهمانها رفته بودندجمیله و ریحانه به همراه بانو و ایلار هم در هال منتظرشان ایستاده بودند. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برايت ستاره ستاره قلب پر نور🌟♥️ و كهكشان كهكشان عشق آرزومندم♥️ شب همگی آروم و الماسی خوابهای خوب ببینید خواب دلتنگی نبینید!🌟🌙 ✨شبتون در پناه خدا💫♥️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌷درود ، صبح شما بخیر ونیکی 🌸الهـی در پناه پروردگار 🌷امروزتون پر خیر و برکت 🌸حال دلتون خوب خوب 🌷وجودتون سلامت 🌸امیدوارم شروع هفته ی 🌷بسیار خوبی داشته باشید ‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌      ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷صبح بخیر شنبه‌تون گلبــارون🌷 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم باکیفیت رنگی از بازارهای مشهد در سال 1350 با صدای احمد شاملو •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
همیشه بخند..... - @mer30tv.mp3
5.39M
صبح 29 اردیبهشت کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوشصتوشش به گردنبند توی دست سیاوش اشاره کرد و گفت :ا
مهمان ها یکی یکی وارد شدند اول یک خانوم مسن که یقینا مادر شهرام بود پشت سرش مردی قد بلند با موهای جو گندمی که آیلار حدس زد پدر مازار باید باشدو شهرام با دسته گلی بزرگ هم وارد شدآیلار حواسش به چشمهایش بود که هنوز منتظر بودند با وارد شدن خوشتیپ چشم آبی انگار انتظارشان به سر آمد چرا منتظر بودند ؟دخترک انتظار چشمهایش را برای دیدن مازار فهمید و به روی خودش نیاورد سلام و علیکهای گرمشان که تمام شد دور هم نشستند جمیله بعد از چهار ماه پسرش را دیده بودحسابی دلتنگش بود اما در آن جمع حس معذب بودن داشت.شوهر و مادر شوهر سابقش آنجا نشسته و او راحت نبودهرچند آنها با جمیله هم درست مثل سایر اعضای خانواده رفتار کردنداما خودش حس راحتی نداشت از آمدنش پشیمان بود.خانوم مسن که شهرام و مازار به او خانم جون می گفتند سر صحبت را به دست گرفته بود.مهران پدر مازار هم او را همراهی می کرد و سعی می کرد جای خالی پدر مرحومش را پر کندبانو با سری افکنده در حالی که رنگ به رنگ میشد به حرفهایشان گوش میدادنگاه شهرام هر از گاهی به سمت بانو می چرخید و دخترک گاهی سنگینی نگاهش را حس می کرد مادر شهرام زن خوش زبان و مهربانی بود خوب حرف میزدو می توانست توجه ها را به خودش جلب کندنزدیک شام که شد دخترها سفره را انداختندو چند نمونه غذا آماده کرده بودند و همه را در سفره چیدندبالاخره مهمان ها از راه دوری آمده بودند و حتماخسته و گرسنه بودندشعله بعد از اینکه سفره به طور کامل چیده شدبه مهمان هایش گفت :بفرمایید بریم سر سفره.شام آماده اس.خانوم جون پاسخ داد :قبل از اینکه بریم سر سفره این دختر گلم جواب ما رو بده تا با خیال راحت غذا بخوریم.محمود مهمان نوازی کرد و گفت :شما بفرمایید شام. سفره منتظره .چشم جواب هم میده.خانوم جون باز اصرار کردسفره منتظره ،ما هم منتظریم .جواب بله رو از دختر گلم بگیریم بریم سر سفره .و به بانو نگاه کرد و گفت چی میگی دخترم ؟این پسر منِ پیر زن رو این همه راه کشونده تا اینجا قراره دست پر برگردم دیگه درسته ؟بانو سر پایین انداخت خانوم جون با مهربانی گفت خجالت نداره مادر نظرتو بگو .زندگی شما دوتاست.این جوابی که الان میدی مسیر یک عمر زندگیتو مشخص می کنه بانو آهسته گفت :هر چی نظر مامان و بابا و منصور باشه نگاه خانوم جون به سمت محمود و شعله که نزدیک هم نشسته بودند رفت و گفت :خوب از این دختر قشنگ کمتر از این هم انتظار نمی رفت.