نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهفتادوشش دوباره به شعله منتظر چشم دوخت و گفت فردا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهفتادوهفت
اما نگاه منتظر آیلار وادارش کرد ادامه سخنش را بر زبان آوردسر اینه که فرشته ،خانوم جون ،بابا منو می شناسن میدونن وقتی یکی برام خیلی مهمه برای راحتیش تا آخر دنیا صبر می کنم.مازار گفته بود او خیلی برایش مهم است ؟؟برای جواب سوالش باید به ادامه حرفهایش گوش می سپردهمچنان آبی چشمانش در گره چشمان سیاه آیلار بود و گفت :این مدت اتفاقات ریز و درشت زیادی رو ازسرگذروندی .تحت فشار بودی و اذیت شدی من اگه از فرشته خواستم دست نگه داره سر این بوده که خواستم بهت زمان بدم تا یک مدت در آرامش کامل بدون حادثه خاصی زندگی کنی ،با خودت ،با زندگیت ،با گذشته کنار بیایی آری گفته بود او خیلی مهم است.آیلار در سکوت و با چشمانی که حالا راضی تر بنظر می رسید.همچنان نگاهش می کرد.مازار با رضایت از بهتر شدن حال چشمان آیلار گفت یک چیزی رو میخوام بدونی آیلار .درباره ما ،درباره من و خودت ،درباره خواستگاری فرداشب تنها کسی که تصمیم می گیره تو هستی .نمیخوام هیچی روی نظر و تصمیمت تاثیر بذاره.اگه نخواستی سفت و محکم حرف بزن به جوانبش فکر نکن چون من نمیذارم هیچ اتفاقی بیفته.مازار با رضایت از بهتر شدن حال چشمان آیلار گفت :یک چیزی رو میخوام بدونی آیلار .درباره ما ،درباره من و خودت ،درباره خواستگاری فرداشب تنها کسی که تصمیم می گیره تو هستی .نمیخوام هیچی روی نظر و تصمیمت تاثیر بذاره . اگه نخواستی سفت و محکم حرف بزن به جوانبش فکر نکن چون من نمیذارم هیچی بشه اینکه پای شهرام و بانو وسطه و ممکنه نارضایتی تو، روی روابط اون دوتا
هم تاثیر بذاره. یا اینکه از طرف خانواده من دلخوری پیش بیاد یا هر فکر و حدس دیگه ای که ممکنه روی نظرت تاثیر بذاره رو بریز دور .فقط و فقط به خودت و به دلت فکر کن و تصمیم بگیر.فاصله اشان کم بود اگر کمی جلوتر می رفت نفس هایشان هم مثل نگاهشان در هم گره میخورد باز ادامه داد :چون تنها کسی که مهمه ،تنها کسی که باید تصمیم بگیره تویی.آیلار لبخند رضایتمندی زد مازار کمی در جایش جا به جا شد باید صحبتش را تمام می کرد حرفهایشان زیادی به درازا کشیده بود دو خانواده سر پا ایستاده بودند با این که از صداهایشان مشخص بود خودشان را به کوچه علی چپ زده اند یعنی مثلا متوجه خلوت کردن آن دو نشدنداما مگر میشد کسی معطل شدن مازار آن هم برای دقایقی طولانی را دم در اتاق آیلار ندیده باشد.با این که نحوه ایستادن و هیکل بزرگش به گونه ای بود که کسی آیلار را نمی دیداما از زمانی که صرف شد و صدای ریز حرف زدنش حتما متوجه شده بودند که آنها به گفت و گو ایستاده اند.شهرام کنار بانو ایستاده بود.آهسته زیر گوشش پچ زدیاد بگیر تو شب قبل خواستگاری با من اینجوری خلوت کردی؟ببین این دوتا رو چطور از هر فرصتی استفاده می کنن .تو هم همش سرخ و سفید میشی و خجالت می کشی.بانو از حرکت شهرام که مثل بچه ها حرف میزد خنده اش گرفت.آهسته گفت :تو شب قبل خواستگاری اصلا اینجا بودی ؟شهرام به شوخی طعنه زد :نه که اگه بودم تو می کردی ؟بانو ریز خندید و شهرام گفت :به موقعش تلافیشو سرت در میارم.بانو خجالت زده لب گزید و شهرام رو به برادر زاده اش که قصد کوتاه آمدن نداشت گفت مازار جان بریم ؟به امید خدا زیر پامون علف سبز شدمازار به عمویش نگاه کرد زیادی معطل کرده بود اما خونسرد به سوی جمع آمد و گفت بریم .از همه معذرت میخوام سرپا موندین.آیلار هم پشت سر مازار با گام های آهسته از اتاق خارج شدبابت دقایق گذشته از روی بزرگترها خجالت زده بودو البته که آن لبخند پر از شیطنت روی لبهای ریحانه میزان خجالت زدگی اش را بیشتر می کرد.شب زیبایی بود برف ریزی می باریداولین برف سال که کمی زودتر از موعد و غیره منتظره شروع شد.یک ساعت پیش خانواده مازار برای خواستگاری آمده بودندحالا هر دو در حیاط زیر سایه بان ایستاده بودند خواست مازار بود که صحبت کنندو پیشنهاد داد که در حیاط و با تماشای برف گفت و گو کنند.مازار به آیلار که از همان بدو ورود از چشمانش خوانده بود حرفی برای گفتن دارد نگاه کرد و گفت :خوب بهم بگو چی نگرانت کرده ؟با لبخند نامحسوسی گفت خواستی حرف بزنیم چون فهمیدی من باهات حرف دارم ؟مازار دست در جیب سر تکان داد وگفت چشمات نگرانن چرا ؟چیزی شده ؟آیلار با دستهایش خودش را بغل کرداز این حواس جمعی مازار آن هم در همان اول کار خوشش آمد.نگاهش را به مرد جوان دوخت وگفت آره از یک چیزی نگرانم.تو درباره من و سیاوش همه چی رو میدونی .اینکع علاقه ای بوده.از دیشب تا حالا که صحبت خواستگاری مطرح شده دارم با خودم فکر می کنم می تونی با گذشته ی من کنار بیای ؟مازار خیره چشمان آیلار شد و گفت وقتی میگی علاقه ای بوده . یعنی دیگه الان نیست درسته ؟آیلارگفت من از روزی که زن علی شدم دفترچه عشق و عاشقی با سیاوش رو بستم .
