eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
یادش بخیر برای خریدن توپ چقدر گریه میکردیم آخر هم نمی خریدن •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود. شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند. یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت: «درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم. من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند.» بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت:‌ «درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم. من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود.» بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است. تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند. آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_بیستویکم گفت خودت خبر نداری رنگ به رو نداری اصلا بیا دراز بک
به شدت حس بی کسی میکردم و کلی بد و بیراه گفتم به خودم که چه غلطی بود کردم که با یه مرد زن دار ازدواج کردم بشدت خونریزی داشتم و از سرما میلرزیدم دیگه چیزی نفهمیدم و بیهوش شدم.با صدای بهرام چشم باز کردم و دیدم بالا سرم با حالت پریشون نشسته و صدام میکنه چشامو باز،کردم و نالیدم دارم میمیرم کمکم کن لحاف و زد کنار و چشاش گرد شد گفت چی شده چرا اینطوری با صدای آروم نالیدم فکر کنم بچه سقط شده با همون تشک منو بغل کرد و برد تو ماشین و رفت سمت بیمارستان بردن منو کورتاژ کردن و بدترین دردهای عمرم و کشیدم و دو روز بستری بودم و مرخص شدم بهرام اون روز پیشم موند نمیدونم دیگه چه بهونه ای برای خونه آورد وموند فرداش رفت مغازه و گفت باید یه جا رو اجاره کنم اینجا که تنها نباشی هر چی پرسید که چی شد اینطور شد چیزی نگفتم چون کسی باور نمیکرددو هفته طول کشید تا من سرپا بشم اما به شدت افسرده و کم حرف شده بودم دیگه اون شور و حال قبلی رو نداشتم،بهرام همون حوالی یه خونه برام اجاره کرد که صاحبخونه اش یه پیرزن تنها بودیه روز عصر اومد که بیا بریم خونه رو ببین رفتیم پیرزن مهربونی بود خیلی خونگرم و صمیمی بود همه بچه هاش ازدواج کرده بودن رفته بودن و تنها مونده بود طبقه بالا خونه ما بود رفتم بالا رو دیدم دوتا اتاق بود یکی کوچیک یکی بزرگ‌دم پله ها یه اتاق کوچیک تقریبا مستطیل شکل بود که آشپزخونه بود و یه حموم هم بالا بود ولی دستشویی تو حیاط بود و مشترک پیر زن که اسمش بتول بود کلی حرف زد از شوهر مرحومش میگفت و از بچه هایی که دکتر و مهندس بودن بلاخره بعد کلی حرف زدن بلند شدیم و برگشتیم خونه تا مختصر وسایلی رو که داشتم جمع کنم و فردا اثاث کشی کنم.بهرام رفت و من شروع کردم به جمع کردن وسایلم یکی دو ساعته کارم تموم شد چیز زیادی نداشتم.یه دست رختخواب مونده بود برام اونم نگهداشتم تا شب بخوابم.هنوز درد کمرم خوب نشده بود و دراز کشیدم که یکم استراحت کنم همین که چشام و بستم بخواب رفتم تو خواب آقامو دیدم که خیلی حال بدی داشت تو یه جایی گیر بود و دستاش بسته بود رو کرد سمت من و گفت به مادرت بگو بیاد کمکم کنه دلم ازش پر بود و رومو برگردوندم و رفتم.یهو از خواب پریدم و دلشوره گرفتم یعنی چی شده من آقامو تو خواب دیدم به سرم زد برم دیدنش بعد یاد اخرین کاراش افتادم و پشیمون شدم.