eitaa logo
نوستالژی
60.6هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
یادش بخیر برای خریدن توپ چقدر گریه میکردیم آخر هم نمی خریدن •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود. شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند. یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت: «درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم. من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند.» بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت:‌ «درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم. من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود.» بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است. تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند. آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_بیستویکم گفت خودت خبر نداری رنگ به رو نداری اصلا بیا دراز بک
به شدت حس بی کسی میکردم و کلی بد و بیراه گفتم به خودم که چه غلطی بود کردم که با یه مرد زن دار ازدواج کردم بشدت خونریزی داشتم و از سرما میلرزیدم دیگه چیزی نفهمیدم و بیهوش شدم.با صدای بهرام چشم باز کردم و دیدم بالا سرم با حالت پریشون نشسته و صدام میکنه چشامو باز،کردم و نالیدم دارم میمیرم کمکم کن لحاف و زد کنار و چشاش گرد شد گفت چی شده چرا اینطوری با صدای آروم نالیدم فکر کنم بچه سقط شده با همون تشک منو بغل کرد و برد تو ماشین و رفت سمت بیمارستان بردن منو کورتاژ کردن و بدترین دردهای عمرم و کشیدم و دو روز بستری بودم و مرخص شدم بهرام اون روز پیشم موند نمیدونم دیگه چه بهونه ای برای خونه آورد وموند فرداش رفت مغازه و گفت باید یه جا رو اجاره کنم اینجا که تنها نباشی هر چی پرسید که چی شد اینطور شد چیزی نگفتم چون کسی باور نمیکرددو هفته طول کشید تا من سرپا بشم اما به شدت افسرده و کم حرف شده بودم دیگه اون شور و حال قبلی رو نداشتم،بهرام همون حوالی یه خونه برام اجاره کرد که صاحبخونه اش یه پیرزن تنها بودیه روز عصر اومد که بیا بریم خونه رو ببین رفتیم پیرزن مهربونی بود خیلی خونگرم و صمیمی بود همه بچه هاش ازدواج کرده بودن رفته بودن و تنها مونده بود طبقه بالا خونه ما بود رفتم بالا رو دیدم دوتا اتاق بود یکی کوچیک یکی بزرگ‌دم پله ها یه اتاق کوچیک تقریبا مستطیل شکل بود که آشپزخونه بود و یه حموم هم بالا بود ولی دستشویی تو حیاط بود و مشترک پیر زن که اسمش بتول بود کلی حرف زد از شوهر مرحومش میگفت و از بچه هایی که دکتر و مهندس بودن بلاخره بعد کلی حرف زدن بلند شدیم و برگشتیم خونه تا مختصر وسایلی رو که داشتم جمع کنم و فردا اثاث کشی کنم.بهرام رفت و من شروع کردم به جمع کردن وسایلم یکی دو ساعته کارم تموم شد چیز زیادی نداشتم.یه دست رختخواب مونده بود برام اونم نگهداشتم تا شب بخوابم.هنوز درد کمرم خوب نشده بود و دراز کشیدم که یکم استراحت کنم همین که چشام و بستم بخواب رفتم تو خواب آقامو دیدم که خیلی حال بدی داشت تو یه جایی گیر بود و دستاش بسته بود رو کرد سمت من و گفت به مادرت بگو بیاد کمکم کنه دلم ازش پر بود و رومو برگردوندم و رفتم.یهو از خواب پریدم و دلشوره گرفتم یعنی چی شده من آقامو تو خواب دیدم به سرم زد برم دیدنش بعد یاد اخرین کاراش افتادم و پشیمون شدم.سعی کردم دوباره بخوابم اما نتونستم و بلند شدم و نشستم و به روزهایی که تو این خونه داشتم فکر کردم.از کجا به کجا رسیدم من تو این مدت هوا روشن شد و بهرام اومد صبح اول وقت با یه وانت اومد و وسایل و بار زدیم و رفتیم سمت خونه جدید کلید داشتیم و در و باز کردیم که مزاحم حاج خانوم نشیم.اما حاج خانوم خیلی زرنگتر و فرزتر از اینا بودبه محض باز کردن در چادرشو سر کرد و اومد استقبالمون.