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهفتادوهشت
دروغ نمیگم،نمیگم از همون لحظه ذهنم به طور کامل ازش خالی شد .اما من توی این یکسال هر روز بیشتر توی فراموش کردن سیاوش موفق بودم .اما مازار اگه قراره با خبر بودنت از گذشته به آینده لطمه بزنه فکر کنم بهتره همینجا تموم بشه.مازار لبخند زد دریای چشمانش آرام آرام بودگفت :واسه من از امشب مهمه ،تو قبل از امشب به من تعهدی نداشتی اما اگه امشب بله بدی تعهد داری ،بهت دروغ نمیگم اینکه بگم گذشته ات با سیاوش یا یکسال زندگیت با علی اصلا مهم نیست دروغه بخصوص که ما فامیل هستیم و بالاخره با همدیگه برخورد خواهیم داشت اما من و تو کنار هم می تونیم انقدر روزهای خوب داشته باشیم که گذشته کامل پاک بشه هم از ذهن من هم از ذهن تو.چند ثانیه مکث کرد و گفت :فقط اینکه میگی اتفاقات گذشته قراره روی آینده تاثیر بذاره یا نه یعنی ممکنه نظرت مثبت باشه و داری به آینده با هم بودن فکر می کنی ؟ اگه آره .به حرفهای دیشبم فکر کردی اینکه ممکنه جوابت مثبت باشه فقط تحت تاثیر خواسته دلته ؟خودت و دلت خواستید ؟نه هیچ کس و هیچ چیز دیگه ؟آیلار اینبار چشم از مازار گرفت شرم و حیای دخترانه اش مانع از نگاه به چشمانش میشدبه برفهای ریز که همچنان می بارید نگاه کرد و گفت :من قبل این یک سال تو رو یادم نیست..هیچ وقت نخواستم بهت توجه کنم که چیزی ازت بدونم .همیشه ترجیحم این بوده که دور باشم ازت .قبل این یکسال مازار همیشه برای من پسر بچه ای بود که عروسکم
رو کور کرد و مادرش پدرمو ازم گرفت و خودش صاحب محبت پدرم شد .هیچ وقت بیشتر از این بهت نگاه نکردم همیشه ازت کینه داشتم انگار عشق به بابام باعث شده بود همه تقصیر ها و کوتاهی های اونو از چشم تو و مادرت ببینم ..نفس عمیقش را همراه با بخار از سینه بیرون داد و ادامه داد :اما وقتی اون ماجرا پیش اومد وقتی محبت های مادرت و دیدم و مهربونی های خودتو .وقتی هر وقت هرجا بودی ازت دنیا ،دنیا آرامش گرفتم پشیمون شدم واسه این همه سال کینه الکی ..با انگشتهایش بازی کرد و نگاهش را به انگشتهایش دوخت وگفت:منم بهت دروغ نمیگم مازار عاشقت نیستم .اما خودم با قلبم خواستم که باهات باشم نه هیچ فکر و هیچ مصلحتی .وقتی کنارتم ازت آرامش میگیرم . حرفهات ،رفتارت یک جوریه که انگار وقتی هستی لازم نیست غصه چیزی رو بخورم.لبخند نشسته روی لبهای مازار هر لحظه بزرگ و بزرگتر میشد حرفهای دخترک به دلش می نشست چه چیزی بهتر از اینکه آیلار با او غصه چیزی را نمیخوردهمزمان صدای زنگ در حیاط آن هم با ان صدای جیغ مانند و گوش خراشش بلند شدمازار به آیلار نگاه کرد و گفت :غیر از ما مهمون دیگه ای هم قراره بوده بیاد
آیلار با لبخند از غافلگیر شدن مازار گفت :نه ،ولی اینجا مثل شهر نیست که برای رفتن به خونه کسی از قبل با هم هماهنگ کنن.... هر وقت حوصله اشون سر بره میرن خونه همدیگه تا مازار خواست به سمت در برود منصور در هال را باز کرد و گفت :دارن زنگ میزنن؟مازار گفت :آره الان میخواستم برم ببینم کیه منصور کفش پوشید و گفت :نه شما راحت باشید من میرم ببینم کیه
منصور که دور شد.مازار به سمت آیلار که نگاهش همچنان در پی منصور می رفت برگشت وگفت :خوب دیگه ؟آیلار هم به سمت مازار نگاه کردوگفت :دیگه این که خودت هم در جریانی من چندماهه دارم درس میخونم ومیخوام توی کنکور سال آینده شرکت کنم تو که با درس خوندن مشکلی نداری؟مازار یک دستش را روی بازوی دست دیگرش گذاشت وگفت :نه .من با درس خوندنت هیچ مشکلی ندارم .خوب البته بهتره که شهر محل زندگیمون یعنی شیراز دانشگاه قبول بشی وگرنه مجبوری دوباره کنکور شرکت کنی.هنوز آیلار جواب مازار را نداده بودکه عاطفه که او هم تازه امروز رسیده بود تا برای مراسم عقد خواهرش باشددر هال را باز کرد
