539_56306312697414.mp3
11.95M
🎵 بانوی مریم ...
🏴 #فاطمیه ◼
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از این اینه های چوبی تو همه خونه ها پیدا میشد
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهفت پریماه تو قدم به راه جدیدی توی زندگیت گذاشتی اصلا برای
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهشت
آروم سرم رو از زیر لحاف بیرون آوردم و یک مرتبه از جا پریدم خانم روی صندلی نشسته بود این دیگه سابقه نداشت گفتم سلام ساعت چنده؟ببخشید خواب موندم گفت نترس فهمیدم که تا صبح کار کردی خودم نذاشتم بیدار بشی گفتم شالیزار برات صبحانه بیاره پاشو دست و صورتت رو بشور بیا که باهات کار دارم از تخت اومدم پایین و گفتم طرح رو دیدین ؟تو رو خدا اگر خوشتون نیومده بگین دوباره می کشم گفت برو صورتت رو بشور نابفه بی نظریه این گردنبند غوغا می کنهمن می دونم نادر تو رو با خودش می بره اون دست از سرت بر نمی داره کارت در اومد پریماه خانم تو توی این کار به زودی استاد میشی از الان بهت گفته باشم گفتم خانم فکر نمی کنم اینطور باشه شما دارین منو تشویق می کنین ؟ گفت نریمان امشب میاد بزار نظر اونم بدونیم اینو میدم بسازن و اونوقت می ببینی که چه جواهر با ارزشی میشه دلم می خواد روی این کار کنی هر چی می تونی واقعی ترش کن بعد یکی دوتا از اون فکرات رو که گفتی روی کاغذ بیار مثلا طرح یک انگشتر که فقط در ذهن تو شکل گرفته باشه گفتم خانم تو رو خدا عجله نکنین من تازه سه چهار روزه که دارم این کارو می کنم با تندی گفت بسه بسه دیگه نشنوم زندگی جای تامل و صبر نداره دست دست کنی باختی تو که نمی خوای یک آدم معمولی باشی فقط شوهر کنی و بچه بزاری و شیر بدی اول باید کسی بشی یک عنوانی برای خودت داشته باشی برای این کار باید عجله کنی من بهت اجازه نمیدم که وقتت رو تلف کنی همین که گفتم من بهت می ببینم که می تونی و ازت می خوام وگرنه چرا به شالیزار اینو نمیگم ؟ با شوق بی سابقه ای اون روز رو شروع کردم در حالیکه حواسم به خانم بود و مراقب بودم که برنامه هاش بهم نریزه و گاهی سر به آشپزخونه می زدم همش در فکر یک طرح نو برای یک انگشتر جواهر نشون بودم خیلی چیزا به فکرم می رسید ولی نیمه کاره می موند و نمی تونستم تمومش کنم ولی نمی دونم چرا بیشتر از خانم دلم می خواست نظر نریمان رو بدونم و از اینکه شنیدم شب برمی گرده عمارت خوشحال بودم اما هر چی فکرم رو جمع و جور می کردم نمی تونستم طرحی رو توی ذهنم مجسم کنم تا روی کاغذ بیارم , وقتی هوا تاریک شد و نریمان نیومد یکم دلم گرفت چون همچین کاری رو ازش انتظار نداشتم که چند روز به خانم سر نزنه شایدم برای ذوقی بود که طرح های منو ببینه چشم انتظارش شده بودم .خانم هم بی قرار بود و هر صدایی میومد می گفت شالیزار ببین نریمان اومده ؟ دیر وقت شده بود و حاضر نبود شام بخوره در حالیکه شالیزار اوقاتش تلخ شده بود که شوهر و بچه هاش گرسنه هستن و مرتب میرفت توی آشپزخونه و بر می گشت و می پرسید خانم شام رو بیارم ؟ این بود که خانم با عصبانیت گفت برو بیار دیگه ببینم دست از سرمن بر می داری هنوز هشت نشده نریمان دیر نکرده من می دونم وقتی میگه میام حتما میاد گفتم خانم بزارین شالیزار بره من امشب خودم هستم نگران نباشین خانم گفت نه منم گرسنه هستم باید قرص هامو بخورم بگو بکشه غذای نریمان رو هم گرم نگه دار بچه ام میاد خسته اس به شالیزار کمک کردم غذا رو آوردم سر میز و به خانم گفتم بفرمایید سرد نشه که صدای ماشین شنیدم و نور چراغ که از پنجره افتاد توی پذیرایی و این نشون می داد که انتظار ما به پایان رسیده فکر می کنم به خاطرذوق و شوقی بود که برای نشون دادن طرح هام به نریمان بودم که بی اختیار با خوشحالی گفتم خانم اومد نریمان اومد خانم عصاشو بلند کرد و داد زد شالیزار برو ببین اگر چیزی خریده کمکش کن زود باش با همون شوقی که توی وجودم به پا شده بود رفتم توی آشپزخونه تا شام نریمان رو هم بکشم وقتی برگشتم نریمان با یک جعبه شیرینی و مقداری پرتغال و سیب وارد پذیرایی شد و من و خانم حیرت زده بهش نگاه کردیم با یک لبخند اومد جلو در حالیکه دور یک چشمش کبود بود وتمام صورتش و دست هاش مثل چنگ زدگی خراش داشت و سرش باندپیچی شده بود فورا چیزایی که خریده بود گذاشت روی میز و با خنده گفت نترسین من خوبم چیزی نیست یکم سرم شکسته خوردم زمین خانم با ناراحتی گفت مگه بچه ی شش ساله ای که بخوری زمین سرت بشکنه تمام صورتت زخمه حرف بزن ببینم چی شدی تصادف کردی ؟ در حالیکه سعی می کرد اوضاع رو عادی نشون بده با همون لبخندرفت طرف خانم و اونو بغل کرد وبوسید و گفت فدات بشم نه تصادف کردم و نه اتفاق بدی افتاده , حالم خوبه ببین الان سالم جلوی شما ایستادم حالا براتون تعریف می کنم چیزی نیست خوبم خوبم.بشقاب غذا توی دستم مونده بود و نگاهش می کردم متوجه ی من شد و گفت خوبی پریماه ؟ اوضاع روبراهه؟گفتم روبراه بود ولی الان که شما رو اینطوری دیدیم نگران شدیم گفت خیلی گرسنه هستم من برم دست و صورتم رو بشورم بیام شام بخوریم که دارم ضعف می کنم.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدونه
بشقاب رو گذاشتم روی میز و خانم رو بردم نشست و منتظر شدم تا نریمان برگرده نمی دونم چرا دلم شور افتاده بود وضعیت نریمان اصلا خوب نبود و ما نمی دونستیم چه اتفاقی براش افتاده حس بدی داشتم ولی می دونستم که اون نمی خواد خانم رو ناراحت کنه و فعلا حرفی نمی زنه سر میز غذا زیر چشمی بهش نگاه کردم نمی فهمیدم چطوری اینطور زخمی شده خانم مرتب اصرار می کرد که حقیقت رو بگو این زخم ها برای چیه با کسی دعوا کردی ؟ چی شده ؟ نکنه طلا فروشی رو دزد زده نریمان قاه قاه خندید و گفت مامان بزرگ شما محشری به خدا هر اتفاقی میفته این سئوال براتون پیش میاد که نکنه طلا فروشی رو دزد زده باشه خیالتون راحت همه چیز مرتبه بهتون قول شرف میدم.تا بالاخره نریمان نتونست در مقابل خانم مقاومت کنه و همینطور که غذا می خورد با دهن پر گفت آخه چه اصراری هست شما بدونین دارین می ببین که حالم خوبه بابا یک نفر اومد توی طلافروشی خانم پرسید کی بود ؟ گفت یک مدعی نمی دونم مشتری داشتم اونا رو راه انداختم خواستم باهاش حرف بزنم ولی شروع کرد به فحاشی و بد و بیراه گفتن مجبور شدم بهش بگم بره بیرون بی هوا یک مشت زد توی صورتم که خورد توی چشمم عصبانی شدم وبه کمک محمود شاگردم زدیمش و انداختیمش بیرون چشمم درد گرفته بود ومحمود رفت از توی کوچه برف بیاره بزارم روش که ورم نکنه زیر ویترین ایستاده بودم که یک مرتبه با سنگ زد شیشه ی مغازه خرد شد و سنگ خورد به سرم و شیشه خرده ها ریخت روم تا اومدیم به خودمون بجنبیم فرار کرد سرم خونریزی داشت و بند نمی اومد مجبور شدم کرکره روبکشم پایین و قفل کنم و برم بیمارستان آخه شیشه خرده ها رفته بود توی صورتم و دستم اونجا برام در آوردن و سرم چند تا بخیه خورد دیگه صلاح ندونستم با اون وضع بیام عمارت رفتم خونه ی