eitaa logo
نوستالژی
60.4هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
چای می‌نوشم و به خوشبختی‌های کوچکم فکر می‌کنم شاید زندگی همین باشد سلام صبح بخیر🌈 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیالوگ فیلم قصه های مجید+کتلت عجب ترکیب خاطره انگیز و دوست داشتنیی🥲🤌🏻❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قسمت شیرین زندگی... - @mer30tv.mp3
4.87M
صبح 23 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_چهلوچهارم با صدای احسان اشکامو با سر انگشتام پاک کردم و نگاه
دورتا دورم فقط غم و غصه و دلهره شده بود، و از این چند ساعت زندگیم کنار اون پسر غریبه واقعا لذت بردم، وقتی ازش خداحافظی کردم و سوار ماشین شدیم ،سوسن شروع کرد باهام حرف زدن و نظرم رو پرسیدن ،،وقتی دید چیزی نمیگم و لبخند میزنم فهمید که از پسره خوشم اومده ،بهم گفت باز هم میارمت که بیشتر باهاش آشنا بشی، من هم هیچ مخالفتی نکردم چون دوست داشتم دوباره توی اون لحظه قرار بگیرم ،،اون آرامشو داشته باشم،،از شب تا صبح خوابم نمیبرد ،،خیلی فکرم مشغول شده بود ،،منی که اینقدر اونروز ناراحت شدم حالا داشتم به اون پسره فکر میکردم و با یادآوری این لحظات و حرف های دلنشینش لبخند روی لبم میومد، بعد از اونروز چند بار دیگه هم با سوسن مثل قبل رفتم سر قرار با علی، هر بار که میخواستم برم خیلی به خودم میرسیدم، دوست داشتم که به چشمش بیام، سوسن مسخرم میکرد و کلی سر به سرم میذاشت ولی من نمیدونم چیشده بود و اصلاً به سوسن اهمیت نمیدادم و تا میتونستم به خودم میرسیدم ،مامان وقتی میدید من خوشحالم و به خودم میرسم اونم خوشحال میشد،، ازم نمیپرسید که کجا میری،، وقتایی که پیش علی بودم شیرین ترین لحظات عمرم بود،یه حسی توی دلم نسبت بهش داشتم،، حس میکردم که عاشق علی شده بودم چون با دیدنش ضربان قلبم شدت میگرفت و با صداش آروم میشدم و با بوی عطرش مست میشدم ،، فقط لحظه شماری میکردم که برم به دیدن علی ،خیلی بهم محبت میکرد و خوب بلد بود که چجوری عاشقم کنه، من حسی که به علی داشتم حتی اون اوایل هم به رضا نداشتم ،علی همه چیزش برام قشنگ بود، هیکلش از رضا کوچکتر بود ولی قیافش زیباتر بود و خواستنی تر ،،شاید هم برای من خواستنی بود، دیگه ازش خجالت نمیکشیدم و حتی بهش ابراز احساسات هم میکردم، فکرشو نمیکردم که یه روزی بعد از اون همه مشکلات و بلاهایی که سرم اومد بتونم دوباره زندگی کنم و عاشق بشم،، من نمیتونستم از علی دور بمونم،، خیلی دلم براش تنگ میشد ، ازش خواستم که بیاد خواستگاری ولی گفت که خانوادش شهرستانن و بهشون خبر داده و همین روزهاست که بیان،،دل تو دلم نبود برای رسیدن بهش،، مدتی بود که دیگه سوسن نمیومد دنبالمون و خود علی میومد دنبالم ،،خودش ماشین داشت و میرفت دو تا خیابون اونطرف تر از خونمون تا من برم و سوار بشم و با هم میرفتیم جاهایی که نشناسنمون، خودش توی تهران خونه داشت و یه روز که اومد دنبالم بهم گفت بیا ببرمت خونه خودم هم راحت تریم و ترس نداریم کسی ببینتمون و هم خونه آیندتو میبینی.