فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باز یادت در دلم ،مستانه غوغا می کند🖤🖤
یاد وخاطره اشون گرامی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_هفدهم گفت شما همسایه جدید هستید گفتم بله اینجا کسی رو نمیشنا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_هجدهم
گفت چطورگفتم تو خونه باشه بهتره خونه که بی قران نمیشه گفت اره اصلا ما آینه و شمعدونم نخریدیم گفتم اونو نمیخوام فقط قران کمه گفت چشم ظهر میخرم میارم برات صبحونه رو خوردیم و بهرام رفت منم بلند شدم ناهار آماده کنم اما غذای زیادی بلد نبودم خیلی فکر کردم اخر سر گفتم برم از ربابه بپرسم.بلند شدم چادرمو سرم کردم و رفتم
سمت خونه ربابه ۳،۴ تا خونه با ما فاصله داشت در زدم و یه پیر زن مهربون اومد در و باز کرد وبعد سلام و احوالپرسی گفتم همسایه جدیدتون هستم ربابه خانم میشناسدم با اصرار منو برد تو حیاط و ربابه رو صدا زد از طبقه بالا ربابه اومد رو بالکن و تا منو دید گفت عه اُلفت تویی چه عجب عصمت خانم مادر شوهر ربابه منو نشوند رو تخت چوبی گوشه حیاطشون محو زیباییهای حیاط و خونشون شده بودم خیلی باصفا بودربابه یه دامن کلوش تا زیر زانوش پوشیده بود و با یه بلوز سفیدموهاشو وا گذاشته بود محو زیباییهاش شدم سینی چای بدست اوند تو حیاط،و بلند شدم سلام کردم و خیلی صمیمی اومد جلو و بغلم کردمن تا اون سن با کسی صمیمیتی نداشتم اصلا
ربابه اولین دوستم حساب میشدگفت چه عجب از اینورا گفتم والا برا ناهارنمیدونستم چی بپزم اومدم از تو بپرسم ربابه خندیر و گفت چرا بلد نیستی دخترگفتم سرم گرم درست بود چیزی یلد نگرفتم مادرمم فوت کرد وقت نکرد یادم بده عصمت خانوم زد رو زانوش و گفت ای وای خدا رحمتش کنه ربابه گفت خدا رحمت کنه چند کلاس سواد داری گفتم دیپلمم گفت آفرین گفتم به خاله که دختر فهمیده و پخته ای هستی عصمت خانم گفت اره از دیروز یه بند داره از تو تعریف میکنه سرخ شدم و سرمو انداختم پایین و گفتم لطف داره ربابه جون.عصمت خانوم بلند شد رفت تو خونه و ما رو تنها گذاشت ربابه گفت خب بریم سر اصل مطلب ناهار میخوای چی بپزی،تازه یادم افتاد و گفتم وای وقت زیادی هم ندارم گفت شوهرت برا ناهار میاد گفتم اره یک و نیم به بعد میادگفت خب کوکو بپز راحتتره و زودتر گفتم بلد نیستم دستورشو بهم توضیح داد و گفت اصلا صبر کن برم کتاب آشپزیمو بیارم برات،رفت تو خونه و یه کتاب اورد برام نگاهی بهش کردم و کلی دستور غذا و شیرینی و کیک توش بودگفت ببر من دیگه نیازی بهش ندارم مال خودت با خوشحالی کتاب و برداشتم و اومدم خونه چند تا سیب زمینی گذاشتم رو گاز تا آبپز بشه و شروع کردم به ورق زدن کتاب و دستورها رو یکی یکی میخوندم تصمیم گرفتم برم یکم کتاب بخرم برا خودم تنهایی حوصله ام سر میره لااقل کتاب بخونم کتاب و گذاشتم کنار و کوکو رو درست کردم و یادم افتاد نون نداریم برای کوکو چادرمو سرم کردم و رفتم تا نون بخرم فقط یه سنگکی اونور خیابون بود و یه بربری هم سر کوچه.رفتم دوتا سنگک خریدم و برگشتم ساعت و نگاه کردم یک و ربع بود سفره رو پهن کردم و چند تا گوجه هم بریدم و سبزی های دیروزی رو هم اوردم و دوغ هم درست کردم منتظر بهرام نشستم.نزدیک ۲ بود که بهرام اومدچند تا پاکت و کیسه باز دستش بودرفتم استقبال و وسایل و گرفتم و گفتم چزا فکر میکنی باید همیشه دست پر بیایی.