eitaa logo
نوستالژی
60.4هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_سیونهم بگو ببینم چی شده اشکامو با روسریم پاک کردم و گفتم: -
با ترس آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - بچه‌هامو کجا میبری؟ خنده ای کرد و حرص زده گفت -بچه هات تو هیچ بچه ای نداری.. اگه به فکر بچه ها بودی باید با پسرم زندگی میکردی، پس بچه ها پیش من میمونن اومدم برم سمتش که مامان دستامو گرفت، عصبی سرش داد زدم: - اونا بچه های منن، تو نمیتونی از من بگیریشون بهروز دست جواد رو گرفت و به زور از حیاط بردش بیرون،، باورم نمیشد اونا داشتن چیکار میکردن اگه بچه ها رو ببرن من چطور بدون اونا زندگی کنم جلو رفتم و بازوی فرشته رو گرفتم و گفتم : -خواهش میکنم این کارو نکن،بچه هامو نبر،، من بدون اونا میمیرم،خواهش میکنم بازوش رو از دستم بیرون کشید و به سمت در رفت یاسمین گریه میکرد و سعی داشت که دستشو از دست فرشته بیرون بیاره،به مامان نگاه کردم و زدم زیر گریه -مامان ترو قرآن یه کاری کن مامان نزار بچه هامو ببرن، من چیکار کنم بدون اونا سر جام روی زمین نشستم و شروع کردم گریه کردن با مشت روی پاهام میکوبیدم و به مامان التماس میکردم که نزاره بچه هامو ازم بگیرن مامان اومد بازومو گرفت و از روی زمین بلندم کرددر حالی که منو به سمت حال میبرد گفت: - نگار میریم از دستشون شکایت میکنیم،، ولی مادر ،،جواد ۷سالشه تو فقط میتونی یاسمینو ازشون بگیری اونم تا ۷ سالگیش با شنیدن این حرف سر جام ایستادم و ناباورانه به مامان نگاه کردم،باورم نمیشد نه من نمی تونم غید بچه هامو بزنم نمیتونم بزارم زیردست فرشته بزرگ بشن اومدم چیزی بگم که دوباره صدای زنگ حیاط اومد،مامان رفت که درو باز کنه، فکر کردم که پشیمون شدن و بچه ها رو برگردوندن ولی وقتی مامان درو باز کرد و غلام‌ اومد تو، تموم خوشحالیم از بین رفت.بدون اینکه چیزی بگم سرم رو انداختم پایین و رفتم توی حال،، غلام پشت سرم اومد و شروع کرد به داد زدن: - دختره ی آشغال به چه حقی طلاق گرفتی،خودسر شدی آره ،با اجازه کی رفتی از رضا جدا شدی ،خاک بر سرت کنن عوضی، اون یه اشتباهی کرد تو باید خودتو مطلقه کنی با دو تا بچه، آره؟ روزگارتو سیاه میکنم نگار عصبی برگشتم سمتش و شروع کردم با مشت توی سرم کوبیدن و داد زدم: -چیکار میخوای بکنی ،چیکار میخوای بکنی دیگه، از این سیاهتر بشه روزگارم؟ هیچ میدونی با من چیکار کردی ؟هیچ میدونی چه بلایی سرم آوردی؟دیدی چیطوری رفیق ورزشکارت خوشبختم کرد، هنوزم داری طرفشو میگیری،دیگه چی از جونم میخواین، چرا دست از سرم بر نمی دارین، ولم کنین دیگه.جونی توی تنم نبود، بی حال سر جام افتادم و شروع کردم به گریه کردن، مامان گریه افتاد و بازوی غلام رو گرفت و از خونه بیرونش کرد، غلام دم در برگشت و گفت -تو لیاقتت بدتر از ایناست ،حالا میفهمی چیکار میکنم ،بزار رضا آزاد بشه خودم براش زن میگیرم.گفت و رفت بیرون، باورم نمیشه اون برادر من باشه، خدایا چی ازش میشنیدم ،وقتی هم خونِ خودم این حرفارو بهم میزنه من چه توقعی از غریبه ها داشتم .