فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان تکان دهنده استاد دانشمند « غربت امام زمان عج در بین مردم آخرالزمان » این سخنرانی برای سال ۸۵ هست و امان امان امان از این دوره.....
امروز به احترام عزا زیر آسمان شهر نذاشتم ولی ازتون میخوام کلیپ رو بادقت ببینید و پذیرا باشید ...🥲
#امام_زمان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اونوقتا شعر “قسم به اسم آزادی” رو غلط غلوط میخوندیم تا میرسید به جای “همه به پیش … به یکصدا …”
یه دفعه با شور داد میزدیم “جامدادی عزیز ما” ! 😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهشتادوپنج مازار میان حرفش رفت و گفت هیچ خوشم نمیاد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهشتادوشش
عاطفه برای بردن وسایل سفره شام وارد آشپزخانه شد ومتعجب از تنها ایستادن مازار در آشپزخانه گفت گفت : چرا تنها ایستادی ؟بیا شام.مازارگفت :باشه الان میام.عاطفه با قابلمه برنج از آشپزخانه خارج شد آیلار خمیر دندان به دست داخل آمد آشپزخانه اوپن نبود و به بیرون دید نداشت.آیلار سر خمیر دندان را باز کرد و به مازار گفت :دستتو بیار جلو.کمی خمیر دندان روی انگشتش گذاشت با ملایمت مشغول کشیدن روی سوختگی شد.مازار با لبخند زیبایی تماشایش می کرد به هیچ چیز جز صورت آیلار توجه نداشت اصلا .در این شرایط سوزش دستش اهمیت نداشت هیچ چیز مهم نبود جز تکه ای از موی آیلار که توی صورتش افتاده بودو چشمانش با آن مژه های سیاه که یک لحظه از رد سوختگی کنده نمیشدنگاهش سانت به سانت روی صورت آیلار می چرخیدانگشت آیلار نوازشگونه سانت به سانت سوختگی را خمیردندان می کشیدریحانه برای بردن بشقابها به آشپزخانه آمد آنها را که دید گفت :وای ،وای چه خبره اینجا ؟آیلار با چاشنی حرص که در صدایش موج میزد گفت دسته گل آقاتونه.ریحانه با شیطنت گفت آقامون ،آقاتون اوف کرده؟آیلار با حرف ریحانه خجالت کشیدبا صورتی گل انداخته یواشکی به مازار که بالبخندی بزرگ نگاهش می کرد ،نگاه انداخت.مازار حتی یک لحظه نگاهش را از صورت آیلار نمی کند.آیلار که متوجه نگاه بی وقفه چشم آبی جمیله شده بود و زیر نگاه مازار از خجالت داشت آب میشدسرش را بلند کرد و به مازار گفت :الان بهتر میشه.دردی نبود که بخواهد بهتر شوددرد همان لحظه تمام شد .درست همان لحظه ای که چشمان آیلار برایش نگران شدند.حال خوش مطلق بود و تمام دستش را جلو برد.با انگشتش موی افتاده توی صورت آیلار را کنار زد و خیره در چشمان سیاهش گفت :خوبم .خوب ،خوب آیلار از خجالت سرش را پایین انداخت.منصور بلند شد و گفت :تا ما کباب درست می کنیم شما هم سالاد درست کنید و برنج گرم کنید.عاطفه بلند شد و گفت :باشه یک ذره اینجا رو جمع و جورکنیم سالاد هم درست می کنیم.آماده شدن شام تقریبا یک ساعت طول کشید آیلار و ریحانه و فرشته در آشپزخانه بودند که پسرها با سینی کباب وارد خانه شدندآیلار در آشپزخانه بود که صدای منصور را شنید جمیله کجایی که دست پسرت هم قاطی گوشت ها کباب شد ؟آیلار تا اسم مازار را شنید گوش تیز کرد پشتبندش صدای مازار :کباب شد یا کبابش کردی؟ صدای نگران جمیله :چی شده مادر ؟صدای مازار :چیزی نیست مامان .یک ذره دستم سوخت.صدای جمیله خوب چی شده بگو ببینم ،بذار برم یک چیزی بیارم بذارم روش صدای مازار چیزی نیست مامان جان صدای شعله چی شده مازار ؟صدای سیاوش مازار داشت گوشتها رو سیخ میزد به منصور گفت سیخ بده .منصور حواسش نبود یکی از سیخها که تازه کبابشو کشیده بودیم گذاشت کف دستش صدای نگران شعله :ای وای خاک برسرم خیلی سوخته.صدای مازار :نه بابا چیزی نیست صدای خانوم جون مادر پماد سوختگی بزن. صدای مازار :طوری نشده خانوم جون حرفهایشان که به گفت و گوهای معمولی کشیده شد آیلار کنار فرشته ایستاد.فرشته و ریحانه چون انتهای آشپزخانه بودند و سرگرم گفت و گو متوجه نشدند چه اتفاقی افتاده.آیلار به فرشته که سس را روی سالاد می ریخت گفت :فرشته جون میشه زحمت بکشی مازار رو صدا کنی ؟فرشته با شیطنت لبخندی زد و گفت :به روی چشم و به سمت در آشپزخانه رفت و نام بردار زاده اش را خواند :مازار ،مازار جان میشه یک دقیقه بیای مازار آمد و توی آشپزخانه ایستاد و پرسید :بله فرشته کارم داشتی؟فرشته به آیلار اشاره کرد و گفت :آیلار کارت داشت وبا ظرف بزرگ سالاد از آشپزخانه خارج شد.ریحانه هم سفره و قاشق چنگال را برداشت و بیرون رفت.آیلار رو به روی مازار ایستاد قبل از اینکه او حرفی بزند پرسید چی شدی تو ؟مازار از توجه آیلار خوشش آمد لبخند زد :هیچی بابا آیلار با ابرو به دستش اشاره کرد و گفت ببینم دستتومازار دستش را بالا آورد و مقابل چشمان آیلار بازش کرد.به اندازه پهنای یک سیخ کف دستش سوخته بودآیلار لب گزید و با نگرانی گفت ای وای اینکه خیلی سوخته.