گفت خب مرد خونه باید همیشه دست پر باشه خنده ام گرفت از این حرفش از تو یکی از پاکتها قرآن و دراورد و داد دستم بوسیدم وگذاشتمش رو طاقچه و گفتم غذا سرد شد بیا بشین بعد ناهار ببینم آقای خونه چی خریده خم شد نگاهی به سفره کرد و گفت به به چه با سلیقه.نشست پای سفره و گفت نون و هم خودت خریدی گفتم مگه جز من و تو کسی تو این خونه اس همونطور که داشت لقمه میگرفت گفت تا حالا یادم نمیاد مریم از اینکارا بکنه از اینکه اسم مریم و آورد یخورده تو ذوقم خوردکلا فراموش کرده بودم که بهرام زن و بچه داره سرمو خم کردم و بدون هیچ حرفی شروع کردم به لقمه گرفتن یهو انگار متوجه شده باشه گفت ببخشید حرف نامربوطی زدم گفتم نه خب اونم جزو زندگیته نمیشه که انکارش کرددیگه حرفی نزدیم و یه لیوان دوغ ریخت و خورد و گفت اینارو از کجا یاد گرفتی تو دختریادمه ۲۴ ساعتی یا مدرسه بودی یا مغازه من زدم به بازوش و گفتم از اول بلد بودم خندید و جو عوض شد بعد ناهار بهرام رفت یه بالش اورد و گفت بیا یکم استراحت کنیم من باید برم دیگه دلم گرفت از اینکه مجبور بودم تنها بمونم،بهرام گفت برات تلویزیون میخرم تا یکم سرت گرم بشه.خوشحال شدم شنیده بودم فیلم و سریال داره بچه ها همیشه تو مدرسه تعریف میکردن برا هم بهرام دوباره یه مقدار پول گذاشت لب طاقچه و گفت من میرم تو هم تو خونه تنها نمون برو خرید کن برا خودت کم و کسری خونه رو بخر گفتم بهرام تاکی من باید در حد چند ساعت باهات باشم سرشو انداخت پایین و گفت شرمنده ام واقعا فعلا مجبوریم تا ببینیم چی پیش میادبهرام شدیدا از پدرش حساب میبردجرات اینکه بهش بگه مریم و نمیخواد نداشت
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫امشب بـراتـون
🍂سلامتی آرزو میکنم
💫انشـاءالله همیشه
🍂سلامت و شـاداب باشید
💫شبتون بخیر عزیزان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🍃ســــــــــــلام
🌸صبحتون به شادی
🍃چهارشنبه تون عالـی
🌸الهی بهترینها نصیبتان
🌸روزتــون قـشنـگـــــ🌸
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما با کدومخاطره دارید؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گاهی شجاعت.... - @mer30tv.mp3
5.57M
صبح 5 دی
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_هجدهم گفت چطورگفتم تو خونه باشه بهتره خونه که بی قران نمیشه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_نوزدهم
میگفت مریم خودش کم کم خسته میشه و طلاق میگیره چند بار حرفشو زده یکم صبر کنم اونم میزاره میره بعد راحت منو پیش خانواده اش میبره.بهرام رفت و منم رفتم سراغ کتاب آشپزی و دنبال غذا برای فردا میگشتم با خودم گفتم برم چند تا کتاب بخرم یکم سرم گرم بشه رفتم ظرفها رو بشورم که حس کردم دستی رو شونه ام نشست دوباره بدنم قفل شد و جرات نکردم برگردم به زور ظرفها رو شستم و سرمو انداختم پایین و رفتم سمت اتاق یهو در از پشت بسته شد و نزدیک بود سکته کنم چادرمو برداشتم و زود برگشتم سمت در که دوباره جلوم ظاهر شد اما دیگه نمیخندید زل زده بود بهم با حالت غم چشمم و بستم و گفتم بسم الله و همونطور در و باز کردم و رفتم تو حیاط و سریع از در خارج شدم.رفتم دوباره سمت بازار از جلوی مغازه بهرام رد شدم چشمم خورد به دوتا خانم چادری که یکیشون نشسته بود رو صندلی و یکیشون داشت با بهرام حرف میزد یه گوشه وایسادم و نگاه کردم اون خانم که داشت با بهرام حرف میزد دستاشو تکون میداد مشخص بود دارن دعوا میکنن بهرام نشست رو صندلی و دستاشو گذاشت رو سرش خانمی که نشسته بود بلند شد و دست خانم جوون و گرفت و کشید صورت خانم جوون و دیدم خیلی زیبا بود واقعا دم در چادرشو مرتب کرد و مشخص بود کلی گریه کرده و باهم رفتن
