eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام ببخشيد مزاحم شدم يه كانال قبلًا گذاشتين تیشرت و لباس های خنک تابستونی با قیمت‌های خیلی مناسب بود خيلى عالى بود ميشه يبار ديگه بزارين گمش كردم 🥹 بفرماييد عزيزم 👇 https://eitaa.com/joinchat/4224451371C65a5df1469
14.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅️ ۱ عدد گل کلم ✅️ ۱ عدد کرفس ✅️ ۴ عدد هویج ✅️ ۱۰ حبه سیر ✅️ دو عدد فلفل تند ✅️ ۵ کیلو گوجه ✅️ دو لیوان سرکه ✅️ گشنیز،شوید و برگ کرفس ✅️ دو قاشق غذاخوری نمک ✅️ سیاه دانه به مقدار لازم بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
509_56122136524851.mp3
4.98M
باز عزای گل حیدره روضه‌خون روضه‌هاش از دره وقتی که روضه‌ی مادره ‌گریه کردن واسه حیدره 🏴 ◼️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قبول دارین •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هشتادوهفت باز خودمو آماده کردم که از همون اول آب پاکی رو بریز
چون دیگه نمی تونستم باهاش دوست بمونم و گاهی درد دل کنم وبدتر از اون این بود که فورا باید اون خونه رو ترک می کردمباز فکر کردم شایدم من اشتباه می کنم و سهیلا همینطوری یک چیزی گفته و من زیاد بزرگش کردم خانم می خواد جلوی مهمون ها پُز بده که پرستار من یک دختر شیک وقشنگه با این فکر رفتم تا آماده بشم حمام کردم موهامو سشوار کشیدم و کنارهای موهامو یک پیچ دادم و با سنجاق کنار سرم بستم همون لباس خالدارم رو پوشیدم اون موقع ها یک کفش هایی بود که بهش می گفتن کشی دورش کش داشت و در رنگ های مختلف پیدا می شد راحت و بدون پاشنه بود و خیلی ارزون و من چند رنگش رو داشتم که سرمه اش رو با خودم آورده بودم یک جوراب ساقه کوتاه پام کردم و اون کفش ها رو پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون تا ببینم خانم منو پسندیده که به مهمون هاش نشون بده تا در اتاق رو باز کردم نریمان رو روبروم دیدم حیرت زده به من نگاه کرد و گفت تو کی هستی خانم ؟اینجا چیکار می کنی ؟ پریماه رو چیکار کردی ؟ چقدر چشمهات شبیه اونه خندیدم و با خجالت گفتم ببخشید که سیاهم رو در آوردم خانم اینطوری خواسته بود گفت الان مامان بزرگ تو رو ببینه ضعف می کنه از خجالت لبم رو گاز گرفتم صدا زد خواهر خواهر بیا پریماه رو ببین خانم از توی اتاقش اومد بیرون و نگاهی به من کرد و عصاشو کوبید زمین و گفت خدا بگم چیکارت کنه دختر با اون لباس سیاه بد ترکیب دلم پوسید حالا خوب شد ببین دل همه ی ما باز شد.نریمان ؟به قربان سپردی دم در باغ باشه نمونن پشت در ؟ گفت بله مامان بزرگ اگر با من کاری ندارین میرم گلخونه پریماه رادیوت رو میدی به من ؟ گفتم آره الان میارم و ازم گرفت و رفت اون روز مهمون های خانم که شش نفر همسن و سال های خودش بودن خیلی زود اومدن من و سهیلا خانم پذیرایی می کردم تا اینکه نزدیک ظهر  داشتم سبزی خوردن می بردم بزارم روی میز ناهار خوری شنیدیم که خانم داشت به دوستاش می گفت.