دلم واسه روزایی که زنگ خونه مون بلبلی بود تنگ شده🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_سیودوم پرسیدم: - برای بهار و بنفشه سبزی گرفتید؟ - آره بچه ه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_سیوسوم
از جایم بلند شدم، دست دور گردن خاله انداختم و صورتش را بوسیدم.
- ول کن خاله. هر چی بود گذشته.خاله سکوت کرد و چیزی نگفت.تا ساعت نه شب توی خانه ی خاله ماندم. سبزی های را پاک کردم. ظرف های شام را شستم. آشپزخانه را تمیز کردم و جارو کشیدم و بعد از خاله خداحافظی کردم به خانه ی خودم برگشتم.وقتی از خانه بیرون می رفتم با خودم فکر کردم چرا خاله تعارف نکرد شب پیشش بمانم؟ چرا نگفت این موقع شب بیرون رفتن برای یک زن تنها خطرناک است؟ چرا نگفت یک دختر خوب این موقع شب از خانه بیرون نمی رود؟ چرا نگران نبود که بلای سر من بیاید؟ حتی نگران آذین هم نبود.سه ماه از آن روزی که به خانه خاله رفته بودم و شش ماه از جداییم از آرش می گذشت. بعد از آن روز چند بار دیگر به خانه خاله رفتم. هر بار با دعوت خود خاله و برای انجام کاری. البته این که خاله من را فقط برای کار صدا می کرد چندان برایم مهم نبود همین که می توانستم به دیدن خاله بروم باعث خوشحالیم بود.آن روز صبح زودتر از همیشه به درمانگاه رسیدم. درمانگاه خلوت و سوت و کور بود و جز آقای بهرامی کس دیگری نیامده بود. هوا سرد شده بود و من زیر چادرم ژاکت کلفتی که عزیز سالها قبل برایم بافته بود، پوشیده بودم.با بی حالی کیفم را توی بغل گرفتم و روی صندلی ولو شدم. حتی حوصله نداشتم ژاکتم را از تنم در بیاورم. از وقتی که از خواب بیدار شده بودم حالم خوب نبود. در واقع از دیشب حال خوبی نداشتم. از همان وقتی که پست الناز را دیده بودم. پستی که باعث شده بود تا نیمه های شب بیدار بمانم و گریه کنم.الناز عکس کارت عروسی آرش و نازنین را پست کرده بود و زیر آن نوشته بود." این بار خوشبخت می شی پسرخاله."باید همان وقت از صفحه الناز بیرون می آمدم و موبایلم را خاموش می کردم و می خوابیدم ولی این کار را نکردم. به جای آن به سراغ کامنت هایی که فامیل زیر پست الناز گذاشته بودند، رفتم و تک به تکشان را خواندم. " انشالله که مبارکه"." مطمئن باشید این بار آقا دادشم خوشبخت می شه". " این راسته که می گن هر کسی باید با هم کُف خودش عروسی کنه"." چه خوب که از دست اون دختره عوضی راحت شد. من که نفهمیدم چطور تحملش می کرد"."اینجاس که می گن عدو سبب خیر شود"." خوشبختی همه جوونا"." باید اون آکله می رفت تا این گوهر بتونه بیاد تو زندگی آرش جان". "خوشحالم که آرش یکی رو پیدا کرد که لیاقتش و داره". "به سلامتی کبوترای عاشق". " عشق همیشه برنده می شه".