با شنیدن این حرف کلی ذوق کردم و فوری قبول کردم و باهاش رفتم خونش ،یه خونه کوچیکه نقلی که خیلی به دلم نشست ،کلی وسیله توش بود ،، به اطرافم نگاه میکردم، یه لحظه هم لبخند از روی لبم نمی رفت، همه چی به چشمم قشنگ میومد،داشتم به اطرافم نگاه میکردم که چشمم به یه قاب عکس روی‌ دیوار افتاد ،عکس یه پسر بچه ناز ،برگشتم به سمتش برم که علی صدام زدلبخندی به روم زد و گفت : -چیکار میکنی خانومی،علی ازم خواست که بهش نزدیک تر بشم من گفتم -علی ما.... ما محرم هم نیستیم ،همین که دستم زدی خودش گناهه.خیلی ازش خجالت میکشیدم ، و آخرش شد کاری که نباید میشد... ~~~ جلوی آینه ایستادم و کش چادرم رو روی سرم انداختم ،،چشمم به علی افتاد که با لبخند نگاهم میکرد،، برگشتم سمتش و گفتم: - چیه؟ چرا زل زدی به من... - دلم میخواد ...خانم خودمی دوست دارم نگات کنم.در حالی که به سمت در میرفتم گفتم : -پاشو ....پاشو خودت رو لوس نکن منو ببر خیلی دیرم شده علی، مامانم نگران میشه امروزم یاسمین قراره بیاد به دیدنم پاشو عزیزم چشم بلندی گفت و با هم از خونه رفتیم بیرون،، دم در یکی از همسایه ها که از خونه بیرون اومد ایستاد و زل زد به من و زیر لب چیزی گفت و رفت ،،ایستاده بودم و نگاهش میکردم که علی گفت: - سوارشو دیگه، ولش کن بیخیال سوار ماشین شدم و برگشتم خونه ،،توی راه علی کلی قربون صدقم رفت و کلی ازم تعریف کرد،، وقتی برگشتم خونه یاسمین هم اونجا بود و پیش مامان نشسته بود، با دیدنش خوشحالیم چند برابر شد، روز خیلی خوبی داشتم و توی دلم گفتم ای کاش من هم هر روز خوشحال بودم،، روزها میگذشت و من هر روز بیشتر عاشق علی میشدم ،،تموم زندگیم شده بود و فقط ازش میخواستم که بیاد خواستگاری،، ولی اون هر روز یه بهانه میاورد،، از روزی که رفتم پیشش اخلاقش خیلی عوض شده بود ،،علی ای که لحظه شماری میکرد برای دیدن من، از اونروز دیگه نیومد به دیدنم،، ولی با تلفن خونه که بهش زنگ میزدم میگفتم بیا ببینمت و دلم برات تنگ شده میگفت که شهرستانم و اومدم با خانوادم حرف بزنم که بیام خواستگاری ، منم با شنیدن این حرف‌ ها که علی قراره شوهرم بشه دیگه چیزی نمیگفتم و کلی هم ذوق میکردم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
36.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ گوشت ✅ دنبه ✅ پیاز ✅ فلفل دلمه رنگی ✅ جعفری ✅ فلفل سبز ✅ گوجه ✅ نمک و فلفل سیاه ✅ پاپریکا بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
778_48757772386154.mp3
12.04M
🎶 نام آهنگ: بزنم به تخته 🗣 نام خواننده: عباس قادری •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
میدونی داخل این جعبه چیه؟ اگه میدونی که تبریک میگم؛ تو داری فسیل میشی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_چهلوپنجم دورتا دورم فقط غم و غصه و دلهره شده بود، و از این چ