حدس زدم مریم باشه رفتم کتابفروشی و چند تا کتاب شعر و یدونه هم آشپزی خریدم و برگشتم خونه
چراغا رو روشن کردم و نشستم به ورق زدن کتاب شعر فروغ فرخزاد، بچه ها تو مدرسه همیشه از شعراش تعریف میکردن روزهای من شده بود تکراری و روتین هر روز صبح که بیدار میشدم برای ناهار در تلاش بودم بعد هم تنهایی کتاب میخوندم اون روز صبح بیدار شدم و تو آینه کوچبکی که خریده بودم و رو دیوار آشپزخونه زده بودم نگاهی به صورتم کردم باید میرفتم آرایشگاه صبحونه رو خوردم و راه افتادم رفتم سمت خونه صدیقه خانم در نیمه باز بود در زدم و رفتم تو چند تا خانم دیگه هم اونجا بودن سلام دادم و گفتم وقت داری برای اصلاح گفت اره بشین نشستم و یکی از اون خانمها زل زده بود بهم اولش ترسیدم نکنه منو شناخته خواستم بلند بشم برم که اومد نزدیکم نشست و گفت همزاد داری گفتم چی؟گفت همزاد ؟گفتم یعنی چی متوجه نمیشم چی میگیدصدیقه خانم برگشت سمتم و گفت کارش خیلی درسته از همه چی سر در میاره گفتم من اعتقادی به دعا و اینجور کارا ندارم خانمه گفت شبا یکی تو خونه ات هست که ازش میترسی بازم انکار کردم گفت وقتی دنیا اومدی یدونه هم همزاد باهات متولد شده و برای همین همیشه کنارته ،گاهی حضورشو نشونت میده نترس مواظبته و صدمه ای بهت نمیزنه
یاد خراشهای رو بدنم افتادم گفت میتونی رامش کنی و کمکت میکنه برات خوش شانسی میاره گفتم ممنون ولی هیچ کدوم از اینا رو من ندارم فکر کنم اشتباه گرفتی صدیقه خانم رو کرد به خانمه و گفت نوبت شماس لبخندی بهم زد و بلند شد و رفت رو یونیت دراز کشید حرفهاش منو به فکر بردیعنی چی همزاد ،اولین باز بود که به گوشم میخوردبلاخره نوبتم شد و صدیقه خانم شروع کرد به بند انداختن و همش از خانمه تعریف مبکرد که خیلی ها با کمک اون گره از مشکلاتشون وا شده و خیلی چیزها بلده فالگیر خوبی هم هست هر موقع خواستی بگو میبرمت پیشش
گفتم من اعتقادی ندارم به این چیزا
و صدیقه دیگه ادامه ندادبرگشتم خونه ولی همش حرفهای اون خانم تو مغزم تکرار میشداون روز بهرام برای ناهار نیومد نگرانش شدم همونطور سفره رو دست نخورده جمع کردم و چادرمو برداشتم و رفتم دم مغازه ،مغازه هم بسته بودیه چیزی مثل خوره افتاد بجونم که نکنه اون خانمها اصلا به مریم ربطی نداشتن و بهرام باز فیلش یاد هندوستان کرده
کلی بدو بیراه به خودم گفتم که فکر میکنی کسی که یه بار خیانت میکنه نمیتونه به تو هم بکنه ،با خودم درگیر بودم و برگشتم خونه آروم و قرار نداشتم اعصاب خرد بود حضورشو بازم حس میکردم تو خونه رفتم تو حیاط نشستم و تکیه دادم به دیوار حیاط تو فکر و خیال خودم بودم که بهرام در و باز کرد و اومد تو با حالت قهر بلند شدم و رفتم تو خونه و محلی بهش ندادم.اومد پیشم و از پشت بغلم کرد و گفت بخدا نمیتونستم بیام.مریم اون روز اومد مغازه و بازم دعوامون شد و آقام هم مجبورم کرده که ظهرها مغازه رو ببندم و برم پیش مریم برا ناهار مریم شاکی هست که بهش نمیرسم اینا هم گیر دادن بهم برگشتم با تشر سمتش و گفتم پس بعد این کلا نمیخوای بیای گفت میام یه سر میزنم بهت اما برا ناهار نمیتونم خیلی ناراحت شدم و گفتم چرا پس من و گرفتی وقتی تو نمیتونستی دوتا زن و اداره کنی خب با همون مریم خانم میموندی دیگه برای بار اول باهم دعوا کردیم و بهرام با حالت قهر رفت .دو سه روزی اصلا خبری از بهرام نشد و کلا نیومدمنم نرفتم سراغش کل روز تو رختخواب بودم و حوصله هیچ کاری رو نداشتم
