سیب فروش دوره گرد در شیراز دهه چهل
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
جوانی میگفت در یک کتاب درسی تجدید شده بودم و شهریور ماه بود که رفته بودم امتحان بدم،
معلمم را دیدم،و بهم گفت فلانی یادته چقدر بهت گفتم درس بخون؟ چرا نخوندی؟
و مرا سرزنش کرد
امتحان که تموم شد و از جلسه امتحان بیرون رفتم، نمیدونم چی شد که یاد قیامت افتادم!
با خودم گفتم این معلمم بود که فقط بخاطر یک تجدید شدن در کتاب درسی سرزنشم کرد و اینگونه شرمنده و پیشمان شدم
درحالی من باز فرصت امتحان دادن دارم،و حتی من بدون دپیلم و با کارنامه ردی و تجدیدی هم میتوانم در این دنیا زندگی کنم
اما در قیامت وقتی خدا گناهانم را بخواند چه خواهم گفت؟دیگه اونجا راه برگشتی نیست، فرصت جبرانی نیست!
آیا ارزش دارد با انجام لذت های پوچ و دوری از دین ،هم این دنیای خود و هم آخرت خود را تباه کنیم ...
به راستی که یادمان رفته برای چه آفریده شده ایم!
وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُون
ِ
(ذاریات/56)
جن و انس را جز براى پرستش خود نيافريدهام.
يَقُولُ يٰا لَيْتَنِي قَدَّمْتُ لِحَيٰاتِي
﴿فجر/۲۴﴾
(در قیامت)خواهد گفت: «ای کاش براى زندگى خود[خیرات و حسناتی] پیش فرستاده بودم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چه دنیای قشنگی داشتیم اون روزهایی که تمام فکر و ذکرمون این بود که ساعت پخش برنامههای مورد علاقمون فراموشمون نشه
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سال ۶۳ چند سالتون بود؟
یادش بخیر اولش با باز شدن یک کتاب قدیمی که روش کلی گرد و خاک نشسته بود شروع میشد زمانی که تلویزیون فقط دو کانال داشت و در زمان جنگ و آتش تسکینی هر چند ناچیز برای مرهم زخم دلها بود
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_پنجاهوششم + گلاب .. ماهجانجان فرستادم دنبالت .گفت که باید بر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_پنجاهوهفتم
ماه جانجان به جای خان جواب داد
+ همون تاریخی که معین کردم خوبه تا اون موقع بقیه کارا رو هم انجام میدیم!
مامان ترنج صورتش رفت توهم
ترنج خودش گفت
_ ماه جانجان کاری نیست که از اون گذشته الوند هم نمیتونه دیگه..
با نگاه تند ماه جانجان ساکت شد لبخندی زدم که الوند لیوان دوغی به دستم داد که از نگاه تیز ماهجانجان دور نموند!
پدر ترنج گفت
+ بعد از ازدواجتون زمینای بالای ده من که به اسم ترنج میشه مال تو الوند میدونی که اون زمینا خیلی می ارزه!
برای اینکه یکی بیاد دخترشو بگیره داشت بهش رشوه میداد
الوند سری تکون داد
_ میخوام که حواستو خوب جمع کنی یک روز باید بشینیم درموردش باهم حرف بزنیم ...
+ بله حتما
چه چیزا باج نمیداد که دخترش بی شوهر نمونه ترنج با غرور و افتخار سرشو گرفته بود بالا ...کم و بیش صحبت راجب عروسی الوند و ترنج بود و من فقط حرص میخوردم و دلیل این حرص خوردن رو هم نمیفهمیدم...
من هیچ علاقه ای به الوند نداشتم چرا باید دلم نخواد که الوند با یکی دیگه ازدواج کنه وقتی الانشم برای من نبود ...
به فرخ لقا نگاه کردم که از سر شب با دیدن من کنار الوند صورتش توهم بود ...
بعد شام همچنان همه دور هم نشسته بودن .الوند اروم کنار گوشم گفت
_ اگه خانواده ترنج حرفی زدن جوابی بهشون نده
متعجب نگاهش کردم که پلکاشو روی هم گذاشت
_ سکوت کن چیزی نگو گلاب ...
