6.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه جا نوشته بود که-میدونید چرا کودکی شیرینه؟
چون گذشتهای وجود نداره، یادی وجود نداره آینده ای وجود نداره. این سنگینی بار گذشته و آیندست که زندگی رو سخت میکنه؛ منرو یاد این حرف نادر ابراهیمی انداخت-فراموشی را بستاییم.یاد، انسان را بیمار میکند...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز جهانی مردان.... - @mer30tv.mp3
5.64M
صبح 1 آذر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوشش با وجود سرمای زیادی که بود یک سر هم به گلخونه زدم تا خا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهفت
پریماه تو قدم به راه جدیدی توی زندگیت گذاشتی اصلا برای این کار آفریده شدی از این به بعد می تونی در آمد خیلی خوبی داشته باشی تلاش کن بهتر بکشی دقت کن مخصوصا روی پرداز آخرش و ریزه کاری هاش حالا من یک چیزی ازت می خوام اینو فعلا بزار کنار من یک طرح بهت میدم برات تعریف می کنم ببینم تو می تونی بکشی ؟ گفتم شما هم قبلا از این کارا می کردین ؟گفت بله ایده ی بیشتر جواهرات رو اون وقتا خودم به نریمان می دادم اصلا من اینو توی فکرش انداختم گفتم خانم راستش همینطور که اینو می کشیدم منم یک چیزایی به نظرم می رسید شما فکر می کنین واقعا می تونم این کارو ادامه بدم ؟ گفت تازه قدم اول رو برداشتی بستگی به پشتکارت داره عالی نیست ولی برای شروع خیلی خوبه گفتم میشه طرح تون رو بگین ببینم می تونم یا شرمنده ی شما میشم گفت عه عه از این حرفت بدم اومد شرمنده یعنی چی با کلام خودتو کوچک نکن همیشه بگو می تونم.اگر نتونستم در توانم نبوده و نباید شرمنده باشی خودتو بزرگ بدون برای اینکه آدمی که کار خلاف نمی کنه شایسته ی بزرگی هست حالا گوش کن ببین چی میگم تصور کن توی ذهنت این گردنبند رو ببین جلوی چشمت بیار و خانم آروم ادامه داد سه ردیف مروارید.. که با یک بستِ طلایی که یک مروارید پهن روش کار شده و این سه رج مروارید در پنج قسمت بوسیله ی یک مستطیل طلایی ظریف که روش سه تا نگین برلیان کار شده بهم متصل میشن.
و در حالیکه من با اشتیاق و دقت گوش می دادم تا خانم ادامه بده ساکت شد گفتم بقیه اش رو بگین گفت بقیه نداره دیگه دست طراحه که چطوری اینو در بیاره تونستی توی ذهنت این گردنبند زیبا رو ببینی ؟ گفتم بله خانم می تونم مجسم کنم که چقدر زیباست گفت پس بیا غذا بخوریم و شروع کن می خوام کنارت باشم و مراحلشو ببینم تو که حرفی نداری ؟ یا دوست داری تنها باشی گفتم من همیشه دوست دارم شما کنارم باشین ولی اول باید بخوابین که بعد از ظهر کسل نشین تا من طرح اولیه رو بکشم شما هم بیدار شدین و با هم چای می خوریم و در موردش حرف می زنیم لبخندی زد و گفت آره اینطوری بهتره ببین چقدر قشنگ و فهمیده حرف می زنی اول که اومدی اینجا اینطوری نبودی گفتم ای وای خانم نگین تو رو خدا مگه من چطوری بودم ؟ گفت پریماه کلامت تند بود یعنی چطور بگم بشین و بفرما و بتمرگ یک معنی میده.
