23.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#پیتزا
مواد لازم :
✅ شیر
✅ سرکه
✅ گوجه
✅ نمک
✅️ رب گوجه
✅️ شکر
✅️ آرد
✅️ خمیر مایه
✅️ روغن زیتون
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_6001230864942367173.Mp3
12.97M
کیابا #قصه_های_ظهرجمعه خاطره دارن😍😍
هرهفته جمعه به یاداونروزا یه قصه ی ظهرجمعه باهم بشنویم😍🎶
( افسانه ی راز آینه ها )
گوینده:محمدرضا سرشار
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فقط یه دهه شصتی میدونه این پیکان استیشنها چه خدمتی تو جابه جایی اهل فامیل و خانواده تو مسافرت رفتنها انجام داده😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_پنجاهوچهارم دستی به لباسم کشیدم که در باز شد و ترسیده برگشتم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_پنجاهوپنجم
الوند بعد مکثی گفت
_شاید ...
هم جا خوردم هم متعجب شدم!
+ فردا میخام برم بالای ابادی باید به زمینای چشمه سر بزنم.
کسی نیست اونجا میخوای بیای؟
متعجب نگاهش کردم که ادامه داد
_ترنج دوست داره من و همراهی کنه اما ..
اجازه ندادم حرفشو تموم کنه و با عصبانیت گفتم
پس با ترنج برو ..
+ منظورم این نبود ..
نمیخواستم منتی سرم باشع از اون گذشته با دست پس بزن با پا پیش بکش
_مهم نیست با ترنج برو
از پای سفره بلند شدم و رفتم سمت در بتول و صدا زدم و بهش گفتم بیاد سفره رو جمع کنه .
الوند که ظاهرا خیلی شوکه شده بود و از طرفی بهش برخورده بود این رفتار من با اخمای درهمش از جاش بلند شد و از اتاق زد بیرون .. امشب سهم اتاق من بود اما ظاهرا باز باید میبخشیدمش به ترنج ..کاش ماهجانجان نبینه ...
***
صبح زود با سر و صدا از خواب بیدار شدم
گیج سر جام نشسته بودم که بتول اومد تو اتاق .. صورتش توهم بود و ناراحت به نظر میرسید
_چی شده بتول؟
+خانم جان اصلا غصه نخوری ها خلایق هر چه لایق
_چی شده بتول؟
+الوند خان و ترنج خانم الان وسایلشونو بستن و راهی شدن ...
احساس کردم یک پارچ اب یخ ریختن رو سرم ..میدونستم که حتما از لج من ترنج و میبره اما نمیدونم چرا باز شوکه شده بودم!
_وسایل بستن؟مگه چند روز میخوان برن
+چند روز که نه خانم تا شب برمیگردن ..
لب گزیدم و سعی کردم خودمو کنترل کنم ..اصلا به درک برام مهم نبود .منکه عاشق الوند نبودم که بخوام به خاطرش غصه بخورم و خودمو اذیت کنم ..
سعی میکردم خودمو قانع کنم اما نمیتونستم یک چیزی ته دلم تکون میخورد و نمیذاشت که از فکرشون بیام بیرون ..
ظهر شده بود و خانواده ترنج رسیده بودن به عمارت...
خان دستور داده بود که شب ترنج و الوند برمیگردن شام و همه دور هم باشن ...
از فکر کردن به شام و قرار گرفتن مقابل ترنج خانواده اش ..از فکر به اینکه الوند باز ترنج و انتخاب میکنه و من چقدر باید تحقیر بشم ..میترسیدم ..
گلبهار از ظهر اومده بود تو اتاقم .میگفت۸ دیشب فرخ لقا با خان بحث کرده ..سر اینکه خان هر شب میره پیش مامان ...
میگفت مامان از صبح تو فکره که یکجوری حال فرخ لقا رو بگیره و بنشونتش سر جاش ...
گلبهارم داشت من و نصیحت میکرد که یکم شبیه مامان باش و از زندگیت دفاع کن چرا تو زنشی باهاش نرفتی که ترنج بره
گلبهار میگفت و من بدون توجه به حرفاش تو صندوقچه ام دنبال یک لباس مناسب میگشتم .کاش میشد امروز میتونستم افسون و ببینم اما امروز به شدت عمارت شلوغ بود و جرئت نمیکردم بفرستم دنبالش
بلاخره لباسی که میخواستم و پیدا کردم و لبخندی زدم ...
یک لباس سبز تیره
گلبهار گفت
_با توام گلاب
+بله
_شنیدی چی گفتم؟!
