eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستای عزیزم به درخواست زیادتون مجددا لینک کانال زیر رو براتون میذارم👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/4224451371C65a5df1469
چند سال بود که سینه هام اذیتم میکرد از درد زیاد🥲 و انقدر درمان درستی انجام نداده بودم کیستم خیلی بزرگ شده بود نمی‌دونستم چیکار کنم خیلی می‌ترسیدم و خواب نداشتم از استرس😞 خداروشکر با کادر درمانی کاسپین آشنا شدم و تحت نظرشون بودم خداروشکر مشکلم از بین رفت😍 این لینکشون هست میتونی توام اقدام کنی برای درمانت👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3327787515C35ca4e5a1a
سی سه پل اصفهان سال 1374 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_پانزدهم بلند گفت صابخونه کجایی یاالله وسایل و آوردنا زود چاد
نمیدونستم چیکار کنم این چی بود که دست از سر من برنمیداشت،خیلی ترسیده بودم و همش به دست و پاهام نگاه میکردم که چیزیشون شده یا نه کم کم خطهای قرمزی رو پاهام داشت ظاهر میشد انگار یکی با چاقو خراشیده باشه ترسیدم این اولین بار بود که بهم صدمه زده بودرفتم چادرمو اوردم و کشیدم رو سرم و صلوات فرستادم و بسم الله گفتم و التماس خدا کردم که بهم آرامش بده همونطور خوابم برد صبح شده بود نگاهی به اتاق خالی انداختم و بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم که چشمم به پاهام خورد که خراشها داشتن بهم دهن کجی میکردن بلند شدم رفتم سر یخچال نون نداشتیم یکم پنیر بود و خرما خواستم برم نون بخرم که یادم افتاد بهرام کلید نداده بهم هنوزخرماها رو برداشتم و کتری رو پر آب کردم و گذاشتم رو اجاق گاز و یه چایی برای خودم دم کردم بعد چند روز داشتم چای میخوردم چند تا خرما با چند تا چای خوردم دلم میخواست برم حموم اما آب گرم نداشتیم ما عادت داشتیم آب و خودمون گرم کنیم و ببریم حموم با همون یکم آب خودمونو بشوریم یه تشت بزرگ برای حموم خریده بودم کتری کتری آب جوش درست کردم و بردم ریختم تو تشت و با آب سرد قاطی کردم و خودمو شستم تو حموم یه آینه کوچیک کهنه بود خودمو تو اون دیدم موهای صورتم بهم دهن کجی میکردن ابروهای پر پشتم تصمیم گرفتم برم آرایشگاه.رفتم نشستم روی پله ی در ورودی و موهامو باز گذاشتم تا خشک بشن نمیدونستم امروز بهرام کی میاد گفتم ناهار درست کنم یادمه بهرام قبلا میگفت مرغ خیلی دوست داره بلند شدم و مرغی رو که تو جایخی بود گذاشتم بیرون و بزنج هم اوردم و مشغول پخت ناهار شدم ساعت نزدیک یک ظهر بود که ناهار من آماده شد زیرش و خاموش کردم و یکم هم سالاد شیرازی درست کردم با اینکه زیاد آشپزی نکرده بودم از این و اون یه چیزایی یاد گرفته بودم خونه خودمون که سالی یکی دوبار مرغ و گوشت میخوردیم صدای چرخیدن کلید تو در حیاط اومد انقد خونه و کوچه خلوت بود که صدای پر زدن پرنده رو هم میشد شنید بهرام بود رفتم جلوی در و بلند سلام گفتم بهرام با دست پر اومده بود بازم کلی وسایل خریده بود رفتم جلو و ازش گرفتم بهرام گفت چند گالن نفت هم گفتم اوردن گذاشتن پشت در بزار اونارم بیارم باید یه تانکر بخرم برای نفت تشکر کردم و بهرام رفت گالنهای نفت و اورد و گذاشت گوشه حیاط و رفت دستاشو شست و اومد تو آشپزخونه و گفت به به بوی چی هست مرغ پختی؟