نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهشتادوسه چشم چرانی نامزدش را برای بعد گذاشت و گفت
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهشتادوچهار
مازار و مهران که قصد بیرون رفتن کردندباز فرشته جان مانع شد و گفت :مازار تو بمون چندتا عکس چهار نفره بگیرید قشنگ میشه.مازار ایستاد و مهران بیرون رفت آیلار بلاتکلیف کنار عروس و داماد ایستاده بود فرشته دستور داد آیلار جان بیا پیش مازار. ژست شهرام و بانو را تنظیم کرد وعروس میان دستان داماد و چسبیده به سینه او ایستاده بود.دستان شهرام را روی پهلو های بانو قرار داد ژستی ساده و زیبا شهرام تا فرشته به سمت مازار و آیلار رفت در گوش بانو لب زد خدا فرشته رو خیر بده داره با دل داداشش راه میاد . بانو آهسته خندید.فرشته در حال تنظیم کردن همان ژست برای مازار و آیلار شدو آیلار گفت فرشته جون ما که محرم نیستیم.فرشته با عصبانیتی تصنعی گفت :برو بابا یک عکسه دیگه .آیلار بیچاره از خجالت لب گزیدفرشته دستان مازار را روی پهلو های آیلار گذاشت و مازار گفت :اذیتش نکن فرشته بذار هر جور راحته عکس بگیره. فرشته با همان عصبانیت مصنوعی گفت :شما دخالت نکن.مازار :اِ.عکس گرفتنت هم زوریه .شاید اینجوری راحت نیست.فرشته سرش را نزدیک برد و طوری که هر جفتشان بشنوند گفت تو که راحتی ،کافیه هردویشان کنایه حرفش را گرفتند باز لبهای آیلار زیر دندانش فشرده شدفرشته سریع دست برد شال را از روی موهای آیلار کشیددر اثر اصطحکاک پارچه و موهای آیلار ،موها چندسانتی همراه پارچه رفت و آرام به صورت مازار کشیده شد و روی شانه های آیلار افتادمازار در حد یک ثانیه چشم بست و دوباره چشمانش را گشودعطر موهای آیلار که در بینی اش پیچید بهترین عطر دنیا بوددستانش ملایم روی پهلوهای دخترک چنگ شدموهای سیاه بلندش درست رو به روی صورت مازار بودفرشته با ریمل مو چند تارش را آبی کرده بود حالا که شال بر سرش نداشت هماهنگی موهایش با آرایش و لباسش بیشتر نمایان میشدصدای عکاس که بعد از ظهر سامان رفته بود از شهر آورده بودش میان خنده هایشان پارازیت انداخت.گفت شارژ دوربین تموم شد چند دقیقه صبر کنید شارژش کنم الان میام بقیه عکس ها رو می گیرم.آیلار زود خودش را از میان دستان مازار بیرون کشید. مازار از خانوم عکاس پرسید خیلی طول میکشه ؟من باید برم کار دارم زن جواب داد نه فقط چند دقیقه همین جا بایستید ،باطری اضافه دارم چند دقیقه صبر کنید میام آیلار شال را از دست فرشته گرفت
روی موهایش انداخت.بانو و شهرام سر جایشان نشستند آیلار و مازار هم گوشه ای ایستادند آیلار با مازار حرف داشت نمی دانست زمان مناسبی را برای گفتن خواسته اش انتخاب کرده یا نه اما حالا که بلاتکلیف کنار هم ایستاده بودند شاید بهتر بود بگوید گوشه شالش را به بازی گرفت و گفت مازار اگه یک
چیزی ازت بخوام ناراحت نمیشی ؟مازار یک دستش را در جیب شلوار سورمه ایش کرد.کت سرمه ایش کمی عقب رفت صاف ایستاد و با دقت خیره آیلار شدژستش زیادی دلبرانه بود برای دخترهای حاضر در جشن آیلار که سر بلند کرد تا حرفش را بزند هم دلش رفت برای استایل مردش قبلا زیاد به او توجه نمی کرد.اما این روزها که حواسش را به او داده بود.تازه می فهمید چقدر در چشم است قد بلند و اندام متناسبش با آن کت و شلوار خوش دوختی که بر تن داشت آی خود نمایی می کرد.مازار که همچنان منتظر بود پرسید چی شده ؟آیلار با یاد آوری صحبتش دوباره اخمهایش در هم رفت وگفت:میشه ما جشن نگیریم ؟میریم محضر یک مراسم ساده می گیریم.مازار موشکافانه به آیلار نگاه کرد و پرسید چیزی شده؟آیلار شال را دور انگشتش پیچید :آخه من که بار اولم نیست .از نظر اینا زن بیوه که دیگه جشن ومراسم نداره ،بخدا نبودی سر عقد یکی ،دونفر گفتن از اتاق برم بیرون می گفتن بودن زن مطلقه درست نیست،بانو و شهرام نذاشتن.بین ابروهای مازار گره عمیقی افتاد گفت هر کی گفت غلط کرد .بیخود کردن میخواستن از اتاق عقد بیرونت کنن صدا میزدی میزدم توی دهنشون.آیلار از حمایت مازار خوشش آمداما به روی خودش نیاورد و گفت نگفتم که عصبانی بشی .ولی خوب میگم من که ..مازار میان حرفش رفت و گفت : آیلار من نظر کسی برام مهم نیست .کلا عادت ندارم برای مردم زندگی کنم . ضمنا ما جشنمون رو برای دل کسی نمی گیریم که نظر کسی مهم باشه.خیلی حرفها را می توانست بگوید اما نگفته بود.مثلا می توانست بگوید تو بار اولت نیست من بار اولمه یا اگر برای تو خجالت دارد برای من که پسرم ندارد یا. اماگفته بود ما جشنمان را برای کسی نمی گیریم این یعنی فقط دل خودمان مهم است دل هر دویمان و جز اینکه حال هر جفتمان خوب باشد مهم نیست آیلار گردنش را کمی کج کرد دست خودش نبودگاهی ناخواسته زمان حرف زدن دلبری می کردوگفت :مازار شما که جشن عروسی میخواید شیراز بگیرید دیگه جشن عقد..گاهی ناخواسته زمان حرف زدن دلبری می کردو گفت :مازار شما که جشن عروسی میخواید شیراز بگیرید دیگه جشن عقد ..
