قدیما تلفن کم بود
ولی آدمای زیادی بودن که بهشون زنگ بزنیم و یک دل سیر حرف بزنیم
حالا که تلفن ها زیاده، کسی نیست...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
✍️ #داستان_شب
مردی صبح از خواب بیدار شد،
با همسرش صبحانه خورد، لباسش را پوشید
و برای رفتن به ڪار آماده شد.
هنگامی ڪه میخواست ڪلیدهایش را بردارد
گرد و غباری زیاد روی میز و صفحه تلویزیون دید
خارج شد و به همسرش گفت:
دلبنـدم، ڪلیدهایم را از روی میز بیاور.
زن خواست تا ڪلید ها را بیاورد
دید همسرش با انگشتانش
وسط غبارهای روی میز نوشته:
"یادت باشه دوستت دارم"
و خواست از اتاق خارج شود صفحه تلویزیون را دید
ڪه میان غبار نوشته شده بود:
"امشب شام مهمون من"
زن از اتاق خارج شد و ڪلید را
به همسرش داد و به رویش لبخند زد،
انگار خبر میداد ڪه نامهاش به او رسیده
✅ این همان همسر عاقلیست ڪه اگر در زندگی مشڪلی هم بود، مشڪل را از ناراحتی و عصبانیت به خوشحالی و لبخند تبدیل می ڪند...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باز یادت در دلم ،مستانه غوغا می کند🖤🖤
یاد وخاطره اشون گرامی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_هفدهم گفت شما همسایه جدید هستید گفتم بله اینجا کسی رو نمیشنا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_هجدهم
گفت چطورگفتم تو خونه باشه بهتره خونه که بی قران نمیشه گفت اره اصلا ما آینه و شمعدونم نخریدیم گفتم اونو نمیخوام فقط قران کمه گفت چشم ظهر میخرم میارم برات صبحونه رو خوردیم و بهرام رفت منم بلند شدم ناهار آماده کنم اما غذای زیادی بلد نبودم خیلی فکر کردم اخر سر گفتم برم از ربابه بپرسم.بلند شدم چادرمو سرم کردم و رفتم
سمت خونه ربابه ۳،۴ تا خونه با ما فاصله داشت در زدم و یه پیر زن مهربون اومد در و باز کرد وبعد سلام و احوالپرسی گفتم همسایه جدیدتون هستم ربابه خانم میشناسدم با اصرار منو برد تو حیاط و ربابه رو صدا زد از طبقه بالا ربابه اومد رو بالکن و تا منو دید گفت عه اُلفت تویی چه عجب عصمت خانم مادر شوهر ربابه منو نشوند رو تخت چوبی گوشه حیاطشون محو زیباییهای حیاط و خونشون شده بودم خیلی باصفا بودربابه یه دامن کلوش تا زیر زانوش پوشیده بود و با یه بلوز سفیدموهاشو وا گذاشته بود محو زیباییهاش شدم سینی چای بدست اوند تو حیاط،و بلند شدم سلام کردم و خیلی صمیمی اومد جلو و بغلم کردمن تا اون سن با کسی صمیمیتی نداشتم اصلا
ربابه اولین دوستم حساب میشدگفت چه عجب از اینورا گفتم والا برا ناهارنمیدونستم چی بپزم اومدم از تو بپرسم ربابه خندیر و گفت چرا بلد نیستی دخترگفتم سرم گرم درست بود چیزی یلد نگرفتم مادرمم فوت کرد وقت نکرد یادم بده عصمت خانوم زد رو زانوش و گفت ای وای خدا رحمتش کنه ربابه گفت خدا رحمت کنه چند کلاس سواد داری گفتم دیپلمم گفت آفرین گفتم به خاله که دختر فهمیده و پخته ای هستی عصمت خانم گفت اره از دیروز یه بند داره از تو تعریف میکنه سرخ شدم و سرمو انداختم پایین و گفتم لطف داره ربابه جون.