پریماه دختر یکی از معمار های معروف تهرانه وقتی اسم خودمو شنیدم پشت در بودم بی اختیار ایستادم و گوش کردم من باید می دونستم که قصد خانم چیه که منو درست به اونا معرفی نکرد و خیلی هم جلوشون بهم عزت و احترام گذاشت اون ادامه داد نریمان سر بند خونه ای که می ساخت با معمار آشنا شد نمی دونین چه هنرمندی بود دلم می خواد برین و خونه ی اونو ببینن چی ساخته شاهکاره حالا اون به کنار نریمان شیفته ی اخلاق و رفتار اون مرد شد و با هم دوست شدن اما خدابیامرز سکته کرد و از دنیا رفت پریماه خیلی پدرشو دوست داشت حالش خوب نبود و نمی تونست جای خالی پدرشو ببینه این بود که من از مادرش خواستم یک مدت بیاد و اینجا زندگی کنه تا حال و هواش عوض بشه یکی از اون خانم ها گفت ای وای من فکر کردم دختر سهیلا س آخه ما تا حالا دخترای اونو ندیدیم خانم گفت دختراش درس می خونن امروزم گفته بودم بیان ولی نیومدن یکی دیگه از اون خانما گفت من اونشب شام غریبان ثریا پریماه رو کنار سهیلا دیدم فکر کردم دخترشه.خانم گفت دختر سهیلا نیست ولی اونقدر با شخصیت و با خانمه که سهیلا هم مثل دختر خودش دوستش داره اصلا توی این مدت همه بهش علاقمند شدیم یک پارچه خانمه به خدا ملوک جون یک وقت ها زمزمه می کنه که می خوام برم خونه ی خودمون غم عالم میاد به دلم یکی دیگه با هیجان گفت ولی ماه منیر جون من شنیدیم که پرستار آوردی خانم با اعتراض گفت وا ؟ مگه من چمه که پرستار بیارم ؟ تازه شالیزار و سهیلا هستن خودم از پس کارام بر میام مردم چه حرفا درست می کنن اون زن گفت نمی دونم والله من اینطور شنیدم یک خانم دیگه گفت خب چرا نمی گیرش برای نریمان خانم گفت نریمان ؟ نه بابا اون ثریا رو خیلی دوست داشت و هنوزم داره فکر نکنم پریماه قبول کنه.آخه خیلی خواستگارای صاحب منصب داره که از دماغش بالا نمیره اما بدم نمیگی تا حالا فکرشو نکرده بودم آره خوب فکریه این دختر حیفه از دستم بره نریمان که نه ولی حالا که فکرشو می کنم یک نوه دارم به درد پریماه می خوره پسر سارا رو میگم یک بار اومده بود ایران مهمونی داشتیم اونم بود.نمی دونم یادتون هست یا نه الان کامی برای خودش توی فرانسه کسی شده میگن توی دانشگاه درس میده فکر کنم اگر همدیگر رو ببین این دخترم عروس من میشه و می فرستمش فرانسه شکل شم که مثل فرنگی هاست یک مرتبه صدای سهیلا خانم رو از پشت سرم شنیدم که آروم گفت چیکار می کنی پریماه ؟ ازجا پریدم و دستپاچه شدم و گفتم هیچی شنیدم خانم داره از من حرف می زنه نخواستم برم حرفشو قطع کنم گفت برو سبزی ها رو بزار و بیا من خودم باهات حرف می زنم.مامانم همیشه لقمه رو دور سرش می گردونه من دیگه خانم رو می شناختم می دونستم چقدر اهل پُز دادن و به رخ کشیدنه . ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ولی نمی فهمیدم چرا داره در مورد من به دوستاش دروغ میگه چرا نخواست اونا بدونن که من به چه عنوانی اومدم به این خونه ؟