ناچار سری تکون دادم .
+ کاش زود تر بریم اینجا هیچکس از من خوشش نمیاد .
خواست جوابی بهم بده که فرخ لقا گفت
_ فردا مراسم پیشکش و انجام میدیم برای عروسم کلی پیشکش اماده کردم
مادر ترنج با لبخند ازش تشکر کرد و صورت من توهم رفت
+ پس فردا هم لباس عروسیشو میدوزیم و تو ابادی شیرینی پخش میکنیم..
ماه جانجان عصبانی گفت
_ زوده برای این حرفا
فرخ لقا با عصبانیت توپید بهش
+ چرا ماهجانجان؟ من مادرشم و من میگم کی باید این مراسمات انجام بشه این حق و وظیفه منه نه کسی دیگه.. عروسی که تو انتخاب کردی یه پسرمو گرفت دیگه نمیزارم پسر دیگه امو هم بگیره
ماهجانجان عصاشو به زمین کوبید و صداشو برد بالا
_ فرخ لقا مواظب باش چی میگی!
ناریه که کنار ماهجانجان نشسته بود دستشو گذاشت رو شونه اش
+ اروم باش ماهجانجان ..اروم
فرخ لقا بدون توجه به بقیه گفت
_ همین که گفتم ..
مامانم ساکت نموند و خودشو قاطی کرد
+ پسرتو دختر من ازت نگرفت فرخ لقا کارای خودت ازت گرفت..حواست باشه که فراموشت نشه. بقیه نمی دونن خودت که میدونی چه غلطی کردی!
خان بلند داد زد
_ بسه...همه ساکت...
از صدای بلندش همه ساکت شدن و من مضطرب به مامان نگاه میکردم!
خان صداشو صاف کردو گفت
+ هر چی ماه جانجان بگه.بزرگ این عمارت اونه نه تو فرخ لقا
پدر ترنج انگار که این حرف به مذاقش خوش نیومده بود گفت
_ ایرج دختر من تا الانم مسخره همه شده.الوند تا اخر همین هفته بیشتر فرصت نداره یا دخترمو عقد میکنه یا من دخترمو برمیدارم و میبرم و همه چیز بین ما بهم میخوره همه چیز...خودت میدونی دختر من کم خواهان نداره با اینکه چند سال نشون پسر تو بوده اما همچنان پسر عبدالله خواهانشه و من اراده کنم میاد جلو!
با حرص لبامو رو هم فشار دادم.
دست گذاشته بود رو نقطه ضعف خان.عبدالله یکی از خانای ابادیای پایین که به شدت با خان مشکل داشت و دشمن هم بودن!!!
پدر ترنج داشت تهدید میکرد که اگه این ازدواج بهم بخوره همه امتیازاتی که به ما داده رو میگیره ..میده به ابادی عبدالله ..
+ من دیگه بیشتر از این نمیتونم صبر کنم..کارام مونده و باید برگردم فقط تا اخر همین هفته تحمل میکنم الوند فقط تا اخر این هفته..حرفمم عوض نمیشه.از جاش بلندشد و ترنج و مادرشم پشت سرش بلندشدن واز اتاق بیرون زدن .
تو چشمای ترنج برق خوشحالی و پیروزی میدرخشید .خان نگاه تندشو حواله فرخ لقا کرد و سرش دادزد
+ تو این بحث و شروعش کردی
فرخ لقا که انگار به هدفش رسیده بود با لبخند گفت
_ این دوتا که اول و اخر باید ازدواج کنن چه بهتر که زودتر این اتفاقی بیفته
مامان براق شد سمت فرخ لقا
+ تو که تا دو روز پیش سایه ترنج و با تیر میزدی.الان شدی عاشق و شیداش؟
_ تحمل ترنج کنار پسرم خیلی بهتر از تحمل دختر تو کنارشه
+ اما به کوری چشمت فعلا اونی که کنار پسرته دختر منه.ماه جانجان باز عصاشو به زمین کوبید
_ همین الان تمومش کنید
فرخ لقا پوزخندی زد و بی توجه به بقیه گفت
+ اینکه فقط سر شب کنارش باشه و نیمه شب از اتاقش بزنه بیرون کافی نیست گلبانو خودتم میدونی.معلوم نیست دخترت چه عیب و ایرادی داره که.
