کیف مدرسه دهه شصتیا این شکلیا بود اونم تازه از نوع لاکچری 👌
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_سیوششم یاسمین هم با اینکه بچه بود و چیز زیادی نمیفهمید ولی و
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_سیوهفتم
چقدر قیافش برام آشنا بودکمی که دقت کردم یادم اومدهمون مردی بود که یه بار دیگه اومده بود دم در خونه فرشته،کی میاد ؟اصلا از کجا معلوم خونه نباشه و شما دروغ نگین
با صداش از فکر بیرون اومدم -آقای محترم رضا خونه نیست چیکارش دارین چیزی شده ؟زهر خندی کرد به بقیه نیم نگاهی انداخت و گفت
-شوهر شما به من بدهکاره یه تلویزیون رنگی از من خریده و چک داده اصلاً چکش پاس نشده وقتی رفتم بانک فهمیدم که چکش سرقتی بوده، رفتم در خونه قبلیتون و آدرس اینجا رو بهم دادن خانم محترم شوهر شما یه دزد و کلاهبردار لطفاً بهم بگین کجاست حتی پلیس هم دنبالشه باورم نمیشد رضا تا این حد پست باشه اون چک کی رو دزدیده بود،خدایا چی میشنیدم،دستم رو به در گرفتم که روی زمین نیافتم پاهام میلرزیدن دوباره صدای مرده توی گوشم پیچید که گفت
-ما همینجا میشینیم تا بیادش
سری تکون دادم و در رو بستم و گوشه حیاط کنار دیوار سُر خوردم و روی زمین نشستم.دیگه کم آورده بودم،نمیدونستم چیکار کنم،، با صدای کفش های جواد و یاسمین سرم رو بالا گرفتم و نگاهشون کردم،، با دیدن اونا بغضم بیشتر شد اومدن کنارمو پیشم نشستن،نمیتونستم باهاشون حرف بزنم ،با صدای داد رضا از جام پریدم و به بچه ها نگاه کردم که اونا هم گریه میکردن ،در باز شد و رضا اومد تو ،،از جامون بلند شدیم که صدای یالله گفتن و بعدش هم اون مرد ها اومدن تو،، از ترس نمیتونستم تکون بخورم،یاسمین و جواد رو به سمت خودم کشیدم و آب دهنم رو قورت دادم ،خدایا رضا داشت چیکار میکرد، دستش رو به سمت ساختمون دراز کرد و تعارفشون کرد که برن تو،، مرد ها ببخشیدی به من گفتن و رفتن تو،پشت سرشون هم رضا رفت جواد سرش رو بالا گرفت و گفت :
-مامان اینا کین؟ چرا رفتن تو خونه ؟
با بغضی که توی صدام موج میزد گفتم
- نمیدونم مامان
چند دقیقه بعد یکی یکی اومدن بیرون و هر کدومشون چیزی دستش بود،اولی اومد بیرون و فرش دستبافی که مامان اونروز کلی بخاطرش گریه کرد روی شونش بود ،جلوی چشمهای مات شده ی من با فرش رفت بیرون،دوتاشون گاز دستشون بود و رفتن و یکیشون با تلویزیون اومد بیرون و پشت سرش هم رضا،، مرده دم در برگشت نگاهی به من انداخت، بهم نزدیک شد و گفت
-خواهر حلال کن ما مجبور بودیم این کار رو بکنیم، ما هم یه جای دیگه بدهکاریم و به پولمون نیاز داریم
نگاهی به رضا انداخت و گفت
- این رضا باید خجالت بکشه نمیدونم تاوان شما و این دو تا طفل معصوم رو چه جور پس بده خدانگهدار
تموم مدت بدون حرف فقط نگاه میکردم و اشک میریختم ،وقتی مرده در رو بست نگاهی به رضا انداختم که یه قدم بهم نزدیک شد و گفت :
-نگار
در حالی که می رفتم سمت خونه سرش داد زدم:
- فقط دهنتو ببند... هیچی نگو.... هیچی