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
الهی اون دلخوشی که دنبالشی همین روزا باشه …💫🩵
⭐️شبتون سرشار از آرامش😊
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
درود بر شما 🌹 صبحبخیر
این دعا در این روز زیبا تقدیم به شما
الهی هیچ دلی تنگ نباشه
الهی هیچ کسی رنگ مریضی نبینه
الهی هیچ کسی محتاج نباشه
الهی شفای جسم و روح و فکر، عطا کن
الهی کسی شرمنده نباشه
الهی دوستانم شاد و خوشبخت باشند
امضای خدا، پای همه آرزوهاتون
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه اینو داری میشنوی
معنیش اینه من دیگه مُردم
یعنی دیگه طاقت نیاوردم
خدا نگهدار تو باشه
اگه اینو داری میشنوی
معنیش اینه رفتنی رفته
جام خالیه جمعه این هفته
خدا نگهدار تو باشه...💔
🎤 کربلایی #محمد_ابراهیمی_اصل
◼️ #شهید_جمهور
◼️ #رئیسی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
استرس بدن ما... - @mer30tv.mp3
3.06M
صبح 2 خرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهشتادوچهار مازار و مهران که قصد بیرون رفتن کردندبا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهشتادوپنج
مازار میان حرفش رفت و گفت هیچ خوشم نمیاد واسه خوشایند این و اون برنامه هاتو عوض کنی ،من نظر کسی برام مهم نیست، گوربابای دیگران..اگه خودت مراسم نمیخوای به هر دلیلی .اون بحثش فرق می کنه ولی وقتی میخوای بخاطر
دیگران مراسمو کنسل کنی اصلا دل به دلت نمیدم.سرش را نزدیک گوش آیلار برد و گفت در ضمن شما امشب به اندازه کافی خوشکل شدی ،دیگه انقدر دلبری نکن.... منم زودتر برم تا تو کار دستم ندادی.بوی ادکلنش همراه با بوی قهوه ای که با نفسش آمیخته شده بودبه صورت آیلار خورد مازارچشمک ریزی زد و به سمت در خروجی رفت.آیلار ناخواسته چشم بست بوی مانده از او را نفس کشیدفرشته تا متوجه رفتن مازار شد صدایش کرد مازار عکس.مازار ایستاد و گفت آخر شب عکس می گیریم .خیلی کار هست.از سالن خارج شدمازار که رفت.آیلار رفت تا به دخترها در پذیرایی کمک کند.عاطفه کنارش ایستاد و پرسید :چی داشت بهت می گفت چرا یکهو اخمش رفت توی هم ؟آیلار با خنده پرسید :تو از کجا فهمیدی ؟ما رو می پاییدی ؟عاطفه ابرو بالا انداخت و گفت والا من که خوبه، نصف این جمع بیشتر از این که حواسشون به بزن و برقص خودشون باشه به شما دوتا بودآیلار آهسته روی صورتش کوبید و گفت وای خاک به سرم از فردا هزار جور حرف پشت سرم میزنن.عاطفه دستی در هوا تکان داد و گفت گور بابای هر چی حرف مفت زنه ..با لبخند بزرگی گفت :ولی خیلی به هم می اومدینا ،مازار چه خوشتیپه بی شرف
آیلار خندید و گفت :ای چشم چرون
عاطفه اینبار به بانو و شهرام نگاه کرد و گفت :میگم این شهرامه هم خوب به بانو میاد ،جفتتون یکهو با هم افتادین توی خمره عسل یکهو خنده اش را جمع کرد انگار خاطرات گذشته داشت برایش یاد آوری میشدبا چشمانی که اگر جایش بود می بارید گفت :خدا روشکر ،خدا رو شکر که شما دوتا خوشبخت شدین ...بخدا که لیاقتتون همین دوتا مرد خوب بود.دستش را روی شانه آیلار گذاشت و گفت :آیلار ،مازار خیلی دوستت داره ها.آیلار با لبخند و خجالت سرپایین انداخت.عاطفه آهسته گفت :بانو رو ببین الهی قربونش بشم چه قشنگ شده ،مثل یک تیکه ماه .چشم همه اونایی که هزار جور حرف بارش می کردن در اومد سر این
شوهری که نصیبش شد..بخدا که خدا به دل آدمها نگاه می کنه .با همان ذوق پرسید لباسش سلیقه کیه ؟چقدر قشنگه .آیلار هم در حالی که خیره به بانو که شهرام هر از گاهی چیزی را زیر گوشش پچ میزد بود گفت سلیقه خودشون دوتا..عاطفه خیلی دلمون میخواست تو هم بودی ولی یک مقدار دیر اومدی بانو هر جا می رفت یادت می کرد .همه اش می گفت کاش عاطفه بود.عاطفه با خوشحالی گفت در عوض واسه تو هستم .اگه بدونی چقدر خوشحالم .انگار رو ابرها هستم.آیلار خندید و گفت :بدجوری روی دستت مونده بودیماعاطفه قیافه ای گرفت و گفت کسی اینجا لیاقتتون رو
نداشت.
