فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#کوکوی_مرغ
مواد لازم:
✅ سینه مرغ
✅ سیب زمینی
✅ پیازچه
✅ جعفری
✅ پیاز
✅ سیر
✅ پودر سوخاری
✅ تخم مرغ
✅ ادویه نمک،فلفل سیاه،زردچوبه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
960_54337346783467.mp3
12.32M
🎶 نام آهنگ: عقیق
🗣 نام خواننده: گلپا
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلام دوستان عزیزم
پارت صبح تکراری بوده عذر میخوام انشالله عصر درستش رو میذارم شرمنده نمیتونم تک تک پیوی هارو پاسخگو باشم❤️
پوستر قدیمی با موضوع حفظ و نگهداری اسکناس
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_دویستوهشت حدس این که ماهان برای چه به اینجا آمده بود کار زیاد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_دویستونه
قبل از این که قدم اول را بردارم شروع به حرف زدن کرد.
-من عاشق مادرت بودم. وقتی برای اولین بار دیدمش دنیا برام وایساد. همه چی محو شد و فقط اون باقی موند. مادرت زیبا بود. صورت سفیدش توی قاب مشکی چادرش مثل قرص ماه می درخشید. وقتی می خندید دنیام روشن می شد. وقتی اخم می کرد قلبم از جا کنده می شد. خودم هم باورم نمی شد تو سن سی و پنج سالگی دلم اینجوری برای یه دختر بره. اونم منی که هیچ کدوم از اون همه دختر ریز و درشتی که مادرم برام نشون می کرد اصلا به چشمم نمی اومد.لبخند تلخی زد و ادامه داد:
-مادرم موافق ازدواجمون نبود. از نظر مادرم رویا هیچ چیز مثبتی نداشت. نه خوشگل بود. نه خونواده سطح بالای داشت. نه مال و منال آنچنانی. از همه بدتر گستاخ و سرکش هم بود. ولی من دلم پیش رویا گیر کرده بود. پدرم پشتم وایساد و گفت اگه می خوایش برو جلو. رویا فقط یه شرط داشت اونم این که اجازه بدم بعد از ازدواج برای خودش مغازه بزنه و کار کنه. چشم بسته قبول کردم. مگه می شد قبول نکنم. به توصیه پدرم تو همین شهر خونه گرفتم تا از مادرم دور باشم. می دونستم مادرم آدمی نیست که بتونه بدون دخالت تو زندگی بچه هاش دووم بیاره. سه ماه از ازدواجمون نگذشته بود که رویا حامله شد. وقتی خبر حاملگی رویا رو شنیدم حس می کردم رو ابرا زندگی می کنم. داشتم از زنی که عاشقش بودم بچه دار می شدم.
-تو که بدنیا اومدی زندگیمون شیرین تر شد. رویا با این که اوایل زیاد دلش با من نبود ولی بعد از بدنیا اومدن تو به زندگی دلگرم شد. مادرم به خاطر این که بچه اول رویا پسر نبود مدام بهش متلک می انداخت و ناراحتش می کرد. ولی من سعی می کردم رویا رو آروم کنم همیشه بهش می گفتم ما که دوریم حالا اگه مادرمم یه حرفی زد اهمیت نده و جوابش و نده ولی این دوری زیاد دووم نیورد. پنج ماهت بود که پدرم یه شب تو خواب سکته کرد و مرد. چهلم پدرم تموم شده، نشده مادرم دست ثریا رو گرفت و از مشهد اومد اینجا که دوتا زن نمی تونن تنهایی تو شهری به اون بزرگی زندگی کنن و باید حتما یه مرد بالای سرشون باشه. اولش اسرار داشت کنار هم و تو یه خونه زندگی کنیم ولی رویا زیر بار نرفت و در آخر من با ارث و میراثی که بهم رسیده بود یه خونه دو طبقه گرفتم و یه طبقه دادم دست مادرم و ثریا و یه طبقه هم خودمون نشستیم ولی این جدایی هم کمک چندانی نکرد. بحث ها و بگو مگوهای رویا و مادرم تمومی نداشت. روزی نبود که سرچیزای بیخود با هم حرفشون نشه. از حقم نگذرم بیشترش هم زیر سر مادرم بود. یه کم که بزرگتر شدی رویا ازم خواست اون مغازه ای رو که قولش رو داده بودم براش باز کنم. منم قبول کردم. فکر می کردم همین که چند ساعتی از هم دور باشن برای هر دوتاشون خوبه.سرش رو با تاسف تکان داد و گفت:
-ولی مادرم دست بردار نبود. نمی تونست بپذیره عروسش بیرون خونه کار کنه. روزی نبود که تو گوش من نخونه، "به زنی که بیرون خونه کار می کنه نمی شه اطمینان کرد." "غیرت نداری که زنت و ول کردی بین اون همه مرد." " منتظر باش تا تشت رسوایی زنت از روی بوم بیفته" و هزار تا حرف ریز و درشت دیگه، اونقدر گفت و گفت و گفت که منم دلچرکین شدم ولی باز هم اونقدر رویا رو دوست داشتم که نتوستم ازش بخوام کارش و ول کنه. تا اون روز که بعد از سه روز دوری برگشتم خونه و فهمیدم زنم شبونه از خونه رفته بیرون و دیگه برنگشته.پوزخندی زدم و با طعنه گفتم:
-زنت از خونه نزده بود بیرون، بیرونش کرده بودن.سرش رو پایین انداخت و گفت:
-من تا همین چند وقت پیش نمی دونستم که مادرم رویا رو از خونه بیرون کرده. اون شب مادرم گفت که رویا خودش رفته.
