eitaa logo
نوستالژی
60.6هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
1_5675070314044719112.mp3
7.79M
⚡️ تصنیف «بخت سرکش» آواز: همایون_شجریان آهنگساز: محمدجواد ضرابیان آلبوم: شوق_دوست غزل: حافظ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
وقتی درس تمام میشدووقت اضافه می امد،این بازی مرسوم بودکه یکی از کلاس میرفت بیرون ،بعدبچه ها در کلاس چیزی را انتخاب و پنهان می‌کردند‌وقتی او واردمیشد،باید آن را پیدا میکردهرچقدر که به آن نزدیک تر میشد،بچه ها برای راهنمایی محکم تر روی میزمی کوبیدند... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دویستوهفت گفت نمی خواد بری احمدی رو می فرستم سهیلا رو بیاره گ
خندید ودستشو انداخت دور کمر من و سرشو گذاشت روی شونه ام و گفت آره مثل اینکه خواستم حرف رو عوض کنم در ضمن امشب سر میز شام یک مرتبه چشمم افتاد به چشم تو سبز بود و مثل زمرد می درخشید تو وقتی خوشحالی روی رنگ چشمت اثر داره همون رنگ براق هم میشه اینم امشب فهمیدم من و نریمان تا سحر همون جا توی پذیرایی نشستیم و حرف زدیم اول یک برنامه ریزی برای بعد از عید فطر کردیم که چطوری بریم مسافرت و اعلام کنیم که عروسی کردیم بعدام اون از خاطرات بچگیش گفت و منو یاد روزهای گذشته خودم انداخت که یک مرتبه اقدس خانم خواب آلود اومد تا سحری درست کنه از دیدن ما تعجب کرد و در حالیکه سری با افسوس تکون می داد گفت ایییی جوونی کجایی که یادت به خیر روز بعد با صدای بارون بیدار شدم بازم یک روز بارونی و سرد با ابرهای تیره اما خیالم راحت بود که جمعه اس و نریمان خونه می مونه لباس عوض کردم و رفتم سراغ خانم تازه بیدار شده بود به نظرم حالش خوب بود سلام کردم و گفت علیک سلام کارگر ها اومدن ؟ پرسیدم کدوم کارگرها مگه قرار بود کارگر بیاد؟گفت چیه تو خنک شدی یا حواس پرتی گرفتی ؟ بگو منیر خانم بهشون بگه نزارن میوه ها له بشه درست و با دقت اونا رو بچیدنن و بزارن توی جعبه یکم مکث کردم و گفتم باشه خانم چشم بلند شد و با من اومد دست و صورتشو شستم و خشک کردم ولی اون مدام در مورد جمع کردن میوه ها حرف می زد اقدس خانم داشت صبحانه ی اونو می برد توی اتاق سرش داد زد منیر ؟ تو چرا اینجایی  برو ببین کارگرا چیکار می کنن این بارون هم که امون نمیده خودم برم ببینم چیکار می کنن گفتم خانم فعلا تعطیل کردن تا بارون بند بیاد گفت غلط کردن براشون بارونی گرفتم که سرشون کنن دیگه دردشون چیه ؟ گفتم حالا شما صبحانه بخورین من خودم میرم و سرکشی می کنم گفت تو چرا بری منیر میره تازه سید مهدی هم هست خودشو پسرش از عهده ی کار بر میان , تو باش جایی نرو  عصری  مهمون داریم بگو همه چیز رو آماده کنن حتما کباب توی غذا ها باشه , گفتم چشم خانم میدم اتاق های بالا رو هم تمیز کنن که اگر شب موندن آبرومون نره نگاهی مشکوکی به من کرد و نشست شیر داغ رو دادم دستش گفت نمی خورم دلم درد می گیره بگو برام چای بیارن می خوام شیرین کنم چند لقمه براش گرفتم و وقتی اقدس خانم چای رو آورد براش  شیرین کردم و با نون و پنیر خورد و چقدر به نظرش خوشمزه اومد می خورد و می گفت آخیش مدت ها بود چای شیرین نخورده بودم خیلی مزه داد ، برای همین امیدوار بودم این حالتش زود گذر باشه ولی نبود نریمان خواب بود و حدس می زدم که تا ظهر بیدار نشه ، خانم بر خلاف هر روز چرت قبل از ناهارشم نزد احساس جوونی می کرد و انگار فراموش کرده بود که چند سال داره مدام راه میرفت و ایراد می گرفت و به همه چیز با حالتی خاص نگاه می کرد نمی فهمیدم تردید هست  یا افسوس ؟ مثلا به تابلویی که روی دیوار بود و خیلی دوستش داشت مدتی خیره شد و من احساس کردم بغض کرده ولی فورا رفت سراغ ویترین ظرف ها و مدتی اونا رو برانداز کرد یکبارم  می خواست توی اون بارون بره بیرون تا ببینه کارگر ها چطور میوه ها رو می چینن جالب  اینجا بود که اقدس خانم رو با منیر اشتباه گرفته بود . اون  دلش نمی خواست آدم هایی رو که دوست نداره و یا ازشون ضربه خورده به یاد بیاره اون روز نه از محسن حرفی زد نه از کمال اما نمی دونستم که با این سرعتی که این بیماری پیشرفت می کنه چی به روزش میاد شاید خودخواه بودم که در اون لحظات به این فکر می کردم که تمام نقشه های شب گذشته ی من و نریمان نقش بر آب شد که با وضعیتی که برای خانم پیش اومده بود من محال بود تنهاش بزارم برم مسافرت یکساعت به  افطار مونده داشتیم ولی هنوز نریمان پایین نیومده بود اون خیلی کار می کرد و از اینکه داره استراحت می کنه خوشحال بودم شالیزار و اقدس خانم داشتن میز رو برای افطار آماده می کردن و خانم اصرار داشت که توی اون بارون بره و چک کنه چقدر میوه چیده شده طوری که تا دم در عمارت رفت و می خواست توی همون بارون بره بیرون و من براش زبون می ریختم و بهش اطمینان می دادم که خانم بارون میاد سرما می خورین من خودم رفتم و چک کردم همه چیز مرتبه همون طور که شما می خواین میوه ها رو هم بار کردن و بردن داد زد احمق همینطوری دادی بردن نشمردی ؟ پولش چی شد ؟گفتم خانم نریمان ازشون گرفته  می ریزه به حساب بانکی شما اصلا خودتون رو ناراحت نکنین تو رو خدا نرین بیرون خواهش می کنم که صدای ترمز یک ماشین رو جلوی در عمارت شنیدم در رو باز کردم و گفتم وای فقط تو رو کم داشتم ، آقای سالارزاده بود پیاده شد خانم هراسون پرسید این کیه ؟گفتم الهی فداتون بشم شما برو من باهاش حرف میزنم آقای سالارزاده پیاده شد و اومد جلو سلام کردم و گفتم خوش اومدین بابا بفرمایید ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گفت سلام دخترم مادر چرا اینجا وایساده خانم با تعجب نگاهش کرد و پرسید چی می خوای آقا ؟سالارزاده گفت حالش بده ؟ باز فراموشی داره ؟ با سر اشاره کردم گفت با نریمان کار دارم ای خدا این دیگه چه مصبیتی بود به سرمون اومد خانم گفت همون جا بمون الان میگم نریمان بیاد گفت بارون میاد دارم خیس میشم میام تو باهاش حرف می زنم و دیگه معطل نکرد و وارد شد خانم با شک و تردید بهش نگاه می کرد سالارزاده با یک لبخند معنی داری خانم رو بغل کرد و گفت بمیرم مادر تو چرا اینطوری شدی ؟ باورم نمی شد فکر می کردم داره فیلم بازی می کنه ولی الان کاملا صورتش بهم ریخته سه تایی رفتیم توی پذیرایی خدا ازم بگذره ولی من از لحن حرف زدن آقای سالارزاده ناراحتی ندیدم انگار یک طورایی هم بدش نیومده بود که حال مادرش بد شده با سرعت دویدم طبقه ی بالا تا نریمان رو صدا کنم  به هال بالا که رسیدم اونو آماده جلوی در اتاقش دیدم می خواست بیاد پایین حالت مضطرب منو که دید پرسید چی شده گفتم زود باش بیا بابا اومده خانم هم حالش خوب نیست گفت خیلی خب آروم باش چیزی نیست چرا زودتر بیدارم نکردی ؟ گفتم خب فکر کردم امروز رو استراحت کنی گفت وقتی روزه می گیرم همش خوابم میاد بریم ببینم این بابای من دیگه چیکار داره تازه بهش پول دادم تو یک طوری مامان بزرگ رو ببر توی اتاقش من باهاش حرف می زنم ولی وقتی ما رسیدیم آقای سالارزاده دست خانم رو رفته بود توی دستش و می گفت من خودم چاکرتم هرکاری بخوای برات می کنم  و رو کرد به نریمان وگفت منو شناخت صدام کرد خانم گفت چرا نشناسم تو پسر دوستم هستی؟نریمان سلام کرد و نزدیک اونا نشست سالارزاده با خنده گفت همین الان گفتین که محسن خانم گفت آره می دونم محسن پسر ..کی بود اسمش رو یادم رفت گفتم خانم میشه با من بیاین به غذا سر بزنیم ؟و ادامه دادم بابا شما روزه هستین ؟ گفت نه من نمی تونم روزه بگیرم بزار مادرم بمونه می دونم که حرفای منو می فهمه حرف آخرم رو می زنم و زود میرم نریمان من می خوام خودم از این به بعد طلا فروشی مادرم رو اداره کنم اگر می خوای می تونی  برای من کار کنی درسته مادر ؟ خانم گفت طلا فروشی ؟ کدوم طلا فروشی ؟تو رو کی فرستاده ؟ ما طلا فروشی نداریم نریمان گفت بابا خواهش می کنم حال و روزشو نمی ببینی ؟ یکم رحم به دل شما نیست ؟ من که حرفی ندارم ولی خودتون می دونین که اونجا رو هم مثل بقیه چیزا به باد میدین نمی دونم این فکرا چیه شما به سرتون می زنه ؟ الان اصلا از کار سر در میارین ؟با تندی گفت مثل نادر حرف نزن که کلاه مون میره تو هم تو می دونی که من اون طلا فروشی رو باز کردم و رونق دادم نریمان گفت بابا ؟ یادتون نیست وقتی نادر اونجا رو تحویل گرفت چی داشت ؟ واقعا یادتون رفته ؟ در واقع اونجا مال مامان بزرگه هر چی سنگ خریدم پولشو اون داده الان جلوش این حرفا رو نزنین با لحن بدی گفت خیلی خب مال مادر منه به تو چه هر وقت من مُردم مال تو نریمان گفت نه اینطوری  نیست شما یک برادر و دوتا خواهر هم دارین اونا هم سهم دارن تازه من کالری رو از پول خودم باز کردم همه چیزش به نام خودمه طلا فروشی بازار رو هم بستم چیزی توش نیست شما چطوری می خوای اونجا رو بگیری به هر حال شما پدر من هستین نمی زارم سختی بکشین خواهش می کنم دست از اینکارا بردارین می خواین اینا رو هم توی قمار ببازین ؟ در حالیکه خانم حیرون و سر گردون به اونا نگاه می کرد سالارزاده داد زد من حالا دیگه زن دارم نه قمار می کنم و نه عیاشی اینو بفهم زن من فکر می کنه اون طلا فروشی مال منه باید ببینه که راست گفتم تو بی خود کردی اونجا رو خالی کردی ؟ به اجازه کی دست به اون طلا ها زدی ؟ زن من باید اونجا رو ببینه  نریمان گفت آهان فهمیدم  قولش به کی دادین ؟ در حالیکه مال شما نیست متاسفانه دارین از مریضی مامان بزرگ سوء استفاده می کنین چرا تا حالا از این حرفا نمی زدین ؟ خانم گفت شما ها در مورد چی حرف میزنین ؟ نریمان زیر بغلشو گرفت به من اشاره کرد و اونو بردیم به اتاقش در حالیکه تشخیص نمی داد در اطرافش چی میگذره قرص های خانم رو دادم و به هر ترتیبی بود اونو نگه داشتم تا خوابش برد ولی سر و صدای زیادی از دور به گوشم می خورد که بیشتر مال آقای سالارزاده بود.تقریبا یک ساعتی از اذان گذشته بود که اون رفت و نریمان اومد صدام کرد هنوز کنار خانم نشسته بودم و دلم نمی خواست توی بحث اونا شرکت کنم توی بد مخمصه ای افتاده بودم و فکر می کردم راه خلاصی ندارم از اتاق رفتم بیرون و در رو بستم پرسیدم رفت ؟ گفت آره  بیا افطار کنیم زبونم به حلقم چسبیده.باید زنگ بزنم به نادر اینطوری نمیشه فکر می کنم یک کاری کرده که توش مونده یا بدهکاری بالا آورده یا یک چیزی مهر زنش کرده که می خواد به اون ثابت کنه که مالکیت داره ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
