eitaa logo
نوستالژی
60.5هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_سیوچهارم یک محوطه چمن کاری شده و پرگل با استخری زیبا در وسط
کلمات به زور از میان لب هایم بیرون می آمد. -  دخترم. دخترم و دارن میبرن بیمارستان.چرا؟ نمی دونم.نفسی گرفت: -  ایشالله که چیزی نیست. خودت و نگران نکن.با چشم هایی مات به بهرامی خیره شدم. چرا می گفت چیزی نیست؟ اگر چیزی نبود که نمی بردنش بیمارستان. می بردن؟  بهرامی خم شد و کیفم را که نفهمیدم کی روی زمین افتاده بود، برداشت و به دستم داد. -  من اینجا هستم. تو برو پیش بچه ات.بدون معطلی کیف را از دستش گرفتم چادرم را زیر بغلم زدم و  به سمت در دویدم. صدای بهرامی پشت سرم بلند شد. -  مراقب خودت باش.حواست به خیابون باشه.اصلاً نفهمیدم مسیر درمانگاه تا بیمارستان را چطور طی کردم. چطور تاکسی گرفتم. در طول مسیر فقط به آذین فکر می کردم. به این که چه بلایی سرش آمده.شاید از جایی افتاده بود و دست و پایش شکسته بود؟ شاید چیز مسمومی خورده بود؟ شاید با بچه های بزرگتر دعوایش شده و کسی ضربه بدی به او زده؟حالم خوب نبود و مژده هم جواب تلفن هایم را نمی داد. به بیمارستان که رسیدم پول تاکسی را دادم با تمام توان به سمت اورژانس دویدم. -  سحر با دیدن مژده که جلوی ورودی اورژانس به انتظارم ایستاده بود، دست و پایم شل شد. رنگ مژده پریده بود و چشم هایش از شدت گریه سرخ شده بود. -  چی شد مژده؟ چه بلایی سر آذین اومده؟صدای مژده ضعیف بود. -  منم هم درست نمی دونم یه دفعه دیدم افتاده روی زمین، صورتش کبود شده و نفسش به زور بالا می اومد. -  همین جوری؟ بی دلیل؟ مگه می شه،چشم های مژده پر از اشک شد. -  به خدا خودم هم نمی دونم چی شد.وقتی دیدمش داشتم سکته می کردم. اصلاً نفهمیدم چطوری بچه ها رو سپردم دست ژاله و آذین و اوردم اینجا. -  الان کجاس؟ _ بخش مراقبت های ویژه ماتم برد.  مگر حالش چقدر بد بوده که بچه را برده بودند به بخش مرقبت های ویژه.مژده هق، هق زنان دستش را دور بدنم حلقه کرد و من را در آغوش گرفت ولی من چنان گیج و منگ بودم که حتی قدرت تکان دادن دستم  را هم نداشتم.نیم ساعتی جلوی بخش مراقبت های ویژه  منتظر ماندیم تا بلاخره دکتر بیرون آمد. من و مژده به سمت دکتر که مردی حدوداً چهل ساله و با قیافه ای جدی بود، دویدیم.  از شدت استرس زبانم بند آمده بود. مژده به جای من پرسید: -  آقای دکتر حالش چطوره؟ -  شما مادرش هستید؟به سختی دهانم را باز کردم. -  من من مادرشم.دکتر به سمتم چرخید. -  هیچ وقت متوجه نشدید دخترتون بد نفس می کشه و یا  خیلی بی حاله.یاد آن زمانی که به خاطر جدایی از آرش توی خانه جنگ و دعوا بود، افتادم. -  چرا، یه چند باری شده بود که  کشدار و نامنظم نفس می کشد. قلبش هم خیلی تند،تند می زد. ولی این مال چند ماه پیش بود. تو این چند ماه اخیر مشکلی نداشت.دکتر دوباره پرسید. -  بی حالی چی؟ هیچ وقت بی حال شده بود؟