خندیدم و گفتم اره یادمه میگفتی دوس داری گفت انتظار نداشتم بلد باشی اُلفت خانم گفتم نه یه چیزایی بلدم کم کم رو میکنم برو منم سفره رو بیارم سفره رو پهن کردم و ناهار و آوردم و خوردیم بد نشده بود برای بار اول بهرام که کلی تعریف کرد. برخلاف بقیه تازه عروسها شب عروسی ما شد عصر عروسی دوباره حس گناه و عذاب وجدان داشت خفه ام میکرد بهرام بلند شد و نفت ریخت تو آبگرمکن و دوش گرفت بعد هم من رفتم اینبار راحتتر خودمو شستم معمولا خونه خودمون آبگرمکن و نمیتونستیم زیاد روشن کنیم چون نفت نبود زیاد بهرام حوله و چیزی نداشت تو این خونه با همون حوله کوچیک که برای خودم خریده بودم خودشو خشک کرد و لباس پوشید و گفت انگار کم و کسری خیلی داریم خاتون گفتم بله یه کلید بهم بدی خودم بجای اینکه تنها بشینم در و دیوار و تماشا کنم میرم وسایل لازم و میخرم دستش و گذاشت رو چشمش و رفت از تو ماشین کلید ها رو اورد و داد بهم و گفت من یدونه برا خودم فقط کلید در ورودی رو درآوردم بقیه خدمتت خاتون یه بسته اسکناس دوباره گذاشت رو طاقچه و گفت هر موقع خواستی بری برو فقط ظهر که من میخوام بیام خونه باش خواهشا یه روز نبینمت انگار اون روز چیزی گم کردم بهرام نگاهم کرد و گفت ممنون که هستی خجالت زده سرم و پایین انداختم و گفتم ممنون از تو که منو نجات دادی بهرام دوباره رفت و اینبار دل تنگ تر از همیشه شدم ظرفها رو شستم و وسایلی که بهرام خریده بود و جابجا کردم کمر درد اجازه نداد که بیشتر سر پا وایسم رفتم دراز کشیدم و چشمهامو که میبستم بهرام جلو چشمم بوددوباره فکر مریم افتاده بود تو جونم که اگه من جای اون بودم چیکار میکردم و خودمو هزار بار لعن کردم کم کم داشتم به تنها بودن عادت میکردم تصمیم گرفتم فردا برم و یه قرآن بخرم برای خونه شاید نجات پیدا کنم از دستش اون شب قبل اینکه هوا تاریک بشه شروع کردم به ذکر گفتن مدام از ناهار یکم مونده بود گرم کردم و شام خوردم بعد چند روز بعد شام رفتم رختخوابمو پهن کردم و دراز کشیدم و انقد ذکر گفتم که خوابم برد.صبح زود بیدار شدم و کلید و برداشتم و رفتم از سر کوچه نون خریدم و اومدم.حس سر زندگی داشتم صبحونه خوردم و اماده شدم که برم بازار چادرمو سرم کردم و از در بیرون رفتم و دم در یکی از همسایه ها رو دیدم سلام دادم و مشتاقانه اومد باهام دست داد و خوش و بش کرد. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گفت شما همسایه جدید هستید گفتم بله اینجا کسی رو نمیشناسم یکم باهم حرف زدیم و به خودم جرات دادم و پرسیدم اینجا آرایشگاه کجاس گفت صدیقه خانم اینجا ارایشگری میکنه و هممون میریم پیشش دستش خوبه خواستی بهم بگو برات وقت بگیرم گفتم دستتون درد نکنه یه وقت برام بگیرید برای اصلاح گفت حتما میگم بهش کی میتونی بیایی گفتم عصر میتونم بیام گفت باشه من میگم بهش عصر میام دنبالت تشکر کردم و راه افتادم سمت بازار یکم وسایل ضروری مثل حوله و لباس برای بهرام خریدم و برا خودم