Abozar Roohi - Salam Farmande [128].mp3
3.7M
عشق جانم امام زمانم ......
دنیا بدون تو معنایی نداره...
عشق روزگارم وقتی که تو باشی دنیامون بهاره.....
#امام_زمان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قلک های زمان جنگ جهت کمک به جبهه ها
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهشتاد انگار خاطرات برای یاد اوری بدجوری تلاش میکرد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهشتادویک
شعله با احترام گفت :والا بزرگ همه ما خانوم جون هستن هرچی ایشون و آقا مهران بگن. مهران سر تکان داد و گفت خواهش می کنم.خانوم جون بزرگ منشانه گفت برای جشن عقد تصمیم گیریو بذاریم به عهده خودشون بهتره .مهران هم حرف مادرش را تایید کرد و گفت :منم موافقم .نظر خودت چیه آیلار جان بابا چطوری دوست داری ؟بابا گفتنش زیادی مهربان بود چنان به دل آیلار نشست که اصلا جدا شدنی نبودبر خلاف محمود که این جمله اصلا به مذاقش خوش نیامداصلا از اینکه دخترش عروس شوهر سابق جمیله میشد راضی نبود. اما چون می دانست با بلایی که او و همایون سر دخترش آوردند امکان ازدواج های مناسب را از او گرفتنداگر مازار را رد کند.باید بنشیند و منتظرخواستگارهایی با شرایط بسیار نامناسب باشدسکوت کرد و به ظاهر رضایت دادولی تقریبا در تمام مدت ساکت نشسته بود وچیزی نمی گفت.آیلار در جواب بابا مهران مهربانش که از همان لحظه مهرش را به دل گرفت لبخند کم رنگی زد و با خجالت گفت نمیدونم .هر طور خودتون صلاح بدونید.مازار پشت بند حرف آیلار گفت :با اجازه جمع من موافق نیستم.سامان پرسیدچرا ؟ مازار گفت ترجیح من اینه که شب ما دوتا فقط برای خودمون باشه.مازار چه زیبا هوای شبشان را داشت می خواست آن شب فقط برای خوشان باشد نمی خواست ان را با هیچ کس شریک شوند جمله اش حس خوبی داشت مثل بو کردن رز سرخ وقتی که شبنم روی ان نشسته.عطرش به مشامت می نشیند خنکی شبنم ها پوستت را طروات می دهدحال خوش حرف مازار مثل خنکی شبنم رز سرخ جان آیلار را طروات دادچه خوب بود که حواسش به این چیزها هم بود سرش را بلند نکرد تا به کسی نگاه کند.اما حتی در همان حالت هم می توانست جدیت کامل مازار را زمان بیان این جمله احساسی ،تصور کندالبته لبخند شیطنت بار روی صورت ریحانه و عاطفه زمان شنیدن این جمله هم که حتمی بود.خانوم جون گفت مادر ما برنامه داشتیم بعد عقد این دوتا جوون برگردیم سر زندگی مون .اینطوری که باید چند روز دیگه هم بمونیم تا عقد شمامازار به خانوم جون نگاه کردهمان یک نگاه خاصش کافی بود تا دل خانوم جون را ببرد.چه رسد به اینکه گفت :خانوم جون یعنی بخاطر جشن عقد من چند روز بیشتر موندن اذیتت می کنه ؟دل خانوم جون برای جشن عقد مازار قنج رفت و با ذوق گفت نه الهی خانوم جون قربونت بره من تا آخر دنیا هم اگه تو بخوای اینجا می مونم.مازار از جایش بلند شد کنار مادر بزرگ مهربانش نشست.روی موهای بیرون زده از روسری اش را بوسید و گفت مازار به فدات خانوم جون هم مازار را بوسید و گفت خدا نکنه مادرم. فرشته ابرو بالا انداخت و گفت یعنی رگ خواب تک تک مون دستشه جمیله فقط نگاه می کرد و حسرت میخوردتمام سالهای نوجوانی و جوانی پسرش او برایش مادری نکرد.فقط چند ماه یکبار همدیگر را دیدند از طرفی هم خدا را شکر می کرد.فرزندش پیش آدمهای مهربان و با محبتی بزرگ شده بود.باآن قد و بالای رعنایش هنوز هم قربان صدقه اش می رفتند.روز عقد بانو و شهرام بود.در خانه هر کس در گیر کاری قرار بودمجلس زنانه در خانه شعله و مجلس مردانه هم در خانه منصور باشد.آشپز ها هم در حیاط جمیله غذا را آماده کنندپسرها در حیاط مشغول کارهاو بستن ریسه ها بودندصدای بگو و بخندهایشان کل حیاط را برداشته بود.شعله به آیلار که همراه ریحانه و فرشته مشغول پهن کردن سفره عقد بودند گفت آیلار جان مادر پاشو چندتا چایی بریز ببر بیرون بچه ها خسته شدن.ریحانه با خنده گفت آره براشون چای ببر خسته شدن از بس مسخره بازی دراوردن صدای خنده شون کل حیاطو برداشته شعله با خوشحالی گفت الهی همیشه شاد باشن.چه خوب بود که بعد از مدتها شادی به آن خانه آمده بود.