میگم خان دیشب به مامان گفت یک نفر من و خاستگاری کرده از خان ..
+کی؟
_یکی از دوستای خان برای پسرش
+خب اینکه خیلی خوبه
_قرار فردا بیان اما نگرانم
+از چی؟
_از اینکه یکی باشن مثل اونای قبلی
+همه که مثل هم نیستن حالا میان میبینی
گلبهار لبخندی زد ...
_راستی مامان گفت بهت بگم برای امشب سعی کن با الوند خوب رفتار کنی که بیاد سمت تو .جلوی چشم خانواده ترنج تا بفهمن که تو زن خانی نه دخترشون
+همین قصد و هم دارم ..
با عصبانیت اسم ترنج و به زبون اوردم ..
عصر شده بود و همچنان از اتاق بیرون نرفته بودم بتول برام خبر میاورد که خانواده ترنج خصوصا مادرش از ظهر رو ایوونه به امید اینکه من برم بیرون و من و ببینه اما از قصد نرفته بودم .
به بتول گفتم بره طاهره رو صداش کنه بیاد میخواستم صورتم و اصلاح کنه تا صورتم از هم باز بشه .
گلبهارم رفت که برای شب اماده بشه .مطمئن بودم امشب بی دردسر نیست و یک جر و بحثی پیش میاد.شک نداشتم خانواده ترنج خصوصا مادرش که اسمشو خیلی از زبون این و اون شنیده بودم که به زرنگی معروف بود امشب یک کاری میکرد که بحثی بیفته وسط و من و جلوی بقیه خراب کنه..اصلا نمیخواستم این موقعیتو به دستش بدم ..
دم غروب بود و کار صورتم بلاخره تموم شد پاشدم تو اینه نگاهی به خودم انداختم که سرو صدایی به پا شد . صدای ترنج و تشخیص دادم و صدای مادرشو ..پس برگشته بودن .طاهره با اجازه ای گفت و از اتاق رفت بیرون .
لباسمو پوشیدم و چارقدمو اونجوری که طاهره یادم داد بالای سرم بستم .
دوباره مثله دیروز سرمه کشیدم و لبامو رنگ زدم .
باید یک روز یکی و میفرستادم شهر تا از این خرت و پرتا بخره برام .
داشتم لباسمو مرتب میکردم که در اتاق باز شدو با دیدن الوند از تو اینه اخمامو کشیدم توهم .اخمامو کشیدم تو هم و برنگشتم طرفش در و بست اومد طرفم
_گلاب
توجهی بهش نکردم و همچنان داشتم لباسمو تو تنم مرتب میکردم که اومد جلوتر و پشت سرم وایستاد و گفت
_خوشگل شدی
جوابی بهش ندادم و خودمو سرگرم کردم که دوباره گفت
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_پنجاهوششم
+ گلاب .. ماهجانجان فرستادم دنبالت .گفت که باید برم زنمو بیارم
_پس باید از ماهجانجان تشکر کنم
بازومو گرفت و برم گردوند سمت خودش .صورتش توهم بود
+ماهجانجانم نمیگفت من خودم میومدم سراغت ...
_مهم نیست الوند ..
+من تاحالا جلوی بقیه باهات بدرفتاری کردم ؟
_نه اما الان مهم نیست
+چرا
_چی چرا؟ ظهر خانواده ترنج اومدن و چیزی که نباید و فهمیدن .. دیگه لازم نیست وانمود کنی که من برات مهممو زنتم و .
+من وانمود نمیکنم
نیشخندی زدم ...
_اره تو کاری که میخوای و میکنی .. هیچ چیزم برات مهم نیست
+گلاب من دیشب بهت گفتم بیا باهم بریم تو خودت نیومدی ...
_باشه
+خوشم نمیاد با من اینجوری حرف بزنی
_چشم خان ببخشید ...
عصبی بازوهام گرفت و تکونم داد ..
+داری روانیم میکنی گلاب تو چرا انقدر سرتقی
جوابی بهش ندادم که دوباره چونمو گرفت و سرمو گرفت بالا
_ گلاب دارم با تو حرف میزنم پس به من نگاه کن
+حرف نمیزنی اتیش میزنی ...