انتخاب و گذاشت به عهده بزرگترا .نظرتون چیه مادر ؟ شعله لبخند ملایمی زدمحمود که می دانست همه راضی هستندگفت :مبارکه .خوشبخت بشن لبخند گرمی روی لبهای شهرام نشست نگاهش را به صورت خجالت زده بانو که چشمانش ازگل قالی کنده نمیشد دادخانوم جون با لبخند مهربانی رو به بانو گفت :خوب عروس خوشکلم مبارکت باشه .ان شاءالله که ته تغاری من ، خوشبختت می کنه و تو هم ، ته تغاری منوخوشبخت می کنی.بلند شیم بریم سر سفره که اگه دست پختت هم به خوبی صورت ماهت باشه نور علی نوره بانو از این مادر شوهر مهربان و دوست داشتنی خوشش آمد.لبخندش را همراه نگاه پر محبتش حواله خانوم جون کرد و گفت :شما محبت دارید.سر سفره شام نشسته بودندسفره زیبا و رنگارنگی که زحمت دخترها و البته ریحانه بود و با سلیقه بودنشان را به وضوح نشان میدادخانوم جون کنار سفره ایستاد و گفت :به به .می بینم که سنگ تموم گذاشتین .دست و پنجتون درد نکنه . و با تعارف شعله بالای سفره نشست آیلار بشقاب خانوم جون رو گرفت و برایش غذا کشیدخانوم جون با محبت وبا کلمات شیرینش از او تشکر کردپیرزن زیادی خوش زبان و دوست داشتنی بودآیلار و ریحانه حسابی به مهمانها می رسیدند سعی داشتند به بهترین نحو پذیرایی کنندبانو که همیشه وقتی مهمان داشتند بهتر از همه میزبانی می کردحالا محجوبانه نشسته بودو با سری که پایین بود فقط در پاسخ سوالهایی که خانوم جون می پرسید جواب های کوتاهی می دادهمه می دانستند دخترک چقدر شرم و حیا دارد وقتی بشقاب مهمان ها پر شد او هم برای خودش کمی غذا کشیدخانوم جون رو به محمود گفت :آقا محمود ما عجله داریم .مسافریم و نمی تونیم زیاد اینجا بمونیم .حالا که بله رو از عروس قشنگم گرفتیم میخوایم هر چه زودتر کارها رو پیش ببریم و زودتر این دختر گلم رو به عقد شهرام در بیاریم محمود سری تکان داد.اگر به خودش بود تمایلی برای این وصلت بابت اینکه شهرام برادر شوهر سابق جمیله ست، نداشت اما می دانست بچه هایش دیگر مثل گذشته گوش به فرمان او نیستند.بخصوص وقتی آیلار برای طلاقش از علیرضا آن طور محکم پا فشاری کرد و از هیچ تهدیدی نترسید.فهمید همیشه هم زور و اجبار جواب نمی دهد گاهی باید با دل فرزندانش راه بیاید.از طرفی بانو با سی و یک سال سن در روستای کوچکی مثل روستای انها شانس ازدواج زیادی نداشت. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
27.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو این هوا نرگسی میتونه یه صبحونه ی آسون و‌مقوی باشه که درست کردنشم خیلی راحته😍 ❌اسفناج و پیاز و تخم مرغ و‌نمک و ادویه ❌ میتونید قبل ریختن اسفناج اونو با کمی آب بپزید بعد بریزید تو‌پیاز (اسفناجی که من استفاده کردم اینقدر تر و تازه بود که همین که ریختم تو پیاز آب شد )امیدوارم کلیپ و تا آخر ببینیدو لذت ببرید❤️ بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
649_42195203639845.mp3
9.77M
🎶 نام آهنگ: گل پونه 🗣 نام خواننده: آغاسی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از قشنگیای بهار🥹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوشصتوهفت مهمان ها یکی یکی وارد شدند اول یک خانوم مس