***
آیلار خم شد موهایش زودتر از خودش حرکت کردندمازار یک لیوان چای برداشت گفت :دستت درد نکنه .تن صدایش را کمی پایین تر آورد و گفت :برو با یک چیزی موهاتو ببند لباستم عوض کن لحنش ملایم بود نه خشونت داشت نه دستور داد.فقط خواسته بود که خودش را در جمعی که چند مرد نامحرم حضور دارند بپوشاندآیلار گفت :داشتم می رفتم عوض کنم مامان صدام زد چای بیارم وگرنه اینجوری نمی اومدم.مازار لبخند زد آیلار بعد از اینکه چای را به همه داد به اتاقش رفت لباس مناسب تری پوشید موهایش را جمع کرد و آز آرایشش کاست همراه بانو همزمان از اتاقهایشان خارج شدند بانو هم آرایشش را سبک کرده بود و لباس مناسبی بر تن داشت دور هم نشسته بودند و حرف میزدند.مهران گفت :خیلی جشن خوبی شد.دست همه درد نکنه.شعله با رضایت گفت :آره الهی شکر همه چی خوب بودخانوم جون مثل همیشه با ان زبان مهربانش گفت :دست جوونا درد نکنه .حسابی زحمت کشیدن.مهران رو به پسرها گفت :بیشتر از همه آقا سیاوش و منصور و مازار زحمت کشیدنشهرام گفت دستشون درد نکنه ،ان شاالله جبران کنیم.جمیله با ذوق گفت :ان شاءالله برای مازار چند شب دیگه که عقدشه جبران کنیدشهرام دست روی چشم هایش گذاشت و گفت :ای به روی چشم.منصور بعد از اینکه خوب سر به سر همه گذاشت و خنده هایش را کرد به شعله گفت :مامان .من و مازار و سیاوش شام نخوردیمابه جای شعله ،جمیله متعجب پرسید :چرا مادر غذا که زیاد بود ؟ مازار گفت :آره ولی دیگه وقت نشد .اینو ببر ،اونوبیار .پذیرایی کن دیگه نشد خودمون شام بخوریم.جمیله گفت :الان میرم غذا گرم می کنم .غذا هست.منصور صورتش را کج و کوله کرد و گفت :کباب سرد شده دوباره گرم شده بخوریم ؟اونم بعد این همه زحمت سیاوش گفت :آقا یک عالمه گوشت اضافه اومد .بریم چندتا سیخ کباب درست کنیم.مازار دستش را بالا آورد و گفت :موافقتم شدیدریحانه گفت :پس شما که زحمت می کشید بیشتر درست کنید چون من و آیلار و عاطفه و فرشته جون هم شام نخوردیم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#کسکین_تاوا
مواد لازم :
✅ یک کیلو گوشت دنده گوسفندی
✅ ۶ عدد گوجه
✅ ۱۰ حبه سیر
✅ کره
✅ سه تکه دنبه
✅ فلفل،نمک
✅ روغن مایع
✅ رب گوجه و یک لیوان آب
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
enc_16863267749794294114487.mp3
1.82M
به نماز صبح و شبت سلام ..
و به نور در نَسَبت سلام ..
و به خال کنج لبت سلام ..
که نشسته با چه ملاحتی..
#امام_زمان 🫀
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان تکان دهنده استاد دانشمند « غربت امام زمان عج در بین مردم آخرالزمان » این سخنرانی برای سال ۸۵ هست و امان امان امان از این دوره.....