خیال شعله هم از بانو راحت شد هم آیلارچه چیزی بهتر از این که یک مادر بداند بچه هایش خوشبخت هستندآیلاردرآشپز خانه چندچایی ریخت وتوی سینی گذاشت.صدای عاطفه راشنیدکه می گفت یک بشقاب شیرینی هم ببر قندشون نیفته بتونن تا آخرش همینطور پر انرژی سر به سر هم بذارن.صدای خنده خانوم های جمع که لیلا و سحر هم جزوشان بودند بلند شدپروین گفت خدا کنه همیشه مجلس شادی و خنده باشه.خانوم جون گفت آمین همه در دل آمین گفتنددر انجام کارهای مراسم خانواده همایون البته جز ناهید و علیرضا همه برای کمک آمدند.انگار همه سعی داشتند فراموش کنند بین آیلار و علیرضا چه اتفاق هایی افتادچه بر آنها گذشت به قول قدیمی ها فامیل بودندحتی اگر گوشت هم را می خوردنداستخوان هم را دور نمی انداختندآیلار با سینی چای و ظرف شیرینی از خانه خارج شد.با هر دودستش سینی را گرفته بود پسرها سر گرم کارهای خودشان بودند آیلار چند ثانیه ایستاد و نگاهشان کرد خدایی که مازار هم زیادی خوش قد و بالابود میان پسران جمع حسابی به چشم می آمدآن هم با ابهتی که داشت وقتی که امر و نهی می کرد عجب دلی می برد.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهشتادوسه
چشم چرانی نامزدش را برای بعد گذاشت و گفت :آقایون کی چای میخواد ؟سرها به سمتش برگشت مازار وقتی دستهای آیلار را پر دید ریسه های توی دستش را به سیاوش دادبه سمت آیلار آمدسینی را از آیلار گرفت و گفت :دستت درد نکنه .زحمت کشیدی.آیلار لبخند زد نوش جان مازار با دقت به صورت دخترک نگاه کرد و گفت حسابی خسته شدی آیلار هم گفت :آره بخدا خیلی مازار فکرشو بکن با این همه خستگی از فردا باید بریم دنبال خریدهای خودمون .بهتر که دیروز رفتیم آزمایش دادیم آیلار سرش را کج کرد و گفت عمه فرشته که گفت مراسم و یکی کنیم .اونجوری امشب مراسم ماهم تموم میشد.مازار جستجو گرانه خیره صورت آیلار شد و پرسید :تو دوست داشتی مراسممون یکی باشه ؟آیلار لبخند شرمگینی زد و گفت نه ،ولی خوب خیلی کار داریم.لبخند روی لبهای مازار نشست و گفت کار و زحمت تموم میشه .ولی خاطره اش می مونه یک شب که فقط مال خودمون دوتاست .صدای منصور که بالای نردبان ایستاده بود و داشت ریسه ها را می بست به گوش رسید که می گفت جناب اون چایی ها تا یخ نکرده به درد خوردن میخورنا .سرد که شد باید بریزیشون دور.میخوای چای ما رو بیاری بعد بری تا خود شب حرف بزنی مازار به منصور نگاه کرد و گفت آوردم .نترس سرد نمیشه.دوباره به آیلار نگاه کرد و گفت دستت درد نکنه.برو تو سرده.
***
از غروب مراسم شروع شدبانو پوشیده در لباس زیبای نامزدی در کنار شهرام نشسته بودعاقد خطبه را می خواند آیلار و عاطفه تور را بالای سرش گرفته بودند و فرشته قند می سابید آیلار لباس آبی تیره ای بر تن داشت که سر تا سرسنگ دوزی شده بود هم بانو و هم دخترها را فرشته درست کرد آرایشگر ماهری بود همه را هم به بهترین شکل آراست برصورت آیلار آرایش کم رنگی نشاند موهای بلند سیاهش را فقط اتو کشیدیک گل سر بزرگ هم رنگ لباسش روی موهایش کاشت.با آنکه به قول فرشته ارایشش زیادی ملیح بود و اصل کار را گذاشت برای مراسم عقدش اما وقتی در آینه به خودش نگاه کرد از آرایشش خوشش آمد.خطبه که خوانده شد وحلقه ها رد و بدل شدند.مردان نزدیک عروس و داماد هم داخل آمدند تا تبریک بگویندآیلار شال بزرگ ست لباسش را که بخاطر حضور عاقد روی موهایش انداخته بود کمی بیشتر جلو کشید.لباس پوشش خوبی داشت جز آستین لباس که کمی نازک بود و دستانش را قدری نشان میداد برهنگی دیگری نداشت.همان شال بزرگ برای پوشاندن موها و آستین نازک لباسش چه در حضور عاقد و شهرام و چه در حضور مردانی که وارد مجلس شدند کافی بود.البته بیگانه ای هم حضور نداشت محمود و منصور و همایون که محرمش بودند به جز مازار و مهران و سامان به همراه رضا از مردها دیگر کسی نیامد آیلار از عروس و داماد فاصله گرفت مردها یکی ،یکی تبریک گفتند و عکس گرفتند و رفتند