آن هم با مردی مثل شهرام که هیچ کم نداشت پس ، از همان اول تصمیم گرفته بود پا روی غیرت بیخودی جوش امده اش بگذارد و به این ازدواج رضایت دهد. ناگفته نماندکه در طول مراسم بین او و مهران یک کلمه حرف هم رد بدل نشد امادر جواب خانوم جون گفت شما صاحب اختیارید .هر طور صلاح می دونیدشعله هم حرف شوهرش را کامل کردالبته درسته مسافرید ولی برای رفتن عجله نکنید تا هر وقت که بمونید قدمتون روی چشم ما.خونه پسرم رو آماده کردیم تا کاملا راحت باشید.مهران رو به شعله گفت مامزاحم شما نمیشیم.میریم باغ مازار.شعله در جواب مهران گفت محاله ما بذاریم .بچه ها خونه منصورو براتون آماده کردن .هم بزرگه هم دیوار به دیوار خودمون هستین می تونیم ازتون پذیرایی کنیم.مهران باز گفت :فرقی نداره اونجا هم منزل شماست منصور رو به مهران گفت :اونجا کوچیکه .چند روز اینجا بمونید ما در خدمتتون باشیم قول میدم بد نگذره آنقدر منصور وشعله اصرار کردند که مهمانها پذیرفتند ساکت ترین اعضا حاضر در جمع بانو و جمیله بودند بانو چون عروس بود خجالت می کشید جمیله هم که در حضور مهران و مادرش احساس راحتی نمی کرد محمود گفته بود نیاید اما خودش برای امدن اصرار کرده بود و حالا واقعا پشیمان بودشب موقع خواب ریحانه با هر ترفندی که بود منصور را راضی کرد به اتاق آیلار آمد تا پیش او بخوابد درجایشان دراز کشیده بودند ریحانه به سمت آیلار چرخید و گفت کاش همین امشب از تو هم برای مازار خواستگاری کرده بودن و کار یکسره شده بودآیلار با این حرف ریحانه به لحظه ورود مهمان ها فکر کردمازار وارد که شد با نگاهی سریع میان حاضرین گشت نگاهش دلتنگی داشت انگار روی او مکث کرد و لبخندی نامحسوس روی لبهایش نشست آیلار نفهمید نگاه دلتنگش به دنبال او می گشت یاامید که در دستان دخترک بود؟چون بلافاصله جلو آمد بر صورت زیبای کوچکش بوسه ای محکم کاشت اصلا ایلار چرا داشت او و دلتنگی اش را حلاجی می کردمعلوم نبود چه مرگش شده بوداز روزی که مازار از عشقش به او گفت نگاهش به او فرق کردبعد از ان هر وقت گذرش کنار رود افتادخاطره حرفهای ان روز مرد جوان تداعی شدعاشق بودنش و اینکه تمام این سالها به احترام اینکه خواسته قلب دخترک چیز دیگری بوده.صبوری کرده بودیک جورهایی به دلش می نشست ریحانه کمی در جایش جا به جا شد و پرسید :فکر می کنی کی برای خواستگاری تو میان ؟من که مطمئنم همین امروز و فردا حرف شما دوتا هم میاد وسط آیلار دستش را تکیه گاه سرش کردهمانطور که به ریحانه که صورتش در اثر نور ماه پشت پنجره روشن شده بود نگاه می کرد گفت :چقدر ساده ای تودختر .چرا فکر می کنی اینا میان منو می گیرن برای مازار .به قول خودت چی کم داره پسره ؟مگه همین الان خانوم جونش نگفت چندتا عمه داره یکیشون فردا میاد اینجا .اخه فکر می کنی خانوم جونش ،باباش ،عمه هاش راضی میشن بیان برای پسر به قول تو خوشتیپ چشم ابی شون یک زن مطلقه بگیرن.؟اونم زنی که هزار جور حرف پشت سرش زدن تو انگار یادت رفته چی شده ..نفس عمیقی کشید و گفت :چی میگی دختر خوب .یادت رفته چه انگی به من زدن ؟چه قصه ها پشت سرم گفتن؟علیرضا با بلایی که سر من آورد ، فقط سیاوش رو ازم نگرفت .آبرومو برد .شانس زندگی و ازدواج خوب رو ازم گرفت.ریحانه اخم در هم کشید و گفت :همه میدونن که اون حرفها دروغ بود .حداقل مازار و مادرش می دونن گور بابای بقیه و حرفهای مفتشون.تازه کدوم زن مطلقه ؟تو که دست نخورده و بکر برگشتی دیگه کدوم ازدواج ؟کدوم طلاق ؟آخه چیه ازدواج شما شبیه ازدواج بود ؟آیلار در پاسخ به ریحانه گفت :من و تو میدونیم اون ازدواج واقعی نبوده اونا که نمیدونن.ریحانه در جایش نشست و گفت :جمیله هم نمیدونه ؟اون شب که عمه محبوبه گفت جمیله نبود مگه ؟آیلار موهایش را کنار زد و گفت :نه نبود .امید مریض بود زود رفت .نمیدونم چی شده که خاله خانباجی ها هم بهش نگفتن .اگه می دونست حتما بهم می گفت.ریحانه با دقت خیره صورت آیلار شد و پرسید :دوست داشتی می گفتن ؟دوست داشتی می دونست تو دختری ؟