فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاد اون روزا بخیر ...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
حرف دل... - @mer30tv.mp3
5.54M
صبح 27 آبان
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_نود خواهراونشب تا دیر وقت موند و به کارای خونه رسید چقدر دوست
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_نودویک
حتما مامانم خیلی نگران من شده اگر با نریمان حرف می زدم ازش می خواستم ولی به خانم نمی تونستم بگم و خجالت می کشیدم نمی دونم چرا اینقدر با ملاحظه شدم.شاید به خاطر تعریف های زیادی که خانم ازم می کنه بیشتر سعی دارم خوب باشم.من چقدر ساده و احمقم یک تلفن که چیزی از اونا کم نمی کرد ؛ ولی می ترسم با خودشون بگن دارم از رفتار خوبشون سوءاستفاده می کنم , نه همون بهتر که من چیزی ازشون نخوام شایدم اینطوری رفتار کردم که خانم بهم میگه با شخصیت ولی من که یک امشب اینجام فردا میرم و دیگه نمیام اونقدر غرق در افکار خودم بودم که حتی صدای باز شدن در ایوون رو نشنیدم و یک مرتبه نریمان رو روبرم دیدم گفت پریماه دوباره می خوای خودت رو سرما بدی ؟ چرا اینجا نشستی ؟ گفتم تو کی اومدی نفهمیدم گفت همین الان رفتم اتاق مامان بزرگ غرق خواب بود قرص خورده ؟ گفتم آره شب ها نخورن خوابشون نمی بره شام خوردی ؟ گفت تو چی ؟ تنهایی دوست ندارم غذا بخورم گفتم منم نخوردم راستش میل نداشتم غذا ت رو گرم نگه داشتیم الان برات میارم گفت اگر تو می خوری منم می خورم گفتم باشه منم می خورم گفت هوا زیادم سرد نیست می خوای همین جا بخوریم ؟ گفتم پس تو یک دستمال بکش روی میز من میرم میارم آماده اس گفت سینی رو بزار من میام میارم یک چیز دیگه ام تنت کن دوباره مریض نشی .کمی بعد دوتایی داشتیم شام می خوردیم و فرصت خوبی بود که با اون حرف بزنم این بار من سر حرف رو باز کردم و پرسیدم مثل اینکه تو حالت زیاد خوب نیست چند روزه اوقاتت تلخه همینطور که لقمه دهنش میذاشت و می جوید با افسوس گفت : چی میگی ؟ حالم خوب نیست ؟ خرابم خراب پریماه خیلی داغونم هر چی از رفتن ثریا میگذره بیشتر می فهمم که چه بلایی سرم اومده از همه چیز و همه کس بدم میاد نمی دونم چرا از پدر و مادر ثریا کینه به دل گرفتم بالاخره دو روز پیش رفتن و اثاثشون رو بردن دیشب یک سر به اون خونه که قرار بود با ثریا اونجا زندگی کنم و با هزار امید و آرزو اونجا رو ساختم زدم پریماه فقط به تو میگم مثل دیوونه ها شده بودم خودمو می زدم به در و دیوار و عین بچه ها گریه می کردم مثل بچگی هام وقتی که مادرم مرده بود و من می دونستم که دیگه بر نمی گرده تو می دونی چی میگم چون مثل من داغ داری گفتم می دونم می فهمم ولی کارای تو رو تایید نمی کنم برای اینکه آدم ها چند تا دکمه ی کنترل دارن که دست خودشونه من اینو تجربه کردم وقتی که توی اوج ناراحتی بودم که فکر نکنم هرگز از اون بدتر به سرم بیاد خواهرم با خانواده ی شوهرش اومدن خونه ی ما و بهمون خبر دادن که بارداره اشکم رو پاک کردم بغضم رو قورت دادم و لبخند زدم کاری کردم که بهشون بد نگذره و تونستم در واقع برای خودمم بد نشد بهتر تونستم با مشکلم کنار بیام اونجا بود که فهمیدم آدم ها می تونن تصمیم بگیرن و لحظات شون رو بسازن لزومی نداشت تو تنهایی بری توی