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم به درخواست زیادتون مجددا لینک کانال زیر رو براتون میذارم👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/4224451371C65a5df1469
May 11
با پول یه کیف تو بازار 👌🏼
سه تا کیف از اینــــــــــجا بخر😎👇🏼
👜انواع کیفای زنانه و دخترانه💁♀
👝کیفای دانشجویی و اداری👩🎓
👛کیفای مجلسی و مهمونی👰♀😍
💼 ضمانت مرجوعی😌
🎒 کیفیت عالی وصددرصد تضمینی👌
👝 سبد خرید🛒
بدو تا جا نمونی😍😄👇
https://eitaa.com/joinchat/1452671375Cb9342e311b
رضـــــــــایت هاشون زبان زده تو ایتا😉
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#کباب_دورنگ
مواد لازم :
✅ ۲۰۰گرم قلوه گاه گوسفند
✅ ۴۰۰ گرم سر دست گوساله
✅ ۲ عدد سینه مرغ
✅ ۲۰۰ گرم دنبه
✅ پیاز
✅ نمک
✅ فلفل سیاه
✅ زردچوبه
✅ پاپریکا
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
779_48710726723125.mp3
3.05M
دلبر شیرین 😍😍😍
آهنگ شاد نوستالژی از شهیاد 💋💋
#نوستالژی🎙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
40.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ایرانی
#شهرزاد
#قسمت_بیستوسوم
بخش چهارم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم به درخواست زیادتون مجددا لینک کانال زیر رو براتون میذارم👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/4224451371C65a5df1469
.
⚠️
خانم عزیز به فریااااااد بدنت برس.
مشکل معده کلافه ت کرده، شکم و پهلو و اضافه وزن داری؟ 😔
همش خسته و بیحال و کسل هستی؟ 😒
استرس و اضطراب داری و افسرده ای؟ 😬
یا قاعدگیت نامنظمه؟ 😰
کدوم؟؟؟؟؟
⭕️قطعا بدنت نیاز به پاکسازی داره⭕
لطفا بهش توجه کن تا دیر نشده💁♂
https://eitaa.com/joinchat/3945988857C53d7dd5bbd
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_بیستم
روز چهارم بود که بهرام موقع ناهار اومد خونه خودمو زدم به خواب اومد تو خونه و صدام کرد جوابی ندادم اومد کنارم و گفت میدونم خواب نیستی پاشو بریم ناهار بیرون گفتم نه مریم خانوم میفهمه برات بد میشه گفت اذیتت. نکن خب شرایط من اینطوره دیگه فعلا بیخیال شده بلند شدم نشستمم و گفتم بهرام من اینطوری سختم هست واقعا همیشه تنهام گفت جبران میکنم الان خیلی گرسنه ام هست پاشو بریم دیگه گفتم نمیخواد پاشم یه نیمرو درست کنم بخوریم گفت نه بابا پاشو تنبلی نکن با اصرار بهرام بلند شدم و حاضر شدم و رفتیم جیگرکی و بعدش گفت بیا بریم آینه و شمعدون بخریم فرصت و غنیمت شمردم و رفتیم دوباره سمت بازار و آینه شمعدون خریدیم و منو برگردوند خونه و رفت آینه و شمعدون و گذاشتم رو طاقچه و رفتم دستمال اوردم تا پاکش کنم که پشت سرم دوباره اونو دیدم رنگم کامل پرید و خودمو. کنترل کردم گفتم اذیتم نکن واقعا حوصله ندارم اومد نزدیکتر صورتش دیگه اون قدرا هم زشت نبود زود برگشتم سمت دیگه تا نبینمش
دوباره همون روال همیشگی زندگیم بود گاهی عصبی میشدم و گلایه میکردم به خدا بعد یاد روزهایی که داشتم میفتادم و شکر میکردم حداقل سقف بالا سرم دارم و تامین هستم دو سه ماهی گذشته بود چند روزی بود که حالم زیاد خوب نبود سرگیجه داشتم و حالت تهوع امونمو بریده بود گفتم شاید فشارم بالا رفته رفتم تزریقاتی نزدیک خونه یه خانم بود که کار تزریقات انجام میداد فشارمو گرفت و گفت چرا اینطور رنگ پریده ای گفتم نمیدونم حالم چند روزه خیلی بده سرگیجه دارم و نمیتونم اصلا کاری بکنم نگاهی بهم کرد و گفت صبر کن رفت با یه پیرزن اومد خانمه اومد نزدیک و گفت دستت و بده ببینم دستمو گرفت و انگشتشو گذاشت رو نبضم و یکم مکث کرد و نگاهی به چشام کرد و گفت مژه هات جفت هست انگار حامله ای گفتم نه امکان نداره گفت چرا مگه نازایی؟