چند دست لباس راحتی خریدم و برگشتم خونه یکم سبزی خوردن هم خریدم و برگشتم خونه ماکارونی پختم و بازم بهرام سر وقت اومد خونه کلی هم از دستپختم تعریف کرد کم کم عذاب وجدانم داشت کمتر میشد گفتم بهرام عصر میخوام برم آرایشگاه گفت انشاءالله بسلامتی یکم چرت زد و دوباره رفت منم پاشدم ظرفها رو شستم که در زدن چادرمو برداشتم با یکم پول و رفتم همون خانم همسایه بود گفت بیا دختر وقت گرفتم برات بیا بریم تو راه یکم حرف زدیم و اسمش و پرسیدم و گفت ربابه هستم با مادرشوهرم اینجا زندگی میکنم رفتیم سمت خونه صدیقه خانم و در نیمه باز بود و یه تابلو کوچیک هم کنار دیوار زده بودن آرایشگاه یاس،رفتیم تو و ربابه منو معرفی کرد یه اتاق کوچیک همون دم در ورودی بود نگاهی به صورتم کرد و گفت قشنگ قراره عوض بشی ها هم ابروهات پرپشته هم صورتت پر مو گفت دراز بکش رو اون صندلی بیام.درازکشیدم و صدیقه خانم با یه نخ که دور گردنش بسته بود اومد سراغم و شروع کرد از درد فقط دسته های یونیت و محکم فشار میدادم همش هم تعریف میکرد که ماشاءالله ببین ربابه اصلا صداش در نمیاد اینم بیشتر باعث میشد صدامو در نیارم و خفه خون بگیرم بلاخره کارش تموم شد و شروع کرد به مرتب کردن ابروهام صدیقه گفت از این مدل جدیدا کنم گفتم تو رو خدا نازک نکنی ها دوست ندارم همینکه مرتب بشه کافیه گفت وا ابرو به این کلفتی داری نازک کنم بهت میادا گفتم شوهرم دعوام میکنه تو رو خدا یه کاری نکن من امشب کتک بخورم وتو دلم به این حرفم خندیدم بهرام بیچاره گفت باشه و همش غر زد و غر زد بلاخره کارش تموم شد آینه رو داد دستم نگاهی به خودم کردم انگار یکی دیگه شده بودم ربابه اومد جلو و گفت وای اُلفت چقد عوض شدی صدیقه گفت زیر اون همه مو خوشگلیش دفن شده بود و هر دو خندیدن بعد هم بلند شد صدیقه رفت یه شیشه آورد که شبیه شیشه شربت بود و گفت این روغن مورچه اس بزنی به صورتت کم کم موهاتو کم میکنه گفتم ممنون اینم بده حساب کرد و پولشو دادم گفتم من برم دیگه رو کردم به ربابه گفتم تو نمیای گفت نه دیگه تا اینجا اومدم بزار یه صفایی هم من به صورتم بدم نگاهی به ابروهای نازکشون کردم و گفتم دیگه چیزی مگه مونده که میخوایید اونم بردارید خندیدن و گفتن میخوای از مال تو برداریم چادرمو برداشتم و خداحافظی کردم و برگشتم خونه حس میکردم یه لایه پوست از صورتم کنده شده انقد که عمیق هوا رو حس میکردم رو پوستم شب شده بود تازه یادم افتاد قران نخریدم بازم طبق معمول شروع کردم به ذکر گفتن و صلوات فرستادن باقیمونده ماکارونی رو آوردم و خوردم کاری برای انجام دادن نداشتم تو خونه جامو انداختم و دراز کشیدم دیگه عادت کرده بودم به تنهایی خوابیدن حس مور مور زیر پاهام میکردم فکر کردم مورچه ای چیزی رفته زیر لحافم و بلند شدم که نگاهی بندازم یهو چشمم خورد به قیافه کبود شده اون همونجور خشکم زد نتونستم تکون بخورم با همون حالت لبخندی بهم زد و محو شد این بار دوم بود که میدیدمش دستام بشدت داشتن میلرزیدن چشامو محکم بستم تا دوباره یه وقت نبینمش شروع کردم به صلوات فرستادن با خودم گفتم صبح اول وقت میرم قرآن میخرم حتما.