سعی کردم دوباره بخوابم اما نتونستم و بلند شدم و نشستم و به روزهایی که تو این خونه داشتم فکر کردم.از کجا به کجا رسیدم من تو این مدت هوا روشن شد و بهرام اومد صبح اول وقت با یه وانت اومد و وسایل و بار زدیم و رفتیم سمت خونه جدید کلید داشتیم و در و باز کردیم که مزاحم حاج خانوم نشیم.اما حاج خانوم خیلی زرنگتر و فرزتر از اینا بودبه محض باز کردن در چادرشو سر کرد و اومد استقبالمون.وسایل و خالی کردیم و بهرام با کمک راننده وانت وسایل و برد بالاحاج خانوم اصرار کرد که صبحونه اماده کرده و بریم صبحونه بخوریم رفتیم و صبحونه خوردیم و بهرام بلند شد که من برم سرکارم بعد رفتن بهرام بلند شدم که برم بالا حاج خانوم نزاشت و حرف تو حرف اورد و میخواست زیر زبونمو بکشه.حاج خانوم گفت شوهرت اونموقع که اومد واسه اجاره خونه گفت من زیاد نمیام زنم تنهاس اکثرا گفتم اره کارش جوری هست که زیاد خونه نیست شروع کرد نصیحت کردن من که نزار اینطور بشه مرد از زندگیش سرد میشه مردی که شبا پیش زنش نباشه که مرد نیست دیگه کلافه شده بودم بلند شدم و گفتم حاج خانوم من برم بالا رو مرتب کنم بعد خدمت میرسم گفت باشه برو ناهار بیا پیش خودم گفتم زحمت نکشید میلی به ناهار ندارم اخم کرد و گفت دختر جوون چرا باید میل نداشته باشه دیگه حرفی نزدم و رفتم بالا نیاز به تمیزکاری داشت شروع کردم به تمیز کردن آشپزخونه یدونه کابینت داشت فقط یخچال و هل دادم و گذاشتم کنج دیواراجاق کاز و هم گذاشتم گوشه دیگه و کپسول و وصل کردم یاد گرفته بودم دیگه سماور و گذاشتم رو کابینت و هوس چای کرده بودم خواستم یه چایی برای خودم دم کنم یادم افتاد که نفت نداره و بیخیالش شدم و اتاقها رو تمیز کردم و حموم شستم و فرشهامو پهن کردم تو اتاق بازم اون یکی اتاق فرش نداشت و همون پتو رو پهن کردم اصلا حال و حوصله کسی رو نداشتم دلم میخواست بخوابم.صدای باز شدن یخچال از آشپزخونه اومد فکر کردم حاج خانوم اومده بالا با تعجب رفتم سمت آشپزخونه و دیدم باز خودشه همونجا کنار در دوباره خشکم زد.برگشت سمتم و اومد جلوتر دلم میخواست داد بزنم و بگم گمشه امانمیتونستم خم شد سمتم و با یه صدای نخراشیده گفت بچه ات ناقص بود بعد هم دوباره دود شد.محکم افتادم رو پاهام رو زمین یعنی چی بچه ات ناقص بود با خودم فکر کردم شاید من توهم میزنم و این چیزا رو بخاطر تنهایی میبینم ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا ممنونم ازت بخاطر فعال و پویا بودنم🏃🏻‍♀ خدایا ممنونم ازت بخاطر لذت بودن کنار عزیزانم👭 خدایا ممنونم ازت بخاطر زیبایی موهای سرم خدایا ممنونم ازت بخاطر دیدن رنگ های زیبا🎨 خدایا ممنونم ازت بخاطر مصمم و جسور بودنم شبتون به خیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ســــ🌸ـــلام 🌸صبحتون بهترین 🍃و خوشرنگ ترین صبح دنیا 🌸 با لحظه هایی پراز خوشی 🍃 و آرزوی سلامتی برای شما 🌸روز و روزگارتون  شاد و زیبا 🍃صبح زیبای  پنج شنبتون بخیر ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽‌ روحشان شاد و یادشان گرامی🖤🕊 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کودک درون... - @mer30tv.mp3
4.56M