آیلار جواب این سوال را نمی دانست زمزمه کرد :نمیدونم ریحانه از سر بیکاری بلند شد شانه را برداشت روی موهایش کشید و گفت :چی بگم والا .خدا میدونه قسمت هر کسی چیه .میگم آیلار این آقا مهران بابای مازار آدم خوبی بنظر میرسه .چرا جمیله ازش طلاق گرفته ؟آیلار شانه را از دست ریحانه گرفت و گفت :پشتت بکن بهم بشین من برات شونه می کنم ریحانه پشت به آیلار نشست .آیلار در حالی که شانه را میان موهای ریحانه می کشید گفت :مثل اینکه جمیله خیلی کم سن و سال بوده که آقا مهران همراه پدرش میره به روستاشون و اونجا جمیله رو می بینه و ازش خوشش میاد ولی جمیله اون و نمی خواسته پدر و برادرش بر خلاف میلش به زور اون و به آقا مهران میدن . ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چند سال هم با هم زندگی کردن اما جمیله می گفت اونجا عذاب می کشیدم شوهرشو نمی خواسته هیچ جوره هم به دلش نمی نشسته ...از طرفی می گفت من مثل اونا زندگی کردن رو بلد نبودم یک دختر دهاتی فقیر که عروس یک خانواده شهری پولدار میشه.خلاصه آخرش هم باهاشون نمیسازه و طلاق می گیره .بنده خدا یک روز که سرِ درد و دلش باز شده بود می گفت بعد اینکه طلاق گرفتم و برگشتم تازه فهمیدم خطا و اشتباه یعنی چی .شده بوده سر بار برادرش با زنی که اصلا راضی به بودنش نبوده .دیگه نه روی برگشتن پیش شوهرش داشته نه تو خونه برادرش جایی داشته ، اینه که مجبور میشه با بابام ازدواج کنه.ریحانه با افسوس سر تکان داد :آخی چه بد.ولی دیونگی کرده ها مرد به این خوبی و با وضع مالی خوب و بچه رو ول کرده که چی ؟ نمی خواستتش!آیلار گفت:آره بچگی کرده .با سن کم و احساسات تصمیم گرفته .فکر می کرده میره وبایک مردی که دوستش داره ازدواج می کنه و خوشبخت میشه .نمی دونسته که طلاق و فقر وقتی دست به دست هم میدن مصیبت به پا میشه.ریحانه دستی به موهایش کشید وگفت :موهامو برام می بافی ؟...این بنده خدا هم که خدا بختشو سفید کرده بود خودش لگد به بخت خودش زد و سیاهش کرد مرد به این خوبی.آیلار خندید و گفت :تو انگار خیلی این خانواده رو پسندیدی ؟ریحانه هم خندید و گفت :آره خیلی بخصوص مازارشون .الهی که قسمت خواهر شوهرم بشه.صبح زود همه اهالی خانه از خواب بیدار شدند تا بساط صبحانه و پذیرایی از مهمانها را فراهم کنندتا بانو به اتاقک ته ساختمان رفت و مشغول پخت نان شد.آیلار و ریحانه خانه را مرتب کردند تخم مرغ ها را جمع کردند.انواع کره و مربا و پنیر محلی را با سلیقه در ظرف گذاشتند.بشقاب های سبزی و گوجه و خیار را اماده کردند بانو را هم در پخت نان کمک کردندفقط مانده بود مهمان ها بیایند تا شیر را داغ کنند و تخم مرغ ها را بپزند.شعله به بانو گفت :مادر بیا برو صداشون کن .ببین میخوان صبحونشون ببریم همونجا یا میان اینجا ؟بانو با خجالت خودش را کمی عقب کشید و گفت :بخدا مامان من روم نمیشه.آیلار خندید وگفت :مامان من میرم ازشون می پرسم.شال سه گوش ابریشم سفیدش را که همین چند روز پیش بافتش را تمام کرده بود.دورش پیچید تا از سرمای هوای پاییز در امان باشد به حیاط رفت‌میان دیوار خانه انها و منصور در کوچکی وسط دیوار حیاط هایشان گذاشته بودندتا مدام مجبور به رفت و آمد از کوچه نباشند آیلار وارد حیاط خانه منصور شد دم در هال ایستاد چند ضربه به در زد شهرام در را به رویش باز کرد و در جواب سلام و صبح بخیر آیلار با خوش رویی گفت :به به سلام آیلار خانوم لبخندی از این خوش رویی شهرام روی لبهای آیلار شکل گرفت وپرسید :بیدارین ؟صدای خانوم جون از پشت سر شهرام به گوش رسید و گفت :بله مادر بیداریم بیا تو.شهرام کنار رفت و آیلار به خانم جون و مهران هم سلام دادنگاه مهران زیادی مهربانی داشت.