همایون و محمود زودتر از همه تبریک گفتند و هدیه شان را دادند و از مجلس زنانه خارج شدندکمی بعد سامان و رضا هم رفتند نوبت عکس مهران با عروس و داماد بود که فرشته به دنبال آیلار گشت نگاهش که به آیلار نزدیکهای در آشپز خانه افتادصدایش کرد آیلار ؟آیلار سر تکان دادو فرشته گفت :بیا اینجا پیش پدر شوهرت بایست با عروس و داماد عکس بگیرخوب ،همه که می دانستند آیلار قرار است با مازار ازدواج کند آنهایی هم که نمی دانستند فرشته با خبر شان کرد خجالت زده جلو آمد و گفت چشم اومدم.همزمان نگاه مازار به صورت دخترک افتاد عجب دلبری می کرد با آن همه زیبایی و متانت چنان زیبا گام بر می داشت انگار روی ابرها بود دست خودش نبود که نگاهش چندبار سر تا پایش را
کاوید با آن لباس زیبای ابی و مشکی که تا زانو آبی تیره بود از زانو به پایین مشکی لبخندش کم رنگ روی لبهایش نشست سر حوصله سیر نگاهش کرد آنقدر که آیلار به وضوح متوجه نگاه سنگین و لبخند کم رنگ روی لبانش شد
رفت و میان مازار و مهران ایستادمهران با مهربانی گفت چه زیبا شدی عروسم. آیلار لبخند زد و سر پایین انداخت ممنون مهران دستش را روی کمر آیلار گذاشت و گفت بیا بریم اینجا پیش خودم بایست عکس بگیرم.دلم میخواد عروس قشنگم توی همه عکس ها کنار خودم باشه آیلار با خجالت و البته دلی لبریز از محبت مهران کنارش ایستاد.فرشته گفت چه هوای عروسشم داره مهران خندید مگه چندتا عروس دارم یکی یکدونه عروسه دیگه و دستش را روی کمر آیلار گذاشت مازار هم طرف دیگر آیلار و کنار شهرام و بانو ایستادبا چند ژست عکس گرفتندآیلار چه کیفی کرد که مهران در جایگاه پدر شوهرش آن هم در مقابل چشمان وق زده برخی از فامیل که تا همین چند وقت پیش انواع تهمت ها را به او میزدند آن همه احترامش می گذاشت و آنقدر محبت می کرد آن شب محبتش نسبت به پدر و پسر خیلی بیشتر شداعضای فامیل کی فکر می کردند دخترک بی آبرو و بیوه همچین شوهر وپدرشوهری نصیبش میشود؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
جاکلیدی های نوستالژی دهه شصت
شما کدومشو داشتین؟؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
✍ مراقب امضاهایمان باشیم
🔹جوانی روستایی ظرفی عسل برای فروش به سمرقند آورد.
🔸مامور تفتیش دروازه شهر، بار او را گشت و چون از جوان خوشش نیامد، حس کرد چیزی برای رشوه ندارد، به عمد درب ظرف عسل او را باز نگه داشت تا مگسها بر آن بنشینند.
🔹جوان هرچه اصرار کرد که او را رها کند، مامور رهایش نکرد.
🔸پس از آنکه مگسها در داخل ظرف عسل گرفتار شدند، مامور درب عسل را بست و اجازه ورود به شهر را به جوان داد.
🔹عسل به قدری به مگس آلوده شده بود که کسی در شهر آن را نخرید. جوان خشمگین شد و شکایت به قاضی سمرقند برد.
🔸قاضی گفت:
مقصر مگسها هستند، مامور به مگسها امر نکرده که در عسل بنشینند و وقتی مینشستند قدرت مقابله را نداشته است. برو و هر جا مگس دیدی بکش.
🔹جوان روستایی وقتی فهمید که قاضی، با مامور در اخذ رشوه همدست است، گفت:
آقای قاضی لطف کنید یک نوشته بدهید تا من هر جا مگس دیدم، انتقام خود را بگیرم.
🔸قاضی نوشتهای داد. روز بعد جوان روستایی در خیابان، دید مگسی روی صورت قاضی نشسته است. نزدیک شد و با سیلی محکمی مگس را کشت.
🔹قاضی از ترس از جا پرید و همه به او خندیدند.
🔸قاضی دستور داد او را زندانی کنند. جوان بیدرنگ نوشته را از جیب خود درآورد و به قاضی نشان داد و گفت:
حکمی است که خودتان امضا فرمودید.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تبلیغ قدیمی چای شهرزاد
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدیما حتی لباس شستن هم یه صفای دیگه داشت...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهشتادوسه چشم چرانی نامزدش را برای بعد گذاشت و گفت
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهشتادوچهار
مازار و مهران که قصد بیرون رفتن کردندباز فرشته جان مانع شد و گفت :مازار تو بمون چندتا عکس چهار نفره بگیرید قشنگ میشه.مازار ایستاد و مهران بیرون رفت آیلار بلاتکلیف کنار عروس و داماد ایستاده بود فرشته دستور داد آیلار جان بیا پیش مازار. ژست شهرام و بانو را تنظیم کرد وعروس میان دستان داماد و چسبیده به سینه او ایستاده بود.دستان شهرام را روی پهلو های بانو قرار داد ژستی ساده و زیبا شهرام تا فرشته به سمت مازار و آیلار رفت در گوش بانو لب زد خدا فرشته رو خیر بده داره با دل داداشش راه میاد . بانو آهسته خندید.فرشته در حال تنظیم کردن همان ژست برای مازار و آیلار شدو آیلار گفت فرشته جون ما که محرم نیستیم.فرشته با عصبانیتی تصنعی گفت :برو بابا یک عکسه دیگه .آیلار بیچاره از خجالت لب گزیدفرشته دستان مازار را روی پهلو های آیلار گذاشت و مازار گفت :اذیتش نکن فرشته بذار هر جور راحته عکس بگیره. فرشته با همان عصبانیت مصنوعی گفت :شما دخالت نکن.مازار :اِ.عکس گرفتنت هم زوریه .شاید اینجوری راحت نیست.فرشته سرش را نزدیک برد و طوری که هر جفتشان بشنوند گفت تو که راحتی ،کافیه هردویشان کنایه حرفش را گرفتند باز لبهای آیلار زیر دندانش فشرده شدفرشته سریع دست برد شال را از روی موهای آیلار کشیددر اثر اصطحکاک پارچه و موهای آیلار ،موها چندسانتی همراه پارچه رفت و آرام به صورت مازار کشیده شد و روی شانه های آیلار افتادمازار در حد یک ثانیه چشم بست و دوباره چشمانش را گشودعطر موهای آیلار که در بینی اش پیچید بهترین عطر دنیا بوددستانش ملایم روی پهلوهای دخترک چنگ شدموهای سیاه بلندش درست رو به روی صورت مازار بودفرشته با ریمل مو چند تارش را آبی کرده بود حالا که شال بر سرش نداشت هماهنگی موهایش با آرایش و لباسش بیشتر نمایان میشدصدای عکاس که بعد از ظهر سامان رفته بود از شهر آورده بودش میان خنده هایشان پارازیت انداخت.گفت شارژ دوربین تموم شد چند دقیقه صبر کنید شارژش کنم الان میام بقیه عکس ها رو می گیرم.آیلار زود خودش را از میان دستان مازار بیرون کشید. مازار از خانوم عکاس پرسید خیلی طول میکشه ؟من باید برم کار دارم زن جواب داد نه فقط چند دقیقه همین جا بایستید ،باطری اضافه دارم چند دقیقه صبر کنید میام آیلار شال را از دست فرشته گرفت
روی موهایش انداخت.بانو و شهرام سر جایشان نشستند آیلار و مازار هم گوشه ای ایستادند آیلار با مازار حرف داشت نمی دانست زمان مناسبی را برای گفتن خواسته اش انتخاب کرده یا نه اما حالا که بلاتکلیف کنار هم ایستاده بودند شاید بهتر بود بگوید گوشه شالش را به بازی گرفت و گفت مازار اگه یک
چیزی ازت بخوام ناراحت نمیشی ؟مازار یک دستش را در جیب شلوار سورمه ایش کرد.کت سرمه ایش کمی عقب رفت صاف ایستاد و با دقت خیره آیلار شدژستش زیادی دلبرانه بود برای دخترهای حاضر در جشن آیلار که سر بلند کرد تا حرفش را بزند هم دلش رفت برای استایل مردش قبلا زیاد به او توجه نمی کرد.اما این روزها که حواسش را به او داده بود.تازه می فهمید چقدر در چشم است قد بلند و اندام متناسبش با آن کت و شلوار خوش دوختی که بر تن داشت آی خود نمایی می کرد.مازار که همچنان منتظر بود پرسید چی شده ؟آیلار با یاد آوری صحبتش دوباره اخمهایش در هم رفت وگفت:میشه ما جشن نگیریم ؟میریم محضر یک مراسم ساده می گیریم.مازار موشکافانه به آیلار نگاه کرد و پرسید چیزی شده؟آیلار شال را دور انگشتش پیچید :آخه من که بار اولم نیست .از نظر اینا زن بیوه که دیگه جشن ومراسم نداره ،بخدا نبودی سر عقد یکی ،دونفر گفتن از اتاق برم بیرون می گفتن بودن زن مطلقه درست نیست،بانو و شهرام نذاشتن.بین ابروهای مازار گره عمیقی افتاد گفت هر کی گفت غلط کرد .بیخود کردن میخواستن از اتاق عقد بیرونت کنن صدا میزدی میزدم توی دهنشون.آیلار از حمایت مازار خوشش آمداما به روی خودش نیاورد و گفت نگفتم که عصبانی بشی .ولی خوب میگم من که ..مازار میان حرفش رفت و گفت : آیلار من نظر کسی برام مهم نیست .کلا عادت ندارم برای مردم زندگی کنم . ضمنا ما جشنمون رو برای دل کسی نمی گیریم که نظر کسی مهم باشه.خیلی حرفها را می توانست بگوید اما نگفته بود.مثلا می توانست بگوید تو بار اولت نیست من بار اولمه یا اگر برای تو خجالت دارد برای من که پسرم ندارد یا. اماگفته بود ما جشنمان را برای کسی نمی گیریم این یعنی فقط دل خودمان مهم است دل هر دویمان و جز اینکه حال هر جفتمان خوب باشد مهم نیست آیلار گردنش را کمی کج کرد دست خودش نبودگاهی ناخواسته زمان حرف زدن دلبری می کردوگفت :مازار شما که جشن عروسی میخواید شیراز بگیرید دیگه جشن عقد..گاهی ناخواسته زمان حرف زدن دلبری می کردو گفت :مازار شما که جشن عروسی میخواید شیراز بگیرید دیگه جشن عقد ..
