eitaa logo
نوستالژی
60.5هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
25.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ ۷۰۰ گرم گوشت گوسفندی یا گوساله ✅ ۲ عدد پیاز متوسط ✅ ۷۰۰ گرم اسفناج ✅ ۱۰۰ گرم آلو جنگلی ✅ ۱۰۰ گرم آلو بخارا ✅ ۱ قاشق غذا خوری رب انار ✅ نمک و فلفل و زردچوبه به میزان دلخواه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
777_48235252324496.mp3
5.29M
🎶 نام آهنگ: کوه یخ 🗣 نام خواننده: ابی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یه اتاق ساده یا غذای ساده نور و دنیا دنیا خاطره توی بشقاب های ملامین که هر کدوم مثل تابلوی نقاشیه... و حس خوبش و حال و هوای قدیما .. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_شصتودوم الوند سری تکون داد و به ماه جانجان گفت +من باید برم
ماه جانجان که مشخص بود که طاقتش تموم شده و از دستش آسی شده بلند سرش داد زد _بسه دیگه آروم بگیر ببینم می خوام چیکار کنم.. برو تقی اقا رو صدا بزن بیاد اینجا. بالاخره قدسی هیکل گنده اش رو از رو زمین تکون داد و از جاش بلند شد و رفت سمت تقی نگاهی به مادر ترنج و فرخ لقا که کنار هم بودن انداختم احساس می کردم که اندازه همه ما از شنیدن این اتفاق شوکه شدن و شاید هم کار خودشون بود. اخه چطور می شد که توی یک شب همه حیوونا با همدیگه بمیرن.. شاید این دقیقا همان کاری بود که مادر ترنج کرده بود... بالاخره بعد از این همه سکوت باید کار می کرد یا نه؟ نگاه خیره ام و انداختم تو صورتش که احساس کردم پوزخندی زد و رفت طرف ماه ماهجانجان و گفت + یک بار هم توی عمارات جلال این اتفاق افتاد ... _چطور؟ فرخ لقا خودشو رسوند بهشون و گفت + منم شنیدم _ همین اتفاق یعنی همه حیوونا تو یک شب با هم مردن؟ مادر ترنج سری به نشونه ی مثبت تکون داد + دقیقا همین اتفاق ماه جان جان با تعجب گفت _آخه چطور میشه چی شده بود فهمیدین؟ + راستش نه هیچ وقت نفهمیدیم که علتش چی بود اما یک سری شایعه وجود داره که تا همین امروز دهن به دهن داره بین اهالی روستا میچرخه _ چه شایعه ای؟ + از همین شایعه های خاله زنکی دیگه... اینکه یا ممکنه یک نفر نحس و بدشگون باشه یا اینکه یک نفر از ما بهترون رو عصبی کرده باشه و کلی شایعه هست دیگه... فرخ لقا با لبخند کمرنگی گفت _ از قدیم میگن تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها حتماً یک چیزی بوده که مردم اهالی روستاتون حرف دراوردن دیگه... ماه جان جان نگاه تندی بهش انداخت همون موقع مامان و ناریه اومدن طرف ما. با دیدن ناریه کنار مامان یک تای ابروم افتاد بالا از وقتی که مامان و خان ازدواج کرده بودن ناریه شده بود دشمن مامان هرچند مثل فرخ لقا کارهای احمقانه نمی‌کرد اما تا می تونست از موقعیت استفاده می‌کرد و مامان و حرص می‌داد. باهم دیگه اروم حرف میزدن و پچ پچ میکردن. ماه جانجان سری تکون داد و گفت + این حرفای احمقانه رو بس کنین این دیگه چه حرفیه ..بدشگونی .. کدوم تازه واردی تو این خانواده است که با خودش بدشگونی اورده باشه فرخ لقا نگاهم کرد و پوزخندی زد که مامان با تندیت گفت +گلاب از وقتی بدنیا اومده تو این عمارته مادر ترنج نیشخندی زد و گفت _شایدم این فقط یک نشونه اس..