مژده به جای من جواب داد: -  کلاً نسبت به بچه های هم سن و سالش کم تحرک تر و ساکت تره. خیلی وقتا فقط یک گوشه دراز می‌کشه و به بچه های دیگه نگاه می‌کنه. کمتر تو بازیا شرکت می کنه -  اون وقت شما به فکرتون نرسید یه مشکلی هست.با صدایی که از شدت ضعف به سختی شنیده می شد، گفتم: -  فکر می کردم خسته اس.دکتر سرزنشم کرد. -  بچه ای که خسته باشه می خوابه. بچه ای که یه گوشه بی حال می افته، مریضه.بلاخره مژده پرسید: -  مشکلش چیه آقای دکتر؟دکتر به من نگاه کرد. لحنش این بار پُر از تاسف بود. -  دختر شما دچار نوعی نارسایی قلبی هست. در واقع انگار یکی من را بلند کرد و توی چاهی عمیقی انداخت. چاهی تاریک که ته نداشت. صداها گنگ و نامفهوم شد و همه چیز شروع به چرخیدن کرد.چشم که باز کردم روی تخت خوابیده بودم. مژده بالای سرم ایستاده بود و با نگرانی نگاهم می کرد. -  چی شدی دختر. چرا اینطوری خودت و باختی؟بغض کردم. -  بچه ام مژده، بچه ام داره می میره. -  چرت نگو. حال آذین خوبه. دکتر گفت خطر رفع شده. گفت خوشبختانه مشکلش خیلی جدی نیست و با دارو و مراقبت قابل کنترله.بغضم ترکید. -  دخترم مریضه. ناراحتی قلبی داره. می فهمی مژده، ناراحتی قلبی.حتماً تقصیر منه. من باعث شدم این بلا سرش بیاد. من نتونستم درست ازش مراقبت کنم. من مادر خوبی براش نبودم.گریه ام شدت گرفت.مژده به سمتم خم شد و سعی کرد آرامم کند. -  سحر جان این طور نیست. مشکل آذین مادرزادیه. از وقتی که بدنیا اومده این مشکل و داشته فقط تا الان بروز نکرده بوده. ربطی هم به مراقبت کردن و نکردن تو نداره.ولی من آنقدر ناراحت بودم که  نمی توانستم دست از سرزنش کردن خودم بردارم. -  تقصیر منه مژده. من باید زودتر می فهمیدم. اگه طوریش بشه چی؟ اگه اتفاقی براش بیفته من چیکار باید بکنم؟ ای خدااا من چرا اینقدر بدبختم. من چرا اینقدر بیچاره ام. چرا همه بدبختیای عالم باید سرم من بیاد. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
انگار خدا همه‌ی دلخوشی رو توی این آیه جا داده‌: ‹‹ و اللهُ یَعلَمُ ما فی قُلوبِکُم ›› حواسم هست توی دلت چی می‌گذره‌... شبتون بخیر 💫 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
در این صبح زیبا بهترین‌ها و خیرترین‌ها را از خدای عزیز و مهربان برایت خواستارم امروزت پراز نعمـت پراز خبرهای خوب پراز اتفاقات قشنگ , پراز موفقیت و پراز خیر و برکت باشه سلام صبحت بخیر نگاه خدا بدرقه لحظه‌هایت •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
8.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عشق من سامراته قبله من خاک پاته بهشت رویایی من صحن و سراته قربون اسم زیبات من هستم از گدا هات روزیمه توی دستات یا مولا لک لبیک ... 🏴◼️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دستمو بگیر.... - @mer30tv.mp3
5.01M
صبح 22 شهریور کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_سیوپنجم کلمات به زور از میان لب هایم بیرون می آمد. -  دخترم.