دنیا برام سیاه شده بود ،،امیدم به بودن بچه ها بود که اونا رو هم ازم گرفتن،مامان راست می گفت، وقتی رفتم دادگاه که از دستشون شکایت کنم بهم گفتن فقط یاسمین رو اونم تا هفت سالگی میتونی پیش خودت نگه داری،ولی به یه شرطی میتونستم جفتشون رو برگردونم اونم این بود که اصلاً ازدواج نکنم ،،خیلی خوشحال شدم من زندگیم بچه هام بودن و هیچوقت فکر ازدواج رو نمیکردم،من جونمم برای بچه هام میدادم با خوشحالی رفتم در خونه فرشته اینا کلی زنگ زدم تا در رو به روم باز کردن،فرشته اومد دم در و تا منو دید اخمی کرد و گفت - تو اینجا چی میخوای؟ لبه ی چادرم رو توی دستم مشت کردم و گفتم - اومدم دنبال بچه هام همون موقع جواد و یاسمین اومدن توی کوچه با دیدنشون انگار دنیا رو بهم دادن، چقدر دلتنگشون بودم ،دستامو باز کردم و روی پاهام نشستم یاسمین دوید سمتمو محکم بغلم کردسرم رو لابه لای موهاش بردم و نفس عمیق کشیدم،دلم براش یه ذره شده بودنگاهم به جواد افتاد که با اخم پیش فرشته ایستاده بود و به ما نگاه میکرد یاسمین از بغلم بیرون اومد از جام بلند شدم و برای جواد سری تکون دادم و لب زدم - بیا مامان جواد دستشو بالا برد و سرم داد زد - برو از اینجا برای چی اومدی دنبالمون، تو مامان ما نیستی تو بابای ما رو انداختی زندان بهش گفتی بره دزدی کنه تا خودتو راحت کنی من با تو هیچ جایی نمیام دیگه دوستت ندارم با گفتن حرف‌های جواد قلبم به درد اومد،اون پسرک من بود؟ باورم نمیشدچطور میتونستن این حرف‌ها رو بهش بزنن جلو رفتم که باهاش حرف بزنم ولی جواد جیغی زد و در حالی که به سمت در حیاط دوید گفت : -از اینجا برو.قطره اشکی از گوشه ی چشمم بیرون اومد نگاهی به فرشته انداختم که لبخند غلیظی روی لبش بودسری براش تکون دادم و برگشتم که نگاهم به یاسمین افتاد با چشمام التماسش می کردم که حداقل اون باهام اینکارو نکنه. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
18.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ مرغ کامل ۱ عدد ✅ نمک نصف قابلمه ✅دپیاز متوسط ۳ عدد ✅ فلفل دلمه ای ۱ عدد ✅ برگ بو (به مقدار لازم) ✅ آلو به دلخواه ✅ سیر به دلخواه ✅ بادنجان به مقدار لازم ✅ گوجه فرنگی به مقدار لازم ✅ نمک،فلفل،ادویه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
794_48802826591916.mp3
3.32M
تو کریمی نمک زندگی نیستی همه زندگیمی داشتی با جزامیا رفاقت صمیمی برکت سفره نوکرات از اون قدیمی 🏴 (ع)◼️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسینی‌ها گریه کنید💔 برا امام مجتبی ...💔 🏴 (ع)◼️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بوی این آدامس هارو هنوزم میشه حس کرد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_چهلم با ترس آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - بچه‌هامو کجا میبر