اصلا الان چه وقت حامله شدن بود من هنوز تکلیف خودم مشخص نیست.بلند شدم و دوباره سرگیجه ام شروع شد به زور خودمو سر پا نگهداشتم و به خانمه گفتم چقد میشه و حساب کردم و اومدم بیرون تو راه ربابه رو دیدم سلامی دادم و رد شدم اومدم دنبالم که اُلفت چی شده چرا رنگت پریده گفتم چیزیم نیست انگار فشارم افتاده گفت فشار چیه داری تلو تلو میخوری بیا ببرمت خونه ربابه کمک کرد و منو برد خونه کلید و گرفت و در و باز،کرد و رفتیم تو رفت برام آب قند درست کرد وآورد و گفت چرا اینطور شدی تو که خوب بودی
دلم داشت میترکید نتونستم خودم و کنترل کنم و بغضم ترکید ربابه دستامو گرفت و گفت چیزی شده چرا حرف نمیزنی بریده بریده و هق هق کنان گفتم من حامله ام یکی زد به دستم و گفت مبارکه این مگه عزا گرفتن داره گفتم اره داره بخدا عزا گرفتن داره وقتی هنوز تکلیف من تو این زندگی معلوم نیست ربابه تعجب کرد از حرفهام و گفت یعنی چی معلوم نیست تو که با شوهرت خوبی نتونستم بهش بگم من زن دوم یه مرد شدم که زن و بچه داره حرفمو قورت دادم و ادامه ندادم ربابه کلی نصیحتم کرد و رفت یه گوشه نشستم و زانوهامو بغل کردم و به حال خودم و اون بچه گریه کردم خودمو سرزنش میکردم که چرا حواسم نبود چرا مواظب نبودم خوابیدم و صبح همش تو این فکر بودم چطور بگم به بهرام هزار تا فکر به سرم میزد تصمیم گرفتم برم سقطش کنم بعد ترسیدم ظهر شد و بهرام اومد از حال و اوضاع من تعجب کرد گفت چته چرا اینطور هستی گیر داد که بیا بریم دکتر حتما مریض شدی گفتم نه خوبم سر سفره از بوی مرغ حالم بد شد خیلی خودمو کنترل کردم اما نشد و بلاخره بلند شدم و رفتم دستشویی و عق زدم بهرام دنبالم اومد و گفت چت شده حتما مسموم شدی میگم بیا بریم دکتر قبول نمیکنی حالم خیلی بد بود اومدم آشپزخونه و نشستم زمین بهرام همش داشت برا من نسخه میپیچیدانگار که یهو برق گرفته باشتش برگشت سمتم و گفت نکنه حامله ای با ترس زل زدم بهش اومد نزدیکتر و گفت تو اخرین بار اصلا یادته کی مریض شدی؟گفتم یادم نیست نشست جلومو و گفت واقعا حامله ای اُلفت سرم و انداختم پایین و گفتم اون پیر زنه گفت حامله ام گفت کدوم گفتم رفتم فشارمو بگیرم اونجا دیدم نشست جلومو و گفت من الان چطور تو رو تنها بزارم نگاهی به صورتش کردم تا حس واقعیشو درک کنم لبخند رو لبش بود گفتم من اصلا آمادگیشو ندارم بهرام خندید و گفت آمادگی نمیخواد که داری مامان میشی بعد هم رفت سفره رو جمع کرد و گفت بیا بریم استراحت کن منم برم برات یکم خوردنی بخرم فکر کنم تا یه مدت غذای گرم نتونی بخوری مریم که اینطور میشه بازم از شنیدن اسم مریم هم لجم گرفت هم عذاب وجدان اومد سراغم ولی به روی خودم نیاوردم و بلند شدم.بهرام برام جا انداخت اعتراض کردم که من چیزیم نیست واسه چی برم تو رختخواب
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_بیستویکم