امروز به احترام عزا زیر آسمان شهر نذاشتم ولی ازتون میخوام کلیپ رو بادقت ببینید و پذیرا باشید ...🥲
#امام_زمان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اونوقتا شعر “قسم به اسم آزادی” رو غلط غلوط میخوندیم تا میرسید به جای “همه به پیش … به یکصدا …”
یه دفعه با شور داد میزدیم “جامدادی عزیز ما” ! 😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهشتادوپنج مازار میان حرفش رفت و گفت هیچ خوشم نمیاد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهشتادوشش
عاطفه برای بردن وسایل سفره شام وارد آشپزخانه شد ومتعجب از تنها ایستادن مازار در آشپزخانه گفت گفت : چرا تنها ایستادی ؟بیا شام.مازارگفت :باشه الان میام.عاطفه با قابلمه برنج از آشپزخانه خارج شد آیلار خمیر دندان به دست داخل آمد آشپزخانه اوپن نبود و به بیرون دید نداشت.آیلار سر خمیر دندان را باز کرد و به مازار گفت :دستتو بیار جلو.کمی خمیر دندان روی انگشتش گذاشت با ملایمت مشغول کشیدن روی سوختگی شد.مازار با لبخند زیبایی تماشایش می کرد به هیچ چیز جز صورت آیلار توجه نداشت اصلا .در این شرایط سوزش دستش اهمیت نداشت هیچ چیز مهم نبود جز تکه ای از موی آیلار که توی صورتش افتاده بودو چشمانش با آن مژه های سیاه که یک لحظه از رد سوختگی کنده نمیشدنگاهش سانت به سانت روی صورت آیلار می چرخیدانگشت آیلار نوازشگونه سانت به سانت سوختگی را خمیردندان می کشیدریحانه برای بردن بشقابها به آشپزخانه آمد آنها را که دید گفت :وای ،وای چه خبره اینجا ؟آیلار با چاشنی حرص که در صدایش موج میزد گفت دسته گل آقاتونه.ریحانه با شیطنت گفت آقامون ،آقاتون اوف کرده؟آیلار با حرف ریحانه خجالت کشیدبا صورتی گل انداخته یواشکی به مازار که بالبخندی بزرگ نگاهش می کرد ،نگاه انداخت.مازار حتی یک لحظه نگاهش را از صورت آیلار نمی کند.آیلار که متوجه نگاه بی وقفه چشم آبی جمیله شده بود و زیر نگاه مازار از خجالت داشت آب میشدسرش را بلند کرد و به مازار گفت :الان بهتر میشه.دردی نبود که بخواهد بهتر شوددرد همان لحظه تمام شد .درست همان لحظه ای که چشمان آیلار برایش نگران شدند.حال خوش مطلق بود و تمام دستش را جلو برد.با انگشتش موی افتاده توی صورت آیلار را کنار زد و خیره در چشمان سیاهش گفت :خوبم .خوب ،خوب آیلار از خجالت سرش را پایین انداخت.منصور بلند شد و گفت :تا ما کباب درست می کنیم شما هم سالاد درست کنید و برنج گرم کنید.عاطفه بلند شد و گفت :باشه یک ذره اینجا رو جمع و جورکنیم سالاد هم درست می کنیم.آماده شدن شام تقریبا یک ساعت طول کشید آیلار و ریحانه و فرشته در آشپزخانه بودند که پسرها با سینی کباب وارد خانه شدندآیلار در آشپزخانه بود که صدای منصور را شنید جمیله کجایی که دست پسرت هم قاطی گوشت ها کباب شد ؟آیلار تا اسم مازار را شنید گوش تیز کرد پشتبندش صدای مازار :کباب شد یا کبابش کردی؟ صدای نگران جمیله :چی شده مادر ؟صدای مازار :چیزی نیست مامان .یک ذره دستم سوخت.صدای جمیله خوب چی شده بگو ببینم ،بذار برم یک چیزی بیارم بذارم روش صدای مازار چیزی نیست مامان جان صدای شعله چی شده مازار ؟صدای سیاوش مازار داشت گوشتها رو سیخ میزد به منصور گفت سیخ بده .منصور حواسش نبود یکی از سیخها که تازه کبابشو کشیده بودیم گذاشت کف دستش صدای نگران شعله :ای وای خاک برسرم خیلی سوخته.صدای مازار :نه بابا چیزی نیست صدای خانوم جون مادر پماد سوختگی بزن. صدای مازار :طوری نشده خانوم جون حرفهایشان که به گفت و گوهای معمولی کشیده شد آیلار کنار فرشته ایستاد.فرشته و ریحانه چون انتهای آشپزخانه بودند و سرگرم گفت و گو متوجه نشدند چه اتفاقی افتاده.آیلار به فرشته که سس را روی سالاد می ریخت گفت :فرشته جون میشه زحمت بکشی مازار رو صدا کنی ؟فرشته با شیطنت لبخندی زد و گفت :به روی چشم و به سمت در آشپزخانه رفت و نام بردار زاده اش را خواند :مازار ،مازار جان میشه یک دقیقه بیای مازار آمد و توی آشپزخانه ایستاد و پرسید :بله فرشته کارم داشتی؟فرشته به آیلار اشاره کرد و گفت :آیلار کارت داشت وبا ظرف بزرگ سالاد از آشپزخانه خارج شد.ریحانه هم سفره و قاشق چنگال را برداشت و بیرون رفت.آیلار رو به روی مازار ایستاد قبل از اینکه او حرفی بزند پرسید چی شدی تو ؟مازار از توجه آیلار خوشش آمد لبخند زد :هیچی بابا آیلار با ابرو به دستش اشاره کرد و گفت ببینم دستتومازار دستش را بالا آورد و مقابل چشمان آیلار بازش کرد.به اندازه پهنای یک سیخ کف دستش سوخته بودآیلار لب گزید و با نگرانی گفت ای وای اینکه خیلی سوخته.