وسایل و خالی کردیم و بهرام با کمک راننده وانت وسایل و برد بالاحاج خانوم اصرار کرد که صبحونه اماده کرده و بریم صبحونه بخوریم رفتیم و صبحونه خوردیم و بهرام بلند شد که من برم سرکارم بعد رفتن بهرام بلند شدم که برم بالا حاج خانوم نزاشت و حرف تو حرف اورد و میخواست زیر زبونمو بکشه.حاج خانوم گفت شوهرت اونموقع که اومد واسه اجاره خونه گفت من زیاد نمیام زنم تنهاس اکثرا گفتم اره کارش جوری هست که زیاد خونه نیست شروع کرد نصیحت کردن من که نزار اینطور بشه مرد از زندگیش سرد میشه مردی که شبا پیش زنش نباشه که مرد نیست دیگه کلافه شده بودم بلند شدم و گفتم حاج خانوم من برم بالا رو مرتب کنم بعد خدمت میرسم گفت باشه برو ناهار بیا پیش خودم گفتم زحمت نکشید میلی به ناهار ندارم اخم کرد و گفت دختر جوون چرا باید میل نداشته باشه دیگه حرفی نزدم و رفتم بالا نیاز به تمیزکاری داشت شروع کردم به تمیز کردن آشپزخونه یدونه کابینت داشت فقط یخچال و هل دادم و گذاشتم کنج دیواراجاق کاز و هم گذاشتم گوشه دیگه و کپسول و وصل کردم یاد گرفته بودم دیگه سماور و گذاشتم رو کابینت و هوس چای کرده بودم خواستم یه چایی برای خودم دم کنم یادم افتاد که نفت نداره و بیخیالش شدم و اتاقها رو تمیز کردم و حموم شستم و فرشهامو پهن کردم تو اتاق بازم اون یکی اتاق فرش نداشت و همون پتو رو پهن کردم اصلا حال و حوصله کسی رو نداشتم دلم میخواست بخوابم.صدای باز شدن یخچال از آشپزخونه اومد فکر کردم حاج خانوم اومده بالا با تعجب رفتم سمت آشپزخونه و دیدم باز خودشه همونجا کنار در دوباره خشکم زد.برگشت سمتم و اومد جلوتر دلم میخواست داد بزنم و بگم گمشه امانمیتونستم خم شد سمتم و با یه صدای نخراشیده گفت بچه ات ناقص بود بعد هم دوباره دود شد.محکم افتادم رو پاهام رو زمین یعنی چی بچه ات ناقص بود با خودم فکر کردم شاید من توهم میزنم و این چیزا رو بخاطر تنهایی میبینم ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا ممنونم ازت بخاطر فعال و پویا بودنم🏃🏻‍♀ خدایا ممنونم ازت بخاطر لذت بودن کنار عزیزانم👭 خدایا ممنونم ازت بخاطر زیبایی موهای سرم خدایا ممنونم ازت بخاطر دیدن رنگ های زیبا🎨 خدایا ممنونم ازت بخاطر مصمم و جسور بودنم شبتون به خیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ســــ🌸ـــلام 🌸صبحتون بهترین 🍃و خوشرنگ ترین صبح دنیا 🌸 با لحظه هایی پراز خوشی 🍃 و آرزوی سلامتی برای شما 🌸روز و روزگارتون  شاد و زیبا 🍃صبح زیبای  پنج شنبتون بخیر ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽‌ روحشان شاد و یادشان گرامی🖤🕊 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کودک درون... - @mer30tv.mp3
4.56M
صبح 6 دی کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_بیستودوم به شدت حس بی کسی میکردم و کلی بد و بیراه گفتم به خو
دوباره یاد حرفهای اون خانوم افتادم باید میرفتم پیشش باید میفهمیدم جریان این چیه خیلی بدنم بی طاقت شده بود نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۱۲ ظهر بود رفتم یکم دراز کشیدم جونی دیگه تو پاهام نبود بتونم کاری کنم فکرم بدجور مشغول بود همش تو سرم اکو میشد بچه ات ناقص بودصداش دائم تو گوشم بود صدای حاج خانوم اومد که صدام میکرد به زور بلند شدم و کلافه گفتم خدا بگم چیکارت کنه بهرام الان من حال ندارم اینم ول کن نیست رفتم تو اتاق لباسهامو عوض کردم و رفتم پایین خورش هویج پخته بود انصاقا دستپختش خیلی عالی بود ناهار و خوردم و کلی تشکر کردم و ظرفهارو شستم حاج خانوم چایی دم کرد اتفاقا خیلی دلم میخواست نشستم کنارش پاهاش و دراز کرد و با دست میمالید که پاهام جوون ندارن دیگه گفتم حاج خانوم چرا نرفتید پیش بچه هاتون زندگی کنید گفت دخترم یادت باشه هیچ وقت سربار بچه هات نشو مادر میتونه هفت تا بچه رو تو یه خونه نگهداره اما ۷ تا بچه هیچ وقت نمیتونن یه مادر و اداره کنن خداروشکر تنم سالمه فعلا محتاج کسی نیستم گفتم درسته خداروشکر یاد مادرم افتادم خدا چقد دوسش داشت که محتاج ماها نشد و زود رفت.