" دیو چو بیرون رود فرشته درآید".در بیشتر کامنت ها به من تیکه انداخته بودند. من را دیو، آکله و بی لیاقت صدا زده بودند. آمدن نازنین را کار خدا و معجزه عشق می دانستند. درد داشت، خواندن و دیدن این همه بی انصافی درد داشت. من هیچ وقت زن بدی برای آرش نبودم. هیچ وقت اذیتش نکرده بودم. هیچ وقت از او چیزی نخواسته بودم. من او را مجبور به ازدواج با خودم نکرده بودم. بعد از رفتن نازنین او با خواسته خودش با من ازدواج کرد.نمی دانم چرا همه طوری رفتار می کردند انگار من آرش را اسیر کرده بودم و مانع ازدواجش با نانین شده بودم و حالا با رفتنم از زندگیش او توانسته بود به عشقی که لیاقتش را داشت، برسد.باید همان دیشب موبایلم را خاموش می کردم و دیگر به سراغ هیچ پست و کامنتی که در مورد آرش و نازنین بود نمی رفتم ولی چیزی مثل موریانه وجودم را می خورد و اجازه نمی داد بی خیال آرش و ازدواجش با نازنین شوم.خوب می دانستم نباید پیگر باشم. می دانستم هر چه در مورد آرش و نازنین بشنوم مثل خنجر توی قلب خودم فرو می رود ولی باز هم مثل احمق ها دست در کیفم کردم و موبایلم را بیرون آوردم و دوباره به سراغ پست الناز رفتم و به عکس کارت عروسی نازنین و آرش خیره شدم.کارت زیبایی بود. سفید با گل هایی به رنگ طلایی در پس زمینه اش و یک ربان صورتی برای بستن دو طرف کارت به هم. متن داخلش شعری بود در وصف عشق و دلدادگی و تاریخش برای همین پنج شنبه بود. یعنی دو روز دیگر.قرار بود دو روز دیگر همه در یک باغ تالار بزرگ خارج از شهر جمع شوند و ازدواج نازنین و آرش را جشن بگیرند.من هیچ وقت به یک باغ تالار نرفته بودم. در شهر کوچک من بیشتر مردم عروسی هایشان را توی خانه می گرفتند و یا نهایتاً در یک تالار معمولی و زواردررفته درمرکز شهر.باغ تالار همیشه برای آدم های پولدار و خاص بود. آدم های باکلاسی که پولشان از پارو بالا می رفت.نمیدانم آرش واقعاً آنقدر پولدار بود و یا به خاطر نازنین ادای پولدارها را در می آورد. هر چه بود گرفتن عروسی در یک باغ تالارتوی خانواده ی مذهبی مایک تابوشکنی بود که انگار کسی هم با آن مشکلی نداشت.اسم باغ تالاری را که روی کارت عروسی بوددرگوگل سرچ کردم و به عکس های داخل سایتش نگاه کردم.جایی که قرار بود آرش جشن بگیرد بسیار زیبا و باشکوه بود.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_سیوچهارم
یک محوطه چمن کاری شده و پرگل با استخری زیبا در وسط آن و تالاری که چشم را خیره می کرد. تالار اصلی یک سالن بزرگ با دیوارهای سفید و کف پوش های چوبی بود.چلچراغ هایی بزرگی از سقف سالن آویزان بود و میزهای گرد با رومیزی های سفید همه جای سالن چیده شده بود.جایگاه عروس و داماد مبل سلطنتی بزرگی به رنگ قرمز و طلایی بود که روی سکویی، رو به روی در رودی سالن قرار داشت و جلوی آن محوطه ای با نورپردازی زیبا برای رقص تعبیه شده بود.همه چیز زیبا، باشکوه و افسانه ای بود. شاید هم فقط برای منی که هیچ وقت این چیزها را ندیده بودم این قدر زیبا و باشکوه به نظر می رسید.سعی کردم آرش و نازنین را آنجا و در کنار هم تصور کنم. من هیچ وقت نازنین را ندیده بودم ولی می توانستم حدس بزنم چه شکلی است. نقطه مقابل من. قد بلند با هیکلی زنانه. نه چاق و نه مثل من لاغر و نحیف، با پوستی سفید، موهایی طلایی، چشم هایی سبز و دماغی عروسکی.نازنین را درون لباس سفید پف دارش تصور کردم که تاج بزرگی برروی موهای مواج و خوشرنگش گذاشته بود.با یک دستش دسته گل زیبایی را گرفته بود و دست دیگرش را توی دست های بزرگ و مردانه ی آرش جای داده بود. آرش درون کت و شلوار دامادیش خوشتیپ تر و جذاب تر از همیشه شده بود.هر دو شاد و خوشحال وارد تالار شدند و زیر نور هزاران چلچراغ به سمت جایگاه شان می رفتند. میهمانان با هیجان برایش دست می زدند. بهشان تبریک می گفتند. روی سرش پول می ریختند و با حسرت نگاهش می کردند.از یک جایی به بعد این من بودم که دست در دست آرش راه می رفتم. به مهمان ها لبخند می زدم. جلوی دوربین می رقصیدم و نگاه پر از حسرت دیگران را به دنبال خودم می کشاندم.