اون خونه مگر اینکه بخوای خودت رو عذاب بدی نه پدر من و نه ثریا منتظر عزا داری من و تو نیستن تو این کارو کردی که به ثریا بفهمی فراموشت نکردم ولی اینو بدون که اون از زجر کشیدن تو خوشحال نمیشه اگر ناظر به اعمال تو نباشه که بیهوده این کارو کردی اگر واقعا ناظر باشه روحش به عذاب میفته پس نکن آروم باش باور کن که کسی که از این دنیا میره احتیاجی به عذاب ما نداره سعی کن زندگی کنی با مرگ یک نفر دنیا که به آخر نمی رسه ما زنده ایم و باید زندگی کنیم هم برای تو و هم برای من می دونی شرایط منم یک طورایی مثل توست با این تفاوت که تکلیف تو روشنه ولی من هنوزم نمی دونم چی در انتظارمه نریمان همینطور که تند و تند غذا می خورد دو قطره اشک از گوشه ی چشمش چکید و بلافاصله با دست پاک کرد که من نبینم غم و رنجی که می کشید انکار ناپذیر بود ولی باید یک طوری آرومش می کردم و انگار موفق هم شدم چون گفت آره راست میگی قبول دارم حرفت درسته می دونی چیه ؟ اشتباه من در این بود که نیومدم با تو حرف بزنم تو خیلی خوب بلدی منو آروم کنی کلا بهم آرامش میدی خدا تو رو سر راهم قرار داد گفتم نریمان ؟در واقع خدا تو رو سر راه من قرار داده ولی معذرت می خوام منو ببخش می خوام فردا برم خونه ی خودمون و تصمیم گرفتم که دیگه اینجا بر نگردم.هر عکس العملی از نریمان انتظار داشتم جز اینکه با بی تفاوتی گفت حرفشم نزن تو جایی نمیری من بهت اجازه نمیدم می خوای بری باز یحیی بیاد و آزارت بده خوشت میاد که هر روز اون زن عموی بی فکرت بیاد و تحقیرت کنه ؟ صبر داشته باش اگر اینجا کسی تو رو اذیت می کنه بگو تا من خودم حسابشو برسم حتی اگر مامان بزرگم تو رو ناراحت می کنه من باهاش حرف میزنم ولی نمی زارم بری جایی که می دونم هر روز یک مشکل برات درست می کنن راست بگو الان از چیزی ناراحتی که این تصمیم رو گرفتی ؟
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#رب_انار
مواد لازم :
✅ انار
✅ آب
✅ نمک
✅ میخ آهنی
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
419_56155177123219.mp3
6.65M
در و شکستند
با یک ضربه سر مادر و شکستند
بد جوری غرورِ حیدر و شکستند
در و شکستند
چهل نفری زدن
تا دیدن تو فاطمه پشت دری زدن
تا دیدن تو پشت در بی سِپری زدن
ای مدینه
دلت اومد حیدر ببینه
فاطمه نقشِ رو زمینه
🏴 #ایام_فاطمیه ◼️
🏴 #فاطمیه ◼️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
برگی از خاطرات دیروز
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_نودویک حتما مامانم خیلی نگران من شده اگر با نریمان حرف می زدم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_نودودو
گفتم نه ولی فکر کنم دیگه باید برم خودم یک طوری با یحیی کنار میام گفت یعنی می خوای زنش بشی ؟ گفتم نه اصلا هرگز محاله من دیگه قید اونو زدم همچین چیزی غیر ممکنه بهت که گفتم با زن عموم رو در رو حرف زدم چیزی نبود که بهم نگفته باشیم اونقدر احمق نیستم که بخوای تن به این وصلت ناجور بدم تو نگران نباش می دونم به یحیی چی بگم که بزاره بره و دست از سرم برداره فکرشو کردم گفت نه بابا فکر نمی کنم به این راحتی باشه پریماه با چیزایی که از یحیی تعریف کردی دست از تو بر نمی داره اجازه بده یک مدت بگذره بعد تصمیم بگیر الان وقتش نیست که