***
سر سفره نشسته بودند که سیاوش همسرش را صدا کردسحر بیا شام سحر که داشت به بانو در جمع کردن سفره عقد کمک می کرد گفت من شام خوردم بخور نوش جونت.سیاوش متعجب شد سحر که حتی همین حالا هم در حال کمک کردن بود چطور زمان پخش شام کار نکرده ؟ از جا بلند شد به سوی آن سمت سالن که سفره عقدقرار داشت رفت کنار همسرش ایستاد آهسته اما متعجب پرسید :شام خوردی ؟سحر پاسخ دادآره.سیاوش فقط نگاهش کرد فهمیده بود یک جای کار می لنگد.سحر سرش را پایین انداخت و با اندوه گفت :تا وقتی مهمونا نیومدن کمکشون کردم ،هرکاری داشتن پا به پاشون انجام دادم .می دانست سیاوش از شنیدن جمله بعدی خوشحال نمیشود ولی گفت :اما مهمونا که اومدن فقط یک گوشه نشستم.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهشتادوهفت
سیاوش با چشمانی سرزنشگر در سکوت و پرسشگرانه نگاهش کرد.سحر که متوجه منظورش شده بود با ناراحتی گفت :سیاوش من خجالت می کشم ،دوست ندارم توی جمع راه برم .بدم میاد وقتی یک جوری نگام می کنن
سیاوش توبیخگرانه گفت :مگه قبل اومدن درباره اش حرف نزدیم ؟مگه قرار نبود به نگاه کسی اهمیت ندی؟سحر مگه تو چه ایرادی داری که این همه سخت می گیری.اشک در چشمان سحر حلقه زد
سیاوش خیره به چشمان خیسش گفت :خیلی خوب گریه نکن ، زشته حالا فکر می کنن چی شده ولی بعدا باید مفصل درباره اش حرف بزنیم.خواست برگردد که سحر بازویش را گرفت
لحنش کمی التماس داشت وقتی که گفت نمیخوام درباره اش حرف بزنیم .اصلا نمیخوام فکر کنم همچین مشکلی دارم سیاوش .حتی فکر کردن به لنگیدن پا هم اذیتم می کنه.سیاوش صاف ایستاد.نگاهش را مسقیم به چشمان سحر دوخت گفت :چرا به این فکر نمی کنی که چقدر خوشکلی ؟چرا به چشمات فکر نمی کنی ؟به موهات ؟به پوستت ؟به اندامت ؟این همه قشنگی خدا بهت داده تو فقط چسبیدی به اون نقص ؟دستش را بالا آورد و انگشت اشاره اش را بالا گرفت :مفصل درباره اش حرف میزنیم سحر .به چشمان معصوم دخترک روبه رو نگاه کرد و گفت چشماتم اینجوری نکن من خر نمیشم .لبخندی به صورتش اضافه کرد وگفت :ولی فعلا خیلی گرسنه ام .برم غذا بخورم میام .میای شام ؟سحر هم با چشمانی نمناک لبخند زد :نه من خوردم برونوش جونت .منم به بانو و جمیله کمک کنم.سیاوش سر تکان داد :باشه دستت درد نکنه آن سمت سالن نزدیک سفره خانوم جون به مازار گفت :مادرم زودتر شام بخور بریم که فردا باید صبح زود برگردیم برای کمک .خیلی کار داریم هم باید اینجا مرتب بشه ،هم که به کارها و خریدهای شما برسیم.رضا که تازه سعیده کوچولو را در جایش خوابانده بود از اتاق بیرون آمد و با شنیدن حرفهای خانوم جون گفت خانوم جون چه کاریه نصفه شبی برید و فردا برگردید .همینجا بخوابیدعاطفه هم دنباله حرف را گرفت رضا راست میگه خانوم جون شب بمونید همینجا .فرشته سریع موافقتش را اعلام کرد :راست میگن خانوم جون دیگه این چند ساعت همینجا می خوابیم .نمی صرفه بخوایم بریم و برگردیم.خانوم جون چون خسته بود زود موافقت کردبه شهرام گفت پس شهرام جان مادر میری داروهای منو برام بیاری ؟مازار سر بلند کرد و گفت :خانوم جون من میرم .شهرام خسته اس .شاممو بخورم میرم برات میارم. فرشته چون نقشه داشت سریع دخالت کرد تو خسته تری عمه جان .شهرام میره و برمی گرده و یواش نیشگونی از پای مازار که کنارش نشسته بود گرفت مازار فهمید کاسه ای زیر نیم کاسه اس سکوت کردفرشته سر چرخاند و بانو که همچنان در حال جمع کردن سفره عقد بود گفت :بانو جان میشه شما هم بری چندتا تیکه وسیله من میخوام برام بیاری .حالا به شهرام بگم برو برام لباس راحتی بیار صدجور باید براش توضیح بدم چیو از کجا برداره.مازار فهمید نقشه عمه اش چیست بانو نقل هایی که از روی سفره جمع کرده بود را توی کاسه ریخت و گفت خودم چند دست لباس راحتی نو که اصلا نپوشیدم دارم هر کدوم دوست داشتی میدم بپوشی فرشته جون، فرشته بهانه آورد :وای نه من حتما باید لباس خودمو بپوشم و برای اینکه بانو را در معذوریت قرار دهد سریع گفت :اگه سختته خودم و سامان میریم .تیرش به هدف خورد وبانو گفت :نه این چه حرفیه میرم .مازار آهسته زیر گوش عمه اش گفت ببینم شب عقد منم اینجوری هوامو داری .می تونی من و آیلار هم به یک بهانه بفرستی خلوت فرشته خندید شهرام و بانو شانه به شانه از حیاط خارج شدند شهرام پرسید :با ماشین بریم یا قدم بزنیم ؟ بانو پاسخ داد :هرجور خودت دوست داری شهرام پرسید سردت نیست ؟بانو جواب داد:نه لباس گرم پوشیدم.شهرام پیشنهاد دادپس قدم بزنیم همگام باهم ،دوشادوش ،به سمت باغ مازار حرکت کردند.شهرام در کله اش نقشه هایی داشت.تمام مسیر را با هم قدم زدند بیشتر شهرام حرف زد و بانو گوش کرددخترک هنوز یخش به طورکامل در برابر شوهرش آب نشده بودحتی شهرام که دستش راگرفت وانگشتانش را در هم قفل کرداو فقط لبخند کم رنگی زد و سر پایین انداخت.حرفهای شهرام بیشتر با نوازش ملایم انگشتانش بر پشت دست بانو همراه بوددخترک گرچه خجالت می کشید اما با کمال میل دستش را به گرمای دست شهرام و گوشش را به جملات او سپرده بودبه باغ رسیدند وارد حیاط شدند سرما حسابی به جانشان نشسته بودشهرام در را باز کرد و کنار ایستاد تا بانو وارد شودبانو سریع وارد خانه شد و خودش را به گرمای مطبوع آنجا سپردشهرام هم وارد شد.به بانو اشاره کرد و گفت بشین تا من یک چیزی بیارم بخوریم..چی میخوری چای یا قهوه ؟بانو همانطور که سرپا ایستاده بود گفت :هیچی ممنون بریم وسایل و برداریم بریم.شهرام به سمت آشپزخانه رفت و گفت عجله نکن میریم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نمی دانم چرا؟
ولی به گمانم خانهی پدری قطعه ای از بهشت است...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
✍لقمان حکیم گفت:
من سیصد سال با داروهای مختلف،
مردم را مداوا کردم؛
و در این مدت طولانی به این نتیجه رسیدم؛
که هیچ دارویی بهتر از “محبت” نیست !