خودمون ولی سر گیجه داشتم و حالم خوب نبود این بار با اصرار بابا رفتیم بیمارستان و اونشب رو اونجا بستری شدم تا جواب عکس و آزمایش معلوم بشه خوشبختانه چیزیم نشده بود اون حالت منم مال اعصابم بود این یکی دو روز گذشته هم کار داشتم مغازه رو تمیز کردیم که پر از شیشه خرده و خون شده بود حتی بعضی از طلا ها هم خونی شده بودن دادم شیشه رو عوض کردن ونشکن گذاشتن به هر حال برای اینکه شما نگران نشین نیومدم ولی می دونستم که برف بیاد شما حالتون خوب نیست محمود رو فروستادم به خواهر بگه که اون بیاد پیش شما اونم گفته بود برف زیاده و سلمان هم تب داره نریمان در حالیکه دستشو انداخته گردن خانم ادامه داد دیگه امشب اومدم چون می دونستم مامان بزرگِ مهربون من دیگه منو نمی بخشه خودمم دلم براش تنگ شده بود همینطور که نرمان تعریف می کرد من حدس زدم اون آدم مدعی ممکنه یحیی باشه نریمان طوری رفتار نمی کرد که کسی باهاش همچین کاری بکنه نگاهش کردم تا با من چشم تو چشم شد با اشاره پرسیدم کی بود ؟ اونم با اشاره گفت مهم نیست غذاتو بخور شالیزار دیگه رفته بود ظرف ها رو جمع کردم بردم توی آشپزخونه نریمان خواست کمک کنه گفتم خواهش می کنم من انجامش میدم شما پیش مامان بزرگ باش خیلی دوری شما رو تحمل کرده اون دو نفر داشتن با هم حرف می زدن من آروم آروم در حالیکه آشپزخونه بشدت سرد شده بود ظرف ها رو شستم و غذا ها رو جابجا کردم و این در حالی بود که احتمال می دادم یحیی این کارو کرده باشه خیلی ناراحت بودم و در مرز گریه قرار گرفتم برای همین یکراست رفتم به اتاقم و در رو بستم نگاهی به طرح هام کردم که با چه ذوقی می خواستم به نریمان نشون بدم ولی دوباره حالم از همه چیز بهم خورد و بیزار شدم حتی دلم نمی خواست از نریمان بپرسم که آیا واقعا یحیی بوده ؟ ترجیح می دادم اینو بهم نگه چون خجالت می کشیدم و نمی دونستم بعد از این باید چیکار کنم.ظاهرا اون دست بردار نیست و می خواد یک عمر منو به اسارت مادرش ببره و من دیگه نمی خواستم زن اون بشم با وجود اینکه هنوزم عشق اون توی دلم بود و نمی تونستم روزهای خوش گذشته رو از ذهنم پاک کنم صدای عصای خانم توی راهرو پیچید و من تا اون زمان مات و متحیر روی تخت نشسته بودم و بازم احساس بلاتکلیفی می کردم از اتاق رفتم بیرون و با حالتی بفض آلود گفتم شما برو استراحت کن من به کارای خانم می رسم گفت پریماه ؟ تو چت شده ؟ من حالم خوبه چیزی نشده که این همه نگرانی.خانم گفت وای نریمان یادم رفت پریماه حق داره اون سه روزه که منتظر توشده برگردی نریمان با تعجب گفت چرا ؟ آره پریماه ؟منتظر من شدی ؟ گفتم نه اونطوری یعنی الان وقتش نیست ول کنین باشه بعداخانم مهم نیست عصاشو زد به پای منو با همون هلم داد و گفت نه همین الان بهتره منم می خوام نظر نریمان رو بدونم وراه افتاد که بره توی اتاق من و ادامه داد نریمان بیا می خوام یک چیزی نشونت بدم بیا که تعجب می کنی تا نبینی باورت نمیشه
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
موقعیت: بلند شی ببینی، هنوز بچه ای و خونه مادربزرگتی و همه اینا خواب بوده...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
سه دوست در یک اتومبیل به مسافرت رفته بودند و متاسفانه یک تصادف مرگبار باعث شد که هر سه در جا کشته شوند یک لحظه بعد روح هر سه دم دروازه بهشت بود و فرشته نگهبان بهشت داشت آماده می شد که آنها را به بهشت راه دهد…
اما ناگهان یک سوال از آن سه نفر میپرسند !!!