رفتم توی خونه و درو محکم کوبیدم نگاهی به زیر پام انداختم که سیمان بود ،، برگشتم به جای خالی تلویزیون نگاه کردم که شدت گریه ام بیشتر شد،، پاهام دیگه تحمل وزنم رو نداشتن ،همونجا روی سیمان ها افتادم روی زمین و از ته دل زجه زدم،، دوست داشتم فقط بمیرم،، آخه این چه سرنوشتی بود که من داشتم ،،مگه چه گناهی کرده بودم.در باز شد و یاسمین و جواد اومدن و جلوم روی سیمان ها نشستن،، نگاهی به صورتشون انداختم که جفتشون گریه میکردن ،،با دست اشکاشونو پاک کردم،، بمیرم براشون آخه اونا چه گناهی داشتن که باید این روزها رو میدیدن، دستم رو باز کردم و جفتشون رو بغل کردم،، سرم رو روی سر یاسمین گذاشتم ،نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم ،،دلم خیلی گرفته بود ،،از همه چیز و همه کس گرفته بود،، کو اون پسر خوب و ورزشکاری که غلام ازش تعریف میکرد ،،کو اون پسر مهربون و کاری ای که غلام میگفت خوشبختت میکنه، پس چرا خوشبختم نکرد، چرا اون پسر ورزشکار چند ساله داره وسایلم رو میفروشه و دزدی میکنه ،چرا داره منو عذاب میده، رضا اومد تو و گوشه ای نشست و به دیوار تکیه داد و سرش رو با دست گرفت و شروع کرد به گریه کردن و توی سرش کوبیدن ،،بچه ها از ترس محکم بغلم کردن و شروع کردن بلند گریه کردن،، دستی روی سرشون کشیدم و گفتم:
- آروم باشین چیزی نیست
از بغلم آوردمشون بیرون ، از جام بلند شدم و بچهها رو هم بلند کردم، لباس هاشون که کمی خاکی شده بود رو تمیز کردم و به جواد گفتم:
- دست یاسمین رو بگیر و برین خونه مامان منیژه تا منم بیام ،فقط هیچی بهش نگین که ناراحت بشه ،اصلا حرفی نزنین باشه ؟
جفتشون سری تکون دادن و رفتن،، برگشتم و به رضا نگاه کردم که هنوز داشت گریه میکرد ،مردک روانی، چادرم رو با چادر مشکیم عوض کردم و راه افتادم سمت در که رضا از جاش بلند شد و اومد جلوم ایستاد و گفت :
-کجا میری
کلافه و عصبی نفسمو با صدا بیرون دادم و گفتم :
-بیا برو اونور رضا، نزار از این عصبی تر بشم که یه بلایی سر خودم میارم ،،،بیا برو کنار
-بزار برات توضیح بدم نگار
ادامه دارد..
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_سیوهشتم
یه قدم بهش نزدیک شدم و با عصبانیت سرش داد زدم:
- توضیح بدی؟چی رو توضیح بدی ؟هیچ میفهمی چیکار کردی؟ اصلاً درک میکنی که تا چند دقیقه پیش چه بلایی سرمون آوردی ،میفهمی ؟تو یه دزدی،یه آشغالی که چک مردم رو میدزدی و جای دیگه استفاده میکنی، حالا هم بیا برو گمشو بزار برم دیگه نمیخوام ببینمت، حالم ازت بهم میخوره.نگار چند روز پیش رفته بودم برای کاری تو یه شرکت، رئیسش که بلند شد از اتاق رفت بیرون، منم دست چکش رو با کیف پولش که اونجا بود برداشتم
- نگار قسم میخورم پشیمونم ،،باور کن وسوسه شدم،، نمیخواستم اونکارو کنم
دهنم از حرفاش باز مونده بود، اون چیکار کرده بود، سرم داشت از درد میترکید، دستم رو روی سرم گذاشتم و با صدای آرومی که به زور شنیده میشد گفتم:
- وای رضا وای تو چیکار کردی ...چه خاکی تو سرمون کردی... رضا میدونی چیکارت میکنن، هیچ میدونی جرمش چیه،تو با چه دل و جرأتی اینکارو کردی....