صبح با صدای پای کسی بیدار شدم از ترسم چشم وا نکردم گفتم حتما همونه اومد نشست کنارم و شروع کردم به ذکر گفتن میترسیدم چشم باز کنم و دوباره اون قیافه رو ببینم دستی نوازش وار موهامو نوازش میکرد با صدای آروم بهرام که صدام میکرد چشم وا کردم و نفس راحتی کشیدم گفت بیدار شدی بلند شدم و نشستم همونطور زل زده بود بهم و گفت وای اُلفت چقدر تو عوض شدی تازه یادم افتاد که چیکار کردم دستمو گذاشتم جلوی صورتم و گفتم بد شدم گفت نه بابا خیلی خوشگلتر شدی دختردستامو کشید پایین و گفت ممنونم ازت که ابروهاتو زنونه نکردی گفتم دوس نداشتم اونطور الکی به آرایشگر گفتم شوهرم دعوام میکنه تا راضی شد فقط مرتب کنه خندید و گفت شایدم دعوات میکردم خودت پیش بینی کردی تازه یادم افتاد صبح هست و بهرام اومده اینجا گفتم چه عجب این وقت صبح گفت دلم طاقت نیاورد گفتم قبل باز کردن مغازه یه سر بیام ببینمت نون تازه هم خریده بود و بلند شدم جامو جمع کردم و سماور رو روشن کردم تا صبحونه بخوریم گفتم بهرام کجا قرآن میفروشن. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
من زهــرام از چهارمحال بختیاری مامان ایلیا کوچولو تو کانالم کلی غذاهای خوشمزه و طبیعت زیبای استانما نشونت میدم😍 کانال روزمرگی تو ایتا زیاده اما اگه دنبال یه کانالی که تو روزمرگی زندگی سرگرمت کنه درست انتخاب کردی😎 روزمرگی های دلبرونه😊 انگیزشی های مادرانه🌺 ترفندهای جالب🤗 آشپزی نمونه🥘🫕 رمان های جذاب 📚 یه سبک متـفاوت خاص در ایـــتا https://eitaa.com/joinchat/2846753554Ca08d09cf75
زهرا داخل کانالش کلی از رسم و رسومات شون همینطور لباس و موسیقی محلی شون مطلب میزاره پس حتما یه سر به کانالش بزن https://eitaa.com/joinchat/2846753554Ca08d09cf75
قدیما تلفن کم بود ولی آدمای زیادی بودن که بهشون زنگ بزنیم و یک دل سیر حرف بزنیم حالا که تلفن ها زیاده، کسی نیست... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
✍️ مردی صبح از خواب بیدار شد، با همسرش صبحانه خورد، لباسش را پوشید و برای رفتن به ڪار آماده شد. هنگامی ڪه میخواست ڪلیدهایش را بردارد گرد و غباری زیاد روی میز و صفحه تلویزیون دید خارج شد و به همسرش گفت: دلبنـدم، ڪلیدهایم را از روی میز بیاور. زن خواست تا ڪلید ها را بیاورد دید همسرش با انگشتانش وسط غبارهای روی میز نوشته: "یادت باشه دوستت دارم" و خواست از اتاق خارج شود صفحه تلویزیون را دید ڪه میان غبار نوشته شده بود: "امشب شام مهمون من" زن از اتاق خارج شد و ڪلید را به همسرش داد و به رویش لبخند زد، انگار خبر می‌داد ڪه نامه‌اش به او رسیده ✅ این همان همسر عاقلیست ڪه اگر در زندگی مشڪلی هم بود، مشڪل را از ناراحتی و عصبانیت به خوشحالی و لبخند تبدیل می ڪند... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باز یادت در دلم ،مستانه غوغا می کند🖤🖤 یاد وخاطره اشون گرامی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_هفدهم گفت شما همسایه جدید هستید گفتم بله اینجا کسی رو نمیشنا