مژده دستش را روی بازویم گذاشت و با ملایمت گفت: -  آذین حالش خوبه سحر. دکتر گفت مشکلش خیلی حاد نیست. گفت مریضیش قابل کنترله فقط باید داروهاش و سر وقت بخور و تحت نظر پزشک باشه.قلبم از درد مچاله شد. دختر بیچاره من از این سن باید دارو می خورد و تحت نظر پزشک می بود. آذین من قرار نبود مثل بچه های هم سن و سال خودش یک زندگی معمولی داشته باشد. نمی توانست مثل بچه های دیگر بدود و بازی کند. نمی توانست هر چیزی را که دوست داشت بخورد و هر جایی که می خواست برود.مژده یک برگ دستمال کاغذی را به سمتم گرفت و گفت: -  سحر خودت و جمع و جور کن اون بچه به جز تو کسی رو نداره.مژده چه می گفت؟ آذین جز من کس دیگری را نداشت؟ نه این درست نبود آذین پدرش را هم داشت. فکری مثل برق از ذهنم گذشت. باید به آرش می گفتم. آرش باید می فهمید بچه اش مریض است و به او احتیاج دارد. من هم به آرش احتیاج داشتم. من تنهای از پس این مشکل برنمی آمدم. باید می رفتم و به آرش می گفتم که دخترش مریض است.در جایم نیم خیز شدم. -  من باید برم.مژده اجازه نداد از جایم بلند شوم. -  کجا بری؟ هنوز سرمت تموم نشده. -  بگو یکی بیاد این سرم و از دستم در بیاره. من باید همین الان برم. -  کجا می خوای بری؟ -  باید برم به آرش بگم. باید بهش بگم بچه اش مریضه. آرش باید بیاد اینجا. بیاد کنار دخترش باشه. من و آذین بهش احتیاج داریم.مژده لحظه ای سکوت کرد و بعد با لحنی پر از شک و تردید پرسید: -  فکر می کنی الان وقت مناسبیه؟گیج شدم. -  یعنی چی؟ -  خب، خودت گفتی دو روز دیگه عروسیشه.لحظه ای مات نگاهش کردم دو روز دیگر عروسی آرش بود. این مسئله را کاملاً از یاد برده بودم. ولی چه اهمیتی داشت؟ من که نمی خواستم مزاحم ازدواجش شوم.من فقط می خواستم به او بگویم بچه اش مریض است. حق آرش بود که بداند بچه اش مریض است. حق آذین بود که این روزها پدرش را در کنار خودش داشته باشد. اصلاً اگر نمی گفتم خود آرش شاکی می شد که چرا خبرش نکردم. باید می رفتم و آرش را با خودم می آوردم که کنار دخترش باشد. این درست ترین کار دنیا بود.به مژده گفتم: -  پیش آذین می مونی تا برگردم.نگاه مژده رنگ تاسف به خودش گرفت. -  خواهش می کنم مژده. خواهش می کنم. من باید حتماً برم.مژده بدون حرف از اتاق بیرون رفت و چند دقیقه بعد به همراه یک پرستار به اتاق برگشت. پرستار که دختر جوان بدخلقی بود با دیدن سرمی که هنوز به نیمه نرسیده بود، اخم کرد. -  این که هنوز تموم نشده. -  باید حتماً همین الان برم. یه کار واجب برام پیش اومده. -  ممکنه دوباره غش کنیا. فشارت خیلی پایین بود. -  نه غش نمی کنم.پرستار ابرویی بالا انداخت. -  مسئولیتش با خودته. -  باشه. مسئولیتش با خودم. شما فقط این سرم و از دست من دربیار.پرستار سرم را بست. آنژیوکت را از دستم بیرون کشید و بعد از چسباندن یک تکه پنبه روی محلی که سوزن آنژیوکت در آن فرو رفته بود از اتاق بیرون رفت.  در تمام مدتی که پرستار کارش را انجام می داد  مژده در سکوت نگاهم می کرد. درون نگاهش چیزی بود که معنی آن را به درستی نمی فهمیدم.از تخت پایین آمدم و محکم بغلش کردم -  ممنون، قول می دم جبران می کنم.خودش را کمی عقب کشید. -  از کاری که می خوای بکنی مطمئنی؟ -  آره. آرش باید بدونه.