_ الان که هر سه تا دارین وارد بهشت می شین اونجا روی زمین بدن هاتون روی برانکارد در حال تشییع شدن بسوی قبرستان است و خانواده ها و دوستان در حال عزاداری در غم از دست دادن شما هستند دوست دارین وقتی دارن از کنار جنازه راه می رن در مورد شما چی بگن؟
اولی گفت : دوست دارم پشت سرم بگن که من جز بهترین پزشکان زمان خود بودم و مرد بسیار خوب و عزیزی برای خانواده ام
دومی گفت : دوست دارم پشت سرم بگن که من جز بهترین معلم های زمان خود بودم و توانسته ام اثر بسیار بزرگی روی آدمهای نسل بعد از خودم بگذارم
سومی گفت : دوست دارم بگن : نگاه کن داره تکون می خوره مثل اینکه زنده است !
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدونه بشقاب رو گذاشتم روی میز و خانم رو بردم نشست و منتظر شدم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوده
نریمان گفت کجا میرین ؟ شاید آمادگی نداشته باشه بری توی اتاقش مامان بزرگ باید اجازه بگیرین خانم گفت بیا اجازه نمی خواد اون دختر مرتبیه نریمان خودش از کاغذ های روی میز من فورا فهمید که می خوایم چی بهش نشون بدیم گفت وای پریماه کشیدی ؟ حتما عالی شده که مامان بزرگ پسندیده من قبلا طرح ها رو به ترتیب از رو گذاشته بودم انگشتری که نریمان گفته بود گردنبند و آخرم طرحی که خانم داده بود و به نظرم از همه بهتر از کار در اومده بود نریمان نشست پشت میز و خانم روی صندلی و منم جلوی میز ایستاده بودم خودش طرح ها رو برداشت و نگاه کرد منتظر عکس العملش بودم ؛با دقت نگاه کرد و اولی رو گذاشت زیر و به دومی نگاه کرد و پرسید گردنبند اون انگشتره ؟ گفتم بله و سومی رو نگاه کرد و مدتی بهش خیره شد دیگه قلبم داشت از توی سینه ام میومد بیرون نمی دونم چرا این همه نظر نریمان برام مهم بود بعد اون دسته کاغذ رو گذاشت روی میز و نگاه عمیقی به من کرد و همینطور که سرشو تکون می داد شروع کرد به دست زدن وسرشو به علامت تایید تکون داد و در حالیکه به من خیره شده بود گفت نمی دونم بهت چی بگم پریماه عالیه برای کارِ اول بی نظیره تو می تونی توی این کار جایگاهی برای خودت باز کنی شک نکن این سومی طرحش بی نظیره یک مقدار اشکال داره بر طرف بشه می برم اونو بسازن واقعا که فکرت هم برای طرح جواهر بی نظیره این گردنبند رو می تونیم توی فرانسه به قیمت خیلی خوبی بفروشیم گفتم ایده ی خانم بود من طراحیش کردم نریمان به خانم نگاهی کرد و گفت مامان بزرگ تو هنوزم ایده هات تک و عالی هستن خیلی خوب شده کارت عالی بود پریماه بهت تبریک میگم بعد از چند روز یک خبر خوب بهم دادین پریماه اگر این کارو حرفه ای یاد بگیری بهت قول میدم پول خوبی در میاری اگر ایده های خوب هم داشته باشی ازت می خرم راستشو بخوای وقتی گفتی می تونی بکشی من اصلا باور نمی کردم که بتونی چون این کار هر کس نیست نقاشی هم خوب بلد باشی ظرافت طرح اینا یک چیز دیگه اس خانم گفت منم بهش گفتم خداوند این دختر رو برای همین کار آفریده و راهشو هم گذاشته جلوی پاش حالا اگر استفاده کنه و بره جلو موفق میشه اگر کاهلی کنه خب بر می گرده سر جای اولش نریمان گفت من پریماه