اصلا چه لزومی به این حرفا بود کارایی که من ازش منتفر بودم و از این دغل بازی ها بدم میومد اونقدر از این چیزا توی خونه ی خودمون دیده بودم که دیگه تحمل نداشتم. تا وارد اتاق شدم خانم با مهربونی گفت پریماه تو چرا زحمت می کشی می دادی به شالیزار بیاره ایستادم و بهش نگاه کردم و گفتم کار سختی نبود شالیزار دستش بنده و فورا از پذیرایی رفتم بیرون و خودمو رسوندم به اتاقم داشتم فکر می کردم این کار خانم برای من ضرری نداره پس چرا ناراحت شدم ؟ اینکه اون منو برای پسر سارا خانم در نظر گرفته بود هم برام مهم نیست چون می دونم که محاله همچین چیزی بشه اصلا شدنی نیست پسر سارا خانم کجا و من کجا ؟ با همه ی کینه ای که از مامانم داشتم در اون لحظه دلم می خواست باهاش حرف بزنم و بهش بگم که خانم چه خوابی برای من دیده و چی داره به سر دخترت میاد شماره ی همسایه مون رو داشتم ولی هر چی خودمو راضی کردم که اجازه بگیرم و زنگ بزنم دیدم خجالت می کشم از پنجره بیرون رو نگاه کردم از دور نریمان رو دیدم که توی گلخونه مشغول بود ؛ یک لحظه تصمیم گرفتم برم و با اون حرف بزنم ولی پشیمون شدم تا خواهر اومد توی اتاقم و گفت پریماه می خوایم ناهار رو بکشیم تو نمیای ؟گفتم خواهر اول یک سئوال منو جواب میدین ؟و رفتم جلو و دستشو بین دستهام گرفتم و به حالتی التماس آمیز ادامه دادم تو رو خدا بهم بگین خانم در مورد من به شما چی گفته ؟ گفت هیچی اون خیلی تو رو دوست داره و برای ما هم خیلی عجیبه تا حالا نشده با کسی اینطوری رفتار کنه البته تو دختر دوست داشتی هستی ولی از مامان من بعیده گفتم الان داشت به اون خانم ها یک چیزایی می گفت که من نفهمیدم دلیلش چیه ؟ گفت ببین عزیزم توی ختم ثریا این خانم ها بودن تو رو دیدن براشون سئوال بود که تو کی هستی مامان در واقع از همون اول تو رو برای کامی پسر سارا در نظر گرفته ,نمی خواد اگر این کار عملی شد یعنی چطوری بگم عزیزم ؟ خب خودت که توی این مدت اونو شناختی نه با کسی مشورت می کنه و نه نظر کسی رو می پرسه بزار کار خودشو بکنه نگران نباش کسی نمی تونه تو رو مجبور به کاری بکنه تازه نریمان مثل کوه پشت سرت هست منم هستم.اینطور که خودش میگه از همون اول تو رو به خاطر کامی نگه داشت فکر می کرد برای عروسی نریمان میان ولی عقب افتاد حالا فکر می کنم برای کریسمس نادر و کامی و سارا بیان خیالت راحت شد ؟ توام اون موقع تصمیم بگیر حالا دیگه فکرشو نکن بیا کمکم کن غذا رو ببریم ؛فقط تو رو خدا به مامان نگی که من بهت گفتم اون نمی خواد تو بدونی تا کامی بیاد و نظرشو بپرسه قول میدی ؟ گفتم بله حتما خواهر ؟ یک چیزی هم من بهتون میگم الان به خانم نگین من تا آخر این ماه اینجا می مونم و اصلا دلم نمی خواد با کسی ازدواج کنم در واقع من نامزد پسر عموم هستم با تعجب پرسید همون که ازش فرار می کنی ؟ گفتم آره و اینکه دلم نمی خواد خانواده ام رو ترک کنم ولی شما هم قول بده به کسی نگین تا وقتش برسه خودم به خانم میگم همراه خواهر رفتیم به آشپزخونه ولی احساس من نسبت به اون کاری که می کردم فرق کرده بود چقدر کلمات می تونه روی آدم اثر بزاره چون حالا دلیل خیلی از کارای خانم رو می فهمیدم. برام لباس خرید همیشه سر میز غذا کنار خودش می نشوند و همه رو وادار می کرد بهم احترام بزارن و خانم صدام کنن و اینکه دیگه اجازه نداد من توی مراسم ثریا شرکت کنم شاید به همین دلیل بود من نمی خواستم کسی برای زندگیم تصمیم بگیره هنوز بشدت یحیی رو دوست داشتم و فکرش از سرم بیرون نمی رفت .حالا دیگه هیچ تردیدی نداشتم که باید از اینجا برم ولی نمی دونستم چطور اینو به خانم بگم که این آخرین هفته ای هست که اینجام نریمان تمام روز رو توی گلخونه موند و ناهارشم همون جا با قربان خورد وقتی مهمون های خانم رفتن اومد و رادیوی منو بهم داد و به خواهر گفت میرم دوش بگیرم و بخوابم اگر برای شام بیدار نشدم صدام نکنین خیلی دلم می خواست یک فرصتی بود که از تصمیمم باهاش حرف بزنم ولی اون رفت بالا و دیگه پایین نیومد ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
در ایران قدیم دو کلون روی درها میگذاشتند که دو نوع صدای مختلف تولید میکرد، یک کلون برای خانم ها و دیگری برای آقایان صاحب خانه با شنیدن صدای در متوجه میشد که مرد پشت در است یا زن ! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🔹یک داستان واقعی و شنیدنی است ✍ماًمورِ کنترلِ بلیت قطاری که به مقصد بنگلور از بمبئی در حالِ انجام وظیفه بود ، متوجه دختری که ‌زیر صندلی پنهان شده بود گردید دخترحدودا ۱۳ یا ۱۴ ساله بود . از او خواست تا بلیت خود را ارایه دهد . دختر با تردید پاسخ داد که بلیت ندارد . مامورِ قطار به دختر گفت باید از قطار پیاده شود . 🔸ناگهان صدایی از پشت سر مأمور به گوش رسید : من کرایه او را پرداخت می کنم. این صدایِ خانم بهتا چاریا که مُدرسِ یک کالج بود . خانم بهتا هزینه بلیت دختر را پرداخت و از او خواست که نزدیکِ او بنشیند . 🔹از او پرسید : اسمت چیست ؟ دختر پاسخ داد : « چیترا » . گفت : داری کجا میری ؟ دختر گفت : من جایی برای رفتن ندارم ! خانم بهتاچاریا به او : پس با من بیا . 🔸پس از رسیدن به بنگلور ، خانم بهتا دخترک را به یک سازمانِ غیرِ دولتی تحویل داد تا از او مراقبت شود . بعدها خانم بهتاچاریا به دهلی نقل مکان کرد و ارتباط آن دو با یکدیگر قطع شد . پس از حدود ۲۰ سال ، خانم بهتاچاریا به سانفرانسیسکو در آمریکا دعوت شد تا در یک کالج سخنرانی کند . 🔹او در یک رستوران مشغول صرفِ غذا بود ، اما وقتی صورت حساب را درخواست کرد ، به او گفتند : که صورت حسابش قبلا پرداخت شده است ! تعجب کرد !! وقتی برگشت ، زنی را با شوهرش دید که به او لبخند می زد . خانم بهتاچاریا از زوج پرسید : چرا صورت حساب من را پرداخت کردید ؟ زنِ جوان پاسخ داد : 🔸خانم، صورت حسابی که من امروز پرداخت کردم ، در مقایسه با کرایه ای که برای سفرِ قطار از بمبئی به بنگلور برای من پرداخت کردید ، بسیار کم و ناچیز است . اشک از چشمان هر دو خانم سرازیر شد و همدیگر را در آغوش گرفتند خانم بهتا چاریا با خوشحالی و حیرت زده گفت : 🔹اوه چیترا ... تو هستی ...؟! بانوی جوان در حالی که یکدیگر را در آغوش گرفته بودند گفت : خانم نامِ من الان چیترا نیست . من سودا مورتی هستم و این هم شوهرِ من است ، آقای نارایان مورتی . 