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
الهی اون دلخوشی که دنبالشی همین روزا باشه …💫🩵
⭐️شبتون سرشار از آرامش😊
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
درود بر شما 🌹 صبحبخیر
این دعا در این روز زیبا تقدیم به شما
الهی هیچ دلی تنگ نباشه
الهی هیچ کسی رنگ مریضی نبینه
الهی هیچ کسی محتاج نباشه
الهی شفای جسم و روح و فکر، عطا کن
الهی کسی شرمنده نباشه
الهی دوستانم شاد و خوشبخت باشند
امضای خدا، پای همه آرزوهاتون
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه اینو داری میشنوی
معنیش اینه من دیگه مُردم
یعنی دیگه طاقت نیاوردم
خدا نگهدار تو باشه
اگه اینو داری میشنوی
معنیش اینه رفتنی رفته
جام خالیه جمعه این هفته
خدا نگهدار تو باشه...💔
🎤 کربلایی #محمد_ابراهیمی_اصل
◼️ #شهید_جمهور
◼️ #رئیسی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
استرس بدن ما... - @mer30tv.mp3
3.06M
صبح 2 خرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهشتادوچهار مازار و مهران که قصد بیرون رفتن کردندبا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهشتادوپنج
مازار میان حرفش رفت و گفت هیچ خوشم نمیاد واسه خوشایند این و اون برنامه هاتو عوض کنی ،من نظر کسی برام مهم نیست، گوربابای دیگران..اگه خودت مراسم نمیخوای به هر دلیلی .اون بحثش فرق می کنه ولی وقتی میخوای بخاطر
دیگران مراسمو کنسل کنی اصلا دل به دلت نمیدم.سرش را نزدیک گوش آیلار برد و گفت در ضمن شما امشب به اندازه کافی خوشکل شدی ،دیگه انقدر دلبری نکن.... منم زودتر برم تا تو کار دستم ندادی.بوی ادکلنش همراه با بوی قهوه ای که با نفسش آمیخته شده بودبه صورت آیلار خورد مازارچشمک ریزی زد و به سمت در خروجی رفت.آیلار ناخواسته چشم بست بوی مانده از او را نفس کشیدفرشته تا متوجه رفتن مازار شد صدایش کرد مازار عکس.مازار ایستاد و گفت آخر شب عکس می گیریم .خیلی کار هست.از سالن خارج شدمازار که رفت.آیلار رفت تا به دخترها در پذیرایی کمک کند.عاطفه کنارش ایستاد و پرسید :چی داشت بهت می گفت چرا یکهو اخمش رفت توی هم ؟آیلار با خنده پرسید :تو از کجا فهمیدی ؟ما رو می پاییدی ؟عاطفه ابرو بالا انداخت و گفت والا من که خوبه، نصف این جمع بیشتر از این که حواسشون به بزن و برقص خودشون باشه به شما دوتا بودآیلار آهسته روی صورتش کوبید و گفت وای خاک به سرم از فردا هزار جور حرف پشت سرم میزنن.عاطفه دستی در هوا تکان داد و گفت گور بابای هر چی حرف مفت زنه ..با لبخند بزرگی گفت :ولی خیلی به هم می اومدینا ،مازار چه خوشتیپه بی شرف
آیلار خندید و گفت :ای چشم چرون
عاطفه اینبار به بانو و شهرام نگاه کرد و گفت :میگم این شهرامه هم خوب به بانو میاد ،جفتتون یکهو با هم افتادین توی خمره عسل یکهو خنده اش را جمع کرد انگار خاطرات گذشته داشت برایش یاد آوری میشدبا چشمانی که اگر جایش بود می بارید گفت :خدا روشکر ،خدا رو شکر که شما دوتا خوشبخت شدین ...بخدا که لیاقتتون همین دوتا مرد خوب بود.دستش را روی شانه آیلار گذاشت و گفت :آیلار ،مازار خیلی دوستت داره ها.آیلار با لبخند و خجالت سرپایین انداخت.عاطفه آهسته گفت :بانو رو ببین الهی قربونش بشم چه قشنگ شده ،مثل یک تیکه ماه .چشم همه اونایی که هزار جور حرف بارش می کردن در اومد سر این
شوهری که نصیبش شد..بخدا که خدا به دل آدمها نگاه می کنه .با همان ذوق پرسید لباسش سلیقه کیه ؟چقدر قشنگه .آیلار هم در حالی که خیره به بانو که شهرام هر از گاهی چیزی را زیر گوشش پچ میزد بود گفت سلیقه خودشون دوتا..عاطفه خیلی دلمون میخواست تو هم بودی ولی یک مقدار دیر اومدی بانو هر جا می رفت یادت می کرد .همه اش می گفت کاش عاطفه بود.عاطفه با خوشحالی گفت در عوض واسه تو هستم .اگه بدونی چقدر خوشحالم .انگار رو ابرها هستم.آیلار خندید و گفت :بدجوری روی دستت مونده بودیماعاطفه قیافه ای گرفت و گفت کسی اینجا لیاقتتون رو
نداشت.