▪️کسی از او پرسید:
و اگر این دارو هم اثر نکرد چی؟
لقمان حکیم لبخندی زد و گفت؛
▫️“مقدار دارو را افزایش بده !! ”
امروز سعی کنیم یه اتفاق خوب توی زندگی دیگران باشیم مثل یه چتر توی روزای بارونی مهربون باشیم صمیمی بدون شک هزاران مهربونی به ما برمیگرده...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زندگی اونجا قشنگ بود که مادربزرگ کنار سماور در حال چای ریختن بود و تلویزیون هم داشت و خداوند لک لک ها را دوست دارد پخش میکرد🥺
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیا اسم برنامه یادشونه؟؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهشتادوهفت سیاوش با چشمانی سرزنشگر در سکوت و پرسشگر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهشتادوهشت
بانو معذب همچنان سرجایش ایستاد و از اینکه با شهرام تنها بود کمی اضطراب داشت.شهرام از آشپز خانه سرک کشید و گفت پس چرا نزدیک در ایستادی یا بشین یا بیا اینجا پیش من بانو به پاهایش حرکت داد وارد آشپزخانه شد و شهرام با لبخند گفت :بشین تا چای دم کنم.اصلا هم به روی مبارکش نیاورد که متوجه شده بانو راحت نیست بانو صندلی را عقب کشید ونشست گفت خانوم جون داروهاشو لازم داره زودتر چای بخوریم بریم.شهرام با لبخند شیطنت باری که چون پشتش به بانو بود او لبخندش را نمی دید گفت خیلی اضطراری نیست بانو دستهایش را در هم قفل کردباید بهانه دیگری برای رفتن پیدا می کرد.آب جوشید چای را دم کردرفت رو به روی بانو نشست وگفت یک ذره دم بکشه میارم.بانو بهانه جدیدش را یافته بود وگفت آره چای بخوریم بریم منم باید موهامو بشورم.
*
روزهای بعد دو خانواده دوباره سرگرم انجام کارهایشان برای مراسم عقد آیلار و مازار بودند.دوباره در گیر خرید شده بودند اینبار خرید های مازار و آیلار .سیاوش و سحر در حال رفتن به سوی مطب بودند که اتومبیل مازار از کنارشان رد شد.سحر کمی با نگاهش بدرقه اش کرد و همانطور که نگاهش در پی ماشین مازار بود گفت رفتن خرید عقدسیاوش با لبخند گفت ان شاءالله خوشبخت بشن.این آرزو را از تمام قلبش برای آیلار کرد عمیقا می خواست که او خوشبخت شود سحر سر جایش ایستادسیاوش که متوجه مکث او شده بود ایستاد و پرسید:چرا نمیای؟سحر به گام های نامنظمش سرعت داد و روبه روی سیاوش ایستاد و پرسید واقعا از اینکه آیلار داره
ازدواج می کنه خوشحالی.سیاوش سر جایش ایستاد وگفت معلومه که
خوشحالم. آیلار حقشه که خوشبخت بشه .اون دختر توی این یک سال به اندازه ده سال رنج کشید...از طرفی سحر من موقعیت برگشت به آیلار رو داشتم اون وقتی که فکر می کردیم علی فوت شده و تو رفتی تا خودم بین تو و آیلار انتخاب کنم .اگه می خواستم بر می گشتم ولی برنگشتم به چند دلیل ..آهسته گام برداشت سحر هم همراهش شدسیاوش توضیح داد :تو زن منی سحر .خودم خواستمت .خودم انتخابت کردم پس دوستت دارم و تا آخرش هم پات می مونم .این اولین و مهم ترین دلیل من برای برنگشتن پیش آیلار بوده ،از طرفی وقتی تازه فهمیدم آیلار زن علیرضا شده بهش گفتم جدا شو از اینجا میریم بی خیال همه. خودمون دوتا دور از همه زندگی می کنیم. ولی وقتی خبر مرگ علیرضا رو شنیدیم ،داغی که با اون مصیبت روی دلم موند بهم فهموند گذشتن از خانواده ام ندیدنشون و نبودنشون و نداشتنشون کار من نیست . من آدمی نبودم که با آیلار برم بدون خانوادم به خوبی زندگی کنم اونجا خوشحال شدم که آیلار پیشنهادمو قبول نکرد و حاضر نشد قید همه رو بزنیم و بریم باید یکی رو از دست بدی تا بدونی چقدر دوستش داری ،چقدر حضورش توی زندگیت مهم بوده ..حالا هم سحر من واقعا از اینکه آیلار داره با مازار ازدواج می کنه خوشحالم .از اینکه خودم هم با تو ازدواج کردم خوشحالم چون اگه می خواستم با آیلار بمونم باید بین اون و خانواده ام یکی رو انتخاب می کردم و بعد اون حادثه فهمیدم نداشتن.برادر ،ندیدنش ،لمس نکردنش چقدر سخته چه برسه به اینکه شامل کل خانواده بشه خوشبختی یعنی چی ؟