مثل پدرها نگاهش می کرد .نگاهش را دوست داشت و به دلش نشست.از مازار خبری نبودآیلار گفت :ببخشید زودتر نیومدم .فکر کردیم خسته هستین خوابیدین .مامان گفت ازتون بپرسم برای صبحانه تشریف میارید اون طرف یا بیاریم همینجا خانوم جون با مهربانی گفت :ما تازه بیدار شدیم دخترم .به مادرت بگو مزاحمتون میشیم همونجا .بالاخره باید حرفهامون رو هم بزنیم.همزمان مازار با موهای خیس در حالی که با حوله سفید دور گردنش در حال خشک کردن موهایش بوداز حمام خارج شداز موهای سیاهش قطرات ریز آب روی تیشرت سفیدش می چکیدو یکی نبود بگوید این هوا ،هوای تیشرت پوشیدن است ؟آن هم بعد از حمام و با موهای خیس نگاهش که به آیلار افتاد.آیلار سلام کوتاهی داد و روبه خانوم جون گفت :قدمتون روی چشم پس من به مامان میگم.تا خواست به سمت در بچرخد. مازار صدایش کرد :آیلار ؟نگاه دخترک دوباره به سمت او برگشت و مازار گفت :میشه کلید باغو بیاری میخوام برم قهوه جوش بیارم مردک معتاد قهوه بودآیلار سر تکان داد وگفت :کلید همین جاست .دیروز از باغ برگشتم اومدم اینجا کلید رو یادم رفت ببرم خونه .روی جاکلیدیه ...فقط وسایلو جابه جا کردم .ممکنه پیداش نکنی خودم میرم میارمش مازار جلو آینه ایستاد در حالی که با حوله مشغول خشک کردن موهایش بود ۰ گفت :باشه پس با هم میریم.آیلار به سوی در قدمی برداشت و گفت :باشه پس من به مامان بگم بریم مازار حوله را به جا لباسی کنار آینه آویز کرد و گفت :نمیخواد بابا زود بر می گردیم بیا بریم.از دهان آیلار پرید :حداقل موهاتو خشک کن هوا سرده سرما میخوری لبخند نامحسوس روی لبهای مازار با لبخند پت و پهن خانوم جون همزمان شد دخترک خجالت کشید نا خواسته گفته بود. مازار گفت :سرما نمیخورم .من فعلا فقط به قهوه فکر می کنم بدو.خانوم جون گفت :راست میگه مادر هوا سرده موهاتو خشک کن. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
جشن عروسی در ایران دهه بیست دورانی که لباس نظامی ارزش خاصی داشت و داماد هم با لباس نظامی در مراسم حضور داشت. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ✍بچه ای نزد شیوانا رفت (در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت و دانایی می دانستند) و گفت: "مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. 🔸لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید. " شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودند و کاهن معبد نیز با غرور و خونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود. 🔹شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد. شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. 🔸زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد. شیوانا تبسمی کرد و گفت: "اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. 🔹چون تصمیم به هلا کش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی . 🔸هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطرسرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد!" زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید. 🔹اماهیچ اثری از کاهن معبد نبود! می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!! هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست كه متوجه شویم كسی كه به آن اعتماد داشته ایم عمری فریبمان داده است... ✍در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی‌ است. و تنها یک گناه و آن جهل است. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کیااز اینا داشتن😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با دیدن این تیتراژ پرت میشیم توی دنیای تلوزیون سیاه و سفید 😔😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهفتاد چند سال هم با هم زندگی کردن اما جمیله می گفت