گفت خودت خبر نداری رنگ به رو نداری اصلا بیا دراز بکش دلمم میخواست بخوابم واقعا دراز کشیدم و بهرام هم لباس عوض کرد و رفت گفت زود میام.یکی دو ساعت بعد بهرام با دست پر از میوه و آجیل و لواشک و شیرینی برگشت گفتم وای این همه من یه نفرم تو این خونه خندید و گفت بعد این ۳ نفریم گفت تو بخواب من خودم جابجا میکنم و میرم فقط خواهشا حتما بلند شدی یه چیزی بخور گفتم چشمبهرام رفت آشپزخونه و نیم ساعتی مشغول بود و بعد اومد خداحافظی کرد و رفت دلم میخواست بخوابم لحاف و کشیدم سرم تا تاریک بشه و بخوابم اما حس کردم بهرام از تو آشپزخونه صدام میکنه بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه و گفتم مگه نرفتی نگاهم دوباره بهش افتادسریع برگشتم تو جام و صلوات فرستادم دیگه مثل قبل نمیترسیدم ازش اما برام عادی هم نشده بوددائم حرفهای اون فالگیر تو گوشم بود که همزادت هست دراز کشیدم و چشمام و بستم و شروع کردم به خوندن چهار قل سر درد داشتم و دلم میخواست بخوابم نفهمیدم کی خوابم برد با صدای اذان بیدار شدم و اول فکر کردم صدای اذان مغرب هست اما نگاهی به ساعت انداختم و متوجه شدم اذان صبحه
پاشدم چراعها رو روشن کردم و رفتم سمت یخچال دلم میخواست همه میوه ها رو بخورم همونجا تو آشپزخونه یکم خوردم و برگشتم تو جام همش فکرم درگیر این بود که این بچه قراره چی بشه من زن صیغه ای بهرام بودم و آینده بچه چی میشد کسی قبولش میکرد آیا؟روزهام تکراری میگذشتن و من هنوز نمیتونستم چیزی بخورم بهرام سعی میکرد گاهی شبها هم بهم سر بزنه قبل رفتن به خونه دیگه با تنهایی خو گرفته بودم فکر کنم دوماهم شده بود و من همچنان جز میوه و نون خالی نمیتونستم چیزی بخورم بهرام دیگه ظهرها نمی اومد که غذا نپزم چون بوش اذیتم میکرد بعد ناهار می اومد و یکی دو ساعت کنارم بود و میرفت.دقیق نمیدونستم چند وقتمه اما از وقتی که فهمیده بودم ۲ماه و نیم گذشته بود
اون روزم تا ظهر تو رختخواب بودم و حال و حوصله چیزی رو نداشتم ساعت حدودای ۳ بود که بهرام اومد پیشم و دید خیلی کلافه ام اصرار کرد که بیا بریم بیرون تو خونه زیاد تنها میمونی با اینکه حال نداشتم اما حاضر شدم و رفتیم تازه انقلاب شده بود و مردم شور شوق خاصی داشتن خیابونا شلوغ بود رفتیم سمت شهناز و بوی جیگرکی هوش از سرم برد به بهرام گفتم هوس جیگر کردم و رفتیم و برام چند سیخ جیگر گرفت انگار خوشمزه ترین غذای دنیا رو داشتم میخوردم از ولع خودم تعجب کردم و خجالت کشیدم بعدش رفتیم یکم لباس برام خرید و منو برگردوند خونه و خودش رفت درو باز کردم و همون اول حس سنگینی کردم تو فضای خونه محل ندادم گفتم حتما زیاد خوردم حالم بده رفتم لباسهایی که خریده بودم و یکی یکی پوشیدم و خودمو تو آینه نگاه کردم که دوباره اونو دیدم با حالت خیلی وحشتناکتر از قبل زبونم از،ترس قفل شد و نتونستم حتی یه کلمه بگم.اومد نزدیک و نزدیکتبا اینکه لبهاش تکون نمیخورد اما من اسم خودمو میشنیدم و وحشتم چند برابر میشد همونجا جلوی آینه میخکوب شده بودم که حس کردم با ناخنهاش داره دوباره خراش میده بدنمو التماس خدا و پیغمبر میکردم تو دلم که قفلم وا بشه و بتونم فرار کنم حس کردم دستی روی شکمم کشید و جیغ وحشتناکی کشید و مثل دود سیاه رفت هوا همونطور خوردم زمین رو شکمم
بلاخره بدنم از قفلی دراومد و با ترس چادرمو برداشتم که برم خونه ربابه که حس خون روی پاهام میخکوبم کرد نگاهی به پاهام کردم و دیدم اره خون داره میریزه روی پاهام درد شدیدی توی کمرم پیچید و حالم خیلی بد بودرفتم سمت دستشویی متوجه شدم که بچه ام سقط شده خیلی حال بدی داشتم گریه امونم نمیداد اخه اون لعنتی چی بود که گرفتارش شده بودم درد خیلی بدی داشتم نفسم بالا نمی اومد به زور و کمک دیوار خودمو رسوندم تو اتاق و لباسهامو عوض کردم هر لحظه فکر میکردم الان پشتمه با خودم میگفتم ای کاش الان یکی پیشم بود و کمکم میکرد از درد داشتم پاهامو چنگ میزدم با هر سختی که بود جامو پهن کردم و رفتم زیر لحاف خیلی سردم بود انگار تو یه کوه یخ دفن شده باشم هر چی لحافو کشیدم رو سرم همچنان داشتم میلرزیدم دندونام به شدت بهم میخورد