🔸دوستان تعجب نکنید شما در حال خواندنِ داستان واقعیِ بخشی از زندگیِ خانم سودا مورتی ، رئیسِ اینفوسیس با مسئولیت محدود و آقای نارایان مورتی، فردی که شرکت نرم افزاری چند میلیونی اینفوسیس را تأسیس کرد ، هستید . 🔹خوب است بدانید آکشتا مورتی دخترِ این زوج با ریشی سوناک که اکنون نخست وزیر بریتانیا است ازدواج کرده است . " ریشی سوناک دامادِ سودا مورتی یا همان چیترا ، دخترکی که به دلیلِ نداشتن بلیت قطار ، زیر صندلی پنهان شده بود ، 🔸اولین نخست وزیرِ آسیایی‌ تبارِ تاریخ بریتانیا و جوان‌ترن رهبرِ دولت در تاریخِ معاصر این کشور می باشد !! بله ، گاهی کمک کوچکی که به دیگران می کنید می تواند کلِ زندگی آنها را تغییر دهد ! ✍چه خوب است کمی عمیق تر به درونِ این داستان برویم و سعی کنیم از نیکی کردن به کسانی که در مضیقه هستند ، به ویژه هنگامی که انجام آن در حدِ توانایی و اختیارِ ماست ، دریغ نکنیم. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هشتادونه ولی نمی فهمیدم چرا داره در مورد من به دوستاش دروغ می
خواهراونشب تا دیر وقت موند و به کارای خونه رسید چقدر دوستش داشتم اون فداکار ترین آدمی بود که تا اون زمان دیده بودم بی محلی که خانم به اونو بچه هاش می کرد غیر قابل تحمل بود و روح بزرگی می خواست که اینطور جون فدا برای مادرش زحمت بکشه بالاخره احمدی رو صدا کرد با دوتا قابلمه غذا که برای بچه هاش کشیده بود خداحافظی کرد و با اون رفت خونه سکوت و کور شده بود من شام خانم رو دادم و رفت توی تخت دراز کشید و گفت پریماه دنباله داستان رو بخون روی صندلی کنار تختش نشستم و کتاب رو برداشتم نشون کتاب رو کشیدم و باز شد گفت پریماه ؟ و سکوت کرد گفتم جانم خانم ؟بفرمایید گفت به نریمان سپردم که تو رو ببره یک جا رانندگی یاد بگیری نترس احمدی تو رو می بره تمرین می کنی و برت می گردونه تصدیقت رو بگیر شاید یک وقت دوتایی رفتیم گردش و خرید از دست این احمدی راحت میشیم اصلا ماشین می خرم و میدم خودت بری خونه و برگردی حالا بخون.دیگه حالا فقط به حرفاش گوش می دادم و می دونستم توی سرش چی میگذره اون خودش تصمیم می گرفت و اجرا می کرد و نظرکسی براش مهم نبود ولی به خاطر محبتی که به من داشت دوستش داشتم و ازش دلگیر نمی شدم شایدم یک حس مغرورانه بهم دست می داد که حس خوبی هم بود جوون بودم از تحسین دیگران لذت می بردم اما یاد گرفته بودم که همه چیز توی این دنیا موقتی و بی ثباته و ممکنه هر آن همه چیز وارونه بشه نه خوشبختی موندگاره و نه روزهای سخت ماندنی آروم شروع کردم به خوندن سوزان با ضربه سوم و چهارم نقش زمین شد ناله ای کرد و سرش را گذاشت روی زمین و به همون حال ماند چون می دانست که کنت رحمی به دل ندارد و هر حرکت و اعتراضی خشم او را بیشتر خواهد کرد کنت در حالیکه شنل سیاه رنگش را از روی صندلی می کشید و روی شانه اش می انداخت فریاد زد تو لیاقت این قصر و این مقام رو نداشتی و کلاه لبه دارش را با حرص برداشت و به سرگذاشت و بی توجه به حال سوزان قصر را برای دیدن فادین ترک کرد . مدت زمانی بود که زیبایی خیره کننده ی فادین چشم و گوش او را بسته بود.