مازار سویچ را برداشت و گفت :با ماشین میریم.بریم آیلار ؟آیلار به خانوم جون نگاه کرد وگفت :آخه مامانم ..شهرام گفت :تو برو من میرم به مامانت میگم با مازار رفتی .بهش هم خبر میدم ما برای صبحانه میریم اون طرف آیلار لبخندی زد و گفت :باشه ممنونمازار و آیلار که سوار بر اتومبیل از در خارج شدند شهرام هم به سمت منزل شعله رفت چند ضربه کوتاه به در هال زد بانو در را باز کرد با دیدن شهرام پشت در دست پاچه شد و گفت :سلام بفرمایید توشهرام با دیدن دست پاچگی دخترک لبخندی زد و گفت :سلام .ممنون اومدم خبر بدم آیلار همراه مازار رفت باغ واسه مازار قهوه جوش بیارن.شانه اش را به در تکیه داد وگفت :خواهرت از تو وارد تره .بیا یه ذره ازش یاد بگیر تو هم یک ذره هوای منو داشته باش .از دیشب تا حالا یک نگاه به من ننداختی .نگفتی این شهرام بعد چند ماه اومده حتما دلش تنگه.بانو از خجالت لب گزید شهرام گفت :یه نگاهی ، یه لبخندی ،یه اشاره ای ...‌بانو با خجالت گفت :حالا بفرمایید داخل بیرون سرده.شهرام تکیه اش را از در گرفت و گفت :نه ممنون میرم با مامان و داداش میام .ولی این رسمش نیست.صدایش را پایین آورد و گفت :میگم اگه منم بهانه قهوه جوش بیارم تو میای بریم یک جایی اول صبحی خلوت کنیم،؟بانو با خجالت خندید و شهرام گفت :والا اینجوری که خانوم جون داره پیش میره همین فردا،پس فردا می برتمون سر سفره عقد .اونوقت داغ نامزد بازی به دلم می مونه ها.بانو از خجالت سرخ شد و شهرام گفت :منظورم از همین نامزد بازی های معمولی بود نه از اونا تو چرا لبو شدی ؟بانو بیچاره بیشتر سرخ شد و شهرام گفت :می بینی تو رو خدا من و تو دیشب نامزد شدیم ، اونوقت اون دوتا رفتن باغ بانو آهسته گفت :رفتن قهوه جوش بیارن بیچاره ها.مازار و آیلار وارد خانه باغ شدند مازار گفت :اوه هوا چقدر سرده .آیلار به سمت آشپزخانه رفت وگفت :بهت که گفتم سرده.مازار بر خلاف جهت آیلار به سمت تنها اتاق خانه رفت و گفت :من فکر کنم توی کمد اینجا یک سشوار مسافرتی داشته باشم.آیلار دم در آشپزخانه ایستاد و به سمت مازار برگشت و گفت :خونه منصور هم سشوار بود.مازار سرش را چرخاند و از روی شانه به ایلار نگاه کرد وگفت :فکر نمی کردم هوا انقدر سرد باشه .آیلارتا من موهامو خشک می کنم تو قهوه درست می کنی ؟کلید در این اتاق کجاست ؟آیلار در کابیت را باز کرد و گفت : تو کشوی اول میز ....باشه قهوه درست می کنم فقط زود باش باید برم کمک مامان ظرف قهوه و قهوه جوش را بیرون آورد و به سمت شیر آب رفت تا قهوه جوش را پر کند‌.صدای مازار همزمان با صدای سشوار از اتاق به گوش رسید و گفت :آیلار دوتا فنجون قهوه درست کن یکی برای من یکی خودت.آیلار اصلا قهوه دوست نداشت وگفت :آخه من که قهوه نمیخورم.باز صدای مازار با همنوایی صدای سشوار به گوش رسید :حالا تو درست کن اگه نخوردی خودم میخورم.چند دقیقه بعد دم در اتاق ایستاد و به مازار که همچنان با موهای شب رنگش درگیر بود گفت :قهوه آماده اس بیا تا سرد نشده.مازار سشوار را خاموش کرد و از اتاق خارج شد و پشت میز نشست آیلار یک فنجان قهوه برایش ریخت و مقابلش گذاشت.مازار گفت :برای خودت هم بریز آیلارگفت :آخه وقتی نمیخورم چرا بریزم .من ترجیح میدم از بوش لذت ببرم مازار پا فشاری کرد :حالا تو بریز قول میدم اینبار از طعمش هم مثل عطرش خوشت بیاد.