یک نشونه بد یمنی . به بازی که میخواستن راه بندازن نگاه میکردم. مامان نگاهش بین من و مادر ترنج چرخید . ماه جانجان گفت +شما که زنهای اشرافین این خرافات و میگین از بقیه چه انتظاریه .. با عصبانیت رفت سمت اتاقش ناریه گفت _شایدم کار کسی باشه فرخ لقا با تندی گفت +کار کی؟ کی با خان دشمنی داره که کل این حیوونای بی زبون و بخواد بگشه. ناریه با عصبانیت گفت _یک ادم مریض که شیر ناپاک خورده است.. که انسانیت نداره .. فرخ لقا صورتش رفت تو هم و ناریه لبخندی زد . مطمئنا اینکار فرخ لقا و مادر ترنج بود. ناریه هم میدونست و خیره تو صورتشون بهشون بد و بیراه میگفت و اونام نمیتونستن هیچ حرفی بزنن. نفسمو با حرص بیرون فرستادم .. اون همه حیوون گشتن که چی؟ چجوری میخواستن این موضوع و به من ربطش بدن و بندازنش تقصیر من؟ باید حواسمو جمع میکردم.. نمیخواستم حالا که بعد این همه مدت با سختی الوند و به دست اورده بودم انقدر راحت از دستش بدم ... *** صحبت راجب مرگ عجیب حیوونا دهن به دهن تو عمارت میپیچید و مردم احمقم به این شایعات دامن میزدن و از اونجا که تازه واردی تو عمارت نداشتیم همه چیز و انداخته بودن گردن بد یمنی و خبر از یک اتفاق بد و شوم.. طولی نکشید که حتی مردم بیرون از عمارتم متوجه شدن و همه دنبال یک بد یمنی و بد شگونی بودن. مادر ترنج هم این وسط بیکار نشست و گفت که یکی و میشناسه که کارش خیلی خوبه و میتونه این جور اتفاقات و احساس کنه و بگه مشکل از کجاست ماه جانجانم برای اینکه دهن اهالی عمارت و ببنده قبول کرده که مادر ترنج از زنی که میگه دعوت کنه و بیاد به عمارت.مادر ترنج و ترنج خیلی ازش تعریف و تمجید میکردن.با مامان حرف زدم و اونم گفت که ناریه گفته مطمئنم همه این اتفاقا زیر سر فرخ لقا و مادر ترنجه اما چه بد که نمی تونستیم به کسی اثبات کنیم .ماه جانجان هم حرفی نمی زد و فقط توی سکوت نظاره‌گر بود.نمیدونستم که حرف کیو باور کرده و از کدوم طرفه اما با توجه به شناختی که از ماه جانجان داشتم همیشه طرف حق و می‌گرفت و هیچوقت الکی پشت کسی در نمی اومد پس نمیتونستیم که بریم پیشش بگیم فرخ لقا و مادر ترنج مسبب این اتفاق هستند و از طرف دیگه خان وقتی فهمید که همه حیوانات خصوصاً اسب مورد علاقه اش کشته شده به شدت عصبانی شد و گفت هر جور که شده می خوام مقصر این اتفاق پیدا بشه ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دو روز گذشته بود که بلاخره کسی که مادر ترنج معرفی کرده بود رسید عمارت از همون لحظه ورودش با دیدنش لرزه افتاد به تنم لباس های عجیب و غریب پوشیده بود گردنبندهای عجیب تر تو گردنش انداخته بود چیزهایی به خودش آویزان کرده بود چشماشو سرمه کشیده بود صورت عجیبی داشت ماه جانجان هم مشخص بود که از دیدنش اصلا ازش خوشش نیومده چون صورتش رفت تو هم. اومد بالا با با دقت به دور و بر نگاه می کرد گاهی هم مثل سگ‌های شکاری این طرف و اون طرف بو می کشید حلیمه که کنار فرخ‌لقا وایساده بود زیر لب گفت + انگار سگ ؟که با نگاه تیز فرخ‌لقا ساکت شد و سرشو انداخت پایین از پله ها اومد بالا و دوباره این طرف اون طرف نگاه کرد نگاهش خیره شد به من چند قدم اومد طرفم ترسیدم و بی اراده چنگ انداختم به دامن مامان مامان اخماشو رو کشید تو همو محکم وایستاد میدونستم که هیچ از این مسخره بازی خوشش نمیاد، روبه روم وایستاد و سر تا پامون نگاه عمیقی انداخت مادر ترنج گفت _ خوش آمدی اما هیچ توجهی به حرفش نکرد و همچنان با چشم‌های تیزبینش داشت به من نگاه میکرد بالاخره طاقت مامان تموم شده بهش توپید + داری به چی نگاه می کنی؟