ناگهان واقعیت مثل یک سیلی توی صورتم خورد. واقعیتی که در تمام این سال ها زیر دروغی بزرگ پنهانش کرده بودم. من در تمام این سالها به خودم و دیگران دروغ گفته بودم.من دروغ گفته بودم که برایم مهم نیست که هیچ جشن عروسی نداشتم. دروغ گفته بودم که از لباس عروس و بزن و برقص خوشم نمی آید، همه این حرف ها دروغ بود. یک دروغ بزرگ. یک دروغ خیلی، خیلی بزرگ.من همیشه دلم یک عروسی می خواست. دوست داشتم لباس عروس بپوشم و تاج به سر بگذارم و خرمان خرمان در کنار دامادم راه بروم.دوست داشتم برای یک شب هم که شده گل سرسبد مجلس باشم. همه با حسرت و تحسین نگاهم کنند و قربان صدقه ام بروند. روی سرم پول بریزن و برای خوشبختیم دعا کنند.من سال های سال به خودم دروغ گفته بودم. یک دروغ بزرگ. دروغی که مثل یک عقده درون سینه ام نشسته بود و بدون این که حتی خودم بفهمم روز به روز بزرگ تر شده بود.برای اولین بار در زندگیم از آرش دلچرکین شدم. من حتی زمانی که آرش من را به خاطر نازنین طلاق داد اینقدر از او ناراحت نشده بودم که امروز با دیدین تالاری که آرش برای نازنین گرفته بود ناراحت شدم. من درک می کردم که آرش عاشق است و نمی تواند از عشقش دست بکشد ولی نمی توانستم بفهمم چرا برای من هیچ کاری نکرد.توقع نداشتم که عروسی مثل عروسی نازنین برایم بگیرد ولی می توانست چند میز و صندلی توی حیاط خانه ی عزیز بچیند. چند ریسه به در و دیوار بیاویزد. برایم یک لباس عروسی معمولی کرایه کند و من را مثل همه ی عروس ها به آریشگاه بفرستد.می توانست مهمان دعوت کند و موقع وارد شدن من به مجلس برایم اسفندی دود کند و نقلی به سرم بریزد. ولی هیچ کدام از این کارها را برایم نکرده بود و به قول الناز مثل بدبخت های چند بار شوهر کرده من را به خانه اش برده بود. حتی بعد از آن که زنش هم شدم هیچ کاری برایم نکرد. نه مسافرتی، نه گردشی و نه هیچ رابطه ی عاشقانه ای.در تمام این سال ها هیچ وقت نخواستم به کارهای آرش فکر کنم. سعی کرده بودم خودم را گول بزنم و برای هر کدام از بی توجهی هایش دلیل مسخره ای بیاورم ولی واقعیت این بود که آرش می توانست خیلی کارها برایم انجام دهد ولی هیچ وقت، هیچ کاری برای من نکرد.با صدای زنگ تلفن همراهم از فکر بیرون آمدم. درمانگاه هنوز هم خلوت بود و جز یک زن جوان که به انتظار آمدن دکتر کاشانی متخصص زنان و زایمان روی صندلی نشسته بود، کس دیگری در مطب نبود.نگاهی به صفحه گوشی انداختم. مژده زنگ می زد. دلم به شور افتاد. مژده هیچ وقت در طول روز زنگ نمی زد. حتماً اتفاقی افتاده بود.تلفن را وصل کردم.
- سلام مژد..............
- سحر بیا. زود بیا.
- چی شده؟
- دارم آذین و می برم بیمارستان. زود خودت و برسون بیمارستان.فریاد زدم:
- یا خداااا. چه بلایی سرآذین اومده.صدای مژده می لرزید:
- نمی دونم سحر. فقط خودت و برسون.تلفن که قطع شد. مثل مسخ شده¬ها گوشی را از کنار گوشم پایین آوردم.به بهرامی که از صدای فریاد من به سالن آمده بود، نگاه کردم.
- چی شده خانم صداقت؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
و اون قدیما همیشه علاجی برای هر دردی بود مثِ
روغنِ چرخ خیاطی برای نالههای لولای در
مثل دوا گلی برای زخمهای کودکانه سرِ زانو، مانند
آغوش "مادربزرگ" برای باریدنِ همه بغضها و حالا
چقدر دستِ ما خالی شده است...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🔹سه بیمار جواب آزمایشهایشان را در دست داشتند.
🔸دکتر به هر سه گفته بود که بر اساس آزمایشهای انجامشده، به بیماریهای لاعلاجی مبتلا شدهاند، به صورتی که دیگر امیدی به ادامه زندگی برای آنها وجود ندارد و در آیندهای نزدیک عمرشان به پایان میرسد.
🔹آنها داشتند در این باره صحبت میکردند که میخواهند باقیمانده عمرشان را چه کار کنند.
🔸نفر اول میگفت:
من در زندگیام همیشه مشغول کسب و تجارت بودهام و حالا که نگاه میکنم، حتی یک روز از زندگیام را به تفریح و استراحت نپرداختهام.