یه روز صبح که از خواب بیدار شدم حالم خیلی بد بودسرم گیج میرفت و حالت تهوع داشتم جوری که از سر سفره صبحانه بلند شدم و دویدم سمت دستشویی مامان خیلی نگرانم شده بود، پشت در ایستاده بود و میگفت حالت خوبه؟وقتی اومدم بیرون به زور راه میرفتم که مامان دستمو گرفت و نشوندم بالای حال عرق سردی روی پیشونیمو گرفته بود و بدنم میلرزیدمامان میگفت چیزی بیرون خوردی و مسموم شدی ولی من از چیز دیگه ای میترسیدم سریع از جام بلند شدم و با اون حال بدم لباس پوشیدم که برم دکترمامان میخواست باهام بیاد ولی نذاشتم چون میترسیدم از چیزی که توی ذهنمه،به اسرارهای مامان توجهی نکردم و از خونه رفتم بیرون سوار تاکسی شدم و رفتم آزمایشگاه.بافکر کردن بهش حالم بدتر میشد وقتی آزمایش دادم از خانمه که اونجا بود خواهش کردم که جوابشو زودتر بهم بده و از بس که بهش التماس کردم گفت، تا یک ساعت دیگه بیا بگیر، همونجا روی صندلی ها نشستم و از استرس ناخن هامو کف دستم فشار میدادم حالم خیلی بد بود دست کردم توی کیفم و شکلاتی بیرون آوردم و گذاشتم توی دهنم یک ساعتی گذشت و خانمی اسم و فامیلم رو صدا زد با ترس از جام بلند شدم و به سمتش رفتم خانمه سرش رو بالا گرفت و کاغذ رو روی میز گذاشت و با لبخند گفت -مبارکه بارداری عزیزم با شنیدن این حرف نزدیک بود بیفتم روی زمین، کاغذ رو از روی میز چنگ زدم و با پاهای لرزون به سمت صندلی رفتم و روش نشستم سرمو با دست گرفتم و نگاهی به کاغذ مچاله شده توی دستم انداختم حالا چه خاکی توی سرم میریختم.. این چه کاری بود من کردم. باید چیکار کنم.اگه علی این بچه رو قبول نکنه.اگه بزنه زیر حرفش و نیاد خواستگاریم چی.اونوقت من باید با یه بچه تو شکمم چیکار کنم ...خدایا نه .... از روی صندلی بلند شدم و از آزمایشگاه رفتم بیرون ،،خودم رو به تلفن همگانی رسوندم ،دستای لرزونم و توی کیفم بردم و سکه ای بیرون آوردم و توی تلفن زدم و با گریه شماره علی رو گرفتم ،،وقتی شروع به بوق خوردن کرد، تلفن رو توی دستم فشار دادم و برگشتم به بیرون نگاه کردم ،،صدای علی توی گوشم پیچید، با صدای لرزون گفتم : -علی... علی من ....علی تا صدای منو شنید ،مکثی کرد و گفت: - الو نگار... تویی؟ چی شده؟ داری گریه میکنی نگار ؟حالت خوبه ؟چی شده ؟ با هر کلمه ای که میگفت شدت گریه ی من بیشتر میشد ،،علی دادی سرم کشید و گفت: - نگار مگه با تو نیستم میگم چی شده ؟بگو ببینم نصف عمرم کردی نفس عمیقی کشیدم تا کمی آروم بشم ، اشکامو پاک کردم و گفتم : -علی من حامله ام ، تازه آزمایش دادم و جوابشو گرفتم ،من حامله ام علی بچه تو توی شکم منه... تا چند ثانیه صدای نفسهای علی بود که میشنیدم و بعد صدای بوق ممتد که مثل خنجری بود توی قلبم ،،گوشی رو از دم گوشم برداشتم و نگاهی بهش انداختم و سر جاش گذاشتم ،اشکام یکی یکی از چشمم بیرون میومد.با دلی شکسته راه افتادم سمت پیاده رو ،راه میرفتم و اشک میریختم ،حتی توجهی به آدم های اطرافم که برمیگشتن و نگاهم میکردن نداشتم ،رفتم توی پارک و روی یه صندلی نشستم ،دستمو روی شکمم گذاشتم ،حالا باید چیکار میکردم با یه بچه توی شکمم،اگه بقیه بفهمن چی .... تا شب توی خیابونا تاب خوردم و فکر کردم ،نمیدونستم چیکار باید بکنم ،وقتی برگشتم خونه غفار و محسن و سوسن اونجا بودن،مامان همشون رو خبر کرده بود و دلنگران من شده بود ،محسن و غفار تا چشمشون به من افتاد وایسادن سرم داد و بیداد کردن ،ولی اینقدر حالم بد بود که اصلا جواب هیچکدومشون رو ندادم و رفتم توی اتاقم ،پشت سرم سوسن اومد تو و درو بست ،چادرم رو از سرم در آوردم و انداختم روی چوب لباسی که سوسن گفت : -نگار حالت خوبه؟