یعنی دور هم بودن ،با هم بودن وقتی خانواده نیست خوشبختی نیست .من کنار تو خوشبختم چون تو رو دارم خانواده ام رو دارم.سحر رضایتمندانه به شوهرش نگاه کردسیاوش گفت :بچسب به زندگیمون سحر این زندگی هنوز نوپاست .میدونم خیلی جاها کم کاری کردم و کوتاهی کردم اما تو آیلار و ول کن ،گذشته من و ول کن .دست بده به دستم کمکم کن زندگیمون رو بسازیم ،تا از کنار آیلار رد میشم ،تا یک جایی هستم که اونم هست سریع فکرت نره سمت گذشته من و خواستن اون .من خواستن آیلار رو یک گوشه قلبم دفن کردم .دل دادم به زندگیم به تو به خانواده ام به برادرم که یکبار از مرگ برگشته بذار خوش باشیم و زندگی کنیم .گذشته رو شخم نزن ...سحر میان حرفش رفت به همون اندازه که تو دلت میخواد منم دلم میخواد این زندگی رو بسازم.سیاوش دوباره ایستادخیره در چشمانش گفت :پس بی خیال گذشته من و دختر عموم .بی خیال شخم زدن خاطرات .دل بده به زندگیمون به خودمون دوتا ،بخدا من دوستت دارم سحر.بیا زندگیمون و بسازیم زندگی کنیم من ادم توی گذشته موندن نیستم .من خودم و می سپرم به جریان زندگی
پس تو هم دست بکش از گذشته
از صبح برای خرید راهی شده بودند
خانوادگی ،گرم و صمیمی برای خرید با هم خیابان ها
را می گشتندحلقه و آینه و شمعدانشان را خریده بودند مغازه بعدی برای انتخاب لباس عروس بوداین بار بر خلاف روز خرید شهرام و بانو کسی تصمیم به تنها گذاشتن عروس و داماد نداشت و هر چیزی را با کلی بگو و بخندو شیطنت انتخاب می کردند حسابی هم خوش می گذشت گرچه در نهایت سلیقه آیلار و مازار مهم بود
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب از خدا میخوام هیچوقت نیازمند و گرفتار آدما نباشید، نه تو پول، نه تو کار، نه تو عشق، نه توجه، نه دلسوزی و نه هیچ چیز دیگه ای...
شبتون آروم 💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸✨آخر هفته تون آرام
🤍✨و سرشـاراز مهـر الهـی
🌸✨در این روز معنوی
🤍✨ از خـدا
🌸✨برای تک تکتون میخواهم
🤍✨شاخه های آرزوهاتون پربار
🌸✨درخت عمرتون پر ثمر
🤍✨و میوه های
🌸✨زندگیتون خوش رنگ باشه
🤍✨روزتون زیبا و در پنـاه خـدا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقاشی هامون🤩🎨
چقدر بچگی پر تنشی داشتیم نقاشیا همه جنگی😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قدر آدم ها رو بدون... - @mer30tv.mp3
5.04M
صبح 3 خرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهشتادوهشت بانو معذب همچنان سرجایش ایستاد و از اینک
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهشتادونه
آیلار بلاتکلیف میان مزون ایستاده بود
به لباس های زیبای نامزدی که هر کدام از دیگری زیباتر بود نگاه می کردمیلی برای پوشیدن هیچ کدامشان نداشت.فرشته به سمت لباس شیری رنگی که با گل های بزرگ رنگارنگ آراسته شده بود رفت و گفت :بچه ها نظرتون درباره این چیه ؟آیلار با نفرت به لباس نگاه کردمازار کنار آیلار ایستاد و پرسیدنظرت چیه آیلار قشنگه ها ؟آیلار به مازار نگاه کرد با همان نفرت گفت من از رنگ شیری متنفرم .روز عقدم با علیرضا کت و دامن شیری تنم بود بدترین روز زندگیم شیری پوشیدم حالا توی روزهای خوش زندگیم هم شیری بپوشم ؟ .هیچ وقت نگاه های پر از خفتشون یادم نمیره .دندان هایش روی هم قفل شده از میان دندان های به هم چسبیده اش گفت :عین یک خراب خیابونی بهم نگاه می کردن .مازار سعی کرد آرامش کند با مهربانی گفت خیلی خوب ،خیلی خوب آیلار ول کن اون روزا رو تموم شدن آیلار جلوتر رفت. فاصله اش را با مازار کم کردلبه کت مازار را گرفت در نگاهش دنیا دنیا التماس داشت.خیره نگاه پر از مهربانی مازار گفت :مازار میشه جشن نگیریم ؟من نمیخوام جلوی اونا ،پیش نگاههای پر از تمسخرشون عروس بشم.مازار دستش را روی دست آیلار همانجا که کت را گرفته بود گذاشت و گفت نگاههای اونا اصلا مهم نیست آیلار