-ثریا چی؟ ثریا هم بهت نگفت که اون شب مادرت چه بلای سر مادرم اورده.
-ثریا همیشه مثل سگ از مادرم می ترسید. سر تکان دادم و با تمسخر گفتم:
-خب بعد؟
-وقتی فهمیدم رویا بهم خیانت کرده دنیا رو سرم خراب شد.با خشم فریاد زدم:
-مامان من بهت خیانت نکرده بود.
-این و الان می دونم ولی اون موقع همه چیز برعلیه مادرت بود. شبونه رفتنش. گم شدنش. حرفای مغازه دارها. شایعاتی که پشتش در اومده بود.ناپدید شدن پسری که دیده بودن رفته توی مغازه اش، گم شدن طلاهای خودش و مادرم.با تعجب پرسیدم:
-طلا؟ چه طلایی؟پدرم آهی کشید و گفت:
-یه روز بعد از این که فهمیدیم رویا نه خونه پدرش رفته و نه خونه هیچ کدوم از دوست و آشناهاش مادرم با حال پریشون و گریه کنان اومد پیشم و گفت طلاهاش نیست. گفت هر چی پول و طلا تو خونه بوده گم شده. اون موقع بود که منم رفتم سراغ طلاهای رویا و دیدم اونام سرجاش نیست.
-شماها هم فکر کردید که همه شون رو مامان من دزدیده؟
-دلیلی نداشت این فکر رو نکنم.اگه مادرت واقعاً می خواست با یه پسر آس و پاس فرار کنه منطقی بود هر چی پول و طلاتو خونه بوده رو برداره و با خودش ببره.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_دویستوده
هر چند الان می دونم مادرم اون کار رو کرده بود تا همه راه های برگشت رویا رو ببنده.سرم را با تاسف تکان دادم. یک آدم تا چه اندازه می توانست پست باشد که اینطور با آبروی یک زن بازی کند.خودش مادرم را از خانه بیرون کرده بود و بعد دروغ پشت دروغ به مادرم بسته بود فقط و فقط به این خاطر که از مادرم خوشش نمی آمد. شاید اگر این دروغ ها را نمی گفت پدر، دایی و پدربزرگم به فکر پیدا کردن مادرم می افتادند و لااقل جنازه اش را همان بیست و هشت سال پیش پیدا می کردند و آن همه بلا هم بر سر من نمی آمد.پدرم به سختی نفسش را بیرون داد و گفت:
-روزای خیلی بدی بود. فکر خیانت مادرت من و نابود کرد. من عاشقش بودم. من براش همه کار کرده بودم. نمی تونستم بفهمم چرا باید بهم خیانت کنه و با یه پسر لات و بی سروپا فرار کنه؟ با سماجت دوباره تکرار کردم:
-مادر من خیانت نکرده بود.پدرم با لحنی که بی شباهت به گریه نبود، گفت:
-من که این و نمی دونستم.
-اگه واقعاً عاشقش بودی می دونستی.اگه واقعاً عاشقش بودی اونقدر تو وجودش حس اطمینان و امنیت می کاشتی که وقتی اون کثافت آشغال مزاحمش شده بود، بدون ترس از متهم شدن، همه چیز و بهت می گفت ولی نگفت. می دونی چرا؟ چون می دونست تو اونقدر تحت تاثیر مادرت هستی که با شنیدن این موضوع همه چیز و میندازی گردن خودش و بعد هم دیگه نمی ذاری بره سرکار. اون وقت مجبور می شد تا آخر عمر توی خونه بشینه و به سرکوفت های مادرت گوش بده و با انگ یه روسوایی زندگی کنه. نه، تو عاشقش نبودی وگرنه بهش اطمینان می کردی و وقتی همه دنیا پشت سرش حرف می زدن جلوی همه می ایستادی و می گفتی زن من از همه پاک تره.لحظه ای سکوت کرد و بعد با صدای آرامی گفت:
- ولی من واقعا دوستش داشتم. اونقدر دوستش داشتم که بعد از رفتنش دیگه اون آدم سابق نشدم. شدم یه روانی شکاک و بددل، تو نمی دونی خیانت چه بلای سر آدما میاره.دیدن و حرف زدن با پدرم نه تنها حال دلم را خوب نکرد بلکه روانم را بیشتر از قبل به هم ریخت. با عصبانیت از پله ها پایین رفتم تا هر چه زودتر خودم را به خانه مژده برسانم و برنامه ای برای برگشتنم به بابل بریزم. دیگر دوست نداشتم حتی برای ثانیه ای در این شهر بمانم. همین که وارد سالن پذیرش بیمارستان شدم با صدای ماهان به خودم آمدم.
-سحر؟ سحر؟به سمت ماهان برگشتم. با چند قدم بلند خودش را به من رساند و پرسید:
-کجا داری می ری؟
-به تو ربطی نداره.نگران جلویم را گرفت و گفت:
-چی شده سحر؟ چرا اینقدر رنگت پریده؟ با بابا حرفت شد؟
-چیزیم نیست.دستم را گرفت و گفت:
- بیا بریم یه ذره پیش بچه ها بشین.