_تو خودت نخواستی که با من باشی
+من نخواستم؟ تو چی فرصتی به من دادی
_گلاب بهت گفتم بهت اعتماد ندارم به من ثابت کن خودتو
+چجوری؟چجوری بهت ثابت کنم وقتی هیچ وقت نمیدیدمت .. تو حتی شب از اتاق من فرار میکردی..تو میرفتی و من مجبور بودم به بقیه جواب پس بدم .من مجبور بودم نگاه سنگین این و اون تحمل کنم .از هر جای این عمارت کوفتی رد میشم یک نفر داره میگه دختره بیچاره ..دختره بدبخت شوهرش ازش فرار میکنه میره پیش نشونش.حتما یک عیب و ایرادی داره دیگه همینه دیگه دختر گدا که بشه عروس خان عاقبتشم همینه .تحملم و از دست دادم و بغضم ترکید الوند مات شده نگاهم میکرد و ازش رو گرفتم که چشمای اشکیمو نبینه
+گلاب من اصلا نمیخواستم که .. که اوضاع اینجوری بشه .. فقط میخواستم ازت مطمئن بشم .با عصبانیت برگشتم سمتش و توپیدم بهش
_به من فرصت دادی؟ تو کی به من فرصت دادی که من بخوام خودمو ثابت کنم کی؟از صدای بلندم جا خورد اومد جلو
سرمو رو بازوش گذاشتم و گریه کردم ..نمیدونم چرا اما انقدر دلم پر بود که احتیاجی به نقش بازی کردنم نبود فقط گریه کردم ده دقیقه ای گذشته بود که دستی به چشمام کشیدم .سرمه چشمام ریخته بود و صورتم کثیف شده بود .الوند سکوت کرده بود و حرفی نمیزد با دستمال صورتم و دور چشمام و تمیز کردم .
+گلاب
نگاهی بهش انداختم که گفت
_من نمیخواستم انقدر برات مشکل درست کنم اما هر وقت که نزدیک میشدم تو رفتار بدی داشتی احساس میکردم ازم متنفری و اینکه ازت دور باشم هم برای تو بهتره هم من.من نمیخواستم اذیت بشی گلاب .. چند باری اومدم طرفت اما ..روی خوشی از تو ندیدم ...
چند لحظه سکوت کرد و گفت
+من بیرون منتظرتم اماده شدی بیا
از اتاق رفت بیرون و لبخند نشست رو لبم .. این سری جواب داد .. هیچ دلم نمیخواست این موقعیت و از دست بدم پس باید کوتاه میومدم و حرفی نمیزدم .دوباره سرمه کشیدم به چشمام و چارقدم و مرتب کردم
ترنج امشب چه حالی میشد وقتی همه برای صحبت عروسیشون جمع بودن و الوند کنار من مینشست ..
از اتاق رفتم بیرون و نگاهی به دور و بر انداختم که الوند اومد طرفم ...
_اماده ای؟
اروم جواب دادم
+بله
_بریم دیر شده همه جمعن
رفتیم سمت اتاق مهمان که اخر عمارت بود و فقط موقع مهمونیا ازش استفاده میشد از پشت شیشه های رنگی داخل دیده نمیشد با الوند وارد شدیم که همه نگاها برگشت طرف ما .با دیدن اتاق فقط یاد دفعه هایی افتادم که با گلبهار دوتایی اتاق به این بزرگی و جارو میزدیم و کمرمون میگرفت .الوند سلام کلی گفت و اخماشو کشید تو هم .منم به تبعیت از الوند فقط سلام دادم مامان لبخند رو لباش بود و با غرور به ما نگاه میکرد فرخ لقا اما با عصبانیت خیره من بود ...ترنج کنار زنی که بهش میخورد مادرش باشه نشسته بود خیره ما بود .ماه جانجان که بالای سفره نشسته بود گفت
+خوش امدین .منتظرتون بودیم بشینین
کنار الوند یک جا نشستیم و ترنج همچنان خیره صورت الوند بود .الوندم فقط اخم کرده بود و با کسی حرف نمیزد به خواست ماهجانجان همه مشغول شدن و الوند بشقاب و از پلو پر کرد و گذاشت پیش روم.بی اختیار لبخند نشست رو لبام و زیر لب ازش تشکرد کردم
سنگینی نگاه بقیه رو روی خودم احساس میکردم و این حس خوبی بهم میداد که الوند داره بهم توجه میکنه اونم جلوی بقیه.لبخندی زدم و با ارامش مشغول غذا خوردن شدم .یکم تو سکوت گذشت که مامان ترنج گفت
+ به نظرم بساط عروسی و هر چی زودتر به پا کنیم به اندازه کافی این دوتا جوون و منتظر گذاشتیم..خان نگاهی به مامان انداخت که اخماش توهم بود نمیدونستم مامان چجوری اینکار و کرده بود اما خان به کل تغییر کرده بود اصلا شده بود برده و مطیع مامان .عاشق و شیفته اش بود،مطمئن بودم اگه مامان به خان میگفت خان اصلا اجازه نمیداد که این عروسی سر بگیره..