اما اون همچنان که نگاهش رو من بود به مامان گفت _دختر تو پره از انرژی بد متعجب به حرفهای بی سر و ته که میزد گوش دادم بتول گفت وا این حرفا دیگه چیه زبونتو گاز بگیر خانوم گلاب خانم زن خانزاده اگه خدایی نکرده خان زاد بفهمه همچین حرفی به زنش زدی زبونتو از حلقومت میکشه بیرون و چشماتو در میاره اما اون توجهی به حرفهای بتول نکرد و بالاخره از من نگاه گرفت و برگشت سمت مادر ترنج، مادر ترنج ماه جانجان رو بهش معرفی کرد و بعد از سلام کردن و ادای احترام بهش بالاخره رفتند توی اتاق من تو نرفتم و اما بقیه پشت سرشون رفتن داخل. گل بهار اومد طرفم و گفت + تو چرا نرفتی دختر؟زری هم خودشو به ما رسوند و گفت _ آره چرا نرفتی ما نمیتونیم بریم تو که میتونی .گلبهار و زری چون دخترای مجرد عمارت بودند اجازه نداشتن که تو هر مهمونی و دورهمی حضور داشته باشن اما من زن خانزاد بودم این مسئله برای من فرق داشت شونه ای بالا انداختم و گفتم _دلم نمیخواد برم و به حرفهای مسخرش گوش کنم خودتون میدونید که حرفاش همه حرفای مادر ترنجه از طرف اون اومده زری سری تکون داد و گفت +اینو که همه میدونن اما باز می رفتی ببینی این بار چی می خواد که بگه وقتی که خودت نیستی راحت میشه پشت سرت حرف زد دیدی چیزی گفت که تو رو مقصر شناختن دوباره شونه ای بالا انداختم و گفتم _ حرف های اونا مهم نیست مهم الوند که این خرافات و باور نمی کنه من خیلی وقته توی این عمارتم از وقتی به دنیا اومدم اگه قراربود بد یمنی داشته باشم تا الان کلی اتفاق می‌افتاد اما می‌بینین که گلبهار سری به نشونه منفی تکون داد و گفت +بحث این نیست که _ دارن میگن یک اتفاق شوم نمیتونن منو الکی مقصر بخونن مردن حیوونا به من هیچ ربطی نداره من اصلا طرف اونان نرفتم و به قول مامان طلا که پاکه چه منتش به خاکه زری سری به نشونه منفی تکون داد و با حرص گفت + از بس که تو لجبازی دختر کی میخوای اینکاراتو تمومش کنی؟ توجهی بهشون نکردم و رفتم سمت اتاقم که گلبهار دنبالم اومد با نگرانی گفت _ میگم گلاب نکنه پای خواستگار من وسط بکشن و بعد اتفاق بد و بذارن به پای ازدواج من زری شونه ای بالا انداخت و گفت + از این مادر ترنج هیچی بعید نیست گفتم باید ازش بترسین همیشه همین جوریه یک کارا میکنه که به ذهن هیچکس نمی رسه گلبهار نگران شده به من نگاه کرد که سعی کردم آرومش کنم و گفتم +چیزی نیست دختر نترس مطمئن باش مشکل مادر ترنج منم نه تو. اون بخواد اینهمه وقت و انرژی بزاره برای بیرون کردن من از میدوون اینکار و میکنه نه تویی که برای اون هیچ ضرر و زیانی نداری زری هم قیافه ای گرفت و گفت _اره خب اینم هست گلاب راست میگه گلبهار که خاطرش جمع شد لبخندی زد. چند ساعتی گذشته بود و دور هم نشسته بودیم رو ایوون که بلاخره خان و الوند برگشتن. با دیدنش بلند شدم و با لبخند نگاهش کردم..از اسبش پیاده شد و اومد طرفم + سلام خسته نباشی لبخندی زد و گفت _ سلام.چرا تا این موقع تو حیاطی... گلبهار و زری هم سلامی کردن که جوابشونو داد... خان هم اومد بالا و مستقیم رفت تو اتاق خودشون الوند به اتاق اشاره زد و گفت + بریم گلبهار و زری برام چشم و ابرو اومدن که خندیدم با الوند وارد اتاق شدیم و در و پشت سرم بستم _ چرا عمارت انقدر سوت و کور بود +اون کسی که مادرترنج گفت امروز اومد همه رو جمع کرده تو اتاق نمیدونم داره چیکار میکنه _تو چرا نرفتی؟ +خوشم نمیاد ازش از راه نرسیده اومد طرف من بهم گفت تو بد شگونی..پر از نمیدونم اتفاقای بدی..الوند اخماشو کرد تو هم و گفت غلط کرده... ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یاد ایام گذشته یاد باد خاطرات کودکانه یاد باد پشت میز و نیمکت با ترس و لرز خط کش و اخم معلم یاد باد . . •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ✍️مردی همراه پسر خود بر سر مزار پدرش رفت. درختی بر بالای مزار سایه انداخته بود. 🌲پدر پسر را گفت: پسرم! می‌دانی چرا درختان در بهار با شروع شدن گرما برگ در می‌آورند و با سرد شدن هوا در پاییز برگ‌های خود می‌ریزند؟! 🌖چون برگ درخت برای فصول گرم سال است که سایه‌ای برای زیرنشین خود داشته باشد؛ با شروع فصل سرما آفتاب را هم حرارتی برای آزار نیست که برگی در روی درختی باشد. 🍁اگر برگ درختان را در تابستان از شاخه‌های آنان جدا کنی، شاخه درختان خشک خواهد شد، چون حق تعالی حیات یک درخت را به برگ آن منوط کرده است و هیچ درختی را سودی از سایه خود چندان نیست. بدان خداوند تو را عافیت و قدرت بدن فقط برای استفادۀ خودت نداده است، بلکه باید برای دیگر نیازمندان و ضعفاء هم سایه داشته باشی. 🌅و نکته دیگر آن که سعی کن در زمان سختی و حرارت تابستان، کسی را سایه شوی؛ که در زمان سرما و رفع حرارت و سختی، اگر درخت را سایه‌ای هم باشد کسی بیرون نیست که از آن بهره برد. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_شصتوچهارم دو روز گذشته بود که بلاخره کسی که مادر ترنج معرفی
_غلط کرده یا نه فعلا که مادر ترنج وفرخ لقا حسابی پشتشن وازش تعریف میکنن شکم نکن که بهشون میگه مشکل از منه .اوناهم میان سراغم که چمیدونم.. یکاری کنن من و.. یک گوشه اتاق نشستم و زانو هامو کشیدم بغلم که الوند متعجب اومد طرفم و رو به روم نشست + منظورت چیه؟از کجا میدونی که راجب تو میگه؟مگه تو کاری کردی؟ _ معلومه که نه.. اونشب که تا صبح تو پیش من بودی من میخواستم چیکار کنم ؟ +پس از کجا میدونی اسمی از تو میبره؟ _ چونکه اون از طرف مادر ترنجه و الان ترنج و مادرش دارن هر کاری میکنن که من و ازچشم تو بندازن الوند لبخندی زد و گفت +حسودی میکنی؟ _ نخیر دارم واقعیتو میگم رو زمین نشست و تکیه اشو داد به دیوار دستمو گرفت و تو یک حرکت کشیدم سمت خودش.. سرم که نشست رو قلبش ضربان قلبم به شدت بالا رفت. + من این خرافاتو باور نمیکنم .. اگه بخوان تورو از چشم من بندازن باید خیلی کارای بدتری بکنن .اینا فایده نداره لبخندی زدم و گفتم _ یعنی من از چشم تو میفتم؟ + من اجازه نمیدم که کسی بد تو رو پیش من بگه ..انقدر نگران نباش دختر خوب. لبخندی نشست رو لبم . _ اگه واقعا بگن مشکل از منه چی؟ +اونوقت موهای اون ساحر رو میبندم به دم اسبم و تو کل ابادی چرخش میدم .. ازش جدا شدم و با تعجب گفتم _ واقعا اینکار و میکنی ..؟ خندید و سری تکون داد + اره قول میدم.. _ اگه قبلا هم بود اینکار و میکردی؟ +من هیچ وقت از تو بدم نمیومد و با تو مشکلی نداشتم گلاب.. فقط بهت اعتماد نداشتم فکر میکردم که برای تلافی اومدی طرفم و این حرفا ..اما الان دیگه ازت مطمئنم ..