صبح 6 دی کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_بیستودوم به شدت حس بی کسی میکردم و کلی بد و بیراه گفتم به خو
دوباره یاد حرفهای اون خانوم افتادم باید میرفتم پیشش باید میفهمیدم جریان این چیه خیلی بدنم بی طاقت شده بود نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۱۲ ظهر بود رفتم یکم دراز کشیدم جونی دیگه تو پاهام نبود بتونم کاری کنم فکرم بدجور مشغول بود همش تو سرم اکو میشد بچه ات ناقص بودصداش دائم تو گوشم بود صدای حاج خانوم اومد که صدام میکرد به زور بلند شدم و کلافه گفتم خدا بگم چیکارت کنه بهرام الان من حال ندارم اینم ول کن نیست رفتم تو اتاق لباسهامو عوض کردم و رفتم پایین خورش هویج پخته بود انصاقا دستپختش خیلی عالی بود ناهار و خوردم و کلی تشکر کردم و ظرفهارو شستم حاج خانوم چایی دم کرد اتفاقا خیلی دلم میخواست نشستم کنارش پاهاش و دراز کرد و با دست میمالید که پاهام جوون ندارن دیگه گفتم حاج خانوم چرا نرفتید پیش بچه هاتون زندگی کنید گفت دخترم یادت باشه هیچ وقت سربار بچه هات نشو مادر میتونه هفت تا بچه رو تو یه خونه نگهداره اما ۷ تا بچه هیچ وقت نمیتونن یه مادر و اداره کنن خداروشکر تنم سالمه فعلا محتاج کسی نیستم گفتم درسته خداروشکر یاد مادرم افتادم خدا چقد دوسش داشت که محتاج ماها نشد و زود رفت.برگشتم بالا و عصر شد بهرام برنج و گوشت و یه مقدار حبوبات و اینجور چیزها خریده بود اومد و یه ساعتی موند و دوباره رفت دیگه عادت کرده بودم همینکه سقفی بالا سرم بود برام کافی بودحاج خانوم بافتنی بلد بود و برای اینکه حوصلم سر نره ازش خواهش کردم بهم یاد بده رفتم میل و کاموا خریدم و حاج خانوم با حوصله بهم یاد میداد سرم گرم شده بود و کمتر فکرای چرت و پرت میکردم ۵ ماهی میشد که اومده بودم خونه حاج خانوم بهش عادت کرده بودم بهرام هم دیگه هر روز می اومد ظهر پیشم مثل قبل کلی غذای خوشمزه از حاج خانوم یاد گرفته بودم و باهاش میرفتم خرید تنها عیب حاج خانوم این بود که میخواست سر از کار همه در بیاره دوباره سر گیجه هام شروع شده بود و حالت تهوع داشتم حس میکردم بازم حامله ام اون روز بتول خانوم صدام کرد که اُلفت بیا کاچی پختم صبحونه باهم بخوریم منم عاشق کاچی بودم و رفتم پایین بتول خانوم ریز شد تو صورتم و گفت چرا حالت اینطوره گفتم نمیدونم والا چند روز هست سر گیجه دارم و امونمو بریده گفت نکنه حامله ای گفتم خودمم شک کردم نمیدونم والا بعد صبحونه گیر داد که پاشو بریم پیش ماما اون متوجه میشه حاضر شدم و باهم رفتیم پیش یه خانم میانسالی که بتول خانم میشناخت کلی تعریفش و کرد و گفت همه بچه های دخترا و عروسهامو اون دنیا آورده دستش خوبه و خیلی معلومات داره یه در قهوه ای کوچیک بود بتول خانم با کلیدش زد به در و یه خانم نسبتا چاق اومد دم در و با بتول خانوم کلی خوش و بش کرد و تعارف کرد بریم تو خانمه که اسمش پریزاد بود رو کرد به بتول خانوم و گفت عروس جدیده بتول خانوم خندید و گفت نه دیگه من پسرام همه ازدواج کردن همسایه ام هست خانومه رو کرد به منو حال و احوال پرسید و گفت مشکلت چیه دخترم قبل من بتول خانوم گفت فکر میکنم حامله اس اومدیم ببینیم حامله هست یا کیستی چیزی داره پریزاد خانوم بهم گفت دراز بکش دخترم دراز کشیدم و دستی رو شکمم کشید و نبضم و گرفت و گفت اره حامله ای چند هفته میشه بنظرم تازه هست بعد انگار متوجه چیزی شده باشه اروم دم گوشم گفت میتونم تنها باهات حرف بزنم گفتم بله رو کرد به بتول خانوم و گفت من باید دقیق معاینه اش کنم بریم اتاق پشتی جلو تو خجالت نکشه بتول خانومم گفت راحت باشیدرفتیم اتاق پشتی پریزاد خانوم تو چشام نگاه کرد و گفت..