***
آیلار خم شد موهایش زودتر از خودش حرکت کردندمازار یک لیوان چای برداشت گفت :دستت درد نکنه .تن صدایش را کمی پایین تر آورد و گفت :برو با یک چیزی موهاتو ببند لباستم عوض کن لحنش ملایم بود نه خشونت داشت نه دستور داد.فقط خواسته بود که خودش را در جمعی که چند مرد نامحرم حضور دارند بپوشاندآیلار گفت :داشتم می رفتم عوض کنم مامان صدام زد چای بیارم وگرنه اینجوری نمی اومدم.مازار لبخند زد آیلار بعد از اینکه چای را به همه داد به اتاقش رفت لباس مناسب تری پوشید موهایش را جمع کرد و آز آرایشش کاست همراه بانو همزمان از اتاقهایشان خارج شدند بانو هم آرایشش را سبک کرده بود و لباس مناسبی بر تن داشت دور هم نشسته بودند و حرف میزدند.مهران گفت :خیلی جشن خوبی شد.دست همه درد نکنه.شعله با رضایت گفت :آره الهی شکر همه چی خوب بودخانوم جون مثل همیشه با ان زبان مهربانش گفت :دست جوونا درد نکنه .حسابی زحمت کشیدن.مهران رو به پسرها گفت :بیشتر از همه آقا سیاوش و منصور و مازار زحمت کشیدنشهرام گفت دستشون درد نکنه ،ان شاالله جبران کنیم.جمیله با ذوق گفت :ان شاءالله برای مازار چند شب دیگه که عقدشه جبران کنیدشهرام دست روی چشم هایش گذاشت و گفت :ای به روی چشم.منصور بعد از اینکه خوب سر به سر همه گذاشت و خنده هایش را کرد به شعله گفت :مامان .من و مازار و سیاوش شام نخوردیمابه جای شعله ،جمیله متعجب پرسید :چرا مادر غذا که زیاد بود ؟ مازار گفت :آره ولی دیگه وقت نشد .اینو ببر ،اونوبیار .پذیرایی کن دیگه نشد خودمون شام بخوریم.جمیله گفت :الان میرم غذا گرم می کنم .غذا هست.منصور صورتش را کج و کوله کرد و گفت :کباب سرد شده دوباره گرم شده بخوریم ؟اونم بعد این همه زحمت سیاوش گفت :آقا یک عالمه گوشت اضافه اومد .بریم چندتا سیخ کباب درست کنیم.مازار دستش را بالا آورد و گفت :موافقتم شدیدریحانه گفت :پس شما که زحمت می کشید بیشتر درست کنید چون من و آیلار و عاطفه و فرشته جون هم شام نخوردیم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#کسکین_تاوا
مواد لازم :
✅ یک کیلو گوشت دنده گوسفندی
✅ ۶ عدد گوجه
✅ ۱۰ حبه سیر
✅ کره
✅ سه تکه دنبه
✅ فلفل،نمک
✅ روغن مایع
✅ رب گوجه و یک لیوان آب
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
enc_16863267749794294114487.mp3
1.82M
به نماز صبح و شبت سلام ..
و به نور در نَسَبت سلام ..
و به خال کنج لبت سلام ..
که نشسته با چه ملاحتی..
#امام_زمان 🫀
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان تکان دهنده استاد دانشمند « غربت امام زمان عج در بین مردم آخرالزمان » این سخنرانی برای سال ۸۵ هست و امان امان امان از این دوره.....
امروز به احترام عزا زیر آسمان شهر نذاشتم ولی ازتون میخوام کلیپ رو بادقت ببینید و پذیرا باشید ...🥲
#امام_زمان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اونوقتا شعر “قسم به اسم آزادی” رو غلط غلوط میخوندیم تا میرسید به جای “همه به پیش … به یکصدا …”
یه دفعه با شور داد میزدیم “جامدادی عزیز ما” ! 😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهشتادوپنج مازار میان حرفش رفت و گفت هیچ خوشم نمیاد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهشتادوشش
عاطفه برای بردن وسایل سفره شام وارد آشپزخانه شد ومتعجب از تنها ایستادن مازار در آشپزخانه گفت گفت : چرا تنها ایستادی ؟بیا شام.مازارگفت :باشه الان میام.عاطفه با قابلمه برنج از آشپزخانه خارج شد آیلار خمیر دندان به دست داخل آمد آشپزخانه اوپن نبود و به بیرون دید نداشت.آیلار سر خمیر دندان را باز کرد و به مازار گفت :دستتو بیار جلو.کمی خمیر دندان روی انگشتش گذاشت با ملایمت مشغول کشیدن روی سوختگی شد.مازار با لبخند زیبایی تماشایش می کرد به هیچ چیز جز صورت آیلار توجه نداشت اصلا .در این شرایط سوزش دستش اهمیت نداشت هیچ چیز مهم نبود جز تکه ای از موی آیلار که توی صورتش افتاده بودو چشمانش با آن مژه های سیاه که یک لحظه از رد سوختگی کنده نمیشدنگاهش سانت به سانت روی صورت آیلار می چرخیدانگشت آیلار نوازشگونه سانت به سانت سوختگی را خمیردندان می کشیدریحانه برای بردن بشقابها به آشپزخانه آمد آنها را که دید گفت :وای ،وای چه خبره اینجا ؟آیلار با چاشنی حرص که در صدایش موج میزد گفت دسته گل آقاتونه.ریحانه با شیطنت گفت آقامون ،آقاتون اوف کرده؟آیلار با حرف ریحانه خجالت کشیدبا صورتی گل انداخته یواشکی به مازار که بالبخندی بزرگ نگاهش می کرد ،نگاه انداخت.