الوند با عصبانیت داد زد
_ مادر بس کن
فرخ لقا که توقع این رفتار و نداشت تکونی خورد و سکوت کرد خان از جاش بلند شد و گفت
+ تا ۵ دیقه دیگه همه برن تو اتاقاشون نمیخوام هیچکس و اینجا ببینم .گلبانو بریم!
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چیزی که باید دنبالش کنی رویاهاتن نه آدما...
شب خوش 💜✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺امـــروز در آهنگ صبح
🍀شعری باید گفت :
🌺پر از طلوع...
🍀قصه ای باید گفت :
🌺پراز هـیجان
🍀و ترانه ای باید خواند :
🌺پر از پرواز...
🌹صبح شنبهتون گلباران و زیبا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
7.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادربزرگ
گم کردهام در هیاهوی شهر
آن نظر بند سبز را
که در کودکی بسته بودی به بازوی من
در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق
خمره دلم .
بر ایوان سنگ و سنگ شکست
دستم به دست دوست ماند
پایم به پای راه رفت
من چشم خوردهام
من چشم خوردهام
من تکه تکه از دست رفتهام
در روز روز زندگانیم
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز کار آفرین... - @mer30tv.mp3
5.35M
صبح 6 مرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_پنجاهوهفتم ماه جانجان به جای خان جواب داد + همون تاریخی که
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_پنجاهوهشتم
مامان با غرور بلند شد و از مقابل چشمای بهت زده فرخ لقا گذشت و کنار خان قدم برداشت.
به دستور خان همه بلند شدن و یکی یکی عزم رفتن کردن. از حرفای فرخ لقا سنگین شده بودم و دلم میخواست میتونستم بشینم یک گوشه و گریه کنم
الوند کنار گوشم گفت
+ بریم؟
متعجب نگاهش کردم که با اخمای درهم گفت
_ بریم...
خودش رفت سمت اتاق و منم متعجب پشت سرش راه افتادم .
وارد اتاق که شدیم در و پشت سرش بست مردد بودم که سوالمو بپرسم یا نه اخرم طاقت نیاوردم و گفتم
_امشب اینجا میمونی؟
+خودت گفتی بهم فرصت ندادی میخوام بهت فرصت بدم
لبخندی رو لبم نشست
اومد طرفم و بغلم گرفت که ضربان قلبم رفت بالا
_بهت اعتماد میکنم گلاب اما نیاد روزی که بفهمم بهم پشت کردی.بفهمم حواست هنوز پی ..
انگشتمو به نشونه سکوت گذاشتم رو لبش که ساکت شد و حلقه دستش تنگ تر شد...
باید امشب همه چیز و تموم میکردم باید این وضعیت تموم میشد و این بازی میچرخید طرف من!
ارسلانی قرار نبود برگرده و قرارنبود الوند چیزی از حس من متوجه بشه من تا اخر عمر خانم این عمارت میشدم و زندگیمو میکردم و فرخ لقا رو لحظه به لحظه زجرش میدادم ..
*
نور خورشید از کنار درز پنجره رد شده بود و مستقیم تو چشمم افتاده بود غلتی زدم که با دیدن الوند یک لحظه شوکه شدم و تکونی خوردم...
بیدار بود و طاق باز دراز کشیده بود.
سرشو برگردوند طرفم و گفت
+بیدار شدی؟
با خجالت از وضعیتم پتو رو بیشتر رو خودم کشیدم که متوجه شد و خنده اش گرفت
برخلاف من ظاهرا اون صبح زود پاشده بود و سر و سامونی به وضعیتش داده بود
_میرم بیرون توهم بلند شو میگم برات صبحانه بیارن
سری تکون دادم که از اتاق زد بیرون و در چوبی و پشت سرش بست
سریع از جام بلند شدم و لباس پوشیدم و تشکا رو جمع کردم.