حس سنگینی میکنم ازت گفتم یعنی چی گفت تو چیز عجیب غریبی تا حالا ندیدی متوجه منظورش شدم ولی خودم و زدم به اون راه و گفتم عجیب غریب مثلا چی گفت نمیدونم سایه ببینی یا حس کنی یکی کنارته ولی نباشه.گفتم قبلا اره چند بارگفت همزاد داری مواظب باش دلم داشت میترکید براش تعریف کردم اخرین بار که دیدمش چی گفت پریزاد خانوم گفت پس قصد آزارتو نداره حتما بچه ات واقعا ناقص بوده که نزاشته دنیا بیادگفت کاری نکن که باهات لج کنه گفتم چیکارگفت اگه بری پیش جن گیر و دعا نویس لج میفته باهات من تجربه داشتم هر کار کنی اون همزادت هست همیشه پیشت هست فقط با اینکارا لج میفته بیشتر اذیت میکنه تا کمک.گفت الان هم حامله ای مواظب خودت باش برگشتیم خونه و همش فکرم درگیر حرفهای پریزاد خانوم بود ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🔥🔥مادرشوهر پرحاشیه 😳 اینجاست که عروس باید ، سیاست داشته باشه👌👌👌 بیا تیکه انداختن و چشم و ابرو اومدن مادر شوهرو ببین 😂🤣😅😜 ⚡️⚡️⚡️بزن رو پیوستن گمم نکنی از اینجا 👈 بیا تو https://eitaa.com/joinchat/3816752030C6a314182cc
به شددددددت توصیه می کنم حتما حتما عضو شوید👆👆💥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم: ✅ خمیر یوفکا ✅ گوشت چرخ شده: ۳۰۰گرم ✅ فلفل دلمه: یک عدد ✅ پیاز سرخ شده: ۱قاشق غ خ ✅ پنیر پیتزا: ۱۰۰گرم ✅ نمک فلفل : به مقدار لازم بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
511_58616632908394.mp3
5.15M
🎶 نام آهنگ: مسافر 🗣 نام خواننده: شادمهر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم به درخواست زیادتون مجددا لینک کانال زیر رو براتون میذارم👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/4224451371C65a5df1469
🚨کشته شدن سالیانه 20 میلیون نفر توسط دیابت 🚨 معاون فنی معاونت دانشگاه: در حال حاضر بیشترین میزان مرگ و میر بواسطه دیابت است 😔 📣 اما خبر خوش برای دیابتی ها برای اولین بار در ایران ✅ دیابت درمان شد ✅ جهت درمان دیابت و ثبت وقت ویزیت فرم زیر را پر کنید https://digiform.ir/darmangar_ensndust برای مشاهده نتایج درمان به لینک زیر مراجعه کنید 👇 https://eitaa.com/joinchat/1769014225Cdab693e5b1
بهرام برای ناهار اومد و بهش گفتم که حامله ام.بهرام هم انگار نگران بود خیلی تو خودش بود کلی سفارش کرد و رفت پیش حاج خانوم و کلی سفارشمو کرد و رفت.۳ ماهم شده بود و اصلا حال خوبی نداشتم و استرس داشتم که دوباره اون اتفاق نیفته یه روز صبح که رفته بودم کاموا بخرم موقع برگشت دوتا خانوم دم در دیدم فکر کردم حتما آشناهای بتول خانوم هستن و دلم نمیخواست دم در معطل بشم و برای همین رفتم بقالی تا یکم وقت تلف کنم نگاه کردم و دیدم خانمها رفتن و رفتم سمت خونه کلید انداختم و در و باز کردم بتول خانوم صدام کرد که اُلفت بیا اینجا کارت دارم رفتم تو خونه بتول خانوم گفت دوتا خانوم پیش پای تو اومده بودن و سراغ بهرام خان و میگرفتن گفتم با بهرام چیکار داشتن گفت نمیدونم والا گفتن از فامیلهاش هستن و دنبال خونش میگردن گفتم شما چی گفتید گفت هیچی گفتم زیاد خونه نمیاد آقا بهرام خانمش بالا خونه من مستاجره قلبم به تپش افتاد یعنی کیا بودن گفت نمیدونم چرا حال خانمها خیلی بد بود انگار اتفاق بدی افتاده باشه سراغ تو رو گرفتن و گفتم رفتی خرید و دیر میای فامیلتون هستن؟ از شهرستان اومدن؟گفتم نمیدونم و زود برگشتم بالا از استرس قلبم تو دهنم بود حالم خیلی بد بود یعنی کی بودن اونا برنگردن دوباره مونده بودم چیکار کنم و چیکار نکنم خواستم برم سراغ بهرام و بهش بگم ولی نای راه رفتن نداشتم.غذا از دیروز مونده بود و گرم کردم و نگاهی به ساعت کردم و منتظر بهرام موندم.دیگه موقعش بود بهرام پیداش بشه ساعت شد ۲ وصدای کوبیده شدن در اومد بتول خانوم در و وا کرد و صدای داد و فریاد دوتا زن به گوشم رسید انگار خشک شده باشم وسط اتاق میخکوب شدم.صدای داد بتول خانم می اومد که کجا سرتونو انداختید دارید میرید یهو در باز شد و دوتا خانم چادری که چادراشون افتاده بود دور کمرشون وارد اتاق شدن یکیشون که مسن تر بود اومد جلو و موهامو که بافته بودم دور دستش تابوند و تو صورتم تف کرد و گفت خونه خراب کن فکر میکنی میتونی جای مریم و بگیری زنیکه آشغال موهامو گرفته بود و دنبال خودش میکشوند و پرتم کرد تو راه پله محکم رو زانوهام خوردم زمین بتول خانم داد زد که چیکار میکنید حامله اس خانمی که از موهام گرفته بود اومد جلو و گفت خاک تو سرت کنن اخه به چیت مینازی که فکر کردی میتونی جای دختر منو بگیری با پا محکم زد تو شکمم بتول خانم پله ها رو دوتا یکی کرد و اومد بالا و خودشو سپر من کرد و نزاشت بیشتر از این کتک بخورم داد زد که برید گم شید از خونه من بیرون اون یکی خانوم اومد دست مادرشو گرفت و گفت مامان بیا بریم سراغ اصل کاری این بدبخت شاید نمیدونست اصلا مادرش داد زد سرش که مگه میشه کسی ندونه پسر حاج مسلم کیه و زن و بچه داره و نداره من تمام مدت لال شده بودم توان هیچ کاری نداشتم اون دوتا زن رفتن و تازه یخم وا شد و شروع کردم به گریه کردن بتول خانم بدون هیچ حرفی بلند شد رفت پایین برام یه لیوان آب اورد و گفت بخور برو ببین خونریزی نداری زنیکه خدا نشناس بد زد تو شکمت کمرم بشدت درد میکرد و نمیتونستم بلند بشم خودمو رو زمین کشیدم و رفتم تو اتاق و در و بستم از بتول خانوم خجالت میکشیدم از یه طرفم نگران بهرام بودم صددرصد میکشتنش دل تو دلم نبود که خبری از بهرام بگیرم حالم خیلی خراب بود بعد به خودم گفتم خورشید که همیشه زیر ابر نمیمونه بلاخره یه روز لو میرفت اون شب و خدا میدونه چطور صبح کردم و صبح زود رفتم دم مغازه بهرام اما بسته بود از همسایه اش سراغش و گرفتم و گفت فکر نکنم حالا حالاها باز کنه گفتم چرا من سفارش داشتم گفت آبجی بین خودمون بمونه دیروز برادرای زنش ریختن سرش و اینجا کت کاری شد بدجور دیگه نمیدونم چرا وچی شده بود ولی با حال و روزی که داداشاش از اینجاجمعش کردن فکر نکنم زنده مونده باشه.گفتم نمیدونید کدوم بیمارستان بردن گفت نه والا خبر نداریم پاهام دیگه جون راه رفتن نداشت رفتم یه گوشه نشستم تا یکم حالم بهتر بشه برگشتم خونه خودمو به زور از پله ها بالا کشیدم و دوباره پناه بردم به خواب متوجه نشدم ساعت چند شده با صدای بتول خانوم که صدام میکرد بیدار شدم‌.