***
سر سفره نشسته بودند که سیاوش همسرش را صدا کردسحر بیا شام سحر که داشت به بانو در جمع کردن سفره عقد کمک می کرد گفت من شام خوردم بخور نوش جونت.سیاوش متعجب شد سحر که حتی همین حالا هم در حال کمک کردن بود چطور زمان پخش شام کار نکرده ؟ از جا بلند شد به سوی آن سمت سالن که سفره عقدقرار داشت رفت کنار همسرش ایستاد آهسته اما متعجب پرسید :شام خوردی ؟سحر پاسخ دادآره.سیاوش فقط نگاهش کرد فهمیده بود یک جای کار می لنگد.سحر سرش را پایین انداخت و با اندوه گفت :تا وقتی مهمونا نیومدن کمکشون کردم ،هرکاری داشتن پا به پاشون انجام دادم .می دانست سیاوش از شنیدن جمله بعدی خوشحال نمیشود ولی گفت :اما مهمونا که اومدن فقط یک گوشه نشستم.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهشتادوهفت
سیاوش با چشمانی سرزنشگر در سکوت و پرسشگرانه نگاهش کرد.سحر که متوجه منظورش شده بود با ناراحتی گفت :سیاوش من خجالت می کشم ،دوست ندارم توی جمع راه برم .بدم میاد وقتی یک جوری نگام می کنن
سیاوش توبیخگرانه گفت :مگه قبل اومدن درباره اش حرف نزدیم ؟مگه قرار نبود به نگاه کسی اهمیت ندی؟سحر مگه تو چه ایرادی داری که این همه سخت می گیری.اشک در چشمان سحر حلقه زد
سیاوش خیره به چشمان خیسش گفت :خیلی خوب گریه نکن ، زشته حالا فکر می کنن چی شده ولی بعدا باید مفصل درباره اش حرف بزنیم.خواست برگردد که سحر بازویش را گرفت
لحنش کمی التماس داشت وقتی که گفت نمیخوام درباره اش حرف بزنیم .اصلا نمیخوام فکر کنم همچین مشکلی دارم سیاوش .حتی فکر کردن به لنگیدن پا هم اذیتم می کنه.سیاوش صاف ایستاد.نگاهش را مسقیم به چشمان سحر دوخت گفت :چرا به این فکر نمی کنی که چقدر خوشکلی ؟چرا به چشمات فکر نمی کنی ؟به موهات ؟به پوستت ؟به اندامت ؟این همه قشنگی خدا بهت داده تو فقط چسبیدی به اون نقص ؟دستش را بالا آورد و انگشت اشاره اش را بالا گرفت :مفصل درباره اش حرف میزنیم سحر .به چشمان معصوم دخترک روبه رو نگاه کرد و گفت چشماتم اینجوری نکن من خر نمیشم .لبخندی به صورتش اضافه کرد وگفت :ولی فعلا خیلی گرسنه ام .برم غذا بخورم میام .میای شام ؟سحر هم با چشمانی نمناک لبخند زد :نه من خوردم برونوش جونت .منم به بانو و جمیله کمک کنم.سیاوش سر تکان داد :باشه دستت درد نکنه آن سمت سالن نزدیک سفره خانوم جون به مازار گفت :مادرم زودتر شام بخور بریم که فردا باید صبح زود برگردیم برای کمک .خیلی کار داریم هم باید اینجا مرتب بشه ،هم که به کارها و خریدهای شما برسیم.رضا که تازه سعیده کوچولو را در جایش خوابانده بود از اتاق بیرون آمد و با شنیدن حرفهای خانوم جون گفت خانوم جون چه کاریه نصفه شبی برید و فردا برگردید .همینجا بخوابیدعاطفه هم دنباله حرف را گرفت رضا راست میگه خانوم جون شب بمونید همینجا .فرشته سریع موافقتش را اعلام کرد :راست میگن خانوم جون دیگه این چند ساعت همینجا می خوابیم .نمی صرفه بخوایم بریم و برگردیم.خانوم جون چون خسته بود زود موافقت کردبه شهرام گفت پس شهرام جان مادر میری داروهای منو برام بیاری ؟مازار سر بلند کرد و گفت :خانوم جون من میرم .شهرام خسته اس .شاممو بخورم میرم برات میارم. فرشته چون نقشه داشت سریع دخالت کرد تو خسته تری عمه جان .شهرام میره و برمی گرده و یواش نیشگونی از پای مازار که کنارش نشسته بود گرفت مازار فهمید کاسه ای زیر نیم کاسه اس سکوت کردفرشته سر چرخاند و بانو که همچنان در حال جمع کردن سفره عقد بود گفت :بانو جان میشه شما هم بری چندتا تیکه وسیله من میخوام برام بیاری .حالا به شهرام بگم برو برام لباس راحتی بیار صدجور باید براش توضیح بدم چیو از کجا برداره.