مازار حتی یک لحظه نگاهش را از صورت آیلار نمی کند.آیلار که متوجه نگاه بی وقفه چشم آبی جمیله شده بود و زیر نگاه مازار از خجالت داشت آب میشدسرش را بلند کرد و به مازار گفت :الان بهتر میشه.دردی نبود که بخواهد بهتر شوددرد همان لحظه تمام شد .درست همان لحظه ای که چشمان آیلار برایش نگران شدند.حال خوش مطلق بود و تمام دستش را جلو برد.با انگشتش موی افتاده توی صورت آیلار را کنار زد و خیره در چشمان سیاهش گفت :خوبم .خوب ،خوب آیلار از خجالت سرش را پایین انداخت.منصور بلند شد و گفت :تا ما کباب درست می کنیم شما هم سالاد درست کنید و برنج گرم کنید.عاطفه بلند شد و گفت :باشه یک ذره اینجا رو جمع و جورکنیم سالاد هم درست می کنیم.آماده شدن شام تقریبا یک ساعت طول کشید آیلار و ریحانه و فرشته در آشپزخانه بودند که پسرها با سینی کباب وارد خانه شدندآیلار در آشپزخانه بود که صدای منصور را شنید جمیله کجایی که دست پسرت هم قاطی گوشت ها کباب شد ؟آیلار تا اسم مازار را شنید گوش تیز کرد پشتبندش صدای مازار :کباب شد یا کبابش کردی؟ صدای نگران جمیله :چی شده مادر ؟صدای مازار :چیزی نیست مامان .یک ذره دستم سوخت.صدای جمیله خوب چی شده بگو ببینم ،بذار برم یک چیزی بیارم بذارم روش صدای مازار چیزی نیست مامان جان صدای شعله چی شده مازار ؟صدای سیاوش مازار داشت گوشتها رو سیخ میزد به منصور گفت سیخ بده .منصور حواسش نبود یکی از سیخها که تازه کبابشو کشیده بودیم گذاشت کف دستش صدای نگران شعله :ای وای خاک برسرم خیلی سوخته.صدای مازار :نه بابا چیزی نیست صدای خانوم جون مادر پماد سوختگی بزن. صدای مازار :طوری نشده خانوم جون حرفهایشان که به گفت و گوهای معمولی کشیده شد آیلار کنار فرشته ایستاد.فرشته و ریحانه چون انتهای آشپزخانه بودند و سرگرم گفت و گو متوجه نشدند چه اتفاقی افتاده.آیلار به فرشته که سس را روی سالاد می ریخت گفت :فرشته جون میشه زحمت بکشی مازار رو صدا کنی ؟فرشته با شیطنت لبخندی زد و گفت :به روی چشم و به سمت در آشپزخانه رفت و نام بردار زاده اش را خواند :مازار ،مازار جان میشه یک دقیقه بیای مازار آمد و توی آشپزخانه ایستاد و پرسید :بله فرشته کارم داشتی؟فرشته به آیلار اشاره کرد و گفت :آیلار کارت داشت وبا ظرف بزرگ سالاد از آشپزخانه خارج شد.ریحانه هم سفره و قاشق چنگال را برداشت و بیرون رفت.آیلار رو به روی مازار ایستاد قبل از اینکه او حرفی بزند پرسید چی شدی تو ؟مازار از توجه آیلار خوشش آمد لبخند زد :هیچی بابا آیلار با ابرو به دستش اشاره کرد و گفت ببینم دستتومازار دستش را بالا آورد و مقابل چشمان آیلار بازش کرد.به اندازه پهنای یک سیخ کف دستش سوخته بودآیلار لب گزید و با نگرانی گفت ای وای اینکه خیلی سوخته.
***
سر سفره نشسته بودند که سیاوش همسرش را صدا کردسحر بیا شام سحر که داشت به بانو در جمع کردن سفره عقد کمک می کرد گفت من شام خوردم بخور نوش جونت.سیاوش متعجب شد سحر که حتی همین حالا هم در حال کمک کردن بود چطور زمان پخش شام کار نکرده ؟ از جا بلند شد به سوی آن سمت سالن که سفره عقدقرار داشت رفت کنار همسرش ایستاد آهسته اما متعجب پرسید :شام خوردی ؟سحر پاسخ دادآره.سیاوش فقط نگاهش کرد فهمیده بود یک جای کار می لنگد.سحر سرش را پایین انداخت و با اندوه گفت :تا وقتی مهمونا نیومدن کمکشون کردم ،هرکاری داشتن پا به پاشون انجام دادم .می دانست سیاوش از شنیدن جمله بعدی خوشحال نمیشود ولی گفت :اما مهمونا که اومدن فقط یک گوشه نشستم.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهشتادوهفت
سیاوش با چشمانی سرزنشگر در سکوت و پرسشگرانه نگاهش کرد.سحر که متوجه منظورش شده بود با ناراحتی گفت :سیاوش من خجالت می کشم ،دوست ندارم توی جمع راه برم .بدم میاد وقتی یک جوری نگام می کنن
سیاوش توبیخگرانه گفت :مگه قبل اومدن درباره اش حرف نزدیم ؟مگه قرار نبود به نگاه کسی اهمیت ندی؟سحر مگه تو چه ایرادی داری که این همه سخت می گیری.اشک در چشمان سحر حلقه زد
سیاوش خیره به چشمان خیسش گفت :خیلی خوب گریه نکن ، زشته حالا فکر می کنن چی شده ولی بعدا باید مفصل درباره اش حرف بزنیم.خواست برگردد که سحر بازویش را گرفت