-ولم کن حالم خوب نیست می خوام برم.دستم را کشید و با اصرار گفت:
-باشه یه دقیقه بیا بشین بعد هر جا خواستی بری، خودم می رسونمت.دیگر مقاومت نکردم. یعنی توانی برای مقاومت نداشتم. ماهان من را به سمت صندلی های گوشه سالن که مهدیس و ماهور و سیمین خانم روی آن ها نشسته بودند، برد. هر سه با دیدن من از جایشان بلند شدند. نفسم را بیرون دادم و دستم را از دست ماهان بیرون کشیدم. دوست نداشتم در جمعشان باشم. حس می کردم برای گول زدنم اینجا هستند تا پدرشان را ببخشم.ولی قبل از این که بتوانم عقبگرد کنم دوباره مهدیس به سمتم هجوم آورد و با خوشحالی گفت:
-وای همش می ترسیدم یواشکی بری و ما دیگه نتونیم پیدات کنیم برای همین ماهان و مجبور کردم بره جلو پله ها کشیک بده.با بی حوصلگی گفتم:
-اگه من و اوردید اینجا تا مجبورم کنید پدرتون و ببخشم باید بگم من اون مرد و هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت نمی بخشم. این بار ماهور بود که به حرف در آمد:
-هیچ کس نمی خواد تو رو مجبور کنه که بابا رو ببخشی. کاری که بابا در حق تو کرد قابل بخشش نیست. منم جای تو بودم هیچ وقت نمی بخشیدمش. هر چند خود من هم به خاطر بلاهایی که تو جوونیش سر من و مامان اورد نبخشیدمش.پوزخندی زدم و گفتم:
-بلا؟ ظاهراً که پدر خیلی خوب و مهربونی براتون بوده.
-تو بابای ما رو نمیشناسی. وقتی جوونتر بود یه آدم شکاک و بددل بود. که اجازه نمی داد پامون و از خونه بذاریم بیرون. کافی بود با یکی حرف می زدیم یا بدون اجازه اش از خونه بیرون می رفتیم تا خونه رو روی سرمون خراب کنه. اونقدر دعوا می کرد. کتکمون می زد و فحش می داد که دیگه نه جونی تو بدن خودش می موند نه ما. ما بدون اجازه خودش و مادرش حتی نمی تونستیم یه لیوان آب بخوریم. به وضعیت الانمون نگاه نکن. حالا وضع ماهان چون پسر بود بهتر بود.مهدیسم وقتی به سن بلوغ رسید که بابام یه ذره اخلاقش بهتر شده بود ولی من یادم نمی ره که چقدر من و مامانم و اذیت کرد و من بابت کارهای که اون سال ها باهامون کرد نمی تونم ببخشمش.سیمین خانم گفت:
-نباید اینجوری در مورد بابات حرف بزنی.
-چرا؟ چون بابامه.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ماکارونی دهه شصتی با ته دیگ سیب زمینی باهمون طعم قدیمی و نوستالژیک
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
می گویند، جمعی در مجلسی دور هم نشسته بودند و با هم حرف می زدند. یکی شروع کرد به تعریف ماجرایی و گفت: «روزی دو آدم ساده لوح به هم رسیدند.»
اولی به دومی گفت: «اگر بگویی در این سبد چیست، یک تخم مرغ و اگر گفتنی چندتاست، هر هشت تای آن را به تو می دهم.»
دومی کمی فکر کرد و گفت: «سؤال سختی است، کمی راهنمایی کن!»
اولی گفت: «چیزی سفید است که وسطش زرد است!»
دومی با خوشحالی گفت: «فهمیدم ترب است. وسط آن را هم خالی کرده ای و زردک در آن گذاشته ای!»
وقتی گوینده ماجرا را تمام کرد، همه ی حاضران در مجلس خندیدند وقتی همه ساکت شدند، یکی از میان جمع گفت:«آخرش معلوم شد، توی سبد او چه بود؟!»
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_دویستوده هر چند الان می دونم مادرم اون کار رو کرده بود تا هم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_دویستویازده
ببین مامان من بابا رو دوست دارم تو همه این سال ها هم احترامش و نگه داشتم خیلی هم خوشحالم که رفتارش خوب شده و فهمیده راهی که می رفته اشتباه بوده ولی این باعث نمی شه گذشته رو از یاد ببرم. بعضی چیزا چنان روح و روان آدم و از بین می بره که هیچ جوره قابل درست شدن نیست.-خوب این همون اتفاقی که برای بابات افتاده فکر خیانتی که دیده بود از اون یه آدم مریض ساخته بود که کنترلی روی رفتارش نداشت.