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سیب فروش دوره گرد در شیراز دهه چهل
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
جوانی میگفت در یک کتاب درسی تجدید شده بودم و شهریور ماه بود که رفته بودم امتحان بدم،
معلمم را دیدم،و بهم گفت فلانی یادته چقدر بهت گفتم درس بخون؟ چرا نخوندی؟
و مرا سرزنش کرد
امتحان که تموم شد و از جلسه امتحان بیرون رفتم، نمیدونم چی شد که یاد قیامت افتادم!
با خودم گفتم این معلمم بود که فقط بخاطر یک تجدید شدن در کتاب درسی سرزنشم کرد و اینگونه شرمنده و پیشمان شدم
درحالی من باز فرصت امتحان دادن دارم،و حتی من بدون دپیلم و با کارنامه ردی و تجدیدی هم میتوانم در این دنیا زندگی کنم
اما در قیامت وقتی خدا گناهانم را بخواند چه خواهم گفت؟دیگه اونجا راه برگشتی نیست، فرصت جبرانی نیست!
آیا ارزش دارد با انجام لذت های پوچ و دوری از دین ،هم این دنیای خود و هم آخرت خود را تباه کنیم ...
به راستی که یادمان رفته برای چه آفریده شده ایم!
وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُون
ِ
(ذاریات/56)
جن و انس را جز براى پرستش خود نيافريدهام.
يَقُولُ يٰا لَيْتَنِي قَدَّمْتُ لِحَيٰاتِي
﴿فجر/۲۴﴾
(در قیامت)خواهد گفت: «ای کاش براى زندگى خود[خیرات و حسناتی] پیش فرستاده بودم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چه دنیای قشنگی داشتیم اون روزهایی که تمام فکر و ذکرمون این بود که ساعت پخش برنامههای مورد علاقمون فراموشمون نشه
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سال ۶۳ چند سالتون بود؟
یادش بخیر اولش با باز شدن یک کتاب قدیمی که روش کلی گرد و خاک نشسته بود شروع میشد زمانی که تلویزیون فقط دو کانال داشت و در زمان جنگ و آتش تسکینی هر چند ناچیز برای مرهم زخم دلها بود
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_پنجاهوششم + گلاب .. ماهجانجان فرستادم دنبالت .گفت که باید بر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_پنجاهوهفتم
ماه جانجان به جای خان جواب داد
+ همون تاریخی که معین کردم خوبه تا اون موقع بقیه کارا رو هم انجام میدیم!
مامان ترنج صورتش رفت توهم
ترنج خودش گفت
_ ماه جانجان کاری نیست که از اون گذشته الوند هم نمیتونه دیگه..
با نگاه تند ماه جانجان ساکت شد لبخندی زدم که الوند لیوان دوغی به دستم داد که از نگاه تیز ماهجانجان دور نموند!
پدر ترنج گفت
+ بعد از ازدواجتون زمینای بالای ده من که به اسم ترنج میشه مال تو الوند میدونی که اون زمینا خیلی می ارزه!
برای اینکه یکی بیاد دخترشو بگیره داشت بهش رشوه میداد
الوند سری تکون داد
_ میخوام که حواستو خوب جمع کنی یک روز باید بشینیم درموردش باهم حرف بزنیم ...
+ بله حتما
چه چیزا باج نمیداد که دخترش بی شوهر نمونه ترنج با غرور و افتخار سرشو گرفته بود بالا ...کم و بیش صحبت راجب عروسی الوند و ترنج بود و من فقط حرص میخوردم و دلیل این حرص خوردن رو هم نمیفهمیدم...
من هیچ علاقه ای به الوند نداشتم چرا باید دلم نخواد که الوند با یکی دیگه ازدواج کنه وقتی الانشم برای من نبود ...
به فرخ لقا نگاه کردم که از سر شب با دیدن من کنار الوند صورتش توهم بود ...
بعد شام همچنان همه دور هم نشسته بودن .الوند اروم کنار گوشم گفت
_ اگه خانواده ترنج حرفی زدن جوابی بهشون نده
متعجب نگاهش کردم که پلکاشو روی هم گذاشت
_ سکوت کن چیزی نگو گلاب ...
ناچار سری تکون دادم .
+ کاش زود تر بریم اینجا هیچکس از من خوشش نمیاد .