عصمت خانوم بلند شد رفت تو خونه و ما رو تنها گذاشت ربابه گفت خب بریم سر اصل مطلب ناهار میخوای چی بپزی،تازه یادم افتاد و گفتم وای وقت زیادی هم ندارم گفت شوهرت برا ناهار میاد گفتم اره یک و نیم به بعد میادگفت خب کوکو بپز راحتتره و زودتر گفتم بلد نیستم دستورشو بهم توضیح داد و گفت اصلا صبر کن برم کتاب آشپزیمو بیارم برات،رفت تو خونه و یه کتاب اورد برام نگاهی بهش کردم و کلی دستور غذا و شیرینی و کیک توش بودگفت ببر من دیگه نیازی بهش ندارم مال خودت با خوشحالی کتاب و برداشتم و اومدم خونه چند تا سیب زمینی گذاشتم رو گاز تا آبپز بشه و شروع کردم به ورق زدن کتاب و دستورها رو یکی یکی میخوندم تصمیم گرفتم برم یکم کتاب بخرم برا خودم تنهایی حوصله ام سر میره لااقل کتاب بخونم کتاب و گذاشتم کنار و کوکو رو درست کردم و یادم افتاد نون نداریم برای کوکو چادرمو سرم کردم و رفتم تا نون بخرم فقط یه سنگکی اونور خیابون بود و یه بربری هم سر کوچه.رفتم دوتا سنگک خریدم و برگشتم ساعت و نگاه کردم یک و ربع بود سفره رو پهن کردم و چند تا گوجه هم بریدم و سبزی های دیروزی رو هم اوردم و دوغ هم درست کردم منتظر بهرام نشستم.نزدیک ۲ بود که بهرام اومدچند تا پاکت و کیسه باز دستش بودرفتم استقبال و وسایل و گرفتم و گفتم چزا فکر میکنی باید همیشه دست پر بیایی.گفت خب مرد خونه باید همیشه دست پر باشه خنده ام گرفت از این حرفش از تو یکی از پاکتها قرآن و دراورد و داد دستم بوسیدم وگذاشتمش رو طاقچه و گفتم غذا سرد شد بیا بشین بعد ناهار ببینم آقای خونه چی خریده خم شد نگاهی به سفره کرد و گفت به به چه با سلیقه.نشست پای سفره و گفت نون و هم خودت خریدی گفتم مگه جز من و تو کسی تو این خونه اس همونطور که داشت لقمه میگرفت گفت تا حالا یادم نمیاد مریم از اینکارا بکنه از اینکه اسم مریم و آورد یخورده تو ذوقم خوردکلا فراموش کرده بودم که بهرام زن و بچه داره سرمو خم کردم و بدون هیچ حرفی شروع کردم به لقمه گرفتن یهو انگار متوجه شده باشه گفت ببخشید حرف نامربوطی زدم گفتم نه خب اونم جزو زندگیته نمیشه که انکارش کرددیگه حرفی نزدیم و یه لیوان دوغ ریخت و خورد و گفت اینارو از کجا یاد گرفتی تو دختریادمه ۲۴ ساعتی یا مدرسه بودی یا مغازه من زدم به بازوش و گفتم از اول بلد بودم خندید و جو عوض شد بعد ناهار بهرام رفت یه بالش اورد و گفت بیا یکم استراحت کنیم من باید برم دیگه دلم گرفت از اینکه مجبور بودم تنها بمونم،بهرام گفت برات تلویزیون میخرم تا یکم سرت گرم بشه.خوشحال شدم شنیده بودم فیلم و سریال داره بچه ها همیشه تو مدرسه تعریف میکردن برا هم بهرام دوباره یه مقدار پول گذاشت لب طاقچه و گفت من میرم تو هم تو خونه تنها نمون برو خرید کن برا خودت کم و کسری خونه رو بخر گفتم بهرام تاکی من باید در حد چند ساعت باهات باشم سرشو انداخت پایین و گفت شرمنده ام واقعا فعلا مجبوریم تا ببینیم چی پیش میادبهرام شدیدا از پدرش حساب میبردجرات اینکه بهش بگه مریم و نمیخواد نداشت