مازار فهمید نقشه عمه اش چیست بانو نقل هایی که از روی سفره جمع کرده بود را توی کاسه ریخت و گفت خودم چند دست لباس راحتی نو که اصلا نپوشیدم دارم هر کدوم دوست داشتی میدم بپوشی فرشته جون، فرشته بهانه آورد :وای نه من حتما باید لباس خودمو بپوشم و برای اینکه بانو را در معذوریت قرار دهد سریع گفت :اگه سختته خودم و سامان میریم .تیرش به هدف خورد وبانو گفت :نه این چه حرفیه میرم .مازار آهسته زیر گوش عمه اش گفت ببینم شب عقد منم اینجوری هوامو داری .می تونی من و آیلار هم به یک بهانه بفرستی خلوت فرشته خندید شهرام و بانو شانه به شانه از حیاط خارج شدند شهرام پرسید :با ماشین بریم یا قدم بزنیم ؟ بانو پاسخ داد :هرجور خودت دوست داری شهرام پرسید سردت نیست ؟بانو جواب داد:نه لباس گرم پوشیدم.شهرام پیشنهاد دادپس قدم بزنیم همگام باهم ،دوشادوش ،به سمت باغ مازار حرکت کردند.شهرام در کله اش نقشه هایی داشت.تمام مسیر را با هم قدم زدند بیشتر شهرام حرف زد و بانو گوش کرددخترک هنوز یخش به طورکامل در برابر شوهرش آب نشده بودحتی شهرام که دستش راگرفت وانگشتانش را در هم قفل کرداو فقط لبخند کم رنگی زد و سر پایین انداخت.حرفهای شهرام بیشتر با نوازش ملایم انگشتانش بر پشت دست بانو همراه بوددخترک گرچه خجالت می کشید اما با کمال میل دستش را به گرمای دست شهرام و گوشش را به جملات او سپرده بودبه باغ رسیدند وارد حیاط شدند سرما حسابی به جانشان نشسته بودشهرام در را باز کرد و کنار ایستاد تا بانو وارد شودبانو سریع وارد خانه شد و خودش را به گرمای مطبوع آنجا سپردشهرام هم وارد شد.به بانو اشاره کرد و گفت بشین تا من یک چیزی بیارم بخوریم..چی میخوری چای یا قهوه ؟بانو همانطور که سرپا ایستاده بود گفت :هیچی ممنون بریم وسایل و برداریم بریم.شهرام به سمت آشپزخانه رفت و گفت عجله نکن میریم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نمی دانم چرا؟
ولی به گمانم خانهی پدری قطعه ای از بهشت است...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
✍لقمان حکیم گفت:
من سیصد سال با داروهای مختلف،
مردم را مداوا کردم؛
و در این مدت طولانی به این نتیجه رسیدم؛
که هیچ دارویی بهتر از “محبت” نیست !
▪️کسی از او پرسید:
و اگر این دارو هم اثر نکرد چی؟
لقمان حکیم لبخندی زد و گفت؛
▫️“مقدار دارو را افزایش بده !! ”
امروز سعی کنیم یه اتفاق خوب توی زندگی دیگران باشیم مثل یه چتر توی روزای بارونی مهربون باشیم صمیمی بدون شک هزاران مهربونی به ما برمیگرده...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زندگی اونجا قشنگ بود که مادربزرگ کنار سماور در حال چای ریختن بود و تلویزیون هم داشت و خداوند لک لک ها را دوست دارد پخش میکرد🥺
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیا اسم برنامه یادشونه؟؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهشتادوهفت سیاوش با چشمانی سرزنشگر در سکوت و پرسشگر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهشتادوهشت
بانو معذب همچنان سرجایش ایستاد و از اینکه با شهرام تنها بود کمی اضطراب داشت.شهرام از آشپز خانه سرک کشید و گفت پس چرا نزدیک در ایستادی یا بشین یا بیا اینجا پیش من بانو به پاهایش حرکت داد وارد آشپزخانه شد و شهرام با لبخند گفت :بشین تا چای دم کنم.اصلا هم به روی مبارکش نیاورد که متوجه شده بانو راحت نیست بانو صندلی را عقب کشید ونشست گفت خانوم جون داروهاشو لازم داره زودتر چای بخوریم بریم.شهرام با لبخند شیطنت باری که چون پشتش به بانو بود او لبخندش را نمی دید گفت خیلی اضطراری نیست بانو دستهایش را در هم قفل کردباید بهانه دیگری برای رفتن پیدا می کرد.آب جوشید چای را دم کردرفت رو به روی بانو نشست وگفت یک ذره دم بکشه میارم.بانو بهانه جدیدش را یافته بود وگفت آره چای بخوریم بریم منم باید موهامو بشورم.