رو می شناسم می دونم که موفق شدنش حتمیه ولی من و شما هم باید کمکش کنیم حالا من فردا بهت میگم چیکار باید بکنی درسته که این طرح ها خوبن ولی اونی که باید باشه نیست فوت و فن داره خودم یادت میدم من فردا سرکار نمیرم یک کارایی دارم که باید قبل از اومدن نادر انجامش بدم حالا به کمک تو خیالم راحت شده که می تونم برسونم گفتم من همه ی تلاشم رو می کنم چون حسم اینه که این کارو دوست دارم اگر دوست نداشتم محال بود بتونم توی این مدت کوتاه این سه تا طرح رو بکشم نریمان بلند شد و گفت پس خدا تو رو برام رسونده الهی شکر خب من دیگه میرم بخوابم مامان بزرگ صبح صدام نکنین تا خودم بیدار بشم خیلی خسته ام شب هر دو تون بخیر خب منم خانم رو رسوندم تو تختش و قرصشو دادم و برگشتم به اتاقم باز فکر و خیال راحتم نمی ذاشت هم به خاطر اینکه نریمان طرح های منو پسندیده بود خوشحال بودم و هم نمی دونستم با یحیی چیکار کنم اگر دوباره رفت سراغ نریمان و یک بلایی سرش آورد چی میشه الان دیگه خانجون هم نیست که ازش بترسن و با خودم گفتم پریماه تو دیوونه شدی هنوز که معلوم نیست یحیی باشه فکرشو نکن بهتره از وقتت استفاده کنی تو با فکر کردن نمی تونی چیزی رو عوض کنی رفتم نشستم پشت میز و مداد رو برداشتم آروم گفتم خدایا می خوام برای اولین بار یک انگشتر بکشم که فقط ایده ی من باشه آه ببخشید خدا جونم غلط کردم می خوام ایده ی تو باشه ولی من بکشم می خوام چیزی باشه که وقتی خانم و نریمان دیدن طوری بپسندن که کمکم کنن تا بتونم از این راه پول در بیارم اون روزا همه ی فکر من خانواده ام بودن که چطور می تونم ازشون مراقبت کنم به خصوص دوتا برادر کوچکم که نمی خواستم به خاطر بی پولی عذاب بکشن من باید موفق می شدم میخوام مثل خانم پولدار بشم و زندگی خودمو و فرید و فرهاد رو نجات بدم.ولی اونشب هر کاری کردم نتونستم کاری انجام بدم اصلا حواسم نبود مداد رو گذاشته بودم روی کاغذ و فکر می کردم و مرتب ذهنم میرفت به روزهای سختی که بعد از فوت آقاجونم داشتم و یاد کارای یحیی می افتادم که به جای همدردی و حمایت از من بیشتر به درد و غصه های من اضافه کرد اونقدر نوک مداد رو فشار دادم که یک مرتبه با شکستن نوکش به خودم اومدم و از جام بلند شدم می دونستم که با اون حال چیزی به فکرم نمی رسه برای همین بلوز و شلوار خوابم رو پوشیدم و رادیو رو با صدای خیلی آهسته روشن کردم ورفتم زیر لحاف.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
10.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه دعای قشنگی بود:🤍
الهی خدا بخواد و تو صاحب
شادترین قلب جهان باشی...
شبتون پُـر از مـهر خــدا💫💖
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸به امروز
🌱از سرِ مهر سلام بده
🌸و خـدا را بخاطر دیدن
🌱روزی دیگر شکر کن
🌸الهی همواره
🌱دلتون شاد باشه
🌸و شادیاتون ماندگار ...
🌸سلام صبح آدینه بخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
10.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پخت مربا_دهه شصت
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f