یاسمین با قدم های بلند اومد سمتم، دستمو گرفت و گفت: - مامانی من باهات میام من تورو دوست دارم.دستی روی سرش کشیدم، نگاه آخرم رو به در حیاطشون انداختم و با دلی شکسته راه افتادم سمت خونمون ای کاش این اتفاق نمی افتاد،، ای کاش نمیرفتم که بخوام این حرف‌ها رو از جواد بشنوم حالم خیلی بد بود نیمی از وجودم توی اون خونه مونده بود انگار که چیزی گم کرده بودم همش سرگردون بودم مامان خیلی سعی میکرد که آرومم کنه ولی نمیتونستم. روزهای بدم پشت سر هم میگذشت، روزهای بدون جواد،، هر روز با یاسمین میرفتم در مدرسشون تا ببینمش و باهاش حرف میزدم اما یه روز جلوی همه بچه‌ها برگشت و بهم گفت دیگه دنبالم نیا از اون روز دیگه میرفتم از دور نگاهش میکردم تا کمی دلم آروم بگیره،با اینکه یاسمین پیشم بود ولی جای خالی جواد داشت داغونم میکردسعی میکردم که جلوی یاسمین خودم رو خوشحال نشون بدم ولی زیاد موفق نبودم آخه هرروز وابستگیم به یاسمین بیشتر میشد، یاسمین تموم امید روزهای سختم برای ادامه دادن زندگی شده بود،، همش از روزی میترسیدم که رضا آزاد بشه و یاسمین رو ازم بگیره مامان هم کمی از من نداشت اون هم اشک میریخت و غصه میخورد،، اون غصه من رو میخورد و من غصه بچه هامو.گاهی فکر میکردم چقدر سرنوشتمون شبیه همدیگس مامان هم از بچه هاش دور بود من هم اشک های مادرم رو میدیدم و غصش رو میخوردم و یاسمین هم این روزها حال و روز بچگی های من رو داشت ای کاش زمان به عقب برمیگشت ای کاش هیچ وقت به دنیا نمیومدم نمیدونستم تا کی این ناراحتی هام ادامه داره تا کی باید غصه ی دوری بچمو تحمل کنم تا کی باید عذاب بکشم،، ولی نه.غم های من تمومی نداشت.این سرنوشت من بود.سرنوشتی که از بچگی بد نوشته شده بود. اوضاع خوب که نشد بدتر هم شد سه سال از طلاقمون میگذشت.یه روز برام خبر آوردن که رضا آزاد شده دنیا روی سرم آوار شداز استرس فقط بدنم میلرزید و به مامان میگفتم اون بچمو ازم میگیره وقتی که صدای زنگ حیاط میومد بدنم به لرزه می افتاد و چشمام پر اشک میشد ،از جام بلند میشدم میرفتم یاسمین رو محکم بغل میکردم ،ترس اومدن رضا یه لحظه هم تنهام نمیذاشت ،از چیزی هم که میترسیدم به سرم اومد، یه روز که نشسته بودم صدای زنگ خونه اومد، مامان رفت و در رو باز کرد، وقتی اومد تو خیلی ناراحت بود، خیلی ترسیده بودم با ترس چشم دوخته بودم بهش که گفت ،رضا اومده دنبال یاسمین، با شنیدن این حرف حالم بد که بود بدتر شد، نمیدونستم باید چیکار کنم فقط یاسمین رو بغل کرده بودم و بلند گریه میکردم و به مامان میگفتم من یاسمین رو به هیچکسی نمیدم ،هرچی مامان حرف میزد و میخواست با حرفاش قانعم کنه ولی من نمیتونستم از بچم جدا بشم ،،دوره جواد کم بود که یاسمین هم اضافه بشه من گریه میکردم و رضا هم دستشو روی زنگ گذاشته بود و بر نمیداشت تا اینکه صداشو از توی حیاط شنیدم و هر لحظه صداش نزدیکتر میشد. مامان دیگه بهم التماس میکرد که شَر درست نکنم و بچش رو بدم ،مگه اون بچه من نبود ،سهم من از مادر بودن چی بود، چرا باید فقط بچه ها رو بزرگ میکردم و آخر هم برای پدرشون میشدن، در باز شد و رضا اومد تو، با دیدنش ترسم چند برابر شد، با دو تا قدم خودشو بهم رسوند و یاسمین رو از بغلم بیرون کشید، یاسمین گریه میکرد و من التماس میکردم که بچمو ازم نگیره، التماسش میکردم که بذاره یاسمین پیش من بمونه،، ولی اون اصلا به حرف‌های من توجهی نکرد و یاسمین رو کشید و از جلوی چشمای من برد.