*
روزهای بعد دو خانواده دوباره سرگرم انجام کارهایشان برای مراسم عقد آیلار و مازار بودند.دوباره در گیر خرید شده بودند اینبار خرید های مازار و آیلار .سیاوش و سحر در حال رفتن به سوی مطب بودند که اتومبیل مازار از کنارشان رد شد.سحر کمی با نگاهش بدرقه اش کرد و همانطور که نگاهش در پی ماشین مازار بود گفت رفتن خرید عقدسیاوش با لبخند گفت ان شاءالله خوشبخت بشن.این آرزو را از تمام قلبش برای آیلار کرد عمیقا می خواست که او خوشبخت شود سحر سر جایش ایستادسیاوش که متوجه مکث او شده بود ایستاد و پرسید:چرا نمیای؟سحر به گام های نامنظمش سرعت داد و روبه روی سیاوش ایستاد و پرسید واقعا از اینکه آیلار داره
ازدواج می کنه خوشحالی.سیاوش سر جایش ایستاد وگفت معلومه که
خوشحالم. آیلار حقشه که خوشبخت بشه .اون دختر توی این یک سال به اندازه ده سال رنج کشید...از طرفی سحر من موقعیت برگشت به آیلار رو داشتم اون وقتی که فکر می کردیم علی فوت شده و تو رفتی تا خودم بین تو و آیلار انتخاب کنم .اگه می خواستم بر می گشتم ولی برنگشتم به چند دلیل ..آهسته گام برداشت سحر هم همراهش شدسیاوش توضیح داد :تو زن منی سحر .خودم خواستمت .خودم انتخابت کردم پس دوستت دارم و تا آخرش هم پات می مونم .این اولین و مهم ترین دلیل من برای برنگشتن پیش آیلار بوده ،از طرفی وقتی تازه فهمیدم آیلار زن علیرضا شده بهش گفتم جدا شو از اینجا میریم بی خیال همه. خودمون دوتا دور از همه زندگی می کنیم. ولی وقتی خبر مرگ علیرضا رو شنیدیم ،داغی که با اون مصیبت روی دلم موند بهم فهموند گذشتن از خانواده ام ندیدنشون و نبودنشون و نداشتنشون کار من نیست . من آدمی نبودم که با آیلار برم بدون خانوادم به خوبی زندگی کنم اونجا خوشحال شدم که آیلار پیشنهادمو قبول نکرد و حاضر نشد قید همه رو بزنیم و بریم باید یکی رو از دست بدی تا بدونی چقدر دوستش داری ،چقدر حضورش توی زندگیت مهم بوده ..حالا هم سحر من واقعا از اینکه آیلار داره با مازار ازدواج می کنه خوشحالم .از اینکه خودم هم با تو ازدواج کردم خوشحالم چون اگه می خواستم با آیلار بمونم باید بین اون و خانواده ام یکی رو انتخاب می کردم و بعد اون حادثه فهمیدم نداشتن.برادر ،ندیدنش ،لمس نکردنش چقدر سخته چه برسه به اینکه شامل کل خانواده بشه خوشبختی یعنی چی ؟یعنی دور هم بودن ،با هم بودن وقتی خانواده نیست خوشبختی نیست .من کنار تو خوشبختم چون تو رو دارم خانواده ام رو دارم.سحر رضایتمندانه به شوهرش نگاه کردسیاوش گفت :بچسب به زندگیمون سحر این زندگی هنوز نوپاست .میدونم خیلی جاها کم کاری کردم و کوتاهی کردم اما تو آیلار و ول کن ،گذشته من و ول کن .دست بده به دستم کمکم کن زندگیمون رو بسازیم ،تا از کنار آیلار رد میشم ،تا یک جایی هستم که اونم هست سریع فکرت نره سمت گذشته من و خواستن اون .من خواستن آیلار رو یک گوشه قلبم دفن کردم .دل دادم به زندگیم به تو به خانواده ام به برادرم که یکبار از مرگ برگشته بذار خوش باشیم و زندگی کنیم .گذشته رو شخم نزن ...سحر میان حرفش رفت به همون اندازه که تو دلت میخواد منم دلم میخواد این زندگی رو بسازم.سیاوش دوباره ایستادخیره در چشمانش گفت :پس بی خیال گذشته من و دختر عموم .بی خیال شخم زدن خاطرات .دل بده به زندگیمون به خودمون دوتا ،بخدا من دوستت دارم سحر.بیا زندگیمون و بسازیم زندگی کنیم من ادم توی گذشته موندن نیستم .من خودم و می سپرم به جریان زندگی
پس تو هم دست بکش از گذشته
از صبح برای خرید راهی شده بودند
خانوادگی ،گرم و صمیمی برای خرید با هم خیابان ها
را می گشتندحلقه و آینه و شمعدانشان را خریده بودند مغازه بعدی برای انتخاب لباس عروس بوداین بار بر خلاف روز خرید شهرام و بانو کسی تصمیم به تنها گذاشتن عروس و داماد نداشت و هر چیزی را با کلی بگو و بخندو شیطنت انتخاب می کردند حسابی هم خوش می گذشت گرچه در نهایت سلیقه آیلار و مازار مهم بود
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب از خدا میخوام هیچوقت نیازمند و گرفتار آدما نباشید، نه تو پول، نه تو کار، نه تو عشق، نه توجه، نه دلسوزی و نه هیچ چیز دیگه ای...