رضا فاصله بینمون رو پر کرد و دستهای سرد و لرزونم رو گرفت و گفت :
-نگار خودم میدونم ،اونا از دستم شکایت کردن و پلیس همه جا دنبالمه باید فرار کنیم ،وگرنه میگیرنم، نگار خواهش میکنم ساکتو جمع کن بریم دنبال بچه ها و از اونور بریم اهواز، یکی از دوستام میبرتمون، باهاش هماهنگ کردم ،یه مدتی اونجا میمونیم تا آبا از آسیاب بیفته، قول میدم خوشبختت کنم ،قول میدم نگار، تموم این اتفاقات رو برات جبران میکنم ،بهترین وسایلو برات میخرم ،بهترین زندگی رو برات جور میکنم تو فقط بیا بریم
با نفرت زل زدم توی چشمهاش و دندونامو روی هم فشار دادم ،دستم رو از دستش بیرون کشیدم ، یه قدم عقب رفتم و گفتم:
- دیگه همه چی تموم شد ،همه چی بین من و تو تموم شد رضا.با همه چیت ساختم ،،موندم بخاطر بچه ها،دیگه نمیتونم،حالم ازت بهم میخوره ،، حیف من که دارم با تو حرف میزنم. حیف من .از جلوی چشم های مات شدش گذشتم و از اون خونه لعنتی بیرون اومدم، اینقدر تند راه میرفتم که به نفس نفس افتاده بودم ،راه میرفتم و اشک میریختم ،سر کوچه که رسیدم ماشین پلیس رو دیدم که پیچید توی کوچه و دم در خونمون ایستاد، همشون پیاده شدن و رفتن توی خونه چند تا از همسایه ها ایستاده بودن و پچ پچ می کردن، دستمو جلوی دهنم گرفتم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم ،،صدای گریه هام دل هر آدمی رو به درد می آورد،، هر کسی رد میشد برمیگشت و با دلسوزی نگاهم میکرد ،چرا باید زندگیم آخرش اینجوری میشد،، این همه درد و عذاب کشیدم،، تحمل کردم که یه روز کارم به اینجا نکشه،، که یه روز مجبور نشم مطلقه بشم ولی حالا.....
با صدای رضا که سر مامورها داد میزد سرم رو سمتش چرخوندم، تکیه امو از دیوار گرفتم و خیره شدم بهش.رضا وقتی میخواست سوار بشه چشمش به من افتاد،دست هاش که با دستبند بسته شده بود رو بالا آورد و داد زد :
-نگار فقط دعا کن دستم بهت نرسه، بیچارت می کنم.مامور دستش رو پشت کمر رضا گذاشت و هلش داد توی ماشین ،،خودشون هم سوار شدن و ماشین با سرعت از جاش کنده شد و از جلوی چشمای مات زده من گذشت،، تموم مدت سرجام ایستاده بودم و به صحنه روبروم نگاه میکردم،، تموم همسایه ها با صدای آژیر ماشین پلیس و صدای داد رضا توی کوچه جمع شده بودن ،،نگاه آخرم رو به در کوچیک حیاط انداختم و با کمری خم شده و سر افتاده راه افتادم سمت خونه مامان اینا ،،،هرچی اشکامو پاک میکردم و دوباره صورتم خیس میشد،،، به در خونه مامان نزدیک شدم همزمان با من غفار هم از در اومد بیرون ،،تا چشمش به من افتاد به سمتم پاتند کرد و روبروم ایستاد و گفت:
- چی شده نگار؟ چه اتفاقی افتاده
سرم رو پایین انداختم و با صدای آرومی گفتم:
- رضا رو بردن
دیگه واینستادم که حرفی بزنه و راه افتادم سمت خونه ،،زن داداشم داشت لباس آفتاب میکرد،، تا منو دید سلامی کرد که سری براش تکون دادم و کفشامو در آوردم و رفتم توی خونه،،، حوصله هیچکس رو نداشتم ،،دلم فقط میخواست یه جایی بشینم و از ته دل گریه کنم ،،مامان پیش بچه ها نشسته بود و براشون میوه پوست میکند، با رفتن من برگشت و نگاهی بهم انداخت ، بدون اینکه سلامی بهش کنم یا حرفی بزنم گوشهای از خونه نشستم و پاهامو توی شکمم جمع کردم،، نگاهی به بچه ها انداختم که بغضم بیشتر شد،، چادرم رو روی سرم کشیدم و شروع کردم به گریه کردن،،، مامان اومد جلوم نشست و شونه هامو گرفت و گفت:
- خدا مرگم بده ،چی شده مادر، چرا اینجوری گریه میکنی ؟نگار با توام
نمیتونستم حرف بزنم، با صدای مامان شدت گریه ام بیشتر شد، صدای یاسمین توی گوشم پیچید که گفت:
- مادرجون بابام وسیله هامونو فروخت
سرم رو بالا گرفتم و به یاسمین چشم غره ای رفتم که سرش رو پایین انداخت ،مامان لپشو چنگ زد و گفت:
- خدا مرگم بده یعنی چی فروخت؟ چی رو فروخت ؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادتونه تو علوم دبستان یه آزمایش داشتیم ک دوتا لیوانو با نخ ب هم متصل میکردیم؟😃😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🔹پادشاهی بهعلت پُرخوری و پرخوابی دچار درد شکم شد.
🔸هر حکیمی برای معالجه آوردند، سودی بر بیماری او نبخشید و سفتی شکم روان نساخت.