اینقدر زجه زدم و با مشت توی سر خودم کوبیدم که همونجا بیهوش شدم وقتی چشم باز کردم مامان رو دیدم که بالای سرم نشسته بود و اشک میریخت جونی توی تنم نبود حال و روز خوبی نداشتم دلم هیچ چیزی نمی خواست دیگه هیچ چیزی خوشحالم نمیکرد مامان بهم گفت که میریم و از دست رضا شکایت میکنیم، چون رضا باید بچه رو توی دادگاه ازم میگرفت ،ولی من قبول نکردم دیگه چه فرقی میکرد ،آخرش یاسمین رو از من میگرفت. روزها میگذشت و من هر روز افسرده تر میشدم مامان به هر دری میزد که منو از اون حال و روز در بیاره به همه زنگ میزد تا بیان و باهام حرف بزنن ،زن‌ محسن هر روز می اومد پیشم و باهام حرف میزد ،سعی میکرد که آرومم کنه و میگفت بچه هات برمیگردن پیش تو ،،ولی من اصلا به حرفاش توجهی نمیکردم، غذا نمیخورم و شب و روز فقط اشک میریختم ،خیلی لاغر شده بودم، هر کسی منو میدید تعجب میکرد و فکر میکرد که مریض شدم مامان هم کمی از من نداشت ،اونم پا به پام اشک میریخت، ولی من دیگه حتی به خاطر مامان هم نمیتونستم غصه نخورم و اشک نریزم چون زندگی بدون جواد و یاسمین برام سرد و بی روح شده بودمدّتی خودم رو توی اتاق حبس کرده بودم و کارم فقط شده بود اشک و آه تا اینکه یه روز مامان اومد و گفت یاسمین اومده ببیندت. ادامه دارد.. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
با شنیدن اون حرف ، سریع از جام بلند شدم و از اتاق دوییدم بیرون، وقتی یاسمین رو وسط حال دیدم انگار خدا دنیا رو بهم داده بود دویدم سمتش جلوش زانو زدم و محکم بغلش کردم،صورتش رو غرق بوسه کردم ،هرچی نگاش میکردم و سیر نمیشدم ،جواد باز هم نیومده بود ولی دیدن یاسمین حالم رو بهتر میکرد،، اونروز من با یاسمین غذا خوردم، بدون این که مامان بهم التماس کنه، بعد از مدتها خندیدم ....از ته دل .یاسمین بهم قول داد که میاد به دیدنم ،خیلی خوشحال بودم،به یاسمین گفتم داداشت رو هم بیار ببینمش ولی گفت اگر چیزی به جواد بگم میره و به مامان جون فرشته میگه... از روزی که یاسمین رو دیدم حالم بهتر شده بود،، هنوز هم غم و ناراحتی خودم رو داشتم ولی دیگه مثل قبل افسرده نبودم.یاسمین در هفته چند بار میومد به دیدنم حالم خیلی بهتر شده بود مامان از همه خوشحال تر بود که من میخندم و حالم خوبه گاهی دلم میگرفت و اشک میریختم به خاطر سرنوشتی که داشتم به خاطر اینکه از بچه هام دور بودم خیلی احساس تنهایی میکردم ،،فقط به اومدن های یاسمین دلخوش بودم ،توی این مدت نه غلام و نه زنش اصلاً به دیدنم نیومدن و حتی حالی هم ازم نپرسیدن،، ولی محسن و زنش خیلی هوامو داشتن،سوسن زن محسن خیلی باهام حرف میزد و این باعث شده بود که باهاش صمیمی بشم گاهی براش درد دل میکردم، وقتایی که میخواست بره و برای خودش خرید کنه منم میبرد وقتایی که مامان خرید داشت خودم میرفتم و براش میخریدم ،،غفار وقتی فهمید اومد با مامان دعوا کرد که چرا میزاره من از خونه بیرون برم مدتی خودش میومد و میرفت برامون خرید میکرد، ولی خسته شد و بهانه زن و بچه اش رو کرد