شبتون آروم 💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸✨آخر هفته تون آرام
🤍✨و سرشـاراز مهـر الهـی
🌸✨در این روز معنوی
🤍✨ از خـدا
🌸✨برای تک تکتون میخواهم
🤍✨شاخه های آرزوهاتون پربار
🌸✨درخت عمرتون پر ثمر
🤍✨و میوه های
🌸✨زندگیتون خوش رنگ باشه
🤍✨روزتون زیبا و در پنـاه خـدا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقاشی هامون🤩🎨
چقدر بچگی پر تنشی داشتیم نقاشیا همه جنگی😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قدر آدم ها رو بدون... - @mer30tv.mp3
5.04M
صبح 3 خرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهشتادوهشت بانو معذب همچنان سرجایش ایستاد و از اینک
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهشتادونه
آیلار بلاتکلیف میان مزون ایستاده بود
به لباس های زیبای نامزدی که هر کدام از دیگری زیباتر بود نگاه می کردمیلی برای پوشیدن هیچ کدامشان نداشت.فرشته به سمت لباس شیری رنگی که با گل های بزرگ رنگارنگ آراسته شده بود رفت و گفت :بچه ها نظرتون درباره این چیه ؟آیلار با نفرت به لباس نگاه کردمازار کنار آیلار ایستاد و پرسیدنظرت چیه آیلار قشنگه ها ؟آیلار به مازار نگاه کرد با همان نفرت گفت من از رنگ شیری متنفرم .روز عقدم با علیرضا کت و دامن شیری تنم بود بدترین روز زندگیم شیری پوشیدم حالا توی روزهای خوش زندگیم هم شیری بپوشم ؟ .هیچ وقت نگاه های پر از خفتشون یادم نمیره .دندان هایش روی هم قفل شده از میان دندان های به هم چسبیده اش گفت :عین یک خراب خیابونی بهم نگاه می کردن .مازار سعی کرد آرامش کند با مهربانی گفت خیلی خوب ،خیلی خوب آیلار ول کن اون روزا رو تموم شدن آیلار جلوتر رفت. فاصله اش را با مازار کم کردلبه کت مازار را گرفت در نگاهش دنیا دنیا التماس داشت.خیره نگاه پر از مهربانی مازار گفت :مازار میشه جشن نگیریم ؟من نمیخوام جلوی اونا ،پیش نگاههای پر از تمسخرشون عروس بشم.مازار دستش را روی دست آیلار همانجا که کت را گرفته بود گذاشت و گفت نگاههای اونا اصلا مهم نیست آیلار
آیلار پرسیدحال من چی ؟اینکه نمیخوام توی روز خوشیم باشن و حالمو خراب کنن چی ؟مازار سر تکان داد معلومه که حال تو مهمه. آیلار اصرار کرد پس جشن نگیریم.بریم محضر خودمون دوتا باشیم با خانواده هامون بامهربونی های بابات و خانوم جون ،با شیطنت های فرشته و با نگاههای پر محبت خانواده ام .دیگه کسی نباشه .کسی که توی نگاهش من یک خونه خراب کنم ،من یک هرزه ام نباشه.مازار دست آیلار را فشار دادهمان دستی که لبه کتش را گرفته بود و گفت :این
حرفا رو نزن درباره خودت.اشک آیلار چکیدمن نمی زنم ولی اونا هزار بار با چشم هاشون این جملاتو می کوبن توی صورتم.مازار حرصی گفت اونا غلط می کنن آیلار گردن کج کرد واسه مراسم عروسیمون توی شیراز هر چی تو بگی ،هر چی تو بخوای . هر کاری که تو بخوای می کنیم .ولی اینجا جشن نگیریم مازار پشت دست دخترک را نوازش کرد اگه اینجوری دوست داری باشه.حالا بخند اشکاتم پاک کن آیلار لبخند زدمازار با ابرو به دست آیلار اشاره کرد و با لبخند شیطنت باری گفت :دستتو بردار تا فرشته رو صدا کنم .یک جوری ایستادی انگار میخوای از اون حرکت های مثبت هیجده بزنی .البته من مشکلی ندارم اگه تو بخوای.آیلار تند کت مازار را رها کرد و دستش را از زیر دست او کشیدتازه فهمیده بود تا چه اندازه نزدیک و در چه حالتی ایستاده.خجالت زوده لب گزید و عقب رفت مازارسرخوش خندیدچند دقیقه بعد همه به کافه کوچک و ساده ای که خانوم جون و شعله برای استراحت و جمیله برای شیر دادن به امید به آنجا رفته بودند رفتند.دور هم که نشستند خانوم جون گفت جوون های امروز و ببین .سردتون شده یا به این زودی خسته شدین ؟مازار به مادر بزرگ دوست داشتنی اش نگاه کرد و گفت هیچکدوم .راستش اومدیم باهاتون حرف بزنیم.خانوم جون با دقت به مازار نگاه کردمرد جوان گفت اگه شما ومامان ،وشعله خانوم اجازه بدین.ما تصمیم گرفتیم جشن نگیریم .میخوایم بریم محضر .خانوم جون متعجب پرسید چرا یکهویی نظرتون عوض شد.آیلار با نگاهی که به میز دوخته شده بود فقط گوش می کردمازار گفت فکر کردیم اینجوری بهتره . جمیله پرسید چیزی شده مازار ؟مازار به مادرش نگاه کرد و پاسخ داد نه مامان جان خیالت راحت .هیچ چی نشده .فقط حس کردیم اینطوری بهتره.شعله به آیلار و مازار نگاه کرد مازار پرسید نظرتون چیه ؟جمیله و شعله به احترام خانوم جون ساکت ماندند.پیرزن که سکوت انها را دید متوجه منظورشان شد و گفت مادر این روز برای شما دوتاست .هر طور که شما دوست دارید همون جوری می گیریم.فرشته گفت :میگم مامان نظرت چیه با داداش مهران و آقا محمود هم صحبت کنی ؟حالا که نمیخوان جشن بگیرن،فردا بریم محضر بچه ها رو عقد کنیم پس فردا هم جمع کنیم برگردیم شیراز سر خونه و زندگیمون؟ شعله به فرشته نگاه کرد وگفت بهتون بد گذشته فرشته جون ؟برای رفتن عجله دارید ؟فرشته با تواضع گفت نه عزیزم این چه حرفیه .اتفاقا انقدر خوش گذشته که پشیمونم چرا بچه هام نیاوردم .ولی چند روز اینجا هستیم .هم بچه هام ندیدم هم که آرایشگاه نبودم .من که بهتون قول میدم زود به زود بهتون سر بزنم از بس شما خوبین بهمون خوش گذشته و اینجا قشنگه.