برگردی توی اون خونه قسم می خورم به خاطر خودت میگم گفتم قسم نخور می دونم تو چه آدمی هستی ولی میخوام بهش بگم دارم با کس دیگه ای ازدواج می کنم اونو می شناسم و می دونم بهش بر می خوره و میره آخه خیلی غیرتی و متعصبه گفت ای وای من چرا نذاشتی من باهاش حرف بزنم وگرنه می تونستم کاری کنم که بین تو و خانواده اش یکی رو انتخاب کنه در این صورت من خودم کمکتون می کردم که به راحتی ازدواج کنین گفتم نه نمی خوام یحیی غریبه که نیست پدر و مادرش عمو و زن عموی من هستن توی فامیلی این کار درست نیست من اصلا نمی خوام دیگه زن یحیی بشم به خاطر اینکه به من اعتماد نداره بارها شد بهم تهمت زد ازش خواهش کردم این کارو نکن من اهل خیانت کردن به تو نیستم ولی متاسفانه حرفای مادرشو قبول کرد و دلش با من چرکین شد و همون حرفا رو میاوردو تحویل من می داد و قلبم رو آتیش می زد الان یکساله این ماجرا ادامه داره اگر می شد قانع بشه تا حالا شده بود خب منم غیرت دارم غرور دارم گیرم که زنش بشم تو فکرمی کنی روزگار خوبی خواهم داشت ؟ نه دیگه این وصلت به درد من نمی خوره کینه ای از زن عمو و عموی خودم به دل گرفتم که تا دم مرگ فراموش نمی کنم گفت خیلی خب خودت الان تکلیف خودت رو روشن کردی رفتن به اون خونه یعنی تو می خوای منت یحیی رو بکشی یعنی من به حرفت گوش دادم و بیا منوبگیر درست نمیگم ؟ الان دوای دردت دوری از اون خونه اس منم نمی زارم به خانواده ات بد بگذره نمی زارم سختی بکشن راستی یادم رفت بهت بگم چند روز پیش دیدم تو نرفتی خونه بهشون سر زدم و حال تو رو گفتم نگران نباش همشون خوبن مادرت خیلی سلام رسوند و گفت که مراقب خودت باش ولی نگفتم که مریض شدی تا نگران نباشن گفتم وای نریمان تو چه آدم عجیبی هستی باورم نمیشه واقعا خواهر راست میگه تو با همه ی آدم های دنیا فرق داری گفت اتفاقا من در مورد تو اینطوری فکر میکنم من که یک آدم ساده و بی شیله پیله و یکم احمقم ولی تو خیلی با سیاست و تو داری گفتم برای هر کس که تو دار بودم برای تو نبودم مگه همه ی راز دلم رو به تو نگفتم ؟ گفت باشه اگر راست میگی بگو از چی داری فرار می کنی که می خوای با این عجله از اینجا بری ؟ گفتم راستشو بگم؟ قول میدی پیش خودت بمونه و به روی خانم نیاری ؟گفت دیدی گفتم یک چیزی هست بگو قول میدم ببینم اذیتت می کنه ؟ گفتم نه بابا این چه حرفیه اتفاقا بر عکس خیلی زیاد تر از حد من بهم خوبی کرده اونقدر که اصلا توقع ندارم ولی یک موضوعی رو فهمیدم که خودش نمی دونه که من می دونم گفت چی شده زود باش بگو ببینم اینجا چه خبره ؟ گفتم نریمان نمی خوام خانم بدونه خواهش می کنم بزرگش نکن گفت بهت قول دادم بگو دیگه گفتم راستش گویا منو برای پسر سارا خانم در نظر گرفته و اینطور که شنیدم قراره برای کریسمس بیان ایران نمی خوام اینجا باشم تو می دونی که من نمی خوام ازدواج کنم در حالیکه می دونم این فکر مال خانمه و محاله پسر سارا خانم منو بخواد ولی اصلا نمی خوام توی این ماجرا بیفتم یک فکری کرد و گفت که این طور ؟آفرین مامان بزرگ همش در حال نقشه کشیدن هستی ولی تو نگران نباش کامی کسی نیست که از ایران زن بگیره فکر نمی کنم تو درست فهمیدی باشی همچین چیزی محاله نریمان مکثی کرد و مردد شد یک لیوان آب خورد و سرشو تکون داد و گفت ولی ..