_ اگه بخ ایم اینجوری حساب کنیم هیچ آدمی گناهکار نیست. نه مادر من هر آدمی مسئول رفتاری که انجام می ده.مهدیس میان حرف ماهور پرید و گفت:
-ولی بیشترش زیر سر مامان بزرگ بود. اون بود که همش بابا رو پر می کرد و مینداخت به جون هممون وقت مرد من یکی که خیلی خوشحال شدم از بس که آدم بدی بود. سیمین خانم به مهدیس توپید:
-پشت سر مرده حرف نزن اون بنده خدا الان دستش از دنیا کوتاه
-وا فکر می کنی اگه الان دستش به دنیا می رسید چیکار می کرد. یه فتنه جدید درست می کرد و بابا رو به جون همه مینداخت و می شست با لذت نگاه می کرد. کم به خاطر فتنه هاش کتک خوردم که حالا باید غصه دست کوتاهش و بخورم. به جهنم که دستش کوتاه کاشکی زودتر کوتاه می شد.پوزخندی زدم و به آرش فکر کردم. هیچ کس مثل من طعم تلخ خیانت رو نمی شناخت. نفسی گرفتم و گفتم:
-باشه قبول. تو فکر می کردی مادرم بهت خیانت کرده و اونقدر از دستش دلشکسته بودی که بی خیالش شدی و نخواستی پیگرش بشی ولی چرا من و ول کردی؟ من این وسط چه گناهی داشتم؟
-تو خیلی شبیه مادرت بودی؟با حیرت فریاد زدم:
-چی؟پدرم با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت:
-می دونم حرفم به نظرت مسخره میاد ولی من بعد از رفتن مادرت تبدیل شده بودم به یه آدم دیوونه که کارش دعوا کردن با این و اون بود. یه روز با داییت دعوا می کردم یه روز با پدر بزرگت. یه روز می رفتم سر وقت پدر و مادر حمید یه روز یقه حاج محمود و می گرفتم. روزی نبود که با یکی دست به یقه نشم. از نونوا و بقال و قصاب بگیر تا راننده تاکسی و همسایه و بنده خدایی که تنها گناهش رد شدن از جلوی در خونه ام بود. توی خونه هم وضعم بهتر نبود یا حرصم و سر وسایل خونه خالی می کردم یا یه گوشه می شستم و فرت و فرت سیگار می کشیدم. نه سرکار می رفتم و نه با کسی حرف می زدم. یه روز که از شدت ناراحتی در حال انفجار بودم بلند شدم و همه وسایل رویا رو ریختم وسط حیاط و آتیش زدم. فکر می کردم با این کار می تونم یه کم، فقط یه کم آروم بشم. ولی همون موقع چشمم به تو افتاد که با وحشت به آتیش وسط حیاط نگاه می کردی. دیدنت دیوونه ترم کرد. یه زمانی از این که شبیه رویا بودی قند تو دلم آب می شد ولی اون موقع شباهتت به رویا مثل یه چاقو تو قلبم فرو رفت و من و به مرز جنون کشوند. برای همین هر چی داشتی و نداشتی ریختم تو یه ساکت و با وجود خواهش و التماسای ثریا بردمت گذاشتمت دم خونه ی عزیزت تا دیگه هیچ وقت نبینمت. تو اون لحظه فقط می خواستم هر چیزی رو که به رویا مربوط بود و از زندگیم حذف کنم. سرم را کج کردم و با تمسخر گفتم:
-چه خوب. چه دلیل قانع کننده ای. چون شبیه مادرم بودم باید حذف می شدم. مثل لباساش. مثل عکساش. واقعاً من چه معنی برات داشتم. هیچ وقت به من به چشم بچه ات نگاه کرده بودی. به چشم دخترت. به چشم دختری که از گوشت و خون خودته یا فقط من برات دختر رویا بودم. وقتی رویا رو دوست داشتی من رو هم دوست داشتی وقتی از رویا متنفر شدی از منم متنفر شدی. به سینه ام کوبیدم و با خشم ادامه دادم:
-ولی جناب صداقت. من یه آدم بودم. می فهمی یه آدم. یه آدم که به محبت نیاز داشت. من یه عکس یادگاری نبودم که از حرصت پاره اش کنی و بریزی دور. تو بدون توجه به این که چه بلای سرم میاد من و انداختی بین آدم هایی که مثل تو به خاطر کار نکرده مادرم ازش متنفر بودن و حتی ذره ای برات اهمیت نداشت که چه بلای سرم میاد. حالا بعد از بیست و هشت سال برگشتی و ازم می خوای ببخشمت. چرا باید ببخشمت؟ تو زندگیمو نابود کردی و خودت رفتی دنبال زندگیت. زن گرفتی و بچه دار شدی و من رو برای همیشه فراموش کردی. تو هم یکی هستی مثل آرش. حیف اسم پدر که روی آدمایی مثل تو و آرش بذارن. شماها لایق این اسم نیستید.
-من فکر می کردم اونجا جات خوبه. فکر می کردم ازت خوب مواظبت می کنن. بعد از ازدواجم یکی، دو بار خواستم بیام دنبالت ولی مادرم نذاشت گفت برات بهتره که پیش مادر بزرگت باشی تا زن بابات منم فکر کردم حق با مادرمه. با حرص از جایم بلند شدم. این آدم اصلاً لایق جواب دادن نبود، او هنوز هم نمی فهمید به عنوان پدر وظایفی در قبال من داشته. خیره در چشمانش گفتم:
-وقتی داشتم می اومدم توی این اتاق قصد داشتم از بلاهای که به سرم اومده بود برات بگم.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁در این شب زیبای پاییزی
💫از خدای مهربان
🍂براتون
💫یک حس قشنگ
🍁یک شـادی بی دلیل
💫یک نفس عطر خـدا
🍂یک دنیـا آرزوهای خوب
💫و آرامش خواستـارم
🍂شبتون بخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
وقتی همه چیز روبراه است که
امیدواری معنا ندارد
امید زمانی ارزشمند است که
همه چیز در بدترین شرایط است
پس هیچ وقت نا امید نشو ،
به ویژه در اوج تاریکی و تنهایی و تلخی...