و از مازار و آیلار پرسید :یخ نکردین شما دوتا.مازار خندید و گفت :نه ولی اگه دوتا چایی برامون می آوردی خیلی بهتر میشدعاطفه با خنده گفت :پس معلومه فعلا قصد داخل اومدن ندارین..همان لحظه خنده روی صورتش با دیدن سیاوش و سحر که همراه منصور به سمتشان می آمدند جمع شدسحر متعجب به مازار و آیلار که کنار هم ایستاده بودند نگاه کردسپس نگاهش را به عاطفه داداما سریع خودش را جمع و جور کرد و گفت :سلام شب بخیر .مزاحم که نشدیم ؟عاطفه محترمانه گفت :نه خوش آمدید مراحمیدسیاوش هم با جمع سلام و علیک کردسحر گفت :سیاوش پیشنهاد داد بیاییم اینجا ،گفت دو روز دیگه مراسم عقد دارین بیاییم ببینیم کاری ،کمکی ...عاطفه با خوشحالی گفت :کار خوبی کردین .قدمتون روی چشم .کمک هم لازم داریم چون اینطور که بوش میاد دوتا عقد داریم و به مازار و آیلار اشاره کردنگاه بهت زده سحر روی مازار و آیلار ماندآیلار با سری پایین افتاده و لبخند کم رنگی بر لب خیره کفش های مازار شد.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
عکس جوانی آیت الله رئیسی 🖤
#رئیسی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
افلاطون روزی شاگردان خود را گردش علمی برد. در کوه و دشت در طبیعت سبز بهاری گشتند و از افلاطون، فلسفه وجود آموختند.
وقت استراحت مشغول خوردن، غذا شدند. پشه ای مزاحم غذا خوردن افلاطون شد و مدام بر روی غذای او می خواست نزدیک شود و بنشیند. افلاطون قدری از غذای خود در مقابل پشه گذاشت، پشه از آن مکید. افلاطون خواست شاگردانش به دقت پشه را زیر نظر داشته باشند.
پشه بر خواسته و روی دست یکی از شاگردان که قدری زخم بود و خون داشت نشست و مشغول خوردن خون شد. افلاطون سیب گندیده ای نزد پشه نهاد، پشه روی قسمت سیاه شده آن نشست و شروع به مکیدن و خوردن کرد....
در همان محل ، در تنه درختی، عنکبوتی توری تنیده و لانه کرده بود، پشه برخواست و تور را ندید و در تور عنکبوت گرفتار شد.
افلاطون به شاگردانش گفت: بنگرید، عنکبوت صبور ترین و قانع ترین حشره است. روزها ممکن است به خاطر یک لقمه غذا در کنار لانه خود منتظر بنشیند. و وقتی شکاری کرد، روزها آرام آرام از آن استفاده کند. حریص و شکم پرور نیست .
اما پشه را دیدید، هم طمعکار است و هم شکم پرور و هم صبری برای گرسنگی ندارد. وقتی روی خون نشسته بود، دیدید، با دست می زدید بر می خواست و دوباره سریع می خواست روی غذا بنشیند چون تاب گرسنگی هرگز ندارد.
پس بدانید ، خداوند طمع کار ترین مخلوق را روزی و غذای، قانع ترین و صبورترین ، مخلوق خود می کند
بسیاری از گرفتاری های انسان نتیجه طمع و زیاده خواهی اوست.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کودکان قاجاری
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اندکی حس خوب نوستالژی🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهفتادوهشت دروغ نمیگم،نمیگم از همون لحظه ذهنم به طو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهفتادونه
نمی توانست انکار کند آن ته ته های دلش همانجا که هنوز هم گاه گداری بهانه سیاوش را می گرفت آشوب است و دوست دارد بداند عکس العمل سیاوش چیست اما نه لبخند کم رنگ روی صورتش را حذف کرد نه از قالب دخترک خجالتی شرم زده بیرون آمد.نه حتی برای ثانیه ای سر بلند کرد تا سیاوش را ببیند و عکس العملش را بداند.او قرار بود ادامه زندگی اش را با مازار باشد ناراحتی و دل چرکینی اش را نمی خواست.از همین حالا باید به آن قسمت از قلبش که هنوز آدم نشده بود بی اهمیت می ماندنفس عمیقی کشیدبوی ادکلن مازار که درست کنارش ایستاده بود همراه هوای سرد وارد ریه اش شدآن شیطان وروره جادوی گوشه قلبش انگار کمی ساکت تر شدسیاوش این لحظه ها را پیش بینی می کردمی دانست یکی از همین روزها هم باید منتظر خواستگاری مازار باشد و خودش را آماده کرده بود عمیقا برای آیلار خوشحال بود مازار می توانست او را خوشبخت کند چه چیزی بیشتر از این قلب زخم خورده او را التیام می بخشید صحنه مقابلش شبیه بافته های ذهنش نبودآیلار در شب خواستگاری اش ایستاده در کنار مردی دیگر لبخند بر لب و شرمزده
اما به غم نشسته بر قلبش اهمیتی نداد دوست داشت این صحنه را دوست بدارد