🔹اما حالا که متوجه شدهام بیش از چند روز از عمرم باقی نمانده، میخواهم تمام ثروتم را در این چند روز خرج کامجویی و لذّت از دنیا کنم.
🔸میخواهم جاهایی بروم که یک عمر خیال رفتنش را داشتم. چیزهایی را بپوشم که دلم میخواسته اما نپوشیدهام. کارهایی را انجام دهم که بهعلت مشغله زیاد انجام ندادهام و چیزهایی را بخورم که تا به حال نخوردهام.
🔹نفر دوم میگفت:
من نیز یک عمر درگیر تجارت بوده و از اطرافیانم غافل شده بودم. اولین کاری که میکنم این است که میروم سراغ پدر و مادرم و آنها را به خانهام میآورم تا این چند روز باقیمانده را کنار آنها و همراه با همسر و فرزندانم سپری کنم.
🔸در این چند روز میخواهم به تمام دوستان و فامیلهایم سر بزنم و از بودن با آنها لذت ببرم. در این چند روز باقیمانده میخواهم نصف ثروتم را صرف کارهای خیرخواهانه و عامالمنفعه کرده و نیمی دیگر از آن را برای خانوادهام بگذارم تا پس از مرگ من دچار مشکلات مالی نشوند.
🔹نفر سوم با شنیدن سخنان دو نفر اول، لحظهای ساکت ماند و اندیشید و سپس گفت:
من مثل شما هنوز ناامید نشدهام، و امیدم را به زندگی از دست ندادهام، من میخواهم سالهای سال عمر کنم و از زندهبودنم لذت ببرم.
🔸اولین کاری که من انجام میدهم این است که دکترم را عوض میکنم. میخواهم سراغ دکترهای باتجربهتر بروم.
🔹من میخواهم زنده بمانم و زنده هم میمانم.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_سیوچهارم یک محوطه چمن کاری شده و پرگل با استخری زیبا در وسط
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_سیوپنجم
کلمات به زور از میان لب هایم بیرون می آمد.
- دخترم. دخترم و دارن میبرن بیمارستان.چرا؟ نمی دونم.نفسی گرفت:
- ایشالله که چیزی نیست. خودت و نگران نکن.با چشم هایی مات به بهرامی خیره شدم. چرا می گفت چیزی نیست؟ اگر چیزی نبود که نمی بردنش بیمارستان. می بردن؟ بهرامی خم شد و کیفم را که نفهمیدم کی روی زمین افتاده بود، برداشت و به دستم داد.
- من اینجا هستم. تو برو پیش بچه ات.بدون معطلی کیف را از دستش گرفتم چادرم را زیر بغلم زدم و به سمت در دویدم. صدای بهرامی پشت سرم بلند شد.
- مراقب خودت باش.حواست به خیابون باشه.اصلاً نفهمیدم مسیر درمانگاه تا بیمارستان را چطور طی کردم. چطور تاکسی گرفتم. در طول مسیر فقط به آذین فکر می کردم. به این که چه بلایی سرش آمده.شاید از جایی افتاده بود و دست و پایش شکسته بود؟ شاید چیز مسمومی خورده بود؟ شاید با بچه های بزرگتر دعوایش شده و کسی ضربه بدی به او زده؟حالم خوب نبود و مژده هم جواب تلفن هایم را نمی داد. به بیمارستان که رسیدم پول تاکسی را دادم با تمام توان به سمت اورژانس دویدم.
- سحر با دیدن مژده که جلوی ورودی اورژانس به انتظارم ایستاده بود، دست و پایم شل شد. رنگ مژده پریده بود و چشم هایش از شدت گریه سرخ شده بود.
- چی شد مژده؟ چه بلایی سر آذین اومده؟صدای مژده ضعیف بود.
- منم هم درست نمی دونم یه دفعه دیدم افتاده روی زمین، صورتش کبود شده و نفسش به زور بالا می اومد.
- همین جوری؟ بی دلیل؟ مگه می شه،چشم های مژده پر از اشک شد.
- به خدا خودم هم نمی دونم چی شد.وقتی دیدمش داشتم سکته می کردم. اصلاً نفهمیدم چطوری بچه ها رو سپردم دست ژاله و آذین و اوردم اینجا.