سلام دوستان گلم صبحتون بخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موقع مشق نوشتن چه تنقلاتی میخوردید؟
عاشق نارنگی بودین؟یا نخود کشمش
یادش بخیر...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آدینه بخیر... - @mer30tv.mp3
5.61M
صبح 4 آبان
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_دویستویازده ببین مامان من بابا رو دوست دارم تو همه این سال ها
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_دویستودوازده
از بدبختیام، از توهین ها و تحقیرای که به خاطر بی مسئولیتی تو مجبور به تحملش بودم. .ولی الان وقتی نگاه می کنم می بینم تو حتی لایق شنیدن مصیبت های زندگی من هم نیستی. فقط این رو بدون قرار نیست وقتی فکر می کردی رویا بهت خیانت کرده من و از زندگیت حذف کنی و الان که فهمیدی زنت بیگناه بوده دوباره به سراغم بیای و من هم انگار که هیچ اتفاقی نیفته نقش دخترت و بازی کنم.پدرم سرش را پایین انداخت تا قطره اشکی که از گوشه چشمش سرازیر شده بود را پنهان کند ولی من بی اهمیت به حال و روزش و زیر نگاه متعجب پسر جوان که حالا دوستانش رفته بودند، از اتاق بیرون رفتم.با تعجب نگاهم را از این به آن یکی می چرخاندم و به بحثی که چیز زیادی از آن نمی فهمیدم گوش می دادم. یعنی واقعا پدرم اینطور آدمی بود. یک آدم شکاک و بددل که به دستور مادرش خون زن و بچه اش رو توی شیشه می کرده. یعنی این اثرات مرگ مادرم بوده یا همیشه اینطور بوده. نه اگر از اول اینقدر بد دل بود هیچ وقت نمی گذاشت مادرم بیرون از خانه کار کند. یعنی چون پدرم فکر می کرده مادرم به او خیانت کرده اینقدر بددل و شکاک شده بوده؟ یک اشتباه مگر چقدر می توانست خسارت به بار بیاورد. یاد حرف عزیز افتادم که همیشه می گفت دایی ات اینقدر بد خلق نبود از وقتی مادرت اون کار رو کرد دایی ات شد این آدمی که الان هست. واقعاً حمید زندگی چند نفر را خراب کرده بود. مادرم، من، عزیز، آقاجان، دایی، پدرم، پدر و مادر خودش و حتی زن و بچه پدرم همه این آدم ها فقط به خاطر یک کینه و حسادت احمقانه آسیب دیده بودند. برای یک لحظه سرم گیج رفت. سیمین خانم که رو به روی من ایستاده بود. به سرعت دستم را گرفت و کمکم کرد تا روی صندلی بنشینم ولی دستش را از روی مچ دستم جدا نکرد. بقیه هم که کمی ترسیده بودند دورم جمع شدند. سیمین خانم از ماهان خواست تا برایم آب میوه بخرد و از دخترها خواست تا دورم را کمی خالی کنند.زیر لب از سیمین خانم تشکر کردم. لبخندی زد و پرسید:
-چند وقتته؟با تعجب نگاهش کردم. اشاره¬ای به شکمم کرد و پرسید:
-منظورم اینه چند ماهته؟نگاهم با حیرت به سمت شکمم کشیده شد و ضربان قلبم بالا رفت. چرا خودم متوجه نشده بودم. خستگی، ضعف، خوابالودگی، از همه مهمتر من دوماه بود که پرید نشده بودم. وای من حامله بودم. ولی نه، امکان نداشت. وقتی دوباره به صورت سیمین خانم نگاه کردم لبخندش عمق بیشتری گرفت و گفت:
-نمی دونستی حامله ای؟ نه؟
-من... یعنی.... آخه....به وسعت صورتش خندید و گفت:
-مبارکت باشه.مهدیس که کمی دورتر ایستاده بود. جلو آمد و تند، تندگفت:
-چی شده؟ چی شده؟سیمین خانم پاکت آب میوه را از دست ماهان گرفت و در حالی که نی را داخل پاکت فرو می کرد، گفت:
-خواهرتون حاملس. صدای جیغ مهدیس را ماهور با دستی که جلوی دهانش گذاشت کنترل کرد و بعد از تشر زدن به مهدیس برای صدای بلندش رو به من گفت:
-تبریک می گم.
-هنوز که چیزی معلوم نیست.موقع گفتن این حرف چنان حالت بامزه ای به خودش گرفته بود که نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. با خندیدن من بقیه هم زیر خنده زدند. مهدیس دوباره دستش را دور گردنم حلقه کرد و من را برای هزارمین بار بوسید. وقتی بلاخره توانستم خودم را از دست مهدیس نجات دهم، چشمم به بهزاد افتاد که کمی دورتر ایستاده بود و با ابرویی بالا رفته نگاهم می کرد. از دیدن بهزاد چنان هیجان زده شدم که بی توجه به سرگیجه ای که هنوز خوب نشده بود از جایم بلند شدم و به سمتش دویدم. بهزاد برای لحظه کوتاهی من را در آغوش گرفت و بوسه سریعی روی سرم زد و بعد با اشاره سر به بقیه سلام داد.با محبت نگاهش کردم و پرسیدم:
-اینجا چیکار می کنی؟
-اومدم دنبال زنم، ببرمش خونه. مشکلیه؟
- چه مشکلی؟ فقط لازم نبود این همه راه و بیای، خودم می اودم.
-دیگه بیشتر از این نمی تونستم دوریت و تحمل کنم. اگه امشب نمی دیدمت دق می کردم.با خنده گفتم:
-حالا از کجا می دونستی من اینجام؟
-من همیشه می دونم عشقم کجاست.می دانستم از مژده آمارم را گرفته. سرم را به بازویش چسباندم و با خوشی چشم بستم. دیدنش مثل یک داروی جادویی تمام غم و اندوه این چند روز را دود کرد و به هوا برد. دوباره سرم را بوسید و آرام پرسید:
-همه چیز خوبه؟ نگاهم را به سمت خواهر و برادرهایم چرخاندم و گفتم:
-فکر کنم خوبه.