جلوی اینه به موهام شونه میکشیدم که در باز شد و الوند اومد تو پشت سرم بتول
سفره انداخت و مشغول چیدن وسایل سینی مسی تو سفره شد .
الوند هم نشست پای سفره اما نگاهش به من بود.
بتول که از اتاق رفت بیرون بهم اشاره زد و رفتم طرفش
_ بیا اینجا گلاب
کنارش نشستم
+ امروز باید برم بیرون کاری دارم تا شبم نمیام عمارت خان ام میاد و اینجا دست تنهایی پیش مادرت بمون یا اینکه از اتاقت نیا بیرون .با ترنج و به خصوص مادرش دهن به دهن نزار و ازشون دور باش...
_ چرا؟
+ چون من مادر ترنج و میشناسم .میتونه از هیچی برات یک درد سر بزرگ بسازه فقط به حرفم گوش کن ...
سری تکون دادم حرفی میومد تو دهنم و میخواستم بهش بگم اما نمیتونستم ...
اخرم خودش فهمید و گفت
_حرفتو بزن گلاب
+ تا دیروز به من نگاه نمیکردی الان نگرانمی.. باور کنم این نگرانیاتو الوند؟!
_ چون تا دیروز فکر میکردم یک مهمونی تو این خونه اما از دیروز شدی زنم
صورتم رفت توهم
+ فقط برای یک شب؟
_ نه برای این نه گلاب برای حرفایی که دیروز زدی..بهم ثابت شد که قصدت زندگی کردنه و بهت اعتماد کردم .. الان تو زن منی و وظیفه منم مواظبت کردن ازته ..
سری تکون دادم و دیگه کسی حرفی نزد .موقع رفتن دوباره تاکید کرد از ترنج و مادرش دور بمونم و از اتاق زد بیرون .
بعد رفتن الوند بتول اومد تو اتاق و با ذوق و هیجان گفت
_ خانم جان چیشدش ؟دیشب باهم بودین؟
با خجالت سرمو انداختم پایین
+ درد ندارین؟
سری به نشونه منفی تکون دادم
_ بتول
+ جانم خانم
_ ملافه یکم ...یکم کثیف شد من ...
ادامه حرفمو خوردم و باز با خجالت سرخ و سفید شدم که با لبخند گفت
+همینجا بمون
رفت بیرون و من متعجب سر جام موندم اما وقتی بعد ده دقیقه مامان ماه جانجان و فرخ لقا اومدن تو اتاق با ترس چشم
غره ای به بتول رفتم ماه جانجان اومد جلو و گفت
_ گلاب
با خجالت سرم و انداختم پایین
+ خجالت نکش دختر سرتو بگیر بالا
بتول رفت سمت ملافه سفید و برش داشت به همه نشون داد و ماه جانجان یکی از النگوهاشو دراورد و دستم کرد .فرخ لقا هم مجبوری یکی از النگوهاشو دستم کرد و بتول شروع کرد به کل کشیدن .
متعجب به کاراشون نگاه میکردم
+سر بلندمون کردی دختر .. فقط سعی کن هر چی زود تر یک بچه بدی به الوند
ماه جانجان از اتاق رفت بیرون و فرخ لقا پوزخندی بهم زد
_ به همین هوا باش که الوند بخواد پدر بچه ای باشه که مادرش یک گدایی مثله توعه ...
مامان توپید بهش
+ فعلا که مجبور شدی النگو دستتو بکنی تو دست همین گدا حالا هم گمشو برو بیرون
_ زبونت خیلی دراز شده گلبانو یادت رفته نوکر من بودی؟!
+ از روزی که شوهرت شبا به جای تو، تو اتاق من میخوابید زبونم دراز شده.فرخ لقا هجوم اورد طرف مامان که بتول گرفتش و کشیدش عقب
_ خانم جانم این چه کاریه
فرخ لقا برگشت طرفم و نگاه اخر و بهم انداخت
+به این هوا نباش گلاب .. نمیزارم تو بشی مادر بچه الوند!!
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
24.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#مربا_به
مواد لازم:
✅ به
✅ شکر
✅ ابلیمو
✅ اب
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f