گفت چطورگفتم تو خونه باشه بهتره خونه که بی قران نمیشه گفت اره اصلا ما آینه و شمعدونم نخریدیم گفتم اونو نمیخوام فقط قران کمه گفت چشم ظهر میخرم میارم برات صبحونه رو خوردیم و بهرام رفت منم بلند شدم ناهار آماده کنم اما غذای زیادی بلد نبودم خیلی فکر کردم اخر سر گفتم برم از ربابه بپرسم.بلند شدم چادرمو سرم کردم و رفتم سمت خونه ربابه ۳،۴ تا خونه با ما فاصله داشت در زدم و یه پیر زن مهربون اومد در و باز کرد وبعد سلام و احوالپرسی گفتم همسایه جدیدتون هستم ربابه خانم میشناسدم با اصرار منو برد تو حیاط و ربابه رو صدا زد از طبقه بالا ربابه اومد رو بالکن و تا منو دید گفت عه اُلفت تویی چه عجب عصمت خانم مادر شوهر ربابه منو نشوند رو تخت چوبی گوشه حیاطشون محو زیباییهای حیاط و خونشون شده بودم خیلی باصفا بودربابه یه دامن کلوش تا زیر زانوش پوشیده بود و با یه بلوز سفیدموهاشو وا گذاشته بود محو زیباییهاش شدم سینی چای بدست اوند تو حیاط،و بلند شدم سلام کردم و خیلی صمیمی اومد جلو و بغلم کردمن تا اون سن با کسی صمیمیتی نداشتم اصلا ربابه اولین دوستم حساب میشدگفت چه عجب از اینورا گفتم والا برا ناهارنمیدونستم چی بپزم اومدم از تو بپرسم ربابه خندیر و گفت چرا بلد نیستی دخترگفتم سرم گرم درست بود چیزی یلد نگرفتم مادرمم فوت کرد وقت نکرد یادم بده عصمت خانوم زد رو زانوش و گفت ای وای خدا رحمتش کنه ربابه گفت خدا رحمت کنه چند کلاس سواد داری گفتم دیپلمم گفت آفرین گفتم به خاله که دختر فهمیده و پخته ای هستی عصمت خانم گفت اره از دیروز یه بند داره از تو تعریف میکنه سرخ شدم و سرمو انداختم پایین و گفتم لطف داره ربابه جون.عصمت خانوم بلند شد رفت تو خونه و ما رو تنها گذاشت ربابه گفت خب بریم سر اصل مطلب ناهار میخوای چی بپزی،تازه یادم افتاد و گفتم وای وقت زیادی هم ندارم گفت شوهرت برا ناهار میاد گفتم اره یک و نیم به بعد میادگفت خب کوکو بپز راحتتره و زودتر گفتم بلد نیستم دستورشو بهم توضیح داد و گفت اصلا صبر کن برم کتاب آشپزیمو بیارم برات،رفت تو خونه و یه کتاب اورد برام نگاهی بهش کردم و کلی دستور غذا و شیرینی و کیک توش بودگفت ببر من دیگه نیازی بهش ندارم مال خودت با خوشحالی کتاب و برداشتم و اومدم خونه چند تا سیب زمینی گذاشتم رو گاز تا آبپز بشه و شروع کردم به ورق زدن کتاب و دستورها رو یکی یکی میخوندم تصمیم گرفتم برم یکم کتاب بخرم برا خودم تنهایی حوصله ام سر میره لااقل کتاب بخونم کتاب و گذاشتم کنار و کوکو رو درست کردم و یادم افتاد نون نداریم برای کوکو چادرمو سرم کردم و رفتم تا نون بخرم فقط یه سنگکی اونور خیابون بود و یه بربری هم سر کوچه.رفتم دوتا سنگک خریدم و برگشتم ساعت و نگاه کردم یک و ربع بود سفره رو پهن کردم و چند تا گوجه هم بریدم و سبزی های دیروزی رو هم اوردم و دوغ هم درست کردم منتظر بهرام نشستم.نزدیک ۲ بود که بهرام اومدچند تا پاکت و کیسه باز دستش بودرفتم استقبال و وسایل و گرفتم و گفتم چزا فکر میکنی باید همیشه دست پر بیایی.گفت خب مرد خونه باید همیشه دست پر باشه خنده ام گرفت از این حرفش از تو یکی از پاکتها قرآن و دراورد و داد دستم بوسیدم وگذاشتمش رو طاقچه و گفتم غذا سرد شد بیا بشین بعد ناهار ببینم آقای خونه چی خریده خم شد نگاهی به سفره کرد و گفت به به چه با سلیقه.