-پس بریم با خونواده ات خداحافظی کن که زودتر راه بیفتیم .اخمی کردم و گفتم:
-خونواده ام، از کجا می دونی اونا خونواده ام هستن
-ماهان و که می شناسم. اون دختر کوچیکم که داد می زنه یه نسبتی با آذین و بابات داره.با خنده دوباره به سمت آن چهار نفری که مشتاقانه به من و بهزاد نگاه می کردند برگشتم.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_آخر
یعنی می توانستم آن ها را خانواده خودم بدانم؟ هنوز برای تصمیم گیری زود بود ولی مطمئن بودم که هیچ وقت گناه پدرم را به پای آن ها نمی نویسم.نفسی عمیقی کشیدم و به همراه بهزاد به سمتشان راه افتادم. ده دقیقه بعد وقتی مراسم معارفه تمام شد و ما قصد رفتن کردیم. سیمین خانم رو به بهزاد کرد و گفت:
-مواظب خانمت باش بار شیشه داره.بهزاد که از تعجب خشکش زده بود به سمتم برگشت و با چشمانی که از تعجب گشاد شده بود نگاهم کرد. دستش را گرفتم و بدون توجه به حال و روزش او را به سمت خروجی بیمارستان کشیدم. بهزاد که هنوز گیج بود من را نگه داشت و گفت:
-این چی می گفت. یعنی چی بار شیشه داری؟ سحر تو حامله ای؟با خنده گفتم:
-هنوز که چیزی معلوم نیست فقط یه حدسه. بهزاد دستپاچه گفت:
-باید بریم دکتر. باید بریم آزمایش بدی.سرم را خم کردم و همانطور که با عشق نگاهش می کردم گفتم:
-وقت برای دکتر رفتن و آزمایش دادن زیاده. الان تنها چیزی که می خوام این که برم خونه. نگاه بهزاد با مهربانی روی صورتم چرخید و زیر لب زمزمه کرد:
-پس بیا بریم خونه.
*پایان*
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#سوپ_کدو_حلوایی
مواد لازم :
✅ کدو حلوایی
✅ پیاز
✅ سیر
✅ نمک و ادویه
✅ شیر
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
511_54371384158405.mp3
5.06M
🎶 نام آهنگ: آغوش
🗣 نام خواننده: شادمهر
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
.
📷 بازگشایی مدارس در اوایل دهه هفتاد
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_اول
با صدای فریادهای آقاجونم از خواب پریدم ؛اولش نمی دونستم کیه و چه اتفاقی افتاده ؛ یکم توی رختخواب نشستم و گوش دادم ؛ آقاجونم بود که یک طوری مثل ناله داد می زد ؛ وای ؛ خدایا ؛ پدر سوخته ی بیشرف ؛می کشمت ؛ وای ، کجایی پدر نامرد ؟تنها فکری که کردم این بود که دزد اومده باشه خب اون موقع شب که هنوز هوا روشن نشده بود چیز دیگه ای به فکرم نمی رسید ؛ هراسون خودمو رسوندم به سرسرا و دیدم آقاجونم دیوانه وار توی خونه دنبال کسی می گرده و پرسیدم ؛ چی شده ؛ دزد اومده ؟ می خواین رجب رو صدا کنم ؟
آقاجونم با چشمانی خشمگین و غضبناک که حلقه ای از اشک توش جمع شده بود و به من نگاه کرد ؛ نگاهی که نفهمیدم وحشت و ترس بود یا نفرت و بیچارگی ؛ و بیحرکت ایستاد ؛ دوباره پرسیدم آقاجون حرف بزنین چی شده ؟ دستشو گذاشت روی سینه اش و زانوزد روی زمین ؛و با حالی نزار گفت : طوبی رو پیدا کن بدش دست من ؛بیارش اینجا و دیگه نتونست حرف بزنه و سرش خم شد فورا گرفتمشو و گفتم :آقاجون ؟ خوبین ؟ فداتون بشم چی شدین ؛ نکنه خواب بد دیدین ؟مامانم رو چیکار دارین.حرف بزنین دارم سکته می کنم ؛ احساس کردم نفسش به شماره افتاده و یک مرتبه مرد به اون هیکل مثل عمارتی بلند که از پایه ویران میشه وارفت و نقش زمین شد ؛ فورا سرشو بلند کردم و گرفتم توی بغلم و فریاد زدم ؛ یا امام رضا کمک کن.آقاجون ؟ آقاجونم ؟ تو رو خدا بگین چی شده ؟و فریاد زدم مامان ؟ مامان ؟خانجون ؟ سعادت خانم ؟ یکی به دادم برسه ؛ در همین موقع سعادت خانم هراسون در حالیکه سعی می کرد چادرشو روی سرش مرتب کنه اومدو زد توی صورتشو گفت : وای خاک عالم به سرم؛ آقا چی شده ؟
گفتم : نمی دونم برو یک آب قند درست کن ؛ فکر می کنم دزد دیده مراقب باش میری مطبخ ؛یک چماق با خودت بردار ؛
خانجون هم خواب آلود و وحشت زده از راه رسید و خودشو رسوند به آقاجونم و مرتب می پرسید؛ دزد رو خودت دیدی ؟ فرار کرد ؟ پریماه برو نمک بیار حکما ترسیده ؛ از کی اینطوری شده ؟ چرا منو بیدار نکردی ؟وای خاک عالم به سرم شد یکی بره دنبال حکیم ؛ سعادت زود باشین برو رجب رو بفرست بره حکیم رو بیاره بچه ام داره از دست میره هر دو اونقدر گیج و سر گم بودیم که دور خودمون می چرخیدیم و نمی دونستیم باید چیکار کنیم ؛ ولی وقتی دیدم که آقام حالش خیلی بده سرشو گذاشتم روی زمین و دنبال سعادت خانم رفتم داشت آب قند درست می کرد گفتم: من خودم درست می کنم تو برو رجب رو صدا کن ؛