- الان کجاس؟
_ بخش مراقبت های ویژه ماتم برد. مگر حالش چقدر بد بوده که بچه را برده بودند به بخش مرقبت های ویژه.مژده هق، هق زنان دستش را دور بدنم حلقه کرد و من را در آغوش گرفت ولی من چنان گیج و منگ بودم که حتی قدرت تکان دادن دستم را هم نداشتم.نیم ساعتی جلوی بخش مراقبت های ویژه منتظر ماندیم تا بلاخره دکتر بیرون آمد. من و مژده به سمت دکتر که مردی حدوداً چهل ساله و با قیافه ای جدی بود، دویدیم. از شدت استرس زبانم بند آمده بود. مژده به جای من پرسید:
- آقای دکتر حالش چطوره؟
- شما مادرش هستید؟به سختی دهانم را باز کردم.
- من من مادرشم.دکتر به سمتم چرخید.
- هیچ وقت متوجه نشدید دخترتون بد نفس می کشه و یا خیلی بی حاله.یاد آن زمانی که به خاطر جدایی از آرش توی خانه جنگ و دعوا بود، افتادم.
- چرا، یه چند باری شده بود که کشدار و نامنظم نفس می کشد. قلبش هم خیلی تند،تند می زد. ولی این مال چند ماه پیش بود. تو این چند ماه اخیر مشکلی نداشت.دکتر دوباره پرسید.
- بی حالی چی؟ هیچ وقت بی حال شده بود؟مژده به جای من جواب داد:
- کلاً نسبت به بچه های هم سن و سالش کم تحرک تر و ساکت تره. خیلی وقتا فقط یک گوشه دراز میکشه و به بچه های دیگه نگاه میکنه. کمتر تو بازیا شرکت می کنه
- اون وقت شما به فکرتون نرسید یه مشکلی هست.با صدایی که از شدت ضعف به سختی شنیده می شد، گفتم:
- فکر می کردم خسته اس.دکتر سرزنشم کرد.
- بچه ای که خسته باشه می خوابه. بچه ای که یه گوشه بی حال می افته، مریضه.بلاخره مژده پرسید:
- مشکلش چیه آقای دکتر؟دکتر به من نگاه کرد. لحنش این بار پُر از تاسف بود.
- دختر شما دچار نوعی نارسایی قلبی هست. در واقع انگار یکی من را بلند کرد و توی چاهی عمیقی انداخت. چاهی تاریک که ته نداشت. صداها گنگ و نامفهوم شد و همه چیز شروع به چرخیدن کرد.چشم که باز کردم روی تخت خوابیده بودم. مژده بالای سرم ایستاده بود و با نگرانی نگاهم می کرد.
- چی شدی دختر. چرا اینطوری خودت و باختی؟بغض کردم.
- بچه ام مژده، بچه ام داره می میره.
- چرت نگو. حال آذین خوبه. دکتر گفت خطر رفع شده. گفت خوشبختانه مشکلش خیلی جدی نیست و با دارو و مراقبت قابل کنترله.بغضم ترکید.
- دخترم مریضه. ناراحتی قلبی داره. می فهمی مژده، ناراحتی قلبی.حتماً تقصیر منه. من باعث شدم این بلا سرش بیاد. من نتونستم درست ازش مراقبت کنم. من مادر خوبی براش نبودم.گریه ام شدت گرفت.مژده به سمتم خم شد و سعی کرد آرامم کند.
- سحر جان این طور نیست. مشکل آذین مادرزادیه. از وقتی که بدنیا اومده این مشکل و داشته فقط تا الان بروز نکرده بوده. ربطی هم به مراقبت کردن و نکردن تو نداره.ولی من آنقدر ناراحت بودم که نمی توانستم دست از سرزنش کردن خودم بردارم.
- تقصیر منه مژده. من باید زودتر می فهمیدم. اگه طوریش بشه چی؟ اگه اتفاقی براش بیفته من چیکار باید بکنم؟ ای خدااا من چرا اینقدر بدبختم. من چرا اینقدر بیچاره ام. چرا همه بدبختیای عالم باید سرم من بیاد.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
انگار خدا همهی دلخوشی رو
توی این آیه جا داده:
‹‹ و اللهُ یَعلَمُ ما فی قُلوبِکُم ››
حواسم هست توی دلت چی میگذره...
شبتون بخیر 💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
در این صبح زیبا بهترینها و خیرترینها را
از خدای عزیز و مهربان برایت خواستارم
امروزت پراز نعمـت پراز خبرهای خوب
پراز اتفاقات قشنگ , پراز موفقیت
و پراز خیر و برکت باشه
سلام صبحت بخیر
نگاه خدا بدرقه لحظههایت
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
8.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عشق من سامراته
قبله من خاک پاته
بهشت رویایی من صحن و سراته
قربون اسم زیبات
من هستم از گدا هات
روزیمه توی دستات
یا مولا لک لبیک ...
🏴#شهادت_امام_حسن_عسکری◼️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f