سعی کرد منصرفم کند. -  لااقل اول با دکتر حرف بزن بعد برو سراغ آرش. -  وقتی اومدم دوتایی می ریم پیش دکتر. این جوری بهتره. آرشم هم باید حرفای دکتر رو بشنوه.آهی کشید و بلاخره تسلیم شد. -  اگه فکر می کنی کار درستیه، انجامش بده. -  درسته، من مطمئنم آرش هم می خواد تو این شرایط کنار آذین باشه.این جمله را بیشتر برای دل خودم گفته بودم. می خواستم با تمام وجود باور کنم که کاری که می خواهم انجام دهم درست ترین کار دنیاست. مژده لبخند نیم بندی زد و سرش را تکان داد. او هم فهمیده بود احتیاج دارم تا یکی تائیدم کند. -  پس زودتر برو. من اینجا می مونم تا با آرش برگردی.با این که هنوز کمی سرم گیج می رفت و احساس ضعف می کردم. ولی دیگر معطل نکردم. چادرم را سر کردم و کیفم را که روی صندلی کنار تخت بود، برداشتم و به سرعت از بیمارستان خارج شدم.نیم ساعت بعد جلوی شرکت آرش از تاکسی پیاده شدم. در طول مسیر به تک، تک جملاتی که می خواستم به آرش بگویم فکر کرده بودم ولی وقتی به جلوی در شرکت رسیدم همه چیز از یادم رفته بود. آن سمت خیابان ایستادم و با شک و تردید به در شرکت نگاه کردم. نمی توانستم وارد شرکت شوم.چیزی مانعه رفتنم می شد. ترس؟ شرم؟ یا تردیدی که مژده در دلم انداخته بود؟ نمی دانم. ولی حس می کردم جرات این را ندارم که پا درون شرکتی که همه ی کارکنانش من را می شناختند بگذارم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
27.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مــواد لازم : ✅ گردو ✅ زرشــک ✅ رب انار ✅ نمک فلفل زردچــوبه ✅ سبزیجات جعفری تره گشنیز ✅ اوجی ✅ اناریجــه ، شنبلیله ✅ برگ سیــر ✅ زلنگ خیلی کــم بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
@madahi - سید رضا نریمانی.mp3
19.23M
📝 زمین شدیم ولی آسمان... 🎤 سیدرضا نریمانی 🏴 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آجرک‌الله‌یا‌صاحب‌الزمان 🥀🍂 امشب که صاحبِ عزایت زهراست چشم همه از غم تو دریا دریاست داغ تو شکست قامت عالم را تو رفتی و «سُرَّ مَن رَأی» بی معناست (ع)🥀 بر_شیعیان_جهان_تسلیت_باد🏴 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تو‌ را من چشم در راهم 🍊 ‏نارنگی بوی زنگ تفریح های دبستانو میده... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_سیوششم مژده دستش را روی بازویم گذاشت و با ملایمت گفت: -  آذین
از نگاه های سرزنشگر و قضاوت کننده شان واهمه داشتم از حرف های که ممکن بود پشت سرم بزنند، می ترسیدم. از این که فکر کنند برای به هم زدن زندگی جدید آرش آمده ام خجالت زده بودم.اول خواستم با آرش تماس بگیرم و از او بخواهم از شرکت بیرون بیاید تا همدیگر را ببینیم ولی باز ترسیدم که کسی کنار آرش باشد و به گوش نازنین برساند من به آرش زنگ زده ام. اصلاً شاید خود نازنین آنجا باشد. اصلاً دلم نمی خواست نازنین به خاطر من با آرش دعوا کند.به سینا زنگ زدم. صدایش مهربان و دلگرم کننده بود. -  سلام سحر خانم. -  سلام آقا سینا. شما الان شرکتید؟ -  بله، چطور مگه؟ -  آرش هم اونجاس؟سکوت کرد. دوست نداشتم فکر بدی در موردم کند. سریع ادامه دادم: -  باید یه چیز خیلی مهمی رو بهش بگم ولی نمی خوام بیام تو شرکت. نمی خوام خدای نکرده کسی در مورد من و آرش فکر بدی کنه. -  چیزی شده؟