با گریه گفت : رفتم توی اتاقش نبود ؛
گفتم : مرتیکه این وقت شب کجا رفته ؟نکنه پی دزد افتاده ؟ پس معطل نکن برو خان عمو رو صدا کن یا خودش یا یحیی برن حکیم رو بیارن ؛بگو همین الان باید بیاد بالای سر آقاجونم ؛ زود باش ؛ بدو ؛ سعادت خانم عجله کن آقاجونم حالش خوب نیست ؛ خونه ی خان عمو دیوار به دیوار ما بود و ده دقیقه ای بود که رفته بود دنبال حکیم و خانجون مرتب دستمال رو می کشید روی سر و صورت آقاجونم و قربون صدقه اش میرفت که از سر تا پاش خیس عرق بود ، دستشو گذاشته بود روی قفسه ی سینه اش و نمی تونست نفس بکشه ؛ یک مرتبه متوجه شدم که با اون همه سر و صدا از مامان خبری نیست ؛با سرعت رفتم به اتاقش ولی کسی نبود ؛به اتاق پسرا سر زدم شاید اونجا باشه. من دوتا برادر کوچک داشتم یکی چهار ساله و یکی شش سال هر دو خواب بودن و در رو بستم و با خودم گفتم یعنی چی؟ پس مامان کجاست ؟ نکنه دزد مامان رو برده و آقام نتونسته جلوشو بگیره ؟ ولی این حرف منطقی به نظر نمی رسید ؛
برگشتم کنار آقاجونم و ازش بپرسم می دونین مامان کجاست ؟ ولی حالش طوری نبود که حتی بشه ازش سئوال کرد و من همینطور اشک میریختم و بال ؛بال می زدم ؛خانجون مرتب می گفت : مادر برو ببین نیومدن ؟ بچه ام داره تلف میشه ؛ اینا کجا موندن ؟ مادرت کجاست ؟ ای خدا یکی به دادمون برسه ؛تا لب ایوون رفتم ؛کسی نبود با سرعت اتاق به اتاق خونه رو گشتم ولی مامان نبود خودمو رسوندم توی مطبخ و به اطراف نگاه کردم صداش زدم اما سعادت خانم رو دیدم که یک گوشه نشسته و دو تا دستشو گذاشته روی سرش و گریه می کنه ؛ با تندی گفتم : چیکار می کنی ؟ با حال بدی گفت :چیکار کنم کاری ازم بر نمیاد ؛ پرسیدم مامان رو ندیدی ؟ با افسوس گفت تف ؛ تف به این دنیا لعنت به من ؛ پدر سوخته ی غربیتی ؛بی شرف نمک نشناس. پرسیدم تو چی داری میگی ؟منظورت چیه ؟به کی داری فحش میدی ؟ پاشو کمک کن به جای این کارا و دیگه معطل نکردم آخه من به گریه های وقت و بی وقت سعادت خانم عادت داشتم ؛ اون حتی در مواقع خوشحالی هم گریه می کرد ؛ برگشتم و هراسون کنار آقاجونم نشستم وسعی کردم با قاشق یکم آب قند دهنش بزارم ولی سر برگردوند
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_دوم
همینطور که نفس نفس می زد به زحمت گفت : نمی خوام ؛ نمی خوام ؛ خانجون ؟ شما برو بیرون می خوام با پریماه حرف بزنم ؛ خانجون حیرت زده گفت : وا ؟ خاک عالم به سرم حالا من نامحرم شدم مادر ؟قربونت برم الان چه وقته ؟ حرفِ چی ؟ به منم بگو ببینم چی شده دارم دق می کنم ؛ آقاجون با همون حال بدش با تندی سرشو بلند کرد و گفت : نزارین حرفمو رو تکرار کنم خانجون برو دیر میشه ؛خانجون در حالیکه پیدا بود کنجکاو شده که بدونه در این وضعیت آقاجونم با من چیکار داره با گریه از اتاق رفت بیرون ؛ آقاجون با اشاره به من گفت بیا جلو ؛ جلوتر ؛ تا نزدیک دهنش رفتم چون اون می دونست که ممکنه خانجون پشت در گوش ایستاده باشه حتی در اتاق رو هم نبسته بود.حالا گوش من جلوی دهن آقام بود و اون به سختی نفس می کشید و نمی تونست حرف بزنه ؛ بالاخره آروم گفت : پریماه خوب گوش کن ببین چی میگم ؛اگر من طوریم شد ؛ حرفشو قطع کردم و گفتم وای تو رو خدا نگین آقاجون خدا اون روز رو نیاره من دور سرتون بگردم آخه این چه حرفیه ؟ می خواین منو دق بدین ؟ می دونین که نفس من به نفس شما بنده از این حرفا نزنین الان حکیم میاد و خوب میشین ؛