گفتم نمی دونم شاید خانم برای اینکه اون روزا من خیلی مصبیت دیده بودم و از همه ی دنیا بدم میومد اگر کاری کردم دست خودم نبود گفت می دونم عزیزم بیا بریم خسته شدی یادت نره که اول به وجود خودت فکر کن بعد به کار و اون روز بعد از ناهار من دوباره نشستم به کشیدن طرحی که خانم بهم داده بود نمی دونم چه نیرویی در من پیدا شده بود که خودمم باور نداشتم به این زودی بتونم از پس این طرح بر بیام اول فکر کردم تعداد مروارید ها توی این گردنبند خیلی باید مهم باشه چون به نظرم حتما باید روی گردن قرار بگیره یک نوار باریک از کاغذ جدا کردم دور گردنم اندازه کردم و روی اون دایره هایی کشیدم تا تعداد مروارید ها رو بدونم در عین حال باید این تعداد طوری باشه که در هر فاصله یکسان باشه شب وقتی خانم سراغش رو گرفت گفتم هنوز نمی خوام شما ببینین بزارین هر وقت به نظرم خوب شد بهتون نشون میدم اونشب تا دیر وقت روش کار کردم و روز بعد هم تمام روز با دقت اونو می کشیدم بعد از ظهر بود و هوا داشت تاریک می شد هنوز نریمان بر نگشته بود وقتی خانم از خواب بیدار شد اومد سراغم و ازم خواست که طرحی رو که کشیدم نشونش بدم خب تردید داشتم که خوب شده باشه ولی چاره ای نداشتم و دادم دستش اون طرح اولیه رو دید اونقدر منو تشویق کرد که دلم می خواست پرواز کنم خانم زنی نبود که از کسی تعریف کنه و یا حتی کار کسی رو قبول داشته باشه طرح منو که خودم می دونستم اونقدر ها خوب نیست رو پسندید و ازم خواست کاملش کنم در حالیکه نریمان بازم تلفن کرده بود که امشبم نمیاد اونشب هم تا نزدیک صبح کار کردم و بازم صدای ناله های شغال و زوزه های گرک منو به وحشت انداخت ولی حالا می دونستم که در امان هستم.
دیگه هوا کاملا روشن شده بود که کارم تموم شد یک نفس عمیق کشیدم وبا خودم فکر کردم عیب نداره اگر نپسندید یکی دیگه می کشم و نگاهی دوباره انداختم و بلند گفتم ولی فکر کنم خوشش بیاد خیلی بهتر از اونی شده که فکرشو می کردم و خودمو انداختم روی تخت و لحاف رو پیچیدم دور خودم و با یک رضایت خاطرخاصی خوابم برد چون فکر می کردم همونی شده که خانم ازم خواسته خواب عمیقی که مدت ها ازش محروم بودم نفهمیدم چرا اون اضطراب دائمی که بعد از فوت آقاجونم داشتم دیگه توی وجودم نبود و برای اولین بار ساعت ها می شد به یحیی فکر نکرده بودم صبح همینطور که توی تخت جابجا می شدم وجود یک نفر رو در کنارم احساس کردم
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
30.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#کباب_دل_مرغ
مواد لازم:
✅ دل مرغ
✅ پرده شکم گوسفند
✅ پیاز
✅ سیر
✅ فلفل و نمک
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
539_56306312697414.mp3
11.95M
🎵 بانوی مریم ...
🏴 #فاطمیه ◼
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از این اینه های چوبی تو همه خونه ها پیدا میشد
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهفت پریماه تو قدم به راه جدیدی توی زندگیت گذاشتی اصلا برای
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهشت
آروم سرم رو از زیر لحاف بیرون آوردم و یک مرتبه از جا پریدم خانم روی صندلی نشسته بود این دیگه سابقه نداشت گفتم سلام ساعت چنده؟ببخشید خواب موندم گفت نترس فهمیدم که تا صبح کار کردی خودم نذاشتم بیدار بشی گفتم شالیزار برات صبحانه بیاره پاشو دست و صورتت رو بشور بیا که باهات کار دارم از تخت اومدم پایین و گفتم طرح رو دیدین ؟تو رو خدا اگر خوشتون نیومده بگین دوباره می کشم گفت برو صورتت رو بشور نابفه بی نظریه این گردنبند غوغا می کنهمن می دونم نادر تو رو با خودش می بره اون دست از سرت بر نمی داره کارت در اومد پریماه خانم تو توی این کار به زودی استاد میشی از الان بهت گفته باشم گفتم خانم فکر نمی کنم اینطور باشه شما دارین منو تشویق می کنین ؟ گفت نریمان امشب میاد بزار نظر اونم بدونیم اینو میدم بسازن و اونوقت می ببینی که چه جواهر با ارزشی میشه دلم می خواد روی این کار کنی هر چی می تونی واقعی ترش کن بعد یکی دوتا از اون فکرات رو که گفتی روی کاغذ بیار مثلا طرح یک انگشتر که فقط در ذهن تو شکل گرفته باشه گفتم خانم تو رو خدا عجله نکنین من تازه سه چهار روزه که دارم این کارو می کنم با تندی گفت بسه بسه دیگه نشنوم زندگی جای تامل و صبر نداره دست دست کنی باختی تو که نمی خوای یک آدم معمولی باشی فقط شوهر کنی و بچه بزاری و شیر بدی اول باید کسی بشی یک عنوانی برای خودت داشته باشی برای این کار باید عجله کنی من بهت اجازه نمیدم که وقتت رو تلف کنی همین که گفتم من بهت می ببینم که می تونی و ازت می خوام وگرنه چرا به شالیزار اینو نمیگم ؟ با شوق بی سابقه ای اون روز رو شروع کردم در حالیکه حواسم به خانم بود و مراقب بودم که برنامه هاش بهم نریزه و گاهی سر به آشپزخونه می زدم همش در فکر یک طرح نو برای یک انگشتر جواهر نشون بودم خیلی چیزا به فکرم می رسید ولی نیمه کاره می موند و نمی تونستم تمومش کنم ولی نمی دونم چرا بیشتر از خانم دلم می خواست نظر نریمان رو بدونم و از اینکه شنیدم شب برمی گرده عمارت خوشحال بودم اما هر چی فکرم رو جمع و جور می کردم نمی تونستم طرحی رو توی ذهنم مجسم کنم تا روی کاغذ بیارم , وقتی هوا تاریک شد و نریمان نیومد یکم دلم گرفت چون همچین کاری رو ازش انتظار نداشتم که چند روز به خانم سر نزنه شایدم برای ذوقی بود که طرح های منو ببینه چشم انتظارش شده بودم .خانم هم بی قرار بود و هر صدایی میومد می گفت شالیزار ببین نریمان اومده ؟ دیر وقت شده بود و حاضر نبود شام بخوره در حالیکه شالیزار اوقاتش تلخ شده بود که شوهر و بچه هاش گرسنه هستن و مرتب میرفت توی آشپزخونه و بر می گشت و می پرسید خانم شام رو بیارم ؟ این بود که خانم با عصبانیت گفت برو بیار دیگه ببینم دست از سرمن بر می داری هنوز هشت نشده نریمان دیر نکرده من می دونم وقتی میگه میام حتما میاد گفتم خانم بزارین شالیزار بره من امشب خودم هستم نگران نباشین خانم گفت نه منم گرسنه هستم باید قرص هامو بخورم بگو بکشه غذای نریمان رو هم گرم نگه دار بچه ام میاد خسته اس به شالیزار کمک کردم غذا رو آوردم سر میز و به خانم گفتم بفرمایید سرد نشه که صدای ماشین شنیدم و نور چراغ که از پنجره افتاد توی پذیرایی و این نشون می داد که انتظار ما به پایان رسیده فکر می کنم به خاطرذوق و شوقی بود که برای نشون دادن طرح هام به نریمان بودم که بی اختیار با خوشحالی گفتم خانم اومد نریمان اومد خانم عصاشو بلند کرد و داد زد شالیزار برو ببین اگر چیزی خریده کمکش کن زود باش با همون شوقی که توی وجودم به پا شده بود رفتم توی آشپزخونه تا شام نریمان رو هم بکشم وقتی برگشتم نریمان با یک جعبه شیرینی و مقداری پرتغال و سیب وارد پذیرایی شد و من و خانم حیرت زده بهش نگاه کردیم با یک لبخند اومد جلو در حالیکه دور یک چشمش کبود بود وتمام صورتش و دست هاش مثل چنگ زدگی خراش داشت و سرش باندپیچی شده بود فورا چیزایی که خریده بود گذاشت روی میز و با خنده گفت نترسین من خوبم چیزی نیست یکم سرم شکسته خوردم زمین خانم با ناراحتی گفت مگه بچه ی شش ساله ای که بخوری زمین سرت بشکنه تمام صورتت زخمه حرف بزن ببینم چی شدی تصادف کردی ؟ در حالیکه سعی می کرد اوضاع رو عادی نشون بده با همون لبخندرفت طرف خانم و اونو بغل کرد وبوسید و گفت فدات بشم نه تصادف کردم و نه اتفاق بدی افتاده , حالم خوبه ببین الان سالم جلوی شما ایستادم حالا براتون تعریف می کنم چیزی نیست خوبم خوبم.بشقاب غذا توی دستم مونده بود و نگاهش می کردم متوجه ی من شد و گفت خوبی پریماه ؟ اوضاع روبراهه؟گفتم روبراه بود ولی الان که شما رو اینطوری دیدیم نگران شدیم گفت خیلی گرسنه هستم من برم دست و صورتم رو بشورم بیام شام بخوریم که دارم ضعف می کنم.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدونه
بشقاب رو گذاشتم روی میز و خانم رو بردم نشست و منتظر شدم تا نریمان برگرده نمی دونم چرا دلم شور افتاده بود وضعیت نریمان اصلا خوب نبود و ما نمی دونستیم چه اتفاقی براش افتاده حس بدی داشتم ولی می دونستم که اون نمی خواد خانم رو ناراحت کنه و فعلا حرفی نمی زنه سر میز غذا زیر چشمی بهش نگاه کردم نمی فهمیدم چطوری اینطور زخمی شده خانم مرتب اصرار می کرد که حقیقت رو بگو این زخم ها برای چیه با کسی دعوا کردی ؟ چی شده ؟ نکنه طلا فروشی رو دزد زده نریمان قاه قاه خندید و گفت مامان بزرگ شما محشری به خدا هر اتفاقی میفته این سئوال براتون پیش میاد که نکنه طلا فروشی رو دزد زده باشه خیالتون راحت همه چیز مرتبه بهتون قول شرف میدم.تا بالاخره نریمان نتونست در مقابل خانم مقاومت کنه و همینطور که غذا می خورد با دهن پر گفت آخه چه اصراری هست شما بدونین دارین می ببین که حالم خوبه بابا یک نفر اومد توی طلافروشی خانم پرسید کی بود ؟ گفت یک مدعی نمی دونم مشتری داشتم اونا رو راه انداختم خواستم باهاش حرف بزنم ولی شروع کرد به فحاشی و بد و بیراه گفتن مجبور شدم بهش بگم بره بیرون بی هوا یک مشت زد توی صورتم که خورد توی چشمم عصبانی شدم وبه کمک محمود شاگردم زدیمش و انداختیمش بیرون چشمم درد گرفته بود ومحمود رفت از توی کوچه برف بیاره بزارم روش که ورم نکنه زیر ویترین ایستاده بودم که یک مرتبه با سنگ زد شیشه ی مغازه خرد شد و سنگ خورد به سرم و شیشه خرده ها ریخت روم تا اومدیم به خودمون بجنبیم فرار کرد سرم خونریزی داشت و بند نمی اومد مجبور شدم کرکره روبکشم پایین و قفل کنم و برم بیمارستان آخه شیشه خرده ها رفته بود توی صورتم و دستم اونجا برام در آوردن و سرم چند تا بخیه خورد دیگه صلاح ندونستم با اون وضع بیام عمارت رفتم خونه ی خودمون ولی سر گیجه داشتم و حالم خوب نبود این بار با اصرار بابا رفتیم بیمارستان و اونشب رو اونجا بستری شدم تا جواب عکس و آزمایش معلوم بشه خوشبختانه چیزیم نشده بود اون حالت منم مال اعصابم بود این یکی دو روز گذشته هم کار داشتم مغازه رو تمیز کردیم که پر از شیشه خرده و خون شده بود حتی بعضی از طلا ها هم خونی شده بودن دادم شیشه رو عوض کردن ونشکن گذاشتن به هر حال برای اینکه شما نگران نشین نیومدم ولی می دونستم که برف بیاد شما حالتون خوب نیست محمود رو فروستادم به خواهر بگه که اون بیاد پیش شما اونم گفته بود برف زیاده و سلمان هم تب داره نریمان در حالیکه دستشو انداخته گردن خانم ادامه داد دیگه امشب اومدم چون می دونستم مامان بزرگِ مهربون من دیگه منو نمی بخشه خودمم دلم براش تنگ شده بود همینطور که نرمان تعریف می کرد من حدس زدم اون آدم مدعی ممکنه یحیی باشه نریمان طوری رفتار نمی کرد که کسی باهاش همچین کاری بکنه نگاهش کردم تا با من چشم تو چشم شد با اشاره پرسیدم کی بود ؟ اونم با اشاره گفت مهم نیست غذاتو بخور شالیزار دیگه رفته بود ظرف ها رو جمع کردم بردم توی آشپزخونه نریمان خواست کمک کنه گفتم خواهش می کنم من انجامش میدم شما پیش مامان بزرگ باش خیلی دوری شما رو تحمل کرده اون دو نفر داشتن با هم حرف می زدن من آروم آروم در حالیکه آشپزخونه بشدت سرد شده بود ظرف ها رو شستم و غذا ها رو جابجا کردم و این در حالی بود که احتمال می دادم یحیی این کارو کرده باشه خیلی ناراحت بودم و در مرز گریه قرار گرفتم برای همین یکراست رفتم به اتاقم و در رو بستم نگاهی به طرح هام کردم که با چه ذوقی می خواستم به نریمان نشون بدم ولی دوباره حالم از همه چیز بهم خورد و بیزار شدم حتی دلم نمی خواست از نریمان بپرسم که آیا واقعا یحیی بوده ؟ ترجیح می دادم اینو بهم نگه چون خجالت می کشیدم و نمی دونستم بعد از این باید چیکار کنم.ظاهرا اون دست بردار نیست و می خواد یک عمر منو به اسارت مادرش ببره و من دیگه نمی خواستم زن اون بشم با وجود اینکه هنوزم عشق اون توی دلم بود و نمی تونستم روزهای خوش گذشته رو از ذهنم پاک کنم صدای عصای خانم توی راهرو پیچید و من تا اون زمان مات و متحیر روی تخت نشسته بودم و بازم احساس بلاتکلیفی می کردم از اتاق رفتم بیرون و با حالتی بفض آلود گفتم شما برو استراحت کن من به کارای خانم می رسم گفت پریماه ؟ تو چت شده ؟ من حالم خوبه چیزی نشده که این همه نگرانی.خانم گفت وای نریمان یادم رفت پریماه حق داره اون سه روزه که منتظر توشده برگردی نریمان با تعجب گفت چرا ؟ آره پریماه ؟منتظر من شدی ؟ گفتم نه اونطوری یعنی الان وقتش نیست ول کنین باشه بعداخانم مهم نیست عصاشو زد به پای منو با همون هلم داد و گفت نه همین الان بهتره منم می خوام نظر نریمان رو بدونم وراه افتاد که بره توی اتاق من و ادامه داد نریمان بیا می خوام یک چیزی نشونت بدم بیا که تعجب می کنی تا نبینی باورت نمیشه
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
موقعیت: بلند شی ببینی، هنوز بچه ای و خونه مادربزرگتی و همه اینا خواب بوده...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
سه دوست در یک اتومبیل به مسافرت رفته بودند و متاسفانه یک تصادف مرگبار باعث شد که هر سه در جا کشته شوند یک لحظه بعد روح هر سه دم دروازه بهشت بود و فرشته نگهبان بهشت داشت آماده می شد که آنها را به بهشت راه دهد…
اما ناگهان یک سوال از آن سه نفر میپرسند !!!
_ الان که هر سه تا دارین وارد بهشت می شین اونجا روی زمین بدن هاتون روی برانکارد در حال تشییع شدن بسوی قبرستان است و خانواده ها و دوستان در حال عزاداری در غم از دست دادن شما هستند دوست دارین وقتی دارن از کنار جنازه راه می رن در مورد شما چی بگن؟
اولی گفت : دوست دارم پشت سرم بگن که من جز بهترین پزشکان زمان خود بودم و مرد بسیار خوب و عزیزی برای خانواده ام
دومی گفت : دوست دارم پشت سرم بگن که من جز بهترین معلم های زمان خود بودم و توانسته ام اثر بسیار بزرگی روی آدمهای نسل بعد از خودم بگذارم
سومی گفت : دوست دارم بگن : نگاه کن داره تکون می خوره مثل اینکه زنده است !
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f