نشست پای سفره و گفت نون و هم خودت خریدی گفتم مگه جز من و تو کسی تو این خونه اس همونطور که داشت لقمه میگرفت گفت تا حالا یادم نمیاد مریم از اینکارا بکنه از اینکه اسم مریم و آورد یخورده تو ذوقم خوردکلا فراموش کرده بودم که بهرام زن و بچه داره سرمو خم کردم و بدون هیچ حرفی شروع کردم به لقمه گرفتن یهو انگار متوجه شده باشه گفت ببخشید حرف نامربوطی زدم گفتم نه خب اونم جزو زندگیته نمیشه که انکارش کرددیگه حرفی نزدیم و یه لیوان دوغ ریخت و خورد و گفت اینارو از کجا یاد گرفتی تو دختریادمه ۲۴ ساعتی یا مدرسه بودی یا مغازه من زدم به بازوش و گفتم از اول بلد بودم خندید و جو عوض شد بعد ناهار بهرام رفت یه بالش اورد و گفت بیا یکم استراحت کنیم من باید برم دیگه دلم گرفت از اینکه مجبور بودم تنها بمونم،بهرام گفت برات تلویزیون میخرم تا یکم سرت گرم بشه.خوشحال شدم شنیده بودم فیلم و سریال داره بچه ها همیشه تو مدرسه تعریف میکردن برا هم بهرام دوباره یه مقدار پول گذاشت لب طاقچه و گفت من میرم تو هم تو خونه تنها نمون برو خرید کن برا خودت کم و کسری خونه رو بخر گفتم بهرام تاکی من باید در حد چند ساعت باهات باشم سرشو انداخت پایین و گفت شرمنده ام واقعا فعلا مجبوریم تا ببینیم چی پیش میادبهرام شدیدا از پدرش حساب میبردجرات اینکه بهش بگه مریم و نمیخواد نداشت ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫امشب بـراتـون 🍂سلامتی آرزو میکنم 💫انشـاءالله همیشه 🍂سلامت و شـاداب باشید 💫شبتون بخیر عزیزان •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
. ‼️توجه توجه ‼️ ریگی در کفش های ما نیست ! فرصت محدود ⏰️ ❌️فقط ۲۰ روز فرصت دارید❌️ تا از🧨 جشنواره عیدانه ما استفاده کنید 🧨 اینجا با خیال راحت میتونی پا تو کفش ما بکنی 🙂‍↔️ پای شما قلب دوم شماست ،شما لایق بهترین ها هستید و چون این را میدانیم شما را دعوت به مجموعه شگفت انگیزمان می کنیم تا از کارهایمان دیدن کنید و از تخفیفات ویژه طرح عیدانه ما استقبال کنید 🥰 ⚜️کیف و کفش مُحا ⚜️ 🔥عرضه انواع کیف و کفش های 💥راحتی ، 💥اسپرت 💥 مجلسی 💥کتونی و ورزشی 💥بوت و نیم بوت 💥صندل و اداری 💥 و... 🔥ارسال# رایگان🔥 🎉پس نگران نباش و راحت خریدکن و از تخفیفات لذت ببر 😎 برای دیدن تخفیفات کلیک کنید🦋🦋🦋
🌱مسیر رهایی🌱 « امیرالمؤمنین علیه‌السلام» جز بیماران، كسی قدر صحت و سلامتی را نمی‌داند. https://eitaa.com/joinchat/1015546825Ca43a389b3c ✅بدونه هیچگونه درد و خماری ✅بدون نیاز به بستری و مرخصی ✅کاملا گیاهی و بدون عوارض و بازگشت ⭕️جهت درمان ارتباط با مشاور فرم را کامل کنید 👇 https://app.epoll.ir/52682725 https://app.epoll.ir/52682725
دنبال خوراکی های خوشمزه و ارگانیک میگردی که سلامتیت رو تضمین کنه ؟ 😍😋 میوه خشک ارگانیک با بهترین کیفیت و کمترین قیمت 🍎🥝🥥 انواع خشکبار و سبزیجات و ادویه جات تازه و تمیز 😉 بیا خودت تست کن 😉 https://eitaa.com/joinchat/1072366096C0cb4f6d34d خانم های خوش سلیقه این کانال رو گم نکنید.