و دیگه نیومد ،،دوباره خودم مجبور بودم برم در مغازه.... یه روز که توی خونه نشسته بودم سوسن اومد خونمون و گفت بریم بیرون ،به مامان گفتم و با سوسن رفتیم توی یه پارک نزدیکی‌ های خونمون،، وقتی نشستیم سوسن گفت قراره احسان برادرش هم بیاد به روش اخم کردم که چرا به من گفته بیام ،،درسته فامیل بودیم و احسان هم زن و بچه داشت و مرد خوبی بود، ولی من خیلی خجالتی بودم و همش میترسیدم که یکی مارو ببینه ،،ولی سوسن گفت خیالت راحت هیچ کس نمیبینه ، وقتی احسان اومد چادرم رو جلوتر کشیدم و سرم رو انداختم پایین سوسن یکم با برادرش حرف زد و گفت: - نگار ما برای یه موضوعی تورو صدا زدیم ،یکی از دوستای نزدیک احسان دنبال زن میگرده و ما تو رو معرفی کردیم ،،خیلی خوبه و مورد اعتماد ماست ،میخواست بیاد خواستگاریت ولی گفتیم که اول به تو بگیم و بعد بیادش تموم مدت بدون حرف چشم دوخته بودم به دهن سوسن، اون چی داشت میگفت،چی پیش خودش فکر میکرد،، اصلا باورم نمیشد..یه لحظه به خودم اومدم و با عصبانیت از جام بلند شدم کفشامو پام کردم و راه افتادم که سوسن دوید سمتم و جلوم ایستاد ،اخمی کردم و گفتم : -برو اونطرف بزار برم ،شما پیش خودتون چی فکر کردین، که من منتظر شوهرم ،من حالم از هرچی مرده بهم میخوره، یه بار ازدواج کردم برای هفت پشتم بسته.سوسن بازومو گرفت، کلافه نفس بلندی کشید و گفت : -چی داری میگی نگار، این حرفا چیه میزنی، بیا بشین کارت دارم بازومو از دستش بیرون کشیدم و گفتم: - ولم کن میخوام برم، اصلا حوصله ندارم ،من نه تنها الان بلکه هیچ وقت فکر ازدواج ندارم.سوسن نگاهی به دور و برمون انداخت ،دستشو روی بینیش گذاشت و گفت: - هیس ...خیلی خوب همه فهمیدن ما چمونه، بیا بشین تا آروم صحبت کنیم نگار، یکی میبینتمون.. نگاهی به اطرافم انداختم که چند خانواده نشسته بودن،آروم برگشتم و رفتم سر جام نشستم،سوسن هم اومد و کنارم نشست و گفت: - خب نظرت چیه ؟عصبی نگاهش کردم و گفتم: - مثل اینکه متوجه حرفام نشدی من ازدواج نمیکنم همینجوری راحتم سوسن زهر خندی کرد و گفت : -آره ...راحتی کجاش راحتی؟ اسمه این زندگی رو گذاشتی راحتی؟ اینجوری راحتی که دائم اشک میریزی ،تا حالا نگاه کردی به خودت که چقدر تنهایی، نگاه کردی که چقدر بدبختی ،تو یه زن مطلقه ای نگار ،دختر ۱۴ ساله دیروز نیستی که هرجوری بخوای زندگی کنی، یه زنه مطلقه ای که چشم هزار تا مرد دنبالته بدبخت هزار تا زن فحشت میدن و چپ نگاهت میکنن که شوهرشون رو از راه بدر نکنی اونا به این فکر نمیکنن که تو خوبی و نجیبی به این فکر میکنن که مطلقه ای .احسان دستشو روی دست سوسن گذاشت و گفت: - آروم باش سوسن ،کافیه دیگه ،این حرفا چیه میزنی آخه... سرم رو پایین انداختم که اشک از چشمم بیرون اومد و روی چادرم افتاد راست میگفت ،من خیلی تنها بودم انقدر تنها که شب تا صبح اشک میریختم ...اینقدر بدبخت بودم که وقتی پامو از خونه بیرون میذاشتم میترسیدم جای خلوت برم و چادرم رو روی صورتم می کشیدم که کسی منو نشناسه... ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بچه ها تشتک بازی یادتونه؟؟ حتی تشتک های کهنه هم بوی نوشابه می دادن و گاهی ما زبون میزدیم😄 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 روزی مردی خواب عجیبی دید او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آن‌ها نگاه می‌کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، باز می‌کنند و آن‌ها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چه کار می‌کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می‌گذارند و آن‌ها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند… پرسید: شماها چکار می‌کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این‌جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم. مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته بیکار نشسته است… با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟ فرشته جواب داد: این‌جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی عده بسیار کمی جواب می‌دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافی است بگویند: «خدایا شکر!»“ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_چهلوسوم با شنیدن اون حرف ، سریع از جام بلند شدم و از اتاق دو
با صدای احسان اشکامو با سر انگشتام پاک کردم و نگاهش کردم احسان با دلسوزی گفت: - ببین نگار خانم شما مثل خواهر من میمونی خدا میدونه با سوسن هیچ فرقی نداری من خیلی برات ناراحتم این دوست من قابل اعتماده شما یه فرصت بده نمیگم که بیا باهاش ازدواج کن یه بار بیا و ببین و ببینش هر چی دیگه خودت میخوای نظرت چیه؟نگاهی به سوسن انداختم که سرش رو به علامت تایید بالا و پایین کرد نمیدونستم چیکار کنم، برگشتم و به احسان گفتم -اگه داداشام بفهمن چی ؟احسان لبخندی زد و گفت - نمیفهمن ،تو قبول کن من و سوسن میبریمت یه جایی که هیچکس نبینه .سری تکون دادم و چیزی نگفتم که سوسن خودش رو به سمتم کشوند بوسی از گونه ام برداشت و گفت: - قربونت برم خیلی خوشحالم کردی ،باور کن قول میدم که پشیمون نمیشی. چیزی بهش نگفتم و بلند شدیم و برگشتیم خونه خیلی استرس داشتم و گاهی پشیمون میشدم از چیزی که قبول کردم اگر برادرام میدیدن خون به پا میکردن و برام کلی حرف در می آوردن .آخر رسید اونروز که قرار بود با سوسن برم دم در به سوسن گفتم نمیام آخه دلم خیلی شور میزد ولی سوسن قبول نکرد و منو به زور برد چند کوچه پایین تر سوار ماشین احسان شدیم و راه افتادیم از شیشه عقب ماشین برمیگشتم و به پشت سرم نگاه میکردم همش حس میکردم کسی منو دیده توی راه بودیم تا اینکه احسان جلوی یه پارک نگه داشت تا حالا اونجا نرفته بودم و همه جاش برام غریبه بود ،به سوسن نگاه کردم که گفت -پیاده شودیگه برو علی منتظرته با تعجب بهش گفتم: - مگه شما نمیاید؟ - نه عزیزم من همینجا میمونم تو برو و بیا خیالتم راحت باشه کسی نمیبینتتون. همون موقع یکی به شیشه ماشین کوبید احسان شیشه رو پایین داد آقایی سرش رو پایین آورد و اول به احسان تعارف کرد و بعد به من و سوسن نگاه کرد و سلام کرد، سلامی زیر لب گفتم که لبخندی بهم زدسوسن سرشو نزدیک گوشم آورد و پچ زد -برو پایین دختر زشته، برو هواتو دارم .