لحنش کمی التماس داشت وقتی که گفت نمیخوام درباره اش حرف بزنیم .اصلا نمیخوام فکر کنم همچین مشکلی دارم سیاوش .حتی فکر کردن به لنگیدن پا هم اذیتم می کنه.سیاوش صاف ایستاد.نگاهش را مسقیم به چشمان سحر دوخت گفت :چرا به این فکر نمی کنی که چقدر خوشکلی ؟چرا به چشمات فکر نمی کنی ؟به موهات ؟به پوستت ؟به اندامت ؟این همه قشنگی خدا بهت داده تو فقط چسبیدی به اون نقص ؟دستش را بالا آورد و انگشت اشاره اش را بالا گرفت :مفصل درباره اش حرف میزنیم سحر .به چشمان معصوم دخترک روبه رو نگاه کرد و گفت چشماتم اینجوری نکن من خر نمیشم .لبخندی به صورتش اضافه کرد وگفت :ولی فعلا خیلی گرسنه ام .برم غذا بخورم میام .میای شام ؟سحر هم با چشمانی نمناک لبخند زد :نه من خوردم برونوش جونت .منم به بانو و جمیله کمک کنم.سیاوش سر تکان داد :باشه دستت درد نکنه آن سمت سالن نزدیک سفره خانوم جون به مازار گفت :مادرم زودتر شام بخور بریم که فردا باید صبح زود برگردیم برای کمک .خیلی کار داریم هم باید اینجا مرتب بشه ،هم که به کارها و خریدهای شما برسیم.رضا که تازه سعیده کوچولو را در جایش خوابانده بود از اتاق بیرون آمد و با شنیدن حرفهای خانوم جون گفت خانوم جون چه کاریه نصفه شبی برید و فردا برگردید .همینجا بخوابیدعاطفه هم دنباله حرف را گرفت رضا راست میگه خانوم جون شب بمونید همینجا .فرشته سریع موافقتش را اعلام کرد :راست میگن خانوم جون دیگه این چند ساعت همینجا می خوابیم .نمی صرفه بخوایم بریم و برگردیم.خانوم جون چون خسته بود زود موافقت کردبه شهرام گفت پس شهرام جان مادر میری داروهای منو برام بیاری ؟مازار سر بلند کرد و گفت :خانوم جون من میرم .شهرام خسته اس .شاممو بخورم میرم برات میارم. فرشته چون نقشه داشت سریع دخالت کرد تو خسته تری عمه جان .شهرام میره و برمی گرده و یواش نیشگونی از پای مازار که کنارش نشسته بود گرفت مازار فهمید کاسه ای زیر نیم کاسه اس سکوت کردفرشته سر چرخاند و بانو که همچنان در حال جمع کردن سفره عقد بود گفت :بانو جان میشه شما هم بری چندتا تیکه وسیله من میخوام برام بیاری .حالا به شهرام بگم برو برام لباس راحتی بیار صدجور باید براش توضیح بدم چیو از کجا برداره.مازار فهمید نقشه عمه اش چیست بانو نقل هایی که از روی سفره جمع کرده بود را توی کاسه ریخت و گفت خودم چند دست لباس راحتی نو که اصلا نپوشیدم دارم هر کدوم دوست داشتی میدم بپوشی فرشته جون، فرشته بهانه آورد :وای نه من حتما باید لباس خودمو بپوشم و برای اینکه بانو را در معذوریت قرار دهد سریع گفت :اگه سختته خودم و سامان میریم .تیرش به هدف خورد وبانو گفت :نه این چه حرفیه میرم .مازار آهسته زیر گوش عمه اش گفت ببینم شب عقد منم اینجوری هوامو داری .می تونی من و آیلار هم به یک بهانه بفرستی خلوت فرشته خندید شهرام و بانو شانه به شانه از حیاط خارج شدند شهرام پرسید :با ماشین بریم یا قدم بزنیم ؟ بانو پاسخ داد :هرجور خودت دوست داری شهرام پرسید سردت نیست ؟بانو جواب داد:نه لباس گرم پوشیدم.شهرام پیشنهاد دادپس قدم بزنیم همگام باهم ،دوشادوش ،به سمت باغ مازار حرکت کردند.شهرام در کله اش نقشه هایی داشت.تمام مسیر را با هم قدم زدند بیشتر شهرام حرف زد و بانو گوش کرددخترک هنوز یخش به طورکامل در برابر شوهرش آب نشده بودحتی شهرام که دستش راگرفت وانگشتانش را در هم قفل کرداو فقط لبخند کم رنگی زد و سر پایین انداخت.حرفهای شهرام بیشتر با نوازش ملایم انگشتانش بر پشت دست بانو همراه بوددخترک گرچه خجالت می کشید اما با کمال میل دستش را به گرمای دست شهرام و گوشش را به جملات او سپرده بودبه باغ رسیدند وارد حیاط شدند سرما حسابی به جانشان نشسته بودشهرام در را باز کرد و کنار ایستاد تا بانو وارد شودبانو سریع وارد خانه شد و خودش را به گرمای مطبوع آنجا سپردشهرام هم وارد شد.به بانو اشاره کرد و گفت بشین تا من یک چیزی بیارم بخوریم..چی میخوری چای یا قهوه ؟بانو همانطور که سرپا ایستاده بود گفت :هیچی ممنون بریم وسایل و برداریم بریم.شهرام به سمت آشپزخانه رفت و گفت عجله نکن میریم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نمی دانم چرا؟
ولی به گمانم خانهی پدری قطعه ای از بهشت است...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
✍لقمان حکیم گفت:
من سیصد سال با داروهای مختلف،
مردم را مداوا کردم؛
و در این مدت طولانی به این نتیجه رسیدم؛
که هیچ دارویی بهتر از “محبت” نیست !
▪️کسی از او پرسید:
و اگر این دارو هم اثر نکرد چی؟
لقمان حکیم لبخندی زد و گفت؛
▫️“مقدار دارو را افزایش بده !! ”
امروز سعی کنیم یه اتفاق خوب توی زندگی دیگران باشیم مثل یه چتر توی روزای بارونی مهربون باشیم صمیمی بدون شک هزاران مهربونی به ما برمیگرده...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f