گفت : آروم باش ؛ اگر زنده موندم که خودم می دونم چیکار کنم ولی اگر نبودم دارم به تو وصیت می کنم ؛ تنها تو باید بدونی ؛ نمی خوام آبرو ریزی بشه که داغ ننگ به پیشونی تو خواهرت می خوره و پاک شدنی نیست ؛ آقاجون در حالیکه سعی داشت سرشو از روی بالش بلند کنه ادامه داد برو اون در رو ببند و تا کسی نیومده حرفم رو بزنم ؛و خیلی آروم و با احتیاط ادامه داد ؛ نمی تونم به خانجون اعتماد کنم می ترسم آبرو ریزی راه بندازه ؛ خوب گوش کن ؛اگر من طوریم شد طوبی رو از این خونه بیرون کن بفرستش لای دست باباش ؛ یک شاهی از مال و منال براش حرومه هیچی بهش نمیدین ؛گفتم : خدا منو مرگ بده ؛ مامانم چیکار کرده ؟ تو رو خدا بهم بگین ؛ من نمی تونم این کارو بکنم آخه برای چی ؟ چشمهای آقاجونم خیره به من مونده بود و دیگه حرف نمی زد ؛ گفتم : تو رو جون من بگین چی شده ؟ من چرا باید مامانم رو بیرون کنم ؟ دارین منو می ترسونین ؛ آقاجون بازم بهم نگاه کرد و یک قطره اشک از گوشه ی چشمش پایین اومد بدون اینکه حرکتی بکنه , صدای در سرسرا بلند شد و خان عمو و حکیم وارد شدن و پشت سرشم زن عمو و یحیی خودشون رو رسوندن بالای سر آقا جونم ؛
همزمان خانجون هم با چشمی گریون اومد توی اتاق و قبل از اینکه حکیم حرفی بزنه شروع به شیون کردن ؛ اون مادر بود و تجربه داشت و با یک نظر فهمیده بود که چه مصبیتی به سرمون اومده ؛ خان عمو خانجون رو آروم می کرد که صبر کن ببینیم حکیم چی میگه ؛ حالش خوب میشه ؛ حکیم یکم آقا جونم رو معاینه کرد به صدای قلبش گوش داد ولی من می دیدم که دیگه از اون نفس های بلند خبری نیست و آروم گرفته و ناباورانه عقب ؛عقب رفتم تا خوردم به دیوار ، صدای شیون خانجون و سعادت خانم و زن عمو گریه های خان عمو ؛ و دست حکیم که چشمهای خیره شده ی آقام رو بست گویای همه چیز بود ؛ در همون موقع مامان وارد اتاق شد و شروع کرد به زدن خودش و گریه های سوزناک کردن ؛ ولی من نمی خواستم قبول کنم و ناباورانه خیره شده بودم
هشت روز بعد
روز قبل مراسم هفتم رو برگزار کردیم ؛
هفت روزی که برای من تیره و تار بود کسی رو نمی دیدم و مات زده به یک گوشه خیره می شدم ؛ حتی وقتی گلرو خواهرم با شوهرش از گرگان اومدن نتونستم یک کلمه حرف بزنم احساس می کردم خوابم و به زودی بیدار میشم ولی این کابوس تموم شدنی نبود ؛ گلرو صبح اون روز برگشت به گرگان در حالیکه بشدت نگران من بود و به همه سفارش می کرد مراقب پریماه باشین خونه کمی خلوت شده بود و من تنها توی اتاقم نشسته بودم .مامان با یک سینی غذا وارد شد و گذاشت جلوی من و گفت ؛ دورت بگردم داری از بین میری به خاطر من چند تا لقمه بخور ؛ببین غذایی که تو دوست داری درست کردم ؛ پری جان تو رو جون من جلوی خودت رو نگیر ؛ به خاطر آقا جونت گریه کن بزار این بغض از گلوت بیاد بیرون ؛دورت بگرده مادر به خدا غم باد می گیری قربونت برم با نگاهی سرد بهش خیره شدم حتی دلم نمی خواست ازش بپرسم اونشب تا وقتی آقاجونم جون داد تو کجا بودی ؟انگار یکی لب های منو بهم دوخته بود دلم می خواست گریه کنم فریاد بزنم ولی نمی تونستم ؛مامان ادامه داد , می خوای برات آش درست کنم ؟هان مادر؟اگر راحت تر میخوری همین الان برات درست می کنم ؛با نفرت بهش نگاه کردم نمی دونم چرا از مادرم بدم میومد و دلم نمی خواست نزدیکم بشه ؛ کاش می دونستم که اون وقت شب چه اتفاقی افتاده که عزیز ترین کس منو ازم گرفت گاهی در یک لحظه زندگی آدم زیر و رو میشه و دیگه هیچی سر جای اولش بر نمی گرده من مات مونده بودم حتی یک قطره اشک از چشمم نیومده بود ؛
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چه وسیلههایی که تو خونه با این شیطونکا شکستیم و چه کتکهایی نوشجان کردیم :))
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب💫
دانشمندی آموزگار شاهزاده ای بود ، و بسیار او را می زد و رنج می داد ، شاهزاده تاب نیاورد و نزد پدر از آموزگار شکوه کرد.شاه ، آموزگار را طلبید و به او گفت : پسران مردم را آنقدر نمی زنی که پسرم را می زنی ، علتش چیست ؟
آموزگار گفت : به این علت که همه مردم و به خصوص پادشاهان، باید سنجیده و پخته سخن گویند و کار شایسته کنند ، کار گفتار شاهان و مردم دهان به دهان گفته می شود و همه از آن آگاه می گردند ، ولی برای کار و سخن شاهان اعتبار می دهند ، و از آن پیروی می کنند ، و به کار و سخن سایر مردم ، اعتبار نمی دهند.
اگر صد ناپسند آمد ز درویش
رفیقانش یکى از صد ندانند
وگر یک بذله گوید پادشاهی
از اقلیمی به اقلیمی رسانند
گلستان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f