نمی دونم شایدم لابد مامان بزرگ یک چیزی می دونه که اینو گفته چون حرف بی خودی نمی زنه صبر کن من فکرامو بکنم ببینم چیکار کنیم بهتره ولی تو الان از فکر رفتن منصرف شو حالا تا کریسمس مونده نادر یک زمزمه ای کرد و گفت میان ولی هنوزم درست معلوم نیست این من بودم که به مامان بزرگ گفتم چون اون که باهاشون حرف نزده فردا با عمه سارا تماس می گیرم ببینم واقعا میان یا نه بعد من و تو یک تصمیم درست می گیریم راستی می خوای صبح با من بیای ببرمت خونه تون ولی به شرطی که تصمیمت رو عوض کنی گفتم آره باهات میام خودت به خانم بگو چون قرار بوده بعد از ظهر برم خونه گفت نگران این چیزا نباش حالا بریم بخوابیم دیر وقته روز بعد نریمان سرکار نرفت و صبر کرد احمدی سهیلا خانم رو بیاره تا منو ببره خونه مون
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_نودوسه
با خانم و خواهر روبوسی کردم و کیفم رو برداشتم رفتم به طرف نریمان که توی راهرو جلویی منتظر بود.موقعی که همراهش می رفتم سوار ماشین بشیم با خوشحال گفت وسایلت رو نیاوردی ؟ خوب کردی تصمیمت درست بود باور کن تا صبح هر وقت بیدار می شدم فکر می کردم چطوری تو رو منصرف کنم گفتم آره حرفت منطقی بود ولی اول برم خونه ببینم اوضاع چطوریه بعد تصمیم می گیرم اینطوری با عجله ممکنه پشیمون بشم و این کارم از دست بدم من تا صبح خیلی فکر کردم و بالاخره این تصمیم رو گرفتم در جلو رو برام باز کرد و گفت آره فکرخوبیه اگر دیدی توی خونه تون آرامش داشتی و دیگه یحیی برات مشکل ساز نبود من خودم برات یک کار خوب پیدا می کنم لطفا راه نیفت توی لاله زار اونجا ها به درد تو نمی خوره و در رو بست و رفت نشست پشت فرمون و راه افتاد تا مقدار زیادی از راه هر دو سکوت کرده بودیم بالاخره من پرسیدم تو حالت بهتره ؟گفت آره واقعا وقتی با تو حرف می زنم روحیه ام عوض میشه راست میگی ما باید زندگی کنیم برای همین منم برمی گردم خونه بابام هم تنهاست همش نق می زنه که بیا این روزا اصلا حوصله ی اونو نداشتم بارو کن پریماه انگار نه انگار که من عزا دارم با صدای بلند موزیک گوش می کنه و دوستاشو میاره خونه تا صبح می خورن و بازی می کنن و من طاقت دیدن اون منظره ها رو ندارم گفتم به نظرم توام زود تصمیم نگیر یک مدت دیگه عمارت بمون بزار حالت بهتر بشه گفت نمی دونم بزار ببینم چی پیش میاد امروز با عمه حرف می زنم ببینم اگر واقعا قصد دارن برای کریسمس بیان خودمون رو آماده کنیم گفتم این پسر عمه ی تو چطور آدمیه ؟ لبخندی زد و به من نگاه کرد وگفت چیه پریماه نکنه دلت هوای فرنگ کرده ؟ گفتم نه ابدا فقط از روی کنجکاوی پرسیدم گفت والله الان من چهار ساله که ندیدیمش چند بار با تلفن باهاش حرف زدم ولی نادر میگه یک آدم از خود راضی و متکبری شده درست عین عمه سارا حالا نمی دونم واقعا اینطوریه البته اینم هست که نادر به زمین و زمان بد بینه وکلا یک آدم ایراد گیره خانمش فرانسویه هر وقت با من حرف می زنه از اونم بد گویی می کنه برای همین روی حرفش نمیشه حساب کرد گفتم نریمان یک چیزی می خوام بهت بگم که بدونی من اصلا نمی خوام با هیچ کس ازدواج کنم می خوام برم دنبال رویاهام شاید درس خوندم و شایدم توی یک رشته ای ماهر شدم الان وظیفه ی اصلی من خانواده ام هستن که نمی تونم اونا رو رها کنم و برم دنبال زندگیم حتی با یحیی هم نمیشه چون اونا هم به اندازه ی خودشون دارن و نمی تونم از شوهرم توقع داشته باشم به مامان من پول بده. گفت آره درست میگی ولی خب توام آینده ای داری چشم هم بزاری پیر میشی و تنها می مونی گفتم بمونم مگه چی میشه ؟ گفت راستی یک پاکت توی داشپورت گذاشتم ور دار حقوق هر پانزده روزت رو میدم که دست و بال مامانت خالی نمونه در ضمن یک نصیحت بهت می کنم هر ماه یک مقدار برای خودت نگه دار همش رو خرج نکن توام باید برای آینده ات برنامه ریزی داشته باشی گفتم آره هنوز دوماه نشده که کار می کنم یکم عقب موندگی داشتیم اونا جبران بشه حتما این کارو می کنم الان نمیشه چون مامان داره سیسمونی درست می کنه و ممکنه گلرو هم برای زایمان بیاد تهران در این صورت نمی تونم برای خودم چیزی نگه دارم گفت آه اونوقت به من میگی عجب آدمی هستی خودت عجب آدمی هستی در ضمن به اطلاع می رسانم که الان چشمت خاکستریه حالا دیگه می دونم توی نور زیاد این رنگی میشه. پیشونیت هم کم بلند نیست ها مامان بزرگ من به بچه هاش اینطوری محبت نداره که به تو داره به نظرم به این میگن پیشونی بلند گفتم شنیدم به پرستو میگی پرنده ی چشم عسلی با هیجان گفت آره چشم اونم خیلی قشنگه عسلی روشن باید ببینیش خیلی هم دختر خوبیه گفتم دیدمش ولی توی موقعیت بدی بودم و توجه نکردم اما خیلی دلم می خواد یکبار دیگه برم خونه ی سهیلا خانم گفت بیا یک کاری بکنیم فردا من زود میام دنبالت میریم خونه ی خواهر مدتیه که منم نرفتم میای؟ اونجا با هم بازی می کنیم و خیلی خوش میگذره گفتم بازی می کنین چه بازیی ؟گفت هر چی گل یا پوچ آب بازی اسم فامیل یک کاری می کنم بچه ها خوشحال بشن ولی تحقیرم نکنی خودم بیشتر لذت می برم آخه یک قسمت وجودم توی بچگی مونده گفتم موافقم.با اعتراض گفت نه دیگه تا این حد که تو فهمیده باشی گفتم نه نه موافقم که بریم خونه ی خواهر خنده ی بلندی کرد و گفت آهان ترسیدم فکر کردم بند رو آب دادم ببین اول با هم میریم خرید یک عالم خوراکی و یک چیزی برای ناهار می خریم و میریم پیش بچه ها دور هم می خوریم.
گفتم آره خیلی خوبه خواهر چی که عمارته ؟ گفت به احمدی میگم زودتر اونو ببره بابام هم فردا میاد به شالیزارم می سپرم مامان بزرگ رو تنها نزاره
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
جایگاه چَپاندن در قدیم
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
جحا در كودكی شاگرد خياطی بود. روزی استادش كاسه عسل به دكان برد، خواست كه به كاری رود.
جحا را گفت: درين كاسه زهر است، نخوردی كه هلاک شوی.
گفت: من با آن چكار دارم؟
چون استاد برفت، جحا وصله جامه به صراف داد و تكه نانی گرفت و با آن تمام عسل بخورد.
استاد بازآمد، وصله طلبيد، جحا گفت: مرا مزن تا راست بگويم. حالی كه غافل شدم، دزد وصله بربود. من ترسيدم كه بيایی و مرا بزنی. گفتم زهر بخورم تا تو بيايی من مرده باشم. آن زهر كه در كاسه بود، تمام بخوردم و هنوز زندهام، باقی تو دانی.
پی نوشت :جحا یا جحی شخصیتی از قرار واقعی است که در قرن دوم هجری قمری میزیست. جحا شخصی لطیفهگو بود و حکایتهای طنزآمیز او در کشورهای عربی بسیار مورد توجه است و به نوعی میتوان گفت همانند ملانصرالدین ماست.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f