علی چیزیش شده؟اتفاقی افتاده؟ نگاهی بهش انداختم ،همش تقصیر اون بود ،اون نباید من و علی رو با هم آشنا میکرد ،اگر بفهمه من حاملم چی ؟اون که نمیخواست این اتفاق برای من بیفته ،اون میخواست من خوشبخت بشم ،میخواست منم از تنهایی در بیام ،ولی خودم گند زدم به همه چی ،گند زدم به زندگیم ،با صدای سوسن از فکر بیرون اومدم و چشم دوختم بهش ،سوسن با تعجب و نگرانی گفت: -نگار تو مثل همیشه نیستی چت شده؟بگو به من .. جلوتر اومد و دستش رو روی بازوم گذاشت و با لبخند گفت : -تو مثل خواهر منی نگار ،من خیلی دوستت دارم ،اگر مشکلی داری بهم بگو خودم هلش میکنم اول به دستش و بعد به چشماش خیره شدم ،چی بهش بگم ،چطور بهش بگم، با صدای آرومی زیر لب گفتم : -ع ع علی .... -علی چی نگار ؟بگو ببینم اتفاقی افتاده؟ دوباره اشکام صورتم رو خیس کردن،سوسن با دیدن چشمای اشکیم ترسش بیشتر شد و با نگرانی گفت: -نصف عمرم کردی ،بگو ببینم چته دختر ،چه اتفاقی برای علی افتاده ؟ دماغم رو بالا کشیدم و گفتم -علی جواب گوشیمو نمیده ،اون رفته شهرستان هرچی هم بهش زنگ میزنم جواب نمیده... ادامه دارد.. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سوسن نفس عمیقی کشید و دستشو روی قلبش گذاشت و گفت - تو که منو جون به لبم کردی دختر گفتم چی شده خوب شاید نتونسته جواب بده تو هم نگران نباش من به احسان میگم بهش زنگ بزنه، خیالت راحت باشه، حالا هم اشکاتو پاک کن و بگیر بخواب که مامانت اینا اینجوری نبیننت که هردومون رو میکشن اگر چیزی بفهمن سری تکون دادم و چیزی نگفتم سوسن بدون حرف دیگه ای از اتاق بیرون رفت لباسامو عوض کردم و رفتم زیر پتو که مامان نیاد و سوال پیچم کنه تا صبح خوابم نبرد و فقط گریه میکردم هزار تا فکر و خیال توی ذهنم میومد که دیوونم میکرد، به خودم دلداری میدادم که علی میاد و باهام ازدواج میکنه و منو از این گرفتاری نجات میده ولی چقدر خوش خیال بودم ،از فردای اون روز هرچی بهش زنگ زدم گوشیش خاموش بود نمیتونستم دست روی دست بزارم که بچه توی شکمم رشد کنه و آبروم بره مجبور شدم برم و همه ماجرا رو به سوسن بگم سوسن وقتی فهمید کلی سرزنشم کرد و بد و بیراه بارم کرد که چرا اجازه دادم بهم دست بزنه ولی من اون روز گول خوردم، اصلا نمیدونم چم شده بود که گذاشتم علی باهام اون کارو بکنه،سوسن بهم قول داد پیداش میکنه و خبر میده ،سر قولشم موند یه روز بهم زنگ زد و گفت که با علی و احسان تو یه پارک نشستن آدرس رو ازش گرفتم و با عجله لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون مامان خیلی مشکوک شده بود، ولی من هیچی برام مهم نبودسوار تاکسی شدم و خودم رو به پارک رسوندم، توی پارک میدویدم و مثل دیوونه ها به اطرافم نگاه می کردم که علی رو پیدا کنم ، قلبم داشت از جاش کنده میشد،، بیشتر از هرچیزی دلتنگش بودم،دلتنگه نگاهش صحبت کردنش چشمم به سوسن افتاد که ایستاده بود و برام دست تکون میداد با قدمهای بلند خودم رو بهش رسوندم علی وقتی چشمش به من افتاد سریع نگاشو ازم گرفت این علی با علی که من میشناختم خیلی فرق میکرد احسان از روی