برگشتم بالا و عصر شد بهرام برنج و گوشت و یه مقدار حبوبات و اینجور چیزها خریده بود اومد و یه ساعتی موند و دوباره رفت دیگه عادت کرده بودم همینکه سقفی بالا سرم بود برام کافی بودحاج خانوم بافتنی بلد بود و برای اینکه حوصلم سر نره ازش خواهش کردم بهم یاد بده رفتم میل و کاموا خریدم و حاج خانوم با حوصله بهم یاد میداد سرم گرم شده بود و کمتر فکرای چرت و پرت میکردم ۵ ماهی میشد که اومده بودم خونه حاج خانوم بهش عادت کرده بودم بهرام هم دیگه هر روز می اومد ظهر پیشم مثل قبل کلی غذای خوشمزه از حاج خانوم یاد گرفته بودم و باهاش میرفتم خرید تنها عیب حاج خانوم این بود که میخواست سر از کار همه در بیاره دوباره سر گیجه هام شروع شده بود و حالت تهوع داشتم حس میکردم بازم حامله ام اون روز بتول خانوم صدام کرد که اُلفت بیا کاچی پختم صبحونه باهم بخوریم منم عاشق کاچی بودم و رفتم پایین بتول خانوم ریز شد تو صورتم و گفت چرا حالت اینطوره گفتم نمیدونم والا چند روز هست سر گیجه دارم و امونمو بریده گفت نکنه حامله ای گفتم خودمم شک کردم نمیدونم والا بعد صبحونه گیر داد که پاشو بریم پیش ماما اون متوجه میشه حاضر شدم و باهم رفتیم پیش یه خانم میانسالی که بتول خانم میشناخت کلی تعریفش و کرد و گفت همه بچه های دخترا و عروسهامو اون دنیا آورده دستش خوبه و خیلی معلومات داره یه در قهوه ای کوچیک بود بتول خانم با کلیدش زد به در و یه خانم نسبتا چاق اومد دم در و با بتول خانوم کلی خوش و بش کرد و تعارف کرد بریم تو خانمه که اسمش پریزاد بود رو کرد به بتول خانوم و گفت عروس جدیده بتول خانوم خندید و گفت نه دیگه من پسرام همه ازدواج کردن همسایه ام هست خانومه رو کرد به منو حال و احوال پرسید و گفت مشکلت چیه دخترم قبل من بتول خانوم گفت فکر میکنم حامله اس اومدیم ببینیم حامله هست یا کیستی چیزی داره پریزاد خانوم بهم گفت دراز بکش دخترم دراز کشیدم و دستی رو شکمم کشید و نبضم و گرفت و گفت اره حامله ای چند هفته میشه بنظرم تازه هست بعد انگار متوجه چیزی شده باشه اروم دم گوشم گفت میتونم تنها باهات حرف بزنم گفتم بله رو کرد به بتول خانوم و گفت من باید دقیق معاینه اش کنم بریم اتاق پشتی جلو تو خجالت نکشه بتول خانومم گفت راحت باشیدرفتیم اتاق پشتی پریزاد خانوم تو چشام نگاه کرد و گفت..حس سنگینی میکنم ازت گفتم یعنی چی گفت تو چیز عجیب غریبی تا حالا ندیدی متوجه منظورش شدم ولی خودم و زدم به اون راه و گفتم عجیب غریب مثلا چی گفت نمیدونم سایه ببینی یا حس کنی یکی کنارته ولی نباشه.گفتم قبلا اره چند بارگفت همزاد داری مواظب باش دلم داشت میترکید براش تعریف کردم اخرین بار که دیدمش چی گفت پریزاد خانوم گفت پس قصد آزارتو نداره حتما بچه ات واقعا ناقص بوده که نزاشته دنیا بیادگفت کاری نکن که باهات لج کنه گفتم چیکارگفت اگه بری پیش جن گیر و دعا نویس لج میفته باهات من تجربه داشتم هر کار کنی اون همزادت هست همیشه پیشت هست فقط با اینکارا لج میفته بیشتر اذیت میکنه تا کمک.گفت الان هم حامله ای مواظب خودت باش برگشتیم خونه و همش فکرم درگیر حرفهای پریزاد خانوم بود ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
25.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم: ✅ خمیر یوفکا ✅ گوشت چرخ شده: ۳۰۰گرم ✅ فلفل دلمه: یک عدد ✅ پیاز سرخ شده: ۱قاشق غ خ ✅ پنیر پیتزا: ۱۰۰گرم ✅ نمک فلفل : به مقدار لازم بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
511_58616632908394.mp3
5.15M
🎶 نام آهنگ: مسافر 🗣 نام خواننده: شادمهر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f