میدونم که مهم ترین چیز برای تو حفظ این زندگیه ... سری تکون دادم و با لبخند گفتم _مهم ترین چیز برای من تویی نه حفظ این زندگی... ضربه ای به در اتاق خورد ...نگاهمو از الوند گرفتم + بیا تو بتول در و باز کرد و اومد تو _ سلام اقا جان خان گفت که برای شام برین به اتاق مهمون.. + چرا؟ _نمیدانم اقا جان فکر کنم میخوان همه دور هم شام بخورن. الوند سری تکون داد و بتول از اتاق رفت بیرون با نگرانی به الوند نگاه کردم و گفتم + چیکار دارن؟ _نگران نباش ..اتفاقی نمیفته .از جام بلند شدم و تو اینه نگاهی به خودم انداختم یکم به صورتم رنگ و لعاب پاشیدم گیسامو مرتب کردم با الوند از اتاق زدیم بیرون و ترس و اضطراب تمام وجودمو گرفته بود.. وارد که شدیم تقریبا همه جمع بودن و دور هم نشسته بودن .خان به الوند اشاره زد که بره طرفش و بالای سفره بشینه . منم پشت سرش رفتم و کنار الوند نشستم . نگاه اون ساحر از لحظه ورود باز خیره من بود و حتی پلکم نمیزد .. به مامان نگاه کردم و پلکاشو رو هم گذاشت و به اروم شدن دعوتم کرد . خان بسم الله گفت و همه شروع کردن به غذا خوردن اما نگاه ساحر رو تا اخر غذام رو خودم احساس میکردم و دیگه داشتم عصبانی میشدم. تا تموم شدن غذا هیچکس حرفی نزد و همه تو سکوت غذا خوردن . بعد از شام سفره رو جمع کردن و میوه اوردن... احساس میکردم از سر شب مامان صورتش توهمه و گرفته اس..با خان حرف نمیزد و اخماش توهم بود. خان رو کرد به ساحر و گفت + خب .. منتظرم بشنوم... ماه جانجان که تا اون لحظه ساکت بود گفت _ ایرج بزار بعدا راجبش حرف میزنیم + چرا مادر .. بزار این ساحر جلوی همه بگه ..همه باید بشنون غریبه ای تو جمع نیست . _ تو به این خرافات اعتقاد داری ایرج؟ تو خان یک روستایی... + من نگفتم اعتقاد دارم فقط میخوام بشنوم ماهجانجان.شروع کن ساحر گلویی صاف کرد و چشماشو بست .. دوباره همون مسخره بازیاشو راه انداخت و بعد چند دقیقه چشماشو باز کرد و گفت _ از همون لحظه اول احساسش کردم.. دستشو گرفت بالا و انگشت اشاره اش اومد سمت من... +اون .. بوی بد اتفاقای شوم و از اون دختر احساس میکنم .. همه نگاها اومد سمت من و ترنج لبخند ریزی نشست رو لبش. خان هم متعجب شد اما الوند با عصبانیت گفت _یک بار دیگه از این چرت و پرتا بگی زبونتو از حلقومت میکشم بیرون..ظاهرا حرف الوند به مذاقش خوش نیومد که اخماش کشید توهم و گفت +من واقعیتارو میگم..نه حرفای که بقیه دوست دارن بشنون.. الانم حقیقتو گفتم مگر اینکه شما نخواین بشنوین.. الوند دوباره بهش توپید +میدونم همه این اتفاقا از کجا اب میخوره و مقصرش کیه!!! خان با اخمای در هم گفت _الوند... الوند اما عقب نکشید و دوباره گفت +این دیگه چه خرافاتیه خان.. ساحر دوباره گفت _ اگه فکر میکردین خرافاته نباید من و دعوت میکردین.. این عمارت پر از بوی بد یمنیه .. فقط منم که میتونم این بوی گند و از این عمارت بشورم ببرم .. یک وصلت بد تو این عمارت سر گرفته .. یک وصلت دروغین .. شما با سنت شوخی کردین.. مسخره اش کردین و کلک زدین بهش ..خدا قهرش گرفته .. براتون اتفاقای بد ‌سرازیر میکنه ..من میتونم کمکتون کنم... ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ا‏میدوارم برای حال خوبتون محتاجِ بودن هیچ آدمی نباشید🙏💫 شبتـــــون بخیـــــر🌹 ‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f