آیلار بی میل کمی از نوشیدنی را برای خودش توی فنجان ریخت.رو به روی مازار نشست فنجان را به لبهایش نزدیک کرد.مثل همیشه طعم تلخ دوست نداشتنیش تو ذوقش زد.به زور آن را فرو داد وگفت :وای مازار چرا اصرار می کنی مثل زهرمار می مونه .چطوری میخوری ؟مازار بالبخند بزرگی به صورت بامزه آیلار نگاه کرد.قهوه اش را همراه با تماشای صورت بامزه آیلار با لذت تمام نوشیدآیلار از توی ظرف مقابل مازار یک شکلات برداشت و به دهان گذاشت تا طعم دهانش عوض شود.روزهای خوبی بود روزهای پاییزی زیبایی را می گذراندندبر خلاف سال گذشته که همه چیز به گونه وحشتناکی گذشته بوددر تدراک مراسم عقد شهرام و بانو بودند همه چیز خیلی خوب می گذشت حال آیلار هم خوب بود ،خیلی خوب آنقدر خوب که حتی وقتی محبوبه بچه ناهید به بغل از کنارش رد شد و مقابل چشمان خانوم جون و فرشته خانوم خواهر شهرام جواب سلامش را هم ندادبرایش مهم نبود.محبوبه کنار آنها ایستاده حسابی خوش وبش کرد اما جواب سلام آیلار را هم نداد.ناهید هم فقط سلام و علیک کوتاهی با هووی سابقش کرد.مدتی از فارغ شدنش می گذشت و زیاد از خانه بیرون نمی امدآیلار بعد از طلاقش دیگر به خانه عمویش نرفته بودحالا کمی دلش میخواست پسرک کوچک علیرضا را ببینداما محبوبه آنقدر پشت چشم نازک کرد و چشم و ابرو آمد که دخترک بیچاره جرات نکرد طرف کودک برود. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 خدایا، اگر خطاهایم مرا از نظرت انداخته، به خاطر حُسن اعتمادم بر تو از من چشم‌پوشی کن. 🌙 شب‌ بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌼گاهی به خودت احترام بگذار 🌺یک چای داغ بریز 🌸داخل زیباترین استکان خانه، 🌼یک دانه شیرینی هم بگذار کنارش 🌺همراه یک آهنگ دلنشین 🌸و به خودت بگو : بفرمایید… ! 🌼چایتان سرد نشود…! 🌺چای زندگیتون همیشه گرم 🌸سلام صبحتون بخیر یاران باوفا •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مراقب بارندگی ها باشید.... - @mer30tv.mp3
4.96M
صبح 30 اردیبهشت کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهفتادویک مازار سویچ را برداشت و گفت :با ماشین میری
قرار بود برای خرید عقد بروند.بانو و خانوم جون و شعله سوار اتومبیل شهرام شدند آیلار و فرشته و ریحانه هم سوار بر اتومبیل مازار.مهران و شوهر فرشته همراهیشان نکردند و ترجیح دادند کمی در روستا بگردند.منصور هم قرار بود همراهیشان کند.فرشته خواهر شهرام عصر روز گذشته رسیده بود.زن زیادی شوخ و مهربانی بودپسرهای دو قلوی دوازده ساله اش را همراه خودش نیاورده و پیش مادر بزرگ پدریشان مانده بودند.تا از درس و مدرسه باز نشوند مثل مادرش زن بسیار مهربان و خوش زبانی بود در طول مسیر فرشته موزیک شادی گذاشت و بیشتر مسیر را به رقصیدن و دست زدن گذراند و به توپ و تشرهای مازار هیچ اهمیتی نداد حتی ابروهای گره خورده مازار و صورت در همش هم او را از رقصیدن منصرف نکرد و اصلا به روی مبارکش نیاورد.آیلار و ریحانه مثل دوتا دختر خوب روی صندلی عقب نشسته بودند.گاهی که فرشته خیلی اصرار می کرد با دست زدن همراهی اش می کردند.گاهی که مازار از آینه اخمی حواله اشان می کرد ساکت می نشستند.به محض پیاده شدن از اتومبیل و جمع شدنشان دورهم دم در یک مغازه جواهرفروشی.مازار به شهرام گفت :این خواهرتو دیگه با من نمی فرستیها.شهرام که هم اخلاق مازار و هم فرشته را می شناخت با خنده پرسید :چرا چی شده مگه ؟مازار حرصی گفت :تمام راه رو رقصیدشهرام بلند خندید فرشته وسط خیابان از گردن مازار آویزان شد.صورتش را محکم بوسید و گفت :قربون اون غیرت خرکیت بره عمه.