شعله با احترام گفت خوبی از خودته عزیزم .هر وقت دوست داشتین تشریف بیاریدمازار به عمه اش گفت :تازه باید بهار اینجارو ببینی فرشته ،اینجا بهار و تابستون یک بهشت واقعیه فرشته ابرو بالا انداخت و با اشاره به آیلار گفت البته با وجود این حوری شما حق داری اینجا رو بهشت ببینی.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
27.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#سمبوسه
مواد لازم :
✅ سیب زمینی
✅ پیاز
✅ روغن
✅ نمک فلفل زردچوبه
✅ جعفری
✅ چوچاق
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Alireza Ghorbani - Gholame Ghamar(320).mp3
7.65M
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو ♩♬♫
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو ..!!
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو ♩♬♫
ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو ..!!
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا کسی سراغی از مولایمان امام زمان میگیرد؟
#امام_زمان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ببینید چی پیدا کردم🤗 من بچه بودم انقدر از این جعبه های طلا خوشم می اومد😁 مثلا میرفتیم عقد کنان اون موقع طلا زیاد کادو میدادن خدا خدا میکردم اینارو بندازن کنار من بردارم.
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهشتادونه آیلار بلاتکلیف میان مزون ایستاده بود به ل
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدونود
باز فرشته شیطنت کرد :شما هم دست کمی از ایشون نداری آقا.خودش هم همراه جمع خندید وگفت شوخی کردم حتما با بچه هام میام همین الان هم واقعا قشنگه.عاطفه رسم مهمان نوازی را به جا آورد :هر وقت تشریف بیارید خوشحالمون می کنید قدمتون روی چشم.تعارف تکه پاره کردن هایش که ته کشیدفرشته بلند شد و گفت خوب بچه ها بریم بقیه خریدها رو بکنیم .زودتر کارمون تموم بشه که اگه شد فردا بریم محضر عقد کنیم و تمام.برای محضر به جای لباس نامزدی یک مانتو سفید خریدند که آستینش تا روی آرنج ساده و از آنجا به بعد کلوش میشد و با مروارید های سفید تزیین شده بود
قسمت پایین مانتو هم با مروارید تزیین شده بودبا شلوار سفید و کفش و کیف دستی گلبهی.شال ست مانتو را پیدا نکردندآیلار یک شال ساده خرید با یک بسته مروارید قرار شد خودش شال را هم آماده کند.آیلار لباس عقدش را خیلی دوست داشت و از خریدنش بسیار راضی بودخرده ریزها را هم خریدند و برگشتندشب بعد از اینکه مهمان ها به باغ مازار بر گشتند آیلار به اتاق مادرش رفت شلوغی این روزها شعله را خسته کرده بوداما حالش آنقدر خوب بود و به اندازه ای سر حال بود که نگو و نپرس چه کسی بود که نداند آیلار بعد از آن آبرور ریزی بزرگ و ازدواج نافرجام دیگر عملا آینده ای ندارداما حالا خدا جوانی چون مازار را نصیبش کرد که هیچ کم نداشت.دخترک سرش را روی پاهای مادرش گذاشت.شعله همانطور که تکیه داده به دیوار پاهایش را دراز کرده و نشسته بوددست برد موهای سیاه دخترکش را نوازش کردآیلار پرسیدمامان واقعا از ته ته دلت راضی هستی که من زن مازار بشم؟میدونم دیره ،باید زودتر ازت سوال می کردم اما هنوز اتفاقی نیفتاده تو ازم دلگیر نمیشی اگه باپسرهووت ازدواج کنم؟شعله لبخند زد از ته ته دلم راضیم .مازار پسر خوبیه ،خیلی دوستت داره .محبتی که بهت داره رو از توی چشماش می بینم .خانواده اش هم دوست دارن آیلار صورتش را به دست مادرش مالید و گفت :هزار بار منصور و ریحانه به من و بانو گفتن از بابت مامان خیالتون راحت ،هزار بار جمیله گفته مثل خواهر خودم هواشو دارم .ده هزار بار رضا گفته سال بعد با عاطفه بر می گردن همینجا و هوات و دارن
.ولی ته دلم شور میزنه برات.شعله باز موهای دخترکش را نوازش کرد و گفت دلت شور هیچی رو نزنه .این همه آدم دور و بر منه