محکم میزد به در بلند شدم و در و باز کردم گفت اُلفت دم در اومدن با تو کار دارن گفتم کی خم شد سمتم و گفت فکر کنم کس و کار شوهرت باشن دوباره ترس افتاد تو دلم و دستام به وضوح داشتن میلرزیدن ادامه دارد.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چادرمو برداشتم و رفتم دم در ماشین بهرام بود و یه آقای چهارشونه بلند قد پشت من تکیه زده بود به ماشین و یه خانوم هم تو ماشین بود سلام دادم و برگشتم سمتم کپی بهرام بود اما جا افتاده تر جواب سلامم و داد و گفت من بهروزم برادر بهرام وسایلتو جمع کن بریم گفتم کجا گفت خونه بهرام مگه تو زنش نیستی سری به تایید تکون دادم گفت آقام گفته بیام دنبالت خوش نداره زن بهرام خونه غریبه باشه اون خانومه هم پیاده شد و سلام دادم جوابی نداد و گفت زود باش دو ساعت نمیتونیم معطل تو بشیم نمیدونستم چیکار باید بکنم اما هر چی بود دلم گواه بد میداد بتول خانوم اومد نزدیکم و گفت نری ها شاید ببرن بلایی سرت بیارن خانمه حرفهای بتول خانوم و شنید و گفت نترس وقتی زن بهرامی باید بیایی بالا سر بچه هاش باشی خب مریم رفته خونه باباش پس وظیفه تو هست به زندگی بهرام برسی گفتم بهرام خودش کجاس داداش گفت بیمارستان یکی دو روزه مرخص میشه نمیدونم با چه منطق و عقلی رفتم بالا و لباسهامو جمع کردم فقط میخواستم بهرام و ببینم.برگشتم پایین و خانمه رفت جلو نشست و منم عقب و راه افتادیم.تا برسیم خونه کسی حرفی نزد اصلا و رسیدیم جلوی یه خونه که معلوم بود خیلی بزرگ بود بهروز در و وا کرد و ماشین و برد داخل حیاط پیاده شدم از ترس فقط دستا و پاهام میلرزیدن خانمه پیاده شد و از حیاط صداشو بالا برد و گفت آنا بیا اوردیمش انگار وارد یه کوچه شده باشم تو حیاط چند تا خونه دیگه بود که جدا از هم بودن حدس زدم خونه پسراش هست.فقط یه خونه بزرگتر از بقیه انتهای حیاط بود که خواهر بهرام رفت تو و یه زن میانسال قد بلند اومد بیرون خیلی با ابهت و ترسناک بنظرم اومد سلام دادم و سرمو انداختم پایین از پله ها اومد پایین و اومد نزدیکتر انقد نزدیک که دیگه کاملا روبروم بود چونه ام و گرفت و گفت تو صورتم نگاه کن میترسیدم واقعا گفت با خودت چی فکر کردی که آویزوون پسر من شدی.حرفی نزدم اصلا یعنی جراتشو نداشتم سرمو انداختم پایین شروع کرد به تحقیر و توهین به من هزار تا نسبت بهم داد و رو کرد به دخترش و گفت فعلا ببرش زیر زمین تا بیام از اسم زیر زمین رعشه به جونم افتاد خودمو انداختم رو پاهاش و گفتم تو رو خدا اینطور نکنید من چه گناهی کردم اخه من اصلا نمیدونستم زن و بچه داره من حامله ام خدا رو خوش نمیاد.خواهر بهرام که اسمش فاطمه بود اومد بلندم کرد و گفت صداتو ببر دیگه منو کشید و برد سمت زیر زمین با تمام وجود فقط جیغ میزدم اما انگار هیچ کس تو اون خونه نبوداز پله ها پایین رفتیم و یه زیر زمین نمور پر از خرت و پرت و وسیله بودبرگشت در و هم بست و رفت.محکم میکوبیدم به در و میگفتم منو بیرون بیارید بعد کلی داد و بیداد داداشش اومد و گفت داد نزن ساکت باش تا بتونم راضیشون کنم ولت کنن گفتم اخه مگه من چه گناهی کردم بهرام کجاست.گفت دعا کن بهرام برگرده فقط