🍃ســــــــــــلام 🌸صبحتون به شادی 🍃چهارشنبه تون عالـی 🌸الهی بهترینها نصیبتان 🌸روزتــون قـشنـگـــــ🌸 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گاهی شجاعت.... - @mer30tv.mp3
5.57M
صبح 5 دی کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_هجدهم گفت چطورگفتم تو خونه باشه بهتره خونه که بی قران نمیشه
میگفت مریم خودش کم کم خسته میشه و طلاق میگیره چند بار حرفشو زده یکم صبر کنم اونم میزاره میره بعد راحت منو پیش خانواده اش میبره.بهرام رفت و منم رفتم سراغ کتاب آشپزی و دنبال غذا برای فردا میگشتم با خودم گفتم برم چند تا کتاب بخرم یکم سرم گرم بشه رفتم ظرفها رو بشورم که حس کردم دستی رو شونه ام نشست دوباره بدنم قفل شد و جرات نکردم برگردم به زور ظرفها رو شستم و سرمو انداختم پایین و رفتم سمت اتاق یهو در از پشت بسته شد و نزدیک بود سکته کنم چادرمو برداشتم و زود برگشتم سمت در که دوباره جلوم ظاهر شد اما دیگه نمیخندید زل زده بود بهم با حالت غم چشمم و بستم و گفتم بسم الله و همونطور در و باز کردم و رفتم تو حیاط و سریع از در خارج شدم.رفتم دوباره سمت بازار از جلوی مغازه بهرام رد شدم چشمم خورد به دوتا خانم چادری که یکیشون نشسته بود رو صندلی و یکیشون داشت با بهرام حرف میزد یه گوشه وایسادم و نگاه کردم اون خانم که داشت با بهرام حرف میزد دستاشو تکون میداد مشخص بود دارن دعوا میکنن بهرام نشست رو صندلی و دستاشو گذاشت رو سرش خانمی که نشسته بود بلند شد و دست خانم جوون و گرفت و کشید صورت خانم جوون و دیدم خیلی زیبا بود واقعا دم در چادرشو مرتب کرد و مشخص بود کلی گریه کرده و باهم رفتن حدس زدم مریم باشه رفتم کتابفروشی و چند تا کتاب شعر و یدونه هم آشپزی خریدم و برگشتم خونه چراغا رو روشن کردم و نشستم به ورق زدن کتاب شعر فروغ فرخزاد، بچه ها تو مدرسه همیشه از شعراش تعریف میکردن روزهای من شده بود تکراری و روتین هر روز صبح که بیدار میشدم برای ناهار در تلاش بودم بعد هم تنهایی کتاب میخوندم اون روز صبح بیدار شدم و تو آینه کوچبکی که خریده بودم و رو دیوار آشپزخونه زده بودم نگاهی به صورتم کردم باید میرفتم آرایشگاه صبحونه رو خوردم و راه افتادم رفتم سمت خونه صدیقه خانم در نیمه باز بود در زدم و رفتم تو چند تا خانم دیگه هم اونجا بودن سلام دادم و گفتم وقت داری برای اصلاح گفت اره بشین نشستم و یکی از اون خانمها زل زده بود بهم اولش ترسیدم نکنه منو شناخته خواستم بلند بشم برم که اومد نزدیکم نشست و گفت همزاد داری گفتم چی؟گفت همزاد ؟