صندلی بلند شد و بهم تعارف کرد که بشینم، تشکری کردم که سوسن شروع کرد به حرف زدن و به علی گفت که من حاملم و باید تکلیفم رو مشخص کنه، جلوی احسان از خجالت داشتم آب میشدم، همه جام عرق کرده بود و لب هام از خجالت خشک شده بود ،سرم رو بالا گرفتم و به علی نگاه کردم ،چقدر دلتنگش بودم، چقدر دوستش داشتم اونم چشم دوخته بود به من توی دلم به خدا التماس میکردم که فقط قبولم کنه و باهام ازدواج کنه، باز هم امید داشتم بهش ولی با حرفی که زد دنیا روی سرم خراب شد - من نمیتونم باهات ازدواج کنم سوسن و احسان هم خوب میدونن.. کاسه چشمام پر از اشک شده بود و بغض داشت خفم میکرد با پاهای لرزون دو قدم جلو رفتم و روی صندلی نشستم سرم گیج میرفت، علی اومد بالای سرم ایستاد و گفت : -نگار نمیدونم سوسن اینا چی بهت گفتن من مجبور شدم به خاطر نقشه اینا که حالت خوب بشه وارد این بازی بشم نگار من زن و بچه دارم. با شنیدن این حرف سرم رو بالا گرفتم با تعجب و دهن باز زل زدم توی چشماش ، حرف آخرش توی سرم اکو میشد ،،یاد روزی افتادم که رفتم خونش ،اون قاب عکس پسر بچه ،دم در وقتی همسایشون منو دید و زیر لب چیزی گفت ،یعنی زن و بچش توی همین شهر بودن ،یعنی اون خونه خودش بود ،یعنی منو فریب داده بود ، اصلا نمیتونستم باور کنم ،،اونا با من چیکار کردن ، چرا با سرنوشت و احساسات من بازی کردن، چشم از علی گرفتم و خیره ی کفشام شدم ،، شدت گریه ام بیشتر شده بود ،،علی روبه روم روی پاش نشست و با صدای آرومی گفت: - نگار من دوستت دارم، باور کن میتونمم باهات باشم ،ولی ازدواج نه ....بچه رو هم سقطش میکنیم ،خودم آشنا دارم.حرفاش مثل خنجری بود توی قلبم ،،دستامو روی صورتم گذاشتم و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن،، ضجه میزدم و تو دلم سوسن رو نفرین میکردم،،، منو چی دیدن، یه زن هرزه که کمبود محبت داره و احتیاج به یکی،،، اونا منو چی دیده بودن که اینکارو باهام کردن،، مگه من با سوسن چیکار کرده بودم ،،عصبی از جام بلند شدم و رفتم روبه روی سوسن ایستادم و داد زدم: - مگه من چیکارت کرده بودم،، تو میدونستی این زن و بچه داره ؟چرا باهام اینکارو کردی ؟تو ندیدی من چقدر بدبختی کشیدم، ندیدی چه بلاهایی سرم اومد که بازم این کارو کردی؟ چرا سوسن ؟حالا من چیکار کنم؟ سوسن دستمو گرفت و گفت: - نگار باور کن من نمیدونستم اینجوری میشه،، من نمیدونستم که.. علی با صدایی که از عصبانیت میلرزید میون حرف سوسن پرید و گفت: - نمیدونستی ؟چی میگی دختر داری؟ چرا نمی دونستی، مگه تو نیومدی به من گفتی خواهر شوهرم حالش خوب نیست و بیا چند وقتی از این حال و هوا درش بیار مگه نگفتی تنهاست و به یکی نیاز داره حالا نمیدونستی چی ؟ واقعاً که سوسن واقعنکه.چرا دروغ میگی همه چی رو گردن من میندازی؟ با تعجب به سوسن چشم دوخته بودم اصلا حرفای علی برام قابل هضم نبوداون چی میگفت،اون گفت دختر دایی. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر ! با این ۲۰ تومنی میرفتیم بقالی، یخمک،بستنی،پشمک، لواشک، آبنبات پفک و و و.... میخریدیم، باز پنج تومنش میموند برامون😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f