🔹طبیبی ادعا کرد گیاهی در بالای کوهی است که اگر پادشاه آن را بخورد شکم او درمان شود، ولی خاصیت درمانی آن گیاه این است که باید بعد از چیدهشدن سریع خورده شود.
🔸این شرط سبب آن شد که پادشاه نتواند کسی را بفرستد تا آن گیاه را برای او از کوه بیاورد.
🔹تصمیم گرفت در تخت روان او را بالای کوه برند. ولی کسی حاضر به تضمین این امر برای پادشاه بهعلت صخرهایبودن کوهستان نشد.
🔸و پادشاه را یک راه ماند که خود به پای خود به بالای کوه رود.
🔹پادشاه سنگینوزن یک روز بهسختی کوهپیمایی کرد و روز دیگری راه باقی مانده بود برسد که درد شکم شاه خوب شد و بر بیماری او فرجی حاصل شد. پس بههمراه قراول به دربار برگشت.
🔸او که گمان میکرد طبیب در بالای کوه، کنار آن گیاه منتظر پادشاه است بهناگاه طبیب را در شهر یافت و پرسید:
چرا بالای کوه نرفته بود؟
🔹طبیب گفت:
قبله عالم! چنین گیاهی در بالای کوه وجود نداشت؛ درمان درد تو در خوردن دارو نبود. بلکه فقط در حرکت و راهرفتن بود و من چنین کردم که تو تکانی به خود دهی و راهی بروی تا درمان شوی.
🔸ساعتها اندیشه کردم تا چگونه تو را به درمان مورد نیازت نزدیک کنم و راهی جز این نیافتم.
🔹پادشاه بر ذکاوت طبیب احسنت گفت و او را به دربار خویش در طبابت جای بخشید.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_سیوهشتم یه قدم بهش نزدیک شدم و با عصبانیت سرش داد زدم: - توض
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_سیونهم
بگو ببینم چی شده اشکامو با روسریم پاک کردم و گفتم:
- رضا دسته چک یکی رو دزدیده و از چند تا مرد چیز خریده، اونا هم جای پولشون اومدن وسایلم رو بردن ،،رضا رو هم پلیس دستگیر کرد.-خدا مرگم بده ،خاک بر سر بی غیرتش کنن، چرا گذاشتی وسایلت رو ببرن؟ چرا زنگ نزدی به ما؟
کلاف سری تکون دادم و گفتم :
-مامان حرفها میزنی ها ،،چی میگفتم، اونا طلبشون رو میخواستن، زنگ میزدم به شما چی میشد؟ مگه نگفتم وسایلمو میفروشه ؟چیکار کردین شما ،گفتین برو باهاش زندگی کن ،مگه اون روز التماستون نکردم که طلاقمو بگیرین شما باز گفتی برو بشین آدمش کن، مامان من دیگه کم آوردم ،خسته شدم ،،طلاقمو میگیرم و بچه هامو خودم بزرگ میکنم ،،مگه شما دست تنها ما رو بزرگ نکردین، اگه هم ما اضافه هستیم و مزاحم شما ازاینجا میریم،، میرم یه جایی رو اجاره میکنم و خودم میرم سرکار و بچه هامو بزرگ میکنم
مامان دستشو روی دستم گذاشت و لبخندی به روم زد و گفت :
-فدات بشم عزیزم، تو و بچه هات نور چشم منین،، کجا برین ،گریه نکن دیگه، بذار غفار بیاد باهاش حرف بزنیم ببینیم چی میگه
سری تکون دادم و چیزی نگفتم،، وقتی غفار اومد خیلی عصبانی بود اینقدر که اولش محل به من نداد و رفت توی اتاقشون، مامان رفت و بهش گفت که بیاد کارش داره ،،همه ماجرا رو براش تعریف کرد ،تموم مدت با اخمی روی پیشونیش زل زده بود به من و چیزی نمیگفت،، وقتی حرف های مامان تموم شد غفار از جاش بلند شد و گفت :
-باشه کمکت میکنم طلاقتو بگیری ،ولی ما از اینجا میریم ،من نمیتونم با تو یه جا زندگی کنم، حقته کمکت نکنم ،ولی به خاطر مامان کمکت می کنم
هرچی دلش خواست و به من گفت و اصلاً به حال و روزم توجهی نکرد ،،توجه نکرد که با هر کلمه ای که به من میزنه قلبم به درد میاد ....