چون عمیقا ایمان داشت مازار بهترین گزینه برای دخترک محبوب سالهای گذشته اوست.با لبخند بزرگی بر لب که خوب البته کاشتنش کمی سخت امدبه عاطفه گفت ما در خدمتیم دستش را به سمت مازار دراز کرد و گفت :به سلامتی ،مبارکه. مازار هم دست سیاوش را فشرد و گفت :ممنون.منصور به سمت درهال رفت وگفت :بفرمایید تو ،اینجا سرده بفرمایید
سیاوش وسحر که همراه منصور وارد خانه شدندعاطفه کنار عروس و داماد آن شبشان ایستاد و گفت :چای بیارم یا میاید داخل ؟مازار در پاسخش گفت :نه دیگه کم کم میاییم ممنون عاطفه که رفت.مازار به آیلار که هنوز سرش پایین بود نگاه کرد و گفت :به من اعتماد کن .همه چیو درست می کنم.آیلار سر بلند کرد آرام و با اطمینان گفت میدونم و خیره تکه برفی که روی موهای سیاه مازار نشسته
بود ، شد.مازار به چشمان پر از اطمینان دختر رو به رویش خیره شدآیلار هم خودش را به دریای آرام چشمان مازار سپرددل به دریا زدن همین بوددلش را به دریا زد و خودش را به دست وجود پر از آرامش مازار سپردهمه چیز درست میشد می دانست می تواند به مازار اطمینان کندمردجوان پرسید :سردت نیست ؟ آیلار لب زد :سردمه مازار پلک زد پس بریم تو.آیلار به سمت در رفت و مازار هم پشت سرش وارد که شدند همه سرها به سمتشان چرخید آیلار سرش را پایین انداخت فرشته دستش را جلو آورد و گفت :همونجا بایستیدهر دو کنار هم نزدیک جمع ایستادند و منتظر شدند تا ببینند فرشته چه می خواهد بگویداو گفت :اول بگین نظرتون چیه بعد بشینیدمازار نگاه کوتاهی به آیلار انداخت و گفت :والا من که نظرم مشخصه.سامان با خنده گفت :شما که بله ،پنجاه درصد شما حله ،ما میخوایم بدونیم نظر عروس خانوم چیه ؟مازار دوباره به آیلار که سرش را حتی برای ثانیه ای بلند نمی کرد نگاه کردلپ هایش از خجالت سرخ شده بودند زیادی خوردنی و خوشمزه شده بودفرشته که سکوت آیلار را دیدگفت :عروس خانوم سکوتت رو بذاریم بحساب رضایت ؟آیلار با شرم گفت :هرچی بزرگترا بگن
کاش مجبور به آبرو داری نبود پدرش را از جمع بزرگترهایش حذف می کرد.خانوم جون به صورت محمود که هیچ حسی نداشت نگاه کرد.سپس به شعله و منصور و رضا که هر سه لبخند برلب داشتند چشم دوخت.عاطفه و بانو هم راضی بنظر می رسیدنددوباره به شعله نگاه کرد وپرسید :دهنمون شیرین کنیم ؟شعله لبخند زد :ان شاءالله مبارکه.فرشته که کل کشید ریحانه هم همراهی اش کردلبخند روی لبهای مازار و چانه آیلار به سینه اش چسبید.لبخند کم رنگی روی صورتش نشست سحر به سیاوش نگاه کرد دستش را روی دست سیاوش گذاشت.سیاوش به چشمان عسلی همسرش که هوای باران داشت خیره شد و با لبخند بزرگی آرام پلک زدیعنی که من خوبم نگران نباش.یعنی که من خوبم نگران نباش خوب البته که زیاد هم خوب نبوداما مشت محکمی به دهان بهانه گیری های دلش که با دیدن لبخند آیلار و آن چال گونه اش که دوباره فیلش یاد هندوستان و خاطرات گذشته کرده بود کوفت.حالا فقط آیلار مهم بود و خوشبختی اش سحر مهم بود چشمانش که تا باریدن فاصله ای نداشت.گور بابای او و خاطراتش گور بابای قراری که با خودش برای چال گونه آیلار گذاشته بودآیلار خوشبخت باشد حال او هم خوب است.آیلار بخندد و چال گونه اش جلوه گری کند حال دل او هم سرجایش می ایدچشمان سحر هم بارانی نباشدسحر هم نگران نباشد همین برایش کافیست.مازار آهسته به آیلارکه کنارش ایستاده بود گفت برو کنار بخاری بشین یخ کردی آیلار به بخاری نگاه کرد نگاهش به اولین چیزی که افتاد چشمان سیاوش بود جایی میان سینه اش تنگ شد
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨آرزو میڪنم از همین حالا
💫از زمین و زمان برایتان
✨خوشبختے ببارد
💫و نیروے عظیم عشق
✨همراهتان باشد
💫تا همهٔ ڪارها بہ بهترین شڪل
✨پیش برود
شبتون خوش وسراسرآرامش
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌼 روزی پراز عشق و محبت
🌸 روزى پراز موفقيت و شادى
🌼 روزى پراز خنده و دلخوشى
🌸 و روزی پراز خبرهای خـوب
🌼 براتون آرزومندم
🌸 تقدیم به شما همراهان باوفا
💐سهشنبهتون گلبـارون عزیزان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خونه های قدیمی ساخته شده بود تا محل آرامش باشه🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تسلیت به کشور.... - @mer30tv.mp3