،برو از اینجا ،برو دنبال خوشبختی.بانو هم شب قبل از عقدش همین حال تو رو داشت .نگران بود .این طبیعیه مادر همه دخترا نزدیک عقد و ازدواجشون که میشه همچین حالی رو تجربه می کنن .من از ته ته قلبم برای تو وبانو خوشحالم .از اینکه دارید خوشبخت میشین حالم خوبه .بخدا که این روزها از بهترین روزهای زندگی منه.چند لحظه مکث کرددستانش همچنان ملایم میان موهای آیلار کشید میشد و پرسید :آیلار تو هم از اینکه داری با مازار ازدواج می کنی راضی هستی ؟از ته ته قلبت میخوای باهاش ازدواج کنی ؟آیلار لبخند زدحال خوبی از بازی دستان مادرش میان موهایش و البته یاد آوری مهربانی های مازار بر وجودش نشسته بودچشمانش را بست وبا همان لبخند و آرامش گفت :از اعماق قلبم راضیم .مازار خیلی پسر خوبیه مامان .حالا که تو گفتی راضی هستی دیگه هیچ غمی ندارم .شعله از عمق قلبش آرزو کرد الهی که خوشبخت بشی مادر.چند دقیقه به سکوت گذشت شعله باز لب به سخن گشود :آیلار بابات قبول نکرد برای فردا کسی رو دعوت نکنه ها ،گفت حداقل همایون که برادر بزرگترمه باید باشه .رفت عموت اینا رو دعوت کردآیلار در پاسخ مادرش گفت :بیا حال خوبمون رو با کارای بابا خراب نکنیم مامان .بذار هر کاری دوست داره بکنه اصلا مهم نیست.از فردا روز جدیدی در زندگیش بوددیگر نمی خواست خودش را اسیر غصه های بیخود بکنداز فردا ، از آغاز صفحه جدید زندگیش فقط می خواست زندگی کند.روز بعد پوشیده در مانتو و شلوارسفیدش با آن شال زیبا که شب گذشته بانو و عاطفه با کلی عشق برایش مروارید هایش را دوخته بودندو هی کل کشیده بودندو هی شعله به صورتش کوبیده بود که :چه خبرتونه مادر خونه مادر داماد همین بغله حالا با خودش میگه چه ذوق زده ان که دخترشون زن پسر من شده عاطفه هم در حالی که بدون آهنگ کف هال قر میداد گفته بود خوب درست فکر می کنه خوشحالیم دیگه.ریحانه هم درست با همان ریتم که خدا داند چطور بدون هیچ اهنگی اینطور هماهنگ بودند. همراه عاطفه رقصید و گفت :از همه اتون خوشحال تر منم فکر کن زندگی بدون خواهر شوهر چه حالی میده،شعله با خنده لبش را دندان گرفت بانو با خنده گفت :فعلا تا عروسی در خدمتت هستیم.ریحانه دستهایش را رو به آسمان گرفت و گفت ای خدا اینا زودتر عروسی کنن برن من راحت بشم مردم بین سه تا خواهر شوهر.بانو شال را به طرفش پرتاب کرد وگفت ای بدجنس مگه چیکارت کردیم آیلار جیغ کشیدآی چیکار می کنی این شال عروسه ها.
ادامه دارد....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدونودویک
بانو بلند شد یک ماچ گنده از لپ آیلار گرفت و گفت آی قربون عروس و هرچهارنفری از خنده ریسه رفته بودند
شادی به خانه آنها آمده بود با همه زیبایی اش انقدر که میشد بدون آهنگ رقصید بدون بهانه خندید انگار خدا با پای خودش آمد به دهانشان شیرینی گذاشت کامشان را شیرین کرد شیرینی اش را از بهشت آورده بود که تلخی ها به یکباره رفتند و فراموش شدنداز اتاق بیرون آمد درحالی که فرشته آرایش زیبایی بر صورتش نشانده بودموهای بلندش را با بابلیس حالت داده و زیر شال سفیدش دورش آزاد گذاشته بودتا در اتاق را باز کرد مازار را دیدپوشیده در کت و شلوار خوش دوخت مشکی و پیراهن سورمه ای و کروات مشکی در حالی که موهایش را به زیباترین شکل آراسته و خوش پوش تر از همیشه بنظر می رسید باران نقل و گل بود که بر سرش باریدنگاه از مرد خوش تیپ و مهربان این روزهایش گرفت.با سر و صدا ها و کل کشیدن های خانوم ها راهی حیاط برفی شدندتا سوار بر ماشین شوند و به محضر بروندآیلار پالتو سفید زیبایی را که روز گذشته خریده بود پوشیدو همراه دیگران پا به حیاط گذاشت برف ریز و نم نم می باریدامروز خدا هم در شادی شان شریک بود و برسرشان برف می پاشید.زمین هم از خوشحالیشان خوشحال بود لباس نقره گون برتن داشت.بانو و عاطفه دخترک را محاصره کرده بودند و تا می توانستند سر به سرش می گذاشتندشوخی می کردند و می خندیدند.خانواده همایون هم داشتند برای رفتن به مهمانی آماده میشدندسیاوش مقابل آینه ایستاده بود و در حال مرتب کردن یقه لباسش بودکه ناهید را دم در اتاق در حالی که فرزندش را در آغوش داشت دیدنگاهش کرد و پرسید چی شده ؟ ناهید نگران گفت تب داره.سیاوش جلو رفت دست روی پیشانی کوچک برادرزاده دوست داشتنی اش گذاشت.یکی از عزیزتربن موجودات زندگیش بود از ناهید پرسیدچرا انقدر تبش بالاست؟ناهید با نگرانی گفت :نمیدونم .