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫امشب بـراتـون
🍂سلامتی آرزو میکنم
💫انشـاءالله همیشه
🍂سلامت و شـاداب باشید
💫شبتون بخیر عزیزان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🍃ســــــــــــلام
🌸صبحتون به شادی
🍃چهارشنبه تون عالـی
🌸الهی بهترینها نصیبتان
🌸روزتــون قـشنـگـــــ🌸
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شما با کدومخاطره دارید؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گاهی شجاعت.... - @mer30tv.mp3
5.57M
صبح 5 دی
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_هجدهم گفت چطورگفتم تو خونه باشه بهتره خونه که بی قران نمیشه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_نوزدهم
میگفت مریم خودش کم کم خسته میشه و طلاق میگیره چند بار حرفشو زده یکم صبر کنم اونم میزاره میره بعد راحت منو پیش خانواده اش میبره.بهرام رفت و منم رفتم سراغ کتاب آشپزی و دنبال غذا برای فردا میگشتم با خودم گفتم برم چند تا کتاب بخرم یکم سرم گرم بشه رفتم ظرفها رو بشورم که حس کردم دستی رو شونه ام نشست دوباره بدنم قفل شد و جرات نکردم برگردم به زور ظرفها رو شستم و سرمو انداختم پایین و رفتم سمت اتاق یهو در از پشت بسته شد و نزدیک بود سکته کنم چادرمو برداشتم و زود برگشتم سمت در که دوباره جلوم ظاهر شد اما دیگه نمیخندید زل زده بود بهم با حالت غم چشمم و بستم و گفتم بسم الله و همونطور در و باز کردم و رفتم تو حیاط و سریع از در خارج شدم.رفتم دوباره سمت بازار از جلوی مغازه بهرام رد شدم چشمم خورد به دوتا خانم چادری که یکیشون نشسته بود رو صندلی و یکیشون داشت با بهرام حرف میزد یه گوشه وایسادم و نگاه کردم اون خانم که داشت با بهرام حرف میزد دستاشو تکون میداد مشخص بود دارن دعوا میکنن بهرام نشست رو صندلی و دستاشو گذاشت رو سرش خانمی که نشسته بود بلند شد و دست خانم جوون و گرفت و کشید صورت خانم جوون و دیدم خیلی زیبا بود واقعا دم در چادرشو مرتب کرد و مشخص بود کلی گریه کرده و باهم رفتن
حدس زدم مریم باشه رفتم کتابفروشی و چند تا کتاب شعر و یدونه هم آشپزی خریدم و برگشتم خونه
چراغا رو روشن کردم و نشستم به ورق زدن کتاب شعر فروغ فرخزاد، بچه ها تو مدرسه همیشه از شعراش تعریف میکردن روزهای من شده بود تکراری و روتین هر روز صبح که بیدار میشدم برای ناهار در تلاش بودم بعد هم تنهایی کتاب میخوندم اون روز صبح بیدار شدم و تو آینه کوچبکی که خریده بودم و رو دیوار آشپزخونه زده بودم نگاهی به صورتم کردم باید میرفتم آرایشگاه صبحونه رو خوردم و راه افتادم رفتم سمت خونه صدیقه خانم در نیمه باز بود در زدم و رفتم تو چند تا خانم دیگه هم اونجا بودن سلام دادم و گفتم وقت داری برای اصلاح گفت اره بشین نشستم و یکی از اون خانمها زل زده بود بهم اولش ترسیدم نکنه منو شناخته خواستم بلند بشم برم که اومد نزدیکم نشست و گفت همزاد داری گفتم چی؟گفت همزاد ؟گفتم یعنی چی متوجه نمیشم چی میگیدصدیقه خانم برگشت سمتم و گفت کارش خیلی درسته از همه چی سر در میاره گفتم من اعتقادی به دعا و اینجور کارا ندارم خانمه گفت شبا یکی تو خونه ات هست که ازش میترسی بازم انکار کردم گفت وقتی دنیا اومدی یدونه هم همزاد باهات متولد شده و برای همین همیشه کنارته ،گاهی حضورشو نشونت میده نترس مواظبته و صدمه ای بهت نمیزنه