فردای اون روز با غفار رفتیم دادگاه و درخواست طلاقم رو دادم ،، ماموره اونجا تا اسم رضا رو شنید به غفار گفت چطور اجازه دادین که خواهرتون با این مرد زندگی کنه،، اون اینجا پرونده داره و پروندشم سنگینه،، هرچه زودتر طلاقشو بگیرید،، هم من و هم غفار با شنیدن اون حرفها تعجب کرده بودیم،، نه از رضا، از کاری که غلام کرده بود تعجب کرده بودیم ،اون همه اینها رو میدونسته و چیزی نگفته ،چرا با من اینکارو کرد، مگه من چیکارش کرده بودم.درخواست طلاق رو دادم و برگشتیم خونه،، مامور گفت چون رضا توی زندانه و پرونده داره زودتر میتونی طلاقتو بگیری ...
غفار وسایلشو جمع کرد و با زنش از خونه مامان رفتن،، وقتی وانت گرفتن ازش خواستم بمونه، واسه اینکه زنش بهم چشم غره میرفت و بد نگاه میکرد ،،ولی قبول نکرد و رفتن ،،مامان اتاق غفار رو داد به من و بچه ها ،،،با اینکه داشتم از اون زندگی لعنتی راحت میشدم ولی اصلا خوشحال نبودم،،، چون داشتم یه زن مطلقه میشدم، خیلی بد میدونستن که زنی مطلقه باشه و پشت سرش خیلی حرف میزدن...
بچهها خیلی ساکت و گوشه گیر شده بودن،، من هم حوصله نداشتم که باهاشون حرف بزنم ،،،فقط یه گوشه نشسته بودم و اشک میریختم ،،چند بار با غفار رفتم دادگاه برای کارهای طلاقم ،،غفار همش بهم ناسزا میگفت که خاک تو سرت با این سن پات به دادگاه باز شده، قاضی بهم حکم داد که وسایلم رو از خونه رضا برگردونم ،،تمام وسیله ها رو جمع کردم و آوردم خونه مامان،،، از روز اول هیچ خیری ازشون ندیدم،، خیلی زود کارهای طلاق انجام شد و من از رضا جدا شدم،، دیگه یه زن متأهل نبودم،، یه زنه مطلقه بودم که هزارتا گرگ دورش بود،، از زندگی ناامید بودم، اگر بچه ها نبودن نمیدونستم که چه بلایی سرم میاد،، مطمئن بودم که نمیتونم به زندگی ادامه بدم.... با دستی که جلوی چشمهام تکون خورد از فکر بیرون اومدن و به جواد نگاه کردم، سری براش تکون دادم که گفت :
-مامان چرا غذاتو نمیخوری ،بخور دیگه
چشم ازش گرفتم و به بشقاب غذام نگاه کردم که همه برنجام توی بشقاب بود،،نیم نگاهی به مامان و بچه ها انداختم که چشم دوخته بودن به من، لبخند کجی به روشون زدم و شروع کردم به خوردن غذا ،،اونا هم پا به پای من غصه می خوردن ،،هنوز غذامون تموم نشده بود که صدای زنگ حیاط اومد،، جواد بلند شد رفت که در رو باز کنه ،،به مامان نگاه کردم و گفتم :
-کسی قرار بود بیاد
تا مامان اومد جوابم رو بده صدای داد و بیداد فرشته و بهروز از توی حیاط اومد ،هراسون قاشق رو توی بشقاب انداختم و از جام بلند شدم.شال رو روی سرم انداختم و در رو باز کردم، فرشته کفشاشو درآورد چشم غره ای بهم رفت و اومد تو ،،خیلی عصبی بود، جواب سلام من و مامان رو هم نداد،، رفت سمت یاسمین و دستش رو گرفت و از سر سفره بلندش کرد و با خودش کشیدش سمت در،، وقتی از در رفت بیرون به خودم اومدم و به سمتش دویدم ،،دست یاسمین رو گرفتم که هلم داد عقب.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زندگیت را آرزو نکن،
آرزویت را زندگی کن
شب خوش💖💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌼الهی در این روز زیبا
🌸هر چی حس خوبه
🌼خدای مهربون برات
🌸مقدر کنه
🌼دلت شاد
🌸لحظه هات آرام
🌼وجودت سلامت
🌸زندگیتون پراز محبت باشه
🌹سلام صبحبخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تابستونه وقت شادی و خنده
بچه ها توی کوچه گرم بازی
مثل چند تا پرنده
اینو دیگه یادتون نبودا 🥹❤️🍃
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قسمت شیرین زندگی... - @mer30tv.mp3
4.87M
صبح 22 مرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f