سیاوش سر تکان داد :نگران نباش چیزیش نیست
حتما سرما خورده بیار معاینه اش کنم .ناهید وارد اتاق شد سیاوش گوشی اش را از توی کیف برداشت مشغول معاینه شد علیرضا دم در اتاق ایستادپرسید مشکلی داره سیاوش ؟سیاوش سر بالا انداخت :نه بابا چیزی نیست .بچه اس دیگه مریض میشه.صدای پروین از پایین به گوش رسید بچه ها نمیاین مگه ؟سحر ،سیاوش کجایین عمو محمود زنگ زده دارن حرکت می کنن سیاوش از توی اتاق صدا زد مامان شما برید ،سحر هم ببرید بچه علی تب کرده من پیشش می مونم.سحر کنار سیاوش ایستاد و گفت تو نمیخوای بری دیگه منم نمیرم.سیاوش نگاهش کرد و پرسیدخوب پس به مامان و بابا و لیلا بگو برن دیگه .معطل ما نمونن.سحر رفت تا به مادر شوهرش خبر بدهد اما پروین را دید که از پله ها بالا می آمد پروین به سحر نگاه کرد و پرسیدبچه چشه ؟سحر پاسخ دادچیزی نیست یک ذره تب داره فقط.پروین وارد اتاق شددست نوزاد را گرفت و با نگرانی از سیاوش پرسید مشکلی داره مادر ؟سیاوش با لبخند به مادرش نگاه کرد :نه مامان جان چیزی نیست .یک کم تب داره من پیشش باشم بهتره.پروین باز با نگرانی پرسید میخوای منم بمونم ؟سیاوش سر بالا انداخت :نه مامان جانم چیزی نیست چرا بیخودی خودتو اذیت می کنی .برید به سلامت.پروین پیشانی طفل را بوسید و گفت باشه پس مواظبش باشید.سحر جان تو میایی دیگه مگه نه ؟سحر پاسخ داد نه مامان سیاوش نمیاد منم بمونم همینجا راحتترم.پروین اصرار نکرد باشه .هر جور دوست داری خداحافظی کرد و رفت.چند دقیقه بعد وقتی سیاوش از خوب بودن حال نوزاد مطمئن شداو را به آغوش مادرش سپرد گفت نگران نباش یک سرماخوردگی معمولیه .چندتا داروی ساده لازم داره میرم از دارو خونه درمانگاه براش میارم.علیرضا گفت صبر کن منم باهات میام هر دو برادر قدم زنان به زیر برفی که می بارید به سمت درمانگاه رفتند.علیرضا آمده بود چون می خواست با سیاوش حرف بزند .پس سر صحبت را باز کرداینکه بگم هنوزم شرمندتم تاثیری توی حال خراب امروزت داره ؟سیاوش دست توی جیبش کرد .نفس پر صدایی کشید و گفت من حالم خوبه علیرضا گفت تب بچه من بهانه خوبی بود که نری و شاهد ازدواج کردنش نباشی؟سیاوش بی حوصله گفت نمیخوام درباره اش حرف بزنم علی. علیرضا مصرانه گفت ولی من میخوام حرف بزنم..از این پسره ،مازار خوشم نمیاد.سیاوش پوزخند زددوباره آتش زیر خاکستر کینه اش شعله ور شده بود.نمی توانست مثل روزهای قبل ، یعنی همان روزهای بعد مرگ علیرضا مهربان باشد و مراعات کند و طعنه زد از اینکه داره با زن سابقت ازدواج می کنه ناراحتی ؟علیرضاگفت نمیدونم شاید .ولی کلا خیلی عجوله.می تونست یک کم بیشتر صبر کنه.سیاوش نگاهش را به زمین دادلایه نازکی از برف روی زمین نشسته بود و گفت صبر کنه برای چی؟آیلار یک زن آزاده ،هرکسی که دوست داشته باشه می تونه بیاد خواستگاریش با هرکسی هم که دلش بخواد می تونه ازدواج کنه.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اوایل دهه 60 و دخترانی که در نوبت آبخوری تلمبه ای در مدرسه ایستاده اند
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
گویند صاحب دلی، وارد جمعی شد.
حاضرین همه او را شناختند
و از او خواستند که پس از انجام کارهایش آنان را پندی گوید. پذیرفت.
کارهایش که تمام شد همگی نشستند و چشمها به سوی او بود.
مرد صاحب دل خطاب به جماعت گفت:
ای مردم ! هر کس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد!
کسی برنخاست.
گفت: حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد!
باز کسی برنخاست.
گفت:
شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید و برای رفتن نیز آماده نیستید
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صدای رعد و برق و چراغ علاالدین وسط خونه و شب شده برقم قطع شده و مشق هات مونده و با نور چراغ مشق مینویسی و خوابتم میاد...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f