آیلار پرسیدحال من چی ؟اینکه نمیخوام توی روز خوشیم باشن و حالمو خراب کنن چی ؟مازار سر تکان داد معلومه که حال تو مهمه. آیلار اصرار کرد پس جشن نگیریم.بریم محضر خودمون دوتا باشیم با خانواده هامون بامهربونی های بابات و خانوم جون ،با شیطنت های فرشته و با نگاههای پر محبت خانواده ام .دیگه کسی نباشه .کسی که توی نگاهش من یک خونه خراب کنم ،من یک هرزه ام نباشه.مازار دست آیلار را فشار دادهمان دستی که لبه کتش را گرفته بود و گفت :این
حرفا رو نزن درباره خودت.اشک آیلار چکیدمن نمی زنم ولی اونا هزار بار با چشم هاشون این جملاتو می کوبن توی صورتم.مازار حرصی گفت اونا غلط می کنن آیلار گردن کج کرد واسه مراسم عروسیمون توی شیراز هر چی تو بگی ،هر چی تو بخوای . هر کاری که تو بخوای می کنیم .ولی اینجا جشن نگیریم مازار پشت دست دخترک را نوازش کرد اگه اینجوری دوست داری باشه.حالا بخند اشکاتم پاک کن آیلار لبخند زدمازار با ابرو به دست آیلار اشاره کرد و با لبخند شیطنت باری گفت :دستتو بردار تا فرشته رو صدا کنم .یک جوری ایستادی انگار میخوای از اون حرکت های مثبت هیجده بزنی .البته من مشکلی ندارم اگه تو بخوای.آیلار تند کت مازار را رها کرد و دستش را از زیر دست او کشیدتازه فهمیده بود تا چه اندازه نزدیک و در چه حالتی ایستاده.خجالت زوده لب گزید و عقب رفت مازارسرخوش خندیدچند دقیقه بعد همه به کافه کوچک و ساده ای که خانوم جون و شعله برای استراحت و جمیله برای شیر دادن به امید به آنجا رفته بودند رفتند.دور هم که نشستند خانوم جون گفت جوون های امروز و ببین .سردتون شده یا به این زودی خسته شدین ؟مازار به مادر بزرگ دوست داشتنی اش نگاه کرد و گفت هیچکدوم .راستش اومدیم باهاتون حرف بزنیم.خانوم جون با دقت به مازار نگاه کردمرد جوان گفت اگه شما ومامان ،وشعله خانوم اجازه بدین.ما تصمیم گرفتیم جشن نگیریم .میخوایم بریم محضر .خانوم جون متعجب پرسید چرا یکهویی نظرتون عوض شد.آیلار با نگاهی که به میز دوخته شده بود فقط گوش می کردمازار گفت فکر کردیم اینجوری بهتره . جمیله پرسید چیزی شده مازار ؟مازار به مادرش نگاه کرد و پاسخ داد نه مامان جان خیالت راحت .هیچ چی نشده .فقط حس کردیم اینطوری بهتره.شعله به آیلار و مازار نگاه کرد مازار پرسید نظرتون چیه ؟جمیله و شعله به احترام خانوم جون ساکت ماندند.پیرزن که سکوت انها را دید متوجه منظورشان شد و گفت مادر این روز برای شما دوتاست .هر طور که شما دوست دارید همون جوری می گیریم.فرشته گفت :میگم مامان نظرت چیه با داداش مهران و آقا محمود هم صحبت کنی ؟حالا که نمیخوان جشن بگیرن،فردا بریم محضر بچه ها رو عقد کنیم پس فردا هم جمع کنیم برگردیم شیراز سر خونه و زندگیمون؟ شعله به فرشته نگاه کرد وگفت بهتون بد گذشته فرشته جون ؟برای رفتن عجله دارید ؟فرشته با تواضع گفت نه عزیزم این چه حرفیه .اتفاقا انقدر خوش گذشته که پشیمونم چرا بچه هام نیاوردم .ولی چند روز اینجا هستیم .هم بچه هام ندیدم هم که آرایشگاه نبودم .من که بهتون قول میدم زود به زود بهتون سر بزنم از بس شما خوبین بهمون خوش گذشته و اینجا قشنگه.
شعله با احترام گفت خوبی از خودته عزیزم .هر وقت دوست داشتین تشریف بیاریدمازار به عمه اش گفت :تازه باید بهار اینجارو ببینی فرشته ،اینجا بهار و تابستون یک بهشت واقعیه فرشته ابرو بالا انداخت و با اشاره به آیلار گفت البته با وجود این حوری شما حق داری اینجا رو بهشت ببینی.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
27.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#سمبوسه
مواد لازم :
✅ سیب زمینی
✅ پیاز
✅ روغن
✅ نمک فلفل زردچوبه
✅ جعفری
✅ چوچاق
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Alireza Ghorbani - Gholame Ghamar(320).mp3
7.65M
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو ♩♬♫
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو ..!!
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو ♩♬♫
ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو ..!!
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f