لحظه ای وسوسه شدم همه چیز را به سینا بگویم ولی پشیمان شدم. از این که حرف توی فامیل بپیچد ترسیدم.دوست نداشتم دوباره انگشت اتهام همه به سمتم دراز شود و این بار من را به عنوان مادری بد و بی مسئولیت که نتوانسته از بچه اش مراقبت کند، نشانه بگیرد. -  باید به خودش بگم. -  آرش این روزا سرش خیلی شلوغه. می دونید که.داشت به مراسم عروسی آرش اشاره می کرد. -  می دونم ولی به خدا اگه مهم نبود مزاحمش نمی شدم. لطفاً بهش بگید بیاد پایین.با تعجب پرسید: -  پایین؟ -  بله من جلوی در شرکتم. -  همونجا وایسید. می رم بهش بگم شما اومدید. -  ممنون.ده دقیقه بعد سینا از شرکت بیرون آمد. وقتی من را که آن طرف خیابان رو به روی شرکت ایستاده بودم دید به سمتم آمد و جلویم ایستاد. -  چی شده آقا سینا، پس آرش کو؟ -  بهتره شما از اینجابرید. آرش نمی خواد ببیندتون.صدایم رنگ گریه به خودش گرفت. -  تو رو خدا بهش زنگ بزنید بگید بیاد. من باید حتماً باهاش حرف بزنم. خواهش می کنم. اگه مهم نبود نمی اومدم.با شک نگاهم کرد و بعد موبایلش را از جیب شلوارش بیرون آورد و با آرش تماس گرفت. -  آرش خودت بیا پایین -  ................ -  نه، می گه مهمه. -  .................... -  خب مرد مومن دو دقیقه بیا ببین چی می گه. حتماً حرف مهمی داره که دو ساعت داره التماس می کنه. -  ..................... -  باشه، باشه.سینا تلفن را قطع کرد و  رو به من گفت: -  برید سر اون چهار راه وایسید. آرش تا پنج دقیقه دیگه میاد پیشتون.به آرش حق می دادم که نمی خواست من را جلوی در شرکت ملاقات کند. به سرعت به سمت چهار راه رفتم و کنار خیابان به انتظار آرش ایستادم. آنقدر فکرم مشغول آذین و مشکلش بود که نفهمید کی ماشین آرش جلوی پایم ترمز کرد. -  سوار شو.صدای آرش بلند و عصبانی بود. نگاهم که به چشم های به خون نشسته اش افتاد، ترس تمام وجودم را پر کرد.دست پاچه سوار ماشین شدم تا خواستم دهانم را باز کنم و حرفی بزنم. پایش را روی گاز گذاشت و ماشین را با سرعت بالایی به حرکت درآورد.سرعت ماشین آنقدر زیاد بود که برای حفظ تعادلم مجبور شدم دستم را به داشبورد ماشین بگیرم. قلبم به شدت می تپید و نفسم به شماره افتاده بود. نمی فهمیدم چرا این کار را می کند؟آرش ماشین را توی یک کوچه فرعی خلوت نگه داشت و به سمتم چرخید و فریاد زد: -  مگه نگفتم دور و ور من نپلک. مگه نگفتم زنم ناراحت می شه. پا شدی اومدی جلوی در شرکتم که چی؟ چی از جون من می خوای؟صدای فریادش آنقدر بلند بود که شانه هایم از ترس به بالا پرید. آب دهانم را قورت دادم و با صدایی لرزان گفتم: -  به خدا اگه مهم نبود نمی اومدم. -  زرت بزن ببینم چی اینقدر مهمه. -  آذین مریضه. آذین......... پوزخند زد. -  آذین مریضه. پاشدی دو روز قبل از عروسیم اومدی جلوی در شرکتم که بگی آذین مریضه. بهتر از این بهونه پیدا نکردی که عروسی من و بهم بزنی.ماتم برد. این چه حرفی بود که می زد. یعنی واقعاً فکر می کرد من برای خراب کردن عروسیش داشتم دروغ می گفتم. آن هم منی که برای دل او و رسیدن به زن دلخواهش هر کاری خواسته بود، انجام داده بودم. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f