2.86M
صبح 1 خرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهفتادونه نمی توانست انکار کند آن ته ته های دلش هما
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهشتاد
انگار خاطرات برای یاد اوری بدجوری تلاش میکردند نگاهش را گرفت و دوباره به زمین دوخت هیچ علاقه ای برای خاطره بازی و یاد اوری گذشته نداشت.از امشب ته مانده های عشق را هم در قلبش دار میزدمازار باز گفت چرا ایستادی برو پیش بخاری مازار می دانست سیاوش کنار بخاری نشسته و این پیشنهاد را میداد؟خوب حتما می دانست خدای نکرده کور که نبود آیلار به سمت بخاری رفت و کنارش نشست سحر دستش را روی دست آیلار گذاشت و گفت خوشبخت بشی .آیلار به سحر نگاه کرد لبخندش را به روی او پاشید دستش را فشرد وگفت :ممنون.تو هم همینطورچند دقیقه که از نشستن آیلار و مازار گذشت سیاوش به سحر اشاره کردازجا بلند شدند و گفت خوب با اجازه اتون ما دیگه رفع زحمت می کنیم.شعله گفت :چرا به این زودی ؟سیاوش در پاسخ گفت :ما نمی دونستیم شما مراسم خواستگاری دارید وگرنه مزاحم نمیشدیم ،فقط اومدیم بگیم برای جشن روی کمک ما هم حساب کنید.بانو که در همان نزدیکی های سیاوش ایستاده بود گفت چشم حتما دستتون درد نکنه .شام بمونیدسیاوش تشکر کرد هر چه خانواده اصرار کردند قبول نکرد.می دانست صحبتها خانوادگی است و حضور او و سحر لزومی نداردبه سمت در رفت تا از خانه خارج شود منصور گفت :تا دم در باهات میام مازار سریع گفت :منصور جان اگه اجازه بدی من تا دم در باهاشون میرم.منصور متوجه شد که مازار با سیاوش حرف دارد سر تکان داد وگفت :باشه.مازار همراه سیاوش و سحر وارد حیاط شدند.نزدیک در حیاط که رسیدند مازار رو به سحر گفت سحرخانوم میشه من چند لحظه شوهرتون قرض بگیرم ؟سحر پاسخ داد :بله حتما مازار از سیاوش پرسید :با ماشین اومدین ؟ سیاوش پاسخ دادنه واسه دو قدم راه.مازار سویچ را از جیبش بیرون آورد و گفت اما من بخاطر سرما و خانوم جون ماشین آوردم .اگه اشکال نداره توی ماشین بشینید.البته حرفهای من چند جمله بیشتر نیست ولی خوب برف میاد توی سرما نمونید بهتره.سحر سویچ را از مازار گرفت و گفت :من توی ماشینم خیالتون راحت باشه سحر که رفت مازار درست رو به روی سیاوش ایستاد. در سکوت مقابل هم ایستاده بودندسیاوش سکوت را شکست و گفت میدونم که خوشبختش می کنی مازار سر تکان داد و گفت خوبه که میدونی .این مدت خیلی اذیت شد وقتشه که به آرامش برسه.سیاوش به مازار نگاه کرد تنها کسی که می تونه این آرامش رو بهش بده تویی.واقعا براش خوشحالم
تو آدم خوبی هستی ..چند لحظه سکوت کردسپس گفت مازار ،آیلار دختر خوب و پاکیه .مبادا یک وقت ..مازار حرفش را قطع کردمن دیروز ،امروز به آیلار نرسیدم که نشناسمش .بیشتر از چشمام بهش اطمینان دارم میدونم از امشب که به من بله داده چشمش روی کس دیگه ای نمیره.سیاوش انگار می خواست خودش را مطمئن کند پرسید خوشبختش می کنی مگه نه ؟مازار پاسخ داد میدونی که خوشبختش می کنم سیاوش به نشانه تایید سر تکان داد میدونم .اینبار مازار پرسید تو هم زنتو خوشبخت می کنی مگه نه ؟همه حواستو میدی به زندگیت مگه نه ؟سیاوش محکم گفت همه حواسمو میدم به زندگیم تو منو می شناسی میدونی که نامردی و هوس بازی و بی شرفی توی کارم نیست .اون دختر دیگه برای من مثل لیلاست.مازار نفس عمیقی کشید و گفت غیر از این بود به سیاوشی که می شناختم شک می کردم.سیاوش دستش را جلو آورد وگفت خوب دیگه ما بریم شبت بخیرمازار هم دستش را میان دستان او گذاشت و گفت شب تو هم بخیرراهشان را از هم جدا کردندسیاوش به سمت بیرون و مازار به سمت ساختمان.چند قدم که فاصله گرفتند مازار به سمت سیاوش برگشت و گفت راستی سیاوش سویچ و بذار روی ماشین.وارد خانه شدبرف های نشسته روی موها و پالتو سیاهش را تکاندبه سمت بخاری که آیلار همچنان کنارش نشسته بود رفت و گفت خیلی سرده به آیلار که صورتش کمی نگران بود نگاه کرددخترک نمی دانست مازار برای چه رفته بود تا با سیاوش حرف بزندنگران بود مبادا تشنجی پیش آیدمازار لبخند آرامش بخشی زد لب زد همه چی رو به راهه آیلار نفس آسوده ای کشید و نگرانی از صورتش رفت.