سری تکون دادم و از ماشین پیاده شدم احسان از من خداحافظی کرد و گفت که من یه دوری میزنم و برمیگردم، با چشمای گشاد شده به سوسن نگاه کردم که چشمکی بهم زد و ازمون دور شدن نفس عمیقی کشیدم و برگشتم که چشمم به پسر افتاد ،ک دستاشو توی جیبش کرده بود و با لبخند زل زده بود بهم، از خجالت سرم رو پایین انداختم، با صدای بم و مردونه اش آروم گفت: - نگار خانم بریم روی صندلی بشینیم، به جایی که اشاره کرد نگاه کردم و راه افتادم،، به صندلی گوشه پارک نزدیک شدیم، یه صندلی چوبی زیر یه درخت بید و یه جای دنج و خلوت رفتم روی صندلی نشستم، اونم اومد و کنارم نشست،کمی ازش فاصله گرفتم و دستی به چادرم کشیدم نگاهی به اطرافم انداختم که دورمون کسی نبود از استرس دهنم خشک شده بود ،این روزها مثل دیوونه ها شده بودم خیلی میترسیدم که کسی ببینتم مخصوصا غلام که منتظر یه همچین سوژه‌ای ازم بود،نفس عمیقی کشیدم که بوی عطر مردونش توی دماغم پیچید زیر چشمی نگاهی بهش انداختم گلویی صاف کرد و شروع کرد به حرف زدن از شغلش گفت از سن و سالش و خونه ای که از خودش داره،وضع مالی خوبی داشت و سرکارگر بود، از همه چیز برام گفت و اینکه سوسن عکسم رو نشونش داده و همون لحظه گفته که من همین رو میخوام وقتی سوسن شرایطم رو بهش میگه باز هم قبول میکنه و میگه برام مهم نیست و من میخوامش، با دستی که جلوی چشمم تکون داد به خودم اومدم، تموم مدت زل زده بودم توی چشماش و به حرفاش گوش میکردم با لبخندی که زد از خجالت سرم رو پایین انداختم صورتم داغ شده بود دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منو ببلعه نمیدونم کی بهش نگاه کردم و چرا این همه مدت خیره شده بودم بهش.حرفاش برام دلنشین بود، وقتی بهم گفت که میخوامت ته دلم خالی شد ،من واقعاً کمبود محبت داشتم و با چند تا کلمه حرفی که بهم زد نمیدونم چرا ولی از اینکه اومده بودم سر قرار خوشحال بودم ،چون برای چند لحظه توی یه دنیای دیگه ای بودم ، برای چند لحظه به هیچ چیزی فکر نکردم، حتی غصه دوری بچه هامم نخوردم و مغذم واقعا راحت بود ،وقتی حرفاشو زد از روی صندلی بلند شد و گفت: - پاشو بریم قدم بزنیم بدون حرف قبول کردم و بلند شدم و شروع کردیم به راه رفتن،یکی یکی ازم سوال میپرسید و منم جوابشو دادم و شروع کردم به حرف زدن، کلی براش درد دل کردم ،حرف هایی که توی دلم بود و سنگینی میکرد رو براش گفتم ،اون هم تمام مدت به حرفام گوش کرد و باهام همدردی کرد، وقتی حرفام تموم شد خیلی احساس سبکی می کردم ،همیشه با سوسن هم درد دل میکردم ولی اینقدر آروم نمیشدم خیلی وقت بود که با هم حرف میزدیم، اصلا نفهمیدم که زمان کی رفت.وقتی سوسن اینا اومدن دنبالمون توی دلم گفتم ای کاش بیشتر میموندیم نمیدونم چرا ولی احساس آرامش داشتم ،آرامشی که خیلی وقت بود دنبالش میگشتم و از خدا میخواستم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبور باش، چیزهای خوب زمان می‌برن :)🌱 شب بخیر 💫🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f