😁یادش بخیر پدر بزرگا اغلب از این رادیو های جلد دار داشتن و شب تا صبح اخبار گوش‌میدادن •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🦋 چه کسی نابیناست؟ 🍃 مردی نابینا در شبی تاریک چراغی در دست درحالی که کوزه‌ای را بر شانه‌اش نهاده بود در راهی می‌رفت. فضولی به او رسید و گفت: «ای نادان! روز و شب که برای تو یکسان است و روشنایی و تاریکی تفاوتی ندارد، پس برای چه این چراغ را دست گرفته‌ای؟» نابینا خندید و گفت: «این چراغ را برای خود نیاورده‌ام، بلکه برای کوردلانی مانند تو آورده‌ام تا به من تنه نزنند و کوزه‌ام را نشکنند.» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*یه جا نوشته بود که-میدونید چرا کودکی شیرینه؟* چون گذشته‌ای وجود نداره، یادی وجود نداره آینده ای وجود نداره. این سنگینی بار گذشته‌ و آیندست که زندگی رو سخت میکنه؛ من‌رو یاد این حرف نادر ابراهیمی انداخت-فراموشی را بستاییم.یاد، انسان را بیمار میکند... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دویستونه گفت سلام دخترم مادر چرا اینجا وایساده خانم با تعجب ن
 گفتم مگه می تونه همچین کاری بکنه ؟ گفت والله دقیق نمی دونم مامان بزرگ هنوز تا وقتی زنده باشه حق همچین کاری رو نداره ولی باباس دیگه یا نادر یا عمو باید بیان این حرف منو گوش نمی کنه گفتم ول کن تو رو خدا مگه نادر اینجا نبود کجا به حرفش گوش می داد ؟ گفت اون فهمیده که مامان بزرگ مریضه و حواسش رو از دست داده برای همین ول کن نیست نمی دونم چیکار کنم؟گفتم میتونه کالری رو ازت بگیره؟گفت نه بابا اونجا به اسم خودمه ولی درد سر می تونه درست کنه حوصله ندارم و اصلا نمی خوام با پدر خودم در گیر باشم حالا خبر نداری تازه میگه این باغ و عمارت هم حق اونه فکر کنم به زودی قصد فروش اینجا رو هم بکنه مامان بزرگ نباشه برام مهم نیست خودم به اندازه ی کافی دارم ولی واقعا حیف میشه یکسالم نمی تونه نگهش داره مفت میده و میره گفتم آخه خانم که خدای نکرده طوریش نشده گفت همین دیگه الان می گفت می تونه از این وضع مامان بزرگ استفاده کنه و بگه حواسش رو از دست داده خب این موضوع باعث شد من و نریمان همه نقشه هایی که کشیده بودیم رو فراموش کنیم و فقط به این فکر کنیم که چیکار باید بکنیم تا آقای سالارزاده نتونه ثروت خانم رو به باد بده بعد از افطار به نادر زنگ زد و بعد به عمه سارا و قرار شد اونا با عموی بزرگ نریمان حرف بزنن و خبرشو بدن و روز عید فطر رسید خانم همون طور بود و از آقای سالارزاده خبری نداشتیم در حالیکه ما منتظر بودیم هر آن بیاد و دوباره ما رو تهدید کنه خواهر و بچه ها روز عید اومدن به عمارت ولی خانم فقط بهشون نگاه می کرد و گاهی می پرسید تو کی هستی شاید این سئوال رو چندین بار از پرستو کرد و اونم هر بار گفت پرستو مامان بزرگ سرشو به علامت اینکه فهمیدم حرکت می داد ولی باز دوباره این سئوال رو می کرد ظهر داشتیم ناهار میخوردیم که تلفن زنگ زد نریمان از سر میز بلند شد و گوشی رو برداشت نادر بود خبر داد که چند روز دیگه به همراه عمو میایم تهران نریمان یک نفس راحت کشید و گفت آخیش من از دست بابام راحت میشم هنوز این حرف از دهنش در نیومده بود که دوباره تلفن زنگ خورد و خودش گوشی رو برداشت یک مرتبه رنگ از صورتش پرید و دیدم که دستهاش می لرزه   پرسید برای چی ؟ کجا ؟ آخه چرا ؟ چطوری ؟همه از حالتی که نریمان داشت نگران شدیم و من و خواهر بلند شدیم و رفتم کنارش و با هم پرسیدیم کیه ؟ چی شده ؟ نریمان با صدای بلند گفت بابا ؟ بابا ؟ حرف بزن ببینم چیکار کردی ؟ زخمی شدی ؟ حالت بده ؟کجات زخمی شده ؟ آخه چرا ؟ الان زنگ می زنم  اورژانس بیاد ؟پلیس زنگ زدی ؟  خیلی خب پس از جات تکون نخور تا برسن منم  الان خودمو می رسونم و گوشی رو گذاشت و هراسون گفت اقدس خانم بدو کت و پالتوی منو از بالا بیار زود باش گفتم تو رو خدا حرف بزن ببینم چی شده ؟خانم که زیاد حال خوبی نداشت گفت ولش کن نریمان بازم داره دروغ میگه چیزیش نیست نریمان با اینکه حالی پریشون داشت سعی کرد خاطر خانم رو آشفته نکنه گفت آره منم همین فکر رو می کنم ولی میرم سر می زنم و زود برمی گردم و رو کرد به منو ادامه داد میرم ببینم چی شده ؟ شما ها نگران نباشین زنگ می زنم.گفتم نه منم باهات میام شاید کاری از دستم بر اومد توام تنها نباشی و دیگه معطل نکردم و رفتم آماده بشم نریمان دنبالم اومد و جلوی در اتاق آهسته گفت زود باش پریماه حالش اصلا خوب نبود نمی تونست حرف بزنه می گفت چاقو خوردم خدا کنه خیلی صدمه ندیده باشه معلوم نیست  باز چه  دسته گلی به آب داده خیلی زودتر از اونی که فکرشو می کردیم گندش در اومده گفتم یا خدا به دادمون برس آخه کی بهش چاقو زده ؟ گفت یک طوری حرف می زد که انگار صدمه ی زیادی دیده خدا کنه به اون بدی که فکر می کنم نباشه و همینطور که کت و پالتوشو از اقدس خانم می گرفت و می پوشید خواهر پرسید تو رو خدا یک چیزی بگو دلم داره می ترکه گفت چی بگم جلوی بچه ها ؟فقط می دونم  که اون پسره برادر نیلوفر نبوده برم ببینم دوباره چه کاری دست خودش داده خواهر زد توی صورتشو و گفت وای باز چیکار کرده داداشم؟ پسره کیه  ؟نریمان گفت دعا کن خواهر به خیر بگذره برگشتم براتون تعریف می کنم همینطور که ما به طرف در عمارت میرفتیم خواهر گفت آخه تا کی می خواد اشتباهات خودشو تکرار کنه؟حالا برین به امید خدا چیزی نشده باشه و با خبر ای خوب برگردین نزارین مادر بفهمه  من پیشش می مونم تا شما ها بیاین  با اینکه رانندگی روی یخ و برف شمال تهران خیلی سخت بود نریمان با سرعت می روند و خدا خدا می کرد که اوضاع به اون وخیمی که فکرشو می کرد نباشه وقتی ازش پرسیدم میشه بگی دقیقا بهت چی گفته که این همه ناراحتی ؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم داستان جدید خیلی عاشقانه و قشنگ و عبرت اموزه پیشنهاد میکنم از دستش ندین برای رفتن به اولین پارت داستان بزنید رو لینک پایین 👇🏼👇🏼 https://eitaa.com/Shaparaakiii/3779 https://eitaa.com/Shaparaakiii/3779
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزوی امشبم🌸🍂 امشب آرزو میکنم زیبـاترین و محال تـرین آرزوهایتان 🌸🍂 با مصلحت خدا گره بخورد شبتون در پناه اَمن خــدای مهربان🌸🍂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f