مازار چپ چپ نگاهش کرد و گفت :چی بگم بهت اخه .انگار نه انگار مادر دوتا پسر دوازده ساله ای .این کارها رو تو خیابون نکن زشته .مردم که نمی دونن تو عمه منی.ریحانه آهسته زیر گوش آیلار پچ زد غیرتش تو حلقم ؟اخمو داشته باش و ریز خندید.خانم جون به فرشته گفت :تو دوباره بچه ی منو اذیت کردی .خوب راست میگه مادر نکن این کارها رو .سی و شش سالته فرشته با همان لبخند بزرگ گفت :دل به دل این عقب مونده نده مامان .بخدا اونی که میخواد زنش بشه گناه داره.دوباره نگاهش را به مازار داد و با ذوقی عجیب گفت :الهی قربون خودت و زنت بشم بداخلاق عمه.بالاخره لبهای مازار به لبخندی باز شد و گفت :اگه این زبون نداشتی چیکار می کردی اخه.فرشته مهربان گفت :فدای تو میشدم عشق بود که کیلو کیلو از چشمانش می ربخت معلوم بود چقدر برادر زاده اش را دوست داردشهرام رو به فرشته گفت :بریم داخل دیگه .دم در ایستادین چرا ؟فرشته رو به شهرام گفت :ما بیاییم داخل چیکار؟خودتون برید دیگه .با این دوتا عزیز بزرگترو به خانوم جون و شعله اشاره کرد.شهرام متعجب گفت :پس این همه راه اومدین چیکار ؟فرشته که حتی یک لحظه لبخند از روی لبهایش گم نمیشد گفت :اومدیم واسه خودمون بگردیم و خوش بگذرونیم .این وسطا یک چیزایی هم برای خودمون بخریم .چیکار به کار عروس و داماد داریم مگه من میخوام لباس عروس بپوشم یا حلقه دستم کنم که بیام انتخاب کنم .عروس به اون خوشکلی اینجا ایستاده برید انتخاب کنید خانم جون و شعله خانوم هم هستن.خانوم جون هم گفت :والا منم اومدم همین دور و بر بگردم برای عروسم کادو بخرم .کاری هم به کار شما عروس و داماد ندارم.شهرام نگران گفت :شما که اینجا جایی بلد نیستین گم میشی مادرم همراه خودمون باش با همدیگه کادو هم می گیریم.خانوم جون سر باز زد.می دانست عروس و داماد دوست دارند این لحظات را تنها باشند.با سلیقه خودشان همه چیز را انتخاب کنندوگفت :همین اطرافم مادر جایی نمیرم که گم بشم.شهرام همچنان نگران گفت لااقل با مازار و فرشته برو.خانم جون بازگفت مادر مگه من می تونم پا به پای جوونا بگردم .خودم تا دو ،سه تا مغازه اون طرف تر میرم.شعله گفت :اگه مزاحمتون نباشم منم باهاتون میام .البته بعضی جاها زحمت هل دادن ویلچر می افته گردنتون .کادو که خریدیم میریم بستنی فروشی کنار امام زاده یک بستنی میخوریم بعد هم میریم امام زاده زیارت و استراحت خانم جون با خوشحالی گفت بفرما شهرام خان اینم همراه من.آیلار گفت :منم باهاتون میام که کمک حال شما و مامان باشم.خانوم جون با تشری غیر واقعی گفت :هنوز انقدر پیر نشدم که نتونم یک ولیچر هل بدم دختر.برید ببینم.اصلا ما دوتا میخواییم با هم غیبت کنیم من غیبت عروسم.شعله خانوم غیبت دامادش. ریحانه باز زیر گوش آیلار پچ زد :چه مادر شوهر و خواهر شوهر پایه ای؟خوشبحالت.آیلار نگاهش کرد و گفت :خوش به حال من چرا ؟انگار عروسو اشتباه گرفتی ؟ریحانه با خنده ریزی گفت :ان شاءالله نوبت تو هم میشه.تمام مدتی که در پاساژ برای خرید می گشتند.حواس فرشته پی مازاری بود که معلوم بود حواسش بدجوری درگیر دخترک چشم سیاه است.پسرکش را می شناخت چند سال بیشتر اختلاف سنی نداشتند اما برایش مادری و خواهری کرده بود محال بود حال و هوای چشمانش را نشناسد. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
25.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
(باماهی کولی) مواد لازم : ✅ برگ چغندر،گشنیز،نعنا ✅ چوچاق،تره،جعفری ✅ اسفناج،برگ سیر ✅ آب جوش ✅ برنج خیس خورده ✅ سیر،تخم مرغ ✅ آب نارنج ✅ زردچوبه،نمک،فلفل بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f