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم به درخواست زیادتون مجددا لینک کانال زیر رو براتون میذارم👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/4224451371C65a5df1469
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هنوز کانال بانوی شمالی و نداری 😱❌
روایتی از #زندگی یک مادر و دختر شمالی 🧕
تودل طبیعت آشپزی میکنه 🌳🌾
دریچهای برای لَمسِ زندگیِ روستایی🌱🍃
https://eitaa.com/joinchat/1920664388C8fed500c1d
https://eitaa.com/joinchat/1920664388C8fed500c1d
بیاببین چه کانال فوقالعاده ایه 😍👆
طبیعت گردی و شمال گردی دوس داری؟؟🌱🌳
_بله
آشپزی میجآن چطور؟؟🌳🪵
_بله
پس بیااینجا که سریع لینکش برداشته میشه
https://eitaa.com/joinchat/1920664388C8fed500c1d
یادش بخیر برای خریدن توپ چقدر گریه میکردیم آخر هم نمی خریدن
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود. شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند. یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت: «درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم. من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند.»
بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت: «درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم. من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود.»
بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است. تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند. آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍شمام اینکارو میکردین؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_بیستویکم گفت خودت خبر نداری رنگ به رو نداری اصلا بیا دراز بک
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_بیستودوم
به شدت حس بی کسی میکردم و کلی بد و بیراه گفتم به خودم که چه غلطی بود کردم که با یه مرد زن دار ازدواج کردم بشدت خونریزی داشتم و از سرما میلرزیدم دیگه چیزی نفهمیدم و بیهوش شدم.با صدای بهرام چشم باز کردم و دیدم بالا سرم با حالت پریشون نشسته و صدام میکنه چشامو باز،کردم و نالیدم دارم میمیرم کمکم کن لحاف و زد کنار و چشاش گرد شد گفت چی شده چرا اینطوری با صدای آروم نالیدم فکر کنم بچه سقط شده با همون تشک منو بغل کرد و برد تو ماشین و رفت سمت بیمارستان بردن منو کورتاژ کردن و بدترین دردهای عمرم و کشیدم و دو روز بستری بودم و مرخص شدم بهرام اون روز پیشم موند نمیدونم دیگه چه بهونه ای برای خونه آورد وموند فرداش رفت مغازه و گفت باید یه جا رو اجاره کنم اینجا که تنها نباشی هر چی پرسید که چی شد اینطور شد چیزی نگفتم چون کسی باور نمیکرددو هفته طول کشید تا من سرپا بشم اما به شدت افسرده و کم حرف شده بودم دیگه اون شور و حال قبلی رو نداشتم،بهرام همون حوالی یه خونه برام اجاره کرد که صاحبخونه اش یه پیرزن تنها بودیه روز عصر اومد که بیا بریم خونه رو ببین رفتیم پیرزن مهربونی بود خیلی خونگرم و صمیمی بود همه بچه هاش ازدواج کرده بودن رفته بودن و تنها مونده بود طبقه بالا خونه ما بود رفتم بالا رو دیدم دوتا اتاق بود یکی کوچیک یکی بزرگدم پله ها یه اتاق کوچیک تقریبا مستطیل شکل بود که آشپزخونه بود و یه حموم هم بالا بود ولی دستشویی تو حیاط بود و مشترک پیر زن که اسمش بتول بود کلی حرف زد از شوهر مرحومش میگفت و از بچه هایی که دکتر و مهندس بودن بلاخره بعد کلی حرف زدن بلند شدیم و برگشتیم خونه تا مختصر وسایلی رو که داشتم جمع کنم و فردا اثاث کشی کنم.