گفتم یعنی چی متوجه نمیشم چی میگیدصدیقه خانم برگشت سمتم و گفت کارش خیلی درسته از همه چی سر در میاره گفتم من اعتقادی به دعا و اینجور کارا ندارم خانمه گفت شبا یکی تو خونه ات هست که ازش میترسی بازم انکار کردم گفت وقتی دنیا اومدی یدونه هم همزاد باهات متولد شده و برای همین همیشه کنارته ،گاهی حضورشو نشونت میده نترس مواظبته و صدمه ای بهت نمیزنه یاد خراشهای رو بدنم افتادم گفت میتونی رامش کنی و کمکت میکنه برات خوش شانسی میاره گفتم ممنون ولی هیچ کدوم از اینا رو من ندارم فکر کنم اشتباه گرفتی صدیقه خانم رو کرد به خانمه و گفت نوبت شماس لبخندی بهم زد و بلند شد و رفت رو یونیت دراز کشید حرفهاش منو به فکر بردیعنی چی همزاد ،اولین باز بود که به گوشم میخوردبلاخره نوبتم شد و صدیقه خانم شروع کرد به بند انداختن و همش از خانمه تعریف مبکرد که خیلی ها با کمک اون گره از مشکلاتشون وا شده و خیلی چیزها بلده فالگیر خوبی هم هست هر موقع خواستی بگو میبرمت پیشش گفتم من اعتقادی ندارم به این چیزا و صدیقه دیگه ادامه ندادبرگشتم خونه ولی همش حرفهای اون خانم تو مغزم تکرار میشداون روز بهرام برای ناهار نیومد نگرانش شدم همونطور سفره رو دست نخورده جمع کردم و چادرمو برداشتم و رفتم دم مغازه ،مغازه هم بسته بودیه چیزی مثل خوره افتاد بجونم که نکنه اون خانمها اصلا به مریم ربطی نداشتن و بهرام باز فیلش یاد هندوستان کرده کلی بدو بیراه به خودم گفتم که فکر میکنی کسی که یه بار خیانت میکنه نمیتونه به تو هم بکنه ،با خودم درگیر بودم و برگشتم خونه آروم و قرار نداشتم اعصاب خرد بود حضورشو بازم حس میکردم تو خونه رفتم تو حیاط نشستم و تکیه دادم به دیوار حیاط تو فکر و خیال خودم بودم که بهرام در و باز کرد و اومد تو با حالت قهر بلند شدم و رفتم تو خونه و محلی بهش ندادم.اومد پیشم و از پشت بغلم کرد و گفت بخدا نمیتونستم بیام.مریم اون روز اومد مغازه و بازم دعوامون شد و آقام هم مجبورم کرده که ظهرها مغازه رو ببندم و برم پیش مریم برا ناهار مریم شاکی هست که بهش نمیرسم اینا هم گیر دادن بهم برگشتم با تشر سمتش و گفتم پس بعد این کلا نمیخوای بیای گفت میام یه سر میزنم بهت اما برا ناهار نمیتونم خیلی ناراحت شدم و گفتم چرا پس من و گرفتی وقتی تو نمیتونستی دوتا زن و اداره کنی خب با همون مریم خانم میموندی دیگه برای بار اول باهم دعوا کردیم و بهرام با حالت قهر رفت .دو سه روزی اصلا خبری از بهرام نشد و کلا نیومدمنم نرفتم سراغش کل روز تو رختخواب بودم و حوصله هیچ کاری رو نداشتم ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم به درخواست زیادتون مجددا لینک کانال زیر رو براتون میذارم👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/4224451371C65a5df1469
با پول یه کیف تو بازار 👌🏼 سه تا کیف از اینــــــــــجا بخر😎👇🏼 👜انواع کیفای زنانه و دخترانه💁‍♀ 👝کیفای دانشجویی و اداری👩‍🎓 👛کیفای مجلسی و مهمونی👰‍♀😍 💼 ضمانت مرجوعی😌 🎒 کیفیت عالی وصددرصد تضمینی👌 👝 سبد خرید🛒 بدو تا جا نمونی😍😄👇 https://eitaa.com/joinchat/1452671375Cb9342e311b رضـــــــــایت هاشون زبان زده تو ایتا😉 .