سوزان از بر خورد ضربات چکمه های کنت با کف تالار متوجه ی رفتش شد و همزمان با صدای بسته شدن در بزرگ قصر صدای ناله و شیون او در فضای تالار پیچید و انعکاس صدا مانند سیلی به صورتش خورد زخم های صورت وکبودی بدنش به زودی التیام پیدا می کردن ولی دل شکسته اش را مرهمی نبود خدمه ی قصر از گوشه و کنار سرک می کشیدن و جرئت نزدیک شدن به سوزان رو نداشتن سوزان که دیگر هیچ امیدی به زندگی نداشت دستهایش رو باز کرد و به پشت خوابید در حالیکه درد شدیدی در پهلو و سینه اش احساس می کرد که حاصل ضرباتی بود که کنت با چکمه به او زده بود خانم با اخم گفت بسه بسه دیگه نخون دلم ریش شد امشب خواب بد می ببینم مرده شور این مردا رو ببرن فرنگی و ایرانی نداره همشون سر و ته یک کرباسن چراغ رو خاموش کن توام برو بخواب خسته شدی راستی دیگه سیاه نپوش فهمیدی ؟ این یک دستوره گفتم چشم به خاطر شما نمی پوشم و همینطور که از در اتاق بیرون میرفتم گفت راستی پریماه دوستای من ازت تعریف می کردن تو امروز خیلی برازنده شده بودی.خندیدم و گفتم : شما تعریف می کردین یا دوستاتون ؟ و در اتاق رو بستم تا آخر هفته ی دیگه من کلامی در این مورد با خانم حرف نزدم و برای اولین بار منتظر نریمان می شدم که سر حرف رو با من باز کنه و باهاش درد دل کنم ولی هر بار که می دیدمش اونقدر غمگین و افسرده بود که ترجیح می دادم حرف نزنم اون خیلی جدی و بی تفاوت شده بود بعضی وقت ها احساس می کردم اصلا منو نمی ببینه میومد و در سکوت یک چیزی می خورد و می رفت بالا حتی وقتی خانم ازش سئوالی می کرد خیلی کوتاه جواب می داد تا چهارشنبه شب خانم شام خورد و زود رفت به رختخواب ازش پرسیدم نمیخواین براتون کتاب بخونم ؟ گفت نه از این داستان خوشم نمیاد باید برم و چند تا کتاب خوب پیدا کنم تو خوابت نمیاد ؟ گفتم اشکال نداره من رادیو گوش می کنم چراغ رو خاموش کردم و در رو بستم شالیزارم هم رفته بود یکم توی خونه قدم زدم احساس می کردم هوای خونه برام کمه بیقرار و سرگردون به تصمیمی که گرفته بودم فکر می کردم هنوز نمی دونستم چطوری این موضوع رو با خانم در میون بزارم ژاکتم رو پوشیدم و در ایوون رو باز کردم و با وجود سردی هوا رفتم بیرون و روی یکی از صندلی ها نشستم آخ که چقدر دلم برای فرید و فرهاد تنگ شده بود برای گلرو که دیگه زایمانش نزدیک بود برای خانجون حتی برای مامانم هم دل تنگ بودم و برای یحیی آه که چقدر دوستش داشتم راستی در این مدت که نبودم چه اتفاقی افتاده ؟ ممکنه یحیی اومده باشه در خونه ی ما ؟ اگر این بار دیدمش چی بهش بگم که دیگه سراغم نیاد چقدر دل کندن سخته و دل بستن آسون چرا من خجالت کشیدم یک تلفن به مادرم بزنم ؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f