خواست جوابی بهم بده که فرخ لقا گفت
_ فردا مراسم پیشکش و انجام میدیم برای عروسم کلی پیشکش اماده کردم
مادر ترنج با لبخند ازش تشکر کرد و صورت من توهم رفت
+ پس فردا هم لباس عروسیشو میدوزیم و تو ابادی شیرینی پخش میکنیم..
ماه جانجان عصبانی گفت
_ زوده برای این حرفا
فرخ لقا با عصبانیت توپید بهش
+ چرا ماهجانجان؟ من مادرشم و من میگم کی باید این مراسمات انجام بشه این حق و وظیفه منه نه کسی دیگه.. عروسی که تو انتخاب کردی یه پسرمو گرفت دیگه نمیزارم پسر دیگه امو هم بگیره
ماهجانجان عصاشو به زمین کوبید و صداشو برد بالا
_ فرخ لقا مواظب باش چی میگی!
ناریه که کنار ماهجانجان نشسته بود دستشو گذاشت رو شونه اش
+ اروم باش ماهجانجان ..اروم
فرخ لقا بدون توجه به بقیه گفت
_ همین که گفتم ..
مامانم ساکت نموند و خودشو قاطی کرد
+ پسرتو دختر من ازت نگرفت فرخ لقا کارای خودت ازت گرفت..حواست باشه که فراموشت نشه. بقیه نمی دونن خودت که میدونی چه غلطی کردی!
خان بلند داد زد
_ بسه...همه ساکت...
از صدای بلندش همه ساکت شدن و من مضطرب به مامان نگاه میکردم!
خان صداشو صاف کردو گفت
+ هر چی ماه جانجان بگه.بزرگ این عمارت اونه نه تو فرخ لقا
پدر ترنج انگار که این حرف به مذاقش خوش نیومده بود گفت
_ ایرج دختر من تا الانم مسخره همه شده.الوند تا اخر همین هفته بیشتر فرصت نداره یا دخترمو عقد میکنه یا من دخترمو برمیدارم و میبرم و همه چیز بین ما بهم میخوره همه چیز...خودت میدونی دختر من کم خواهان نداره با اینکه چند سال نشون پسر تو بوده اما همچنان پسر عبدالله خواهانشه و من اراده کنم میاد جلو!
با حرص لبامو رو هم فشار دادم.
دست گذاشته بود رو نقطه ضعف خان.عبدالله یکی از خانای ابادیای پایین که به شدت با خان مشکل داشت و دشمن هم بودن!!!
پدر ترنج داشت تهدید میکرد که اگه این ازدواج بهم بخوره همه امتیازاتی که به ما داده رو میگیره ..میده به ابادی عبدالله ..
+ من دیگه بیشتر از این نمیتونم صبر کنم..کارام مونده و باید برگردم فقط تا اخر همین هفته تحمل میکنم الوند فقط تا اخر این هفته..حرفمم عوض نمیشه.از جاش بلندشد و ترنج و مادرشم پشت سرش بلندشدن واز اتاق بیرون زدن .
تو چشمای ترنج برق خوشحالی و پیروزی میدرخشید .خان نگاه تندشو حواله فرخ لقا کرد و سرش دادزد
+ تو این بحث و شروعش کردی
فرخ لقا که انگار به هدفش رسیده بود با لبخند گفت
_ این دوتا که اول و اخر باید ازدواج کنن چه بهتر که زودتر این اتفاقی بیفته
مامان براق شد سمت فرخ لقا
+ تو که تا دو روز پیش سایه ترنج و با تیر میزدی.الان شدی عاشق و شیداش؟
_ تحمل ترنج کنار پسرم خیلی بهتر از تحمل دختر تو کنارشه
+ اما به کوری چشمت فعلا اونی که کنار پسرته دختر منه.ماه جانجان باز عصاشو به زمین کوبید
_ همین الان تمومش کنید
فرخ لقا پوزخندی زد و بی توجه به بقیه گفت
+ اینکه فقط سر شب کنارش باشه و نیمه شب از اتاقش بزنه بیرون کافی نیست گلبانو خودتم میدونی.معلوم نیست دخترت چه عیب و ایرادی داره که.
الوند با عصبانیت داد زد
_ مادر بس کن
فرخ لقا که توقع این رفتار و نداشت تکونی خورد و سکوت کرد خان از جاش بلند شد و گفت
+ تا ۵ دیقه دیگه همه برن تو اتاقاشون نمیخوام هیچکس و اینجا ببینم .گلبانو بریم!
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f