بهرام رفت و من شروع کردم به جمع کردن وسایلم یکی دو ساعته کارم تموم شد چیز زیادی نداشتم.یه دست رختخواب مونده بود برام اونم نگهداشتم تا شب بخوابم.هنوز درد کمرم خوب نشده بود و دراز کشیدم که یکم استراحت کنم همین که چشام و بستم بخواب رفتم تو خواب آقامو دیدم که خیلی حال بدی داشت تو یه جایی گیر بود و دستاش بسته بود رو کرد سمت من و گفت به مادرت بگو بیاد کمکم کنه دلم ازش پر بود و رومو برگردوندم و رفتم.یهو از خواب پریدم و دلشوره گرفتم یعنی چی شده من آقامو تو خواب دیدم به سرم زد برم دیدنش بعد یاد اخرین کاراش افتادم و پشیمون شدم.سعی کردم دوباره بخوابم اما نتونستم و بلند شدم و نشستم و به روزهایی که تو این خونه داشتم فکر کردم.از کجا به کجا رسیدم من تو این مدت هوا روشن شد و بهرام اومد صبح اول وقت با یه وانت اومد و وسایل و بار زدیم و رفتیم سمت خونه جدید کلید داشتیم و در و باز کردیم که مزاحم حاج خانوم نشیم.اما حاج خانوم خیلی زرنگتر و فرزتر از اینا بودبه محض باز کردن در چادرشو سر کرد و اومد استقبالمون.وسایل و خالی کردیم و بهرام با کمک راننده وانت وسایل و برد بالاحاج خانوم اصرار کرد که صبحونه اماده کرده و بریم صبحونه بخوریم رفتیم و صبحونه خوردیم و بهرام بلند شد که من برم سرکارم بعد رفتن بهرام بلند شدم که برم بالا حاج خانوم نزاشت و حرف تو حرف اورد و میخواست زیر زبونمو بکشه.حاج خانوم گفت شوهرت اونموقع که اومد واسه اجاره خونه گفت من زیاد نمیام زنم تنهاس اکثرا گفتم اره کارش جوری هست که زیاد خونه نیست
شروع کرد نصیحت کردن من که نزار اینطور بشه مرد از زندگیش سرد میشه
مردی که شبا پیش زنش نباشه که مرد نیست دیگه کلافه شده بودم بلند شدم و گفتم حاج خانوم من برم بالا رو مرتب کنم بعد خدمت میرسم گفت باشه برو ناهار بیا پیش خودم گفتم زحمت نکشید میلی به ناهار ندارم اخم کرد و گفت دختر جوون چرا باید میل نداشته باشه دیگه حرفی نزدم و رفتم بالا نیاز به تمیزکاری داشت شروع کردم به تمیز کردن آشپزخونه یدونه کابینت داشت فقط یخچال و هل دادم و گذاشتم کنج دیواراجاق کاز و هم گذاشتم گوشه دیگه و کپسول و وصل کردم یاد گرفته بودم دیگه
سماور و گذاشتم رو کابینت و هوس چای کرده بودم خواستم یه چایی برای خودم دم کنم یادم افتاد که نفت نداره و بیخیالش شدم و اتاقها رو تمیز کردم و حموم شستم و فرشهامو پهن کردم تو اتاق بازم اون یکی اتاق فرش نداشت و همون پتو رو پهن کردم اصلا حال و حوصله کسی رو نداشتم دلم میخواست بخوابم.صدای باز شدن یخچال از آشپزخونه اومد فکر کردم حاج خانوم اومده بالا با تعجب رفتم سمت آشپزخونه و دیدم باز خودشه همونجا کنار در دوباره خشکم زد.برگشت سمتم و اومد جلوتر دلم میخواست داد بزنم و بگم گمشه امانمیتونستم خم شد سمتم و با یه صدای نخراشیده گفت بچه ات ناقص بود
بعد هم دوباره دود شد.محکم افتادم رو پاهام رو زمین یعنی چی بچه ات ناقص بود با خودم فکر کردم شاید من توهم میزنم و این چیزا رو بخاطر تنهایی میبینم
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f