یاد خراشهای رو بدنم افتادم گفت میتونی رامش کنی و کمکت میکنه برات خوش شانسی میاره گفتم ممنون ولی هیچ کدوم از اینا رو من ندارم فکر کنم اشتباه گرفتی صدیقه خانم رو کرد به خانمه و گفت نوبت شماس لبخندی بهم زد و بلند شد و رفت رو یونیت دراز کشید حرفهاش منو به فکر بردیعنی چی همزاد ،اولین باز بود که به گوشم میخوردبلاخره نوبتم شد و صدیقه خانم شروع کرد به بند انداختن و همش از خانمه تعریف مبکرد که خیلی ها با کمک اون گره از مشکلاتشون وا شده و خیلی چیزها بلده فالگیر خوبی هم هست هر موقع خواستی بگو میبرمت پیشش
گفتم من اعتقادی ندارم به این چیزا
و صدیقه دیگه ادامه ندادبرگشتم خونه ولی همش حرفهای اون خانم تو مغزم تکرار میشداون روز بهرام برای ناهار نیومد نگرانش شدم همونطور سفره رو دست نخورده جمع کردم و چادرمو برداشتم و رفتم دم مغازه ،مغازه هم بسته بودیه چیزی مثل خوره افتاد بجونم که نکنه اون خانمها اصلا به مریم ربطی نداشتن و بهرام باز فیلش یاد هندوستان کرده
کلی بدو بیراه به خودم گفتم که فکر میکنی کسی که یه بار خیانت میکنه نمیتونه به تو هم بکنه ،با خودم درگیر بودم و برگشتم خونه آروم و قرار نداشتم اعصاب خرد بود حضورشو بازم حس میکردم تو خونه رفتم تو حیاط نشستم و تکیه دادم به دیوار حیاط تو فکر و خیال خودم بودم که بهرام در و باز کرد و اومد تو با حالت قهر بلند شدم و رفتم تو خونه و محلی بهش ندادم.اومد پیشم و از پشت بغلم کرد و گفت بخدا نمیتونستم بیام.مریم اون روز اومد مغازه و بازم دعوامون شد و آقام هم مجبورم کرده که ظهرها مغازه رو ببندم و برم پیش مریم برا ناهار مریم شاکی هست که بهش نمیرسم اینا هم گیر دادن بهم برگشتم با تشر سمتش و گفتم پس بعد این کلا نمیخوای بیای گفت میام یه سر میزنم بهت اما برا ناهار نمیتونم خیلی ناراحت شدم و گفتم چرا پس من و گرفتی وقتی تو نمیتونستی دوتا زن و اداره کنی خب با همون مریم خانم میموندی دیگه برای بار اول باهم دعوا کردیم و بهرام با حالت قهر رفت .دو سه روزی اصلا خبری از بهرام نشد و کلا نیومدمنم نرفتم سراغش کل روز تو رختخواب بودم و حوصله هیچ کاری رو نداشتم
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
16.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#کباب_دورنگ
مواد لازم :
✅ ۲۰۰گرم قلوه گاه گوسفند
✅ ۴۰۰ گرم سر دست گوساله
✅ ۲ عدد سینه مرغ
✅ ۲۰۰ گرم دنبه
✅ پیاز
✅ نمک
✅ فلفل سیاه
✅ زردچوبه
✅ پاپریکا
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
779_48710726723125.mp3
3.05M
دلبر شیرین 😍😍😍
آهنگ شاد نوستالژی از شهیاد 💋💋
#نوستالژی🎙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f