مازار همانجا نزدیک بخاری و البته به بهانه بخاری نزدیک آیلار نشست.فرشته پرتقالی که پوست کنده بود را توی بشقاب گذاشت.به عاطفه داد و گفت بی زحمت دست به دست کنید بدید مازار.سامان به شوخی گفت بابا این دیگه زن گرفت ،زنش باید هواشو داشته باشه تو هوای شوهرتو داشته باش.جمیله با جمله سامان نگاهی به پسرش کرد توی دلش حسابی قربان صدقه اش رفت.فرشته با خنده گفت چشم برای شما هم پوست می کنم آقا.سپس رو به جمع گفت میگم نظرتون چیه آیلار و مازار هم زودتر کارهاشون رو بکنن .جشن عقدشون با عقد بانو و شهرام یکی بشه.به جمیله نگاه کرد و گفت :مادر داماد تو که از اولش تا حالا ساکتی .الان نمیخوای نظرتو بگی؟جمیله باذوق به پسرش نگاه کرد و گفت هرطورکه جمع صلاح بدونه فرشته به شعله گفت نظر شما چیه مادر عروس ؟
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
39.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#اردک_ناردونی
مواد لازم :
✅ یک عدد اردک
✅ یک پیمانه الو جنگلی
✅ یک پیمانه دونه انار ترش
✅ سه عدد پیاز متوسط
✅ دو حبه سیر
✅ سبزی خشک معطر
✅ یک قاشق رب انار ترش
✅ دو قاشق گلاب
✅ دو قاشق آب نارنج
✅ نمک،فلفل،زردچوبه،ادویه کاری
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Abozar Roohi - Salam Farmande [128].mp3
3.7M
عشق جانم امام زمانم ......
دنیا بدون تو معنایی نداره...
عشق روزگارم وقتی که تو باشی دنیامون بهاره.....
#امام_زمان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قلک های زمان جنگ جهت کمک به جبهه ها
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهشتاد انگار خاطرات برای یاد اوری بدجوری تلاش میکرد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهشتادویک
شعله با احترام گفت :والا بزرگ همه ما خانوم جون هستن هرچی ایشون و آقا مهران بگن. مهران سر تکان داد و گفت خواهش می کنم.خانوم جون بزرگ منشانه گفت برای جشن عقد تصمیم گیریو بذاریم به عهده خودشون بهتره .مهران هم حرف مادرش را تایید کرد و گفت :منم موافقم .نظر خودت چیه آیلار جان بابا چطوری دوست داری ؟بابا گفتنش زیادی مهربان بود چنان به دل آیلار نشست که اصلا جدا شدنی نبودبر خلاف محمود که این جمله اصلا به مذاقش خوش نیامداصلا از اینکه دخترش عروس شوهر سابق جمیله میشد راضی نبود. اما چون می دانست با بلایی که او و همایون سر دخترش آوردند امکان ازدواج های مناسب را از او گرفتنداگر مازار را رد کند.باید بنشیند و منتظرخواستگارهایی با شرایط بسیار نامناسب باشدسکوت کرد و به ظاهر رضایت دادولی تقریبا در تمام مدت ساکت نشسته بود وچیزی نمی گفت.آیلار در جواب بابا مهران مهربانش که از همان لحظه مهرش را به دل گرفت لبخند کم رنگی زد و با خجالت گفت نمیدونم .هر طور خودتون صلاح بدونید.مازار پشت بند حرف آیلار گفت :با اجازه جمع من موافق نیستم.سامان پرسیدچرا ؟ مازار گفت ترجیح من اینه که شب ما دوتا فقط برای خودمون باشه.مازار چه زیبا هوای شبشان را داشت می خواست آن شب فقط برای خوشان باشد نمی خواست ان را با هیچ کس شریک شوند جمله اش حس خوبی داشت مثل بو کردن رز سرخ وقتی که شبنم روی ان نشسته.عطرش به مشامت می نشیند خنکی شبنم ها پوستت را طروات می دهدحال خوش حرف مازار مثل خنکی شبنم رز سرخ جان آیلار را طروات دادچه خوب بود که حواسش به این چیزها هم بود سرش را بلند نکرد تا به کسی نگاه کند.اما حتی در همان حالت هم می توانست جدیت کامل مازار را زمان بیان این جمله احساسی ،تصور کندالبته لبخند شیطنت بار روی صورت ریحانه و عاطفه زمان شنیدن این جمله هم که حتمی بود.خانوم جون گفت مادر ما برنامه داشتیم بعد عقد این دوتا جوون برگردیم سر زندگی مون .اینطوری که باید چند روز دیگه هم بمونیم تا عقد شمامازار به خانوم جون نگاه کردهمان یک نگاه خاصش کافی بود تا دل خانوم جون را ببرد.چه رسد به اینکه گفت :خانوم جون یعنی بخاطر جشن عقد من چند روز بیشتر موندن اذیتت می کنه ؟دل خانوم جون برای جشن عقد مازار قنج رفت و با ذوق گفت نه الهی خانوم جون قربونت بره من تا آخر دنیا هم اگه تو بخوای اینجا می مونم.مازار از جایش بلند شد کنار مادر بزرگ مهربانش نشست.روی موهای بیرون زده از روسری اش را بوسید و گفت مازار به فدات خانوم جون هم مازار را بوسید و گفت خدا نکنه مادرم. فرشته ابرو بالا انداخت و گفت یعنی رگ خواب تک تک مون دستشه جمیله فقط نگاه می کرد و حسرت میخوردتمام سالهای نوجوانی و جوانی پسرش او برایش مادری نکرد.فقط چند ماه یکبار همدیگر را دیدند از طرفی هم خدا را شکر می کرد.فرزندش پیش آدمهای مهربان و با محبتی بزرگ شده بود.باآن قد و بالای رعنایش هنوز هم قربان صدقه اش می رفتند.روز عقد بانو و شهرام بود.در خانه هر کس در گیر کاری قرار بودمجلس زنانه در خانه شعله و مجلس مردانه هم در خانه منصور باشد.آشپز ها هم در حیاط جمیله غذا را آماده کنندپسرها در حیاط مشغول کارهاو بستن ریسه ها بودندصدای بگو و بخندهایشان کل حیاط را برداشته بود.شعله به آیلار که همراه ریحانه و فرشته مشغول پهن کردن سفره عقد بودند گفت آیلار جان مادر پاشو چندتا چایی بریز ببر بیرون بچه ها خسته شدن.ریحانه با خنده گفت آره براشون چای ببر خسته شدن از بس مسخره بازی دراوردن صدای خنده شون کل حیاطو برداشته شعله با خوشحالی گفت الهی همیشه شاد باشن.چه خوب بود که بعد از مدتها شادی به آن خانه آمده بود.خیال شعله هم از بانو راحت شد هم آیلارچه چیزی بهتر از این که یک مادر بداند بچه هایش خوشبخت هستندآیلاردرآشپز خانه چندچایی ریخت وتوی سینی گذاشت.صدای عاطفه راشنیدکه می گفت یک بشقاب شیرینی هم ببر قندشون نیفته بتونن تا آخرش همینطور پر انرژی سر به سر هم بذارن.صدای خنده خانوم های جمع که لیلا و سحر هم جزوشان بودند بلند شدپروین گفت خدا کنه همیشه مجلس شادی و خنده باشه.خانوم جون گفت آمین همه در دل آمین گفتنددر انجام کارهای مراسم خانواده همایون البته جز ناهید و علیرضا همه برای کمک آمدند.انگار همه سعی داشتند فراموش کنند بین آیلار و علیرضا چه اتفاق هایی افتادچه بر آنها گذشت به قول قدیمی ها فامیل بودندحتی اگر گوشت هم را می خوردنداستخوان هم را دور نمی انداختندآیلار با سینی چای و ظرف شیرینی از خانه خارج شد.با هر دودستش سینی را گرفته بود پسرها سر گرم کارهای خودشان بودند آیلار چند ثانیه ایستاد و نگاهشان کرد خدایی که مازار هم زیادی خوش قد و بالابود میان پسران جمع حسابی به چشم می آمدآن هم با ابهتی که داشت وقتی که امر و نهی می کرد عجب دلی می برد.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهشتادوسه
چشم چرانی نامزدش را برای بعد گذاشت و گفت :آقایون کی چای میخواد ؟سرها به سمتش برگشت مازار وقتی دستهای آیلار را پر دید ریسه های توی دستش را به سیاوش دادبه سمت آیلار آمدسینی را از آیلار گرفت و گفت :دستت درد نکنه .زحمت کشیدی.آیلار لبخند زد نوش جان مازار با دقت به صورت دخترک نگاه کرد و گفت حسابی خسته شدی آیلار هم گفت :آره بخدا خیلی مازار فکرشو بکن با این همه خستگی از فردا باید بریم دنبال خریدهای خودمون .بهتر که دیروز رفتیم آزمایش دادیم آیلار سرش را کج کرد و گفت عمه فرشته که گفت مراسم و یکی کنیم .اونجوری امشب مراسم ماهم تموم میشد.مازار جستجو گرانه خیره صورت آیلار شد و پرسید :تو دوست داشتی مراسممون یکی باشه ؟آیلار لبخند شرمگینی زد و گفت نه ،ولی خوب خیلی کار داریم.لبخند روی لبهای مازار نشست و گفت کار و زحمت تموم میشه .ولی خاطره اش می مونه یک شب که فقط مال خودمون دوتاست .صدای منصور که بالای نردبان ایستاده بود و داشت ریسه ها را می بست به گوش رسید که می گفت جناب اون چایی ها تا یخ نکرده به درد خوردن میخورنا .سرد که شد باید بریزیشون دور.میخوای چای ما رو بیاری بعد بری تا خود شب حرف بزنی مازار به منصور نگاه کرد و گفت آوردم .نترس سرد نمیشه.دوباره به آیلار نگاه کرد و گفت دستت درد نکنه.برو تو سرده.
***
از غروب مراسم شروع شدبانو پوشیده در لباس زیبای نامزدی در کنار شهرام نشسته بودعاقد خطبه را می خواند آیلار و عاطفه تور را بالای سرش گرفته بودند و فرشته قند می سابید آیلار لباس آبی تیره ای بر تن داشت که سر تا سرسنگ دوزی شده بود هم بانو و هم دخترها را فرشته درست کرد آرایشگر ماهری بود همه را هم به بهترین شکل آراست برصورت آیلار آرایش کم رنگی نشاند موهای بلند سیاهش را فقط اتو کشیدیک گل سر بزرگ هم رنگ لباسش روی موهایش کاشت.با آنکه به قول فرشته ارایشش زیادی ملیح بود و اصل کار را گذاشت برای مراسم عقدش اما وقتی در آینه به خودش نگاه کرد از آرایشش خوشش آمد.خطبه که خوانده شد وحلقه ها رد و بدل شدند.مردان نزدیک عروس و داماد هم داخل آمدند تا تبریک بگویندآیلار شال بزرگ ست لباسش را که بخاطر حضور عاقد روی موهایش انداخته بود کمی بیشتر جلو کشید.لباس پوشش خوبی داشت جز آستین لباس که کمی نازک بود و دستانش را قدری نشان میداد برهنگی دیگری نداشت.همان شال بزرگ برای پوشاندن موها و آستین نازک لباسش چه در حضور عاقد و شهرام و چه در حضور مردانی که وارد مجلس شدند کافی بود.البته بیگانه ای هم حضور نداشت محمود و منصور و همایون که محرمش بودند به جز مازار و مهران و سامان به همراه رضا از مردها دیگر کسی نیامد آیلار از عروس و داماد فاصله گرفت مردها یکی ،یکی تبریک گفتند و عکس گرفتند و رفتند
همایون و محمود زودتر از همه تبریک گفتند و هدیه شان را دادند و از مجلس زنانه خارج شدندکمی بعد سامان و رضا هم رفتند نوبت عکس مهران با عروس و داماد بود که فرشته به دنبال آیلار گشت نگاهش که به آیلار نزدیکهای در آشپز خانه افتادصدایش کرد آیلار ؟آیلار سر تکان دادو فرشته گفت :بیا اینجا پیش پدر شوهرت بایست با عروس و داماد عکس بگیرخوب ،همه که می دانستند آیلار قرار است با مازار ازدواج کند آنهایی هم که نمی دانستند فرشته با خبر شان کرد خجالت زده جلو آمد و گفت چشم اومدم.همزمان نگاه مازار به صورت دخترک افتاد عجب دلبری می کرد با آن همه زیبایی و متانت چنان زیبا گام بر می داشت انگار روی ابرها بود دست خودش نبود که نگاهش چندبار سر تا پایش را
کاوید با آن لباس زیبای ابی و مشکی که تا زانو آبی تیره بود از زانو به پایین مشکی لبخندش کم رنگ روی لبهایش نشست سر حوصله سیر نگاهش کرد آنقدر که آیلار به وضوح متوجه نگاه سنگین و لبخند کم رنگ روی لبانش شد
رفت و میان مازار و مهران ایستادمهران با مهربانی گفت چه زیبا شدی عروسم. آیلار لبخند زد و سر پایین انداخت ممنون مهران دستش را روی کمر آیلار گذاشت و گفت بیا بریم اینجا پیش خودم بایست عکس بگیرم.دلم میخواد عروس قشنگم توی همه عکس ها کنار خودم باشه آیلار با خجالت و البته دلی لبریز از محبت مهران کنارش ایستاد.فرشته گفت چه هوای عروسشم داره مهران خندید مگه چندتا عروس دارم یکی یکدونه عروسه دیگه و دستش را روی کمر آیلار گذاشت مازار هم طرف دیگر آیلار و کنار شهرام و بانو ایستادبا چند ژست عکس گرفتندآیلار چه کیفی کرد که مهران در جایگاه پدر شوهرش آن هم در مقابل چشمان وق زده برخی از فامیل که تا همین چند وقت پیش انواع تهمت ها را به او میزدند آن همه احترامش می گذاشت و آنقدر محبت می کرد آن شب محبتش نسبت به پدر و پسر خیلی بیشتر شداعضای فامیل کی فکر می کردند دخترک بی آبرو و بیوه همچین شوهر وپدرشوهری نصیبش میشود؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
جاکلیدی های نوستالژی دهه شصت
شما کدومشو داشتین؟؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
✍ مراقب امضاهایمان باشیم
🔹جوانی روستایی ظرفی عسل برای فروش به سمرقند آورد.
🔸مامور تفتیش دروازه شهر، بار او را گشت و چون از جوان خوشش نیامد، حس کرد چیزی برای رشوه ندارد، به عمد درب ظرف عسل او را باز نگه داشت تا مگسها بر آن بنشینند.
🔹جوان هرچه اصرار کرد که او را رها کند، مامور رهایش نکرد.
🔸پس از آنکه مگسها در داخل ظرف عسل گرفتار شدند، مامور درب عسل را بست و اجازه ورود به شهر را به جوان داد.
🔹عسل به قدری به مگس آلوده شده بود که کسی در شهر آن را نخرید. جوان خشمگین شد و شکایت به قاضی سمرقند برد.
🔸قاضی گفت:
مقصر مگسها هستند، مامور به مگسها امر نکرده که در عسل بنشینند و وقتی مینشستند قدرت مقابله را نداشته است. برو و هر جا مگس دیدی بکش.
🔹جوان روستایی وقتی فهمید که قاضی، با مامور در اخذ رشوه همدست است، گفت:
آقای قاضی لطف کنید یک نوشته بدهید تا من هر جا مگس دیدم، انتقام خود را بگیرم.
🔸قاضی نوشتهای داد. روز بعد جوان روستایی در خیابان، دید مگسی روی صورت قاضی نشسته است. نزدیک شد و با سیلی محکمی مگس را کشت.
🔹قاضی از ترس از جا پرید و همه به او خندیدند.
🔸قاضی دستور داد او را زندانی کنند. جوان بیدرنگ نوشته را از جیب خود درآورد و به قاضی نشان داد و گفت:
حکمی است که خودتان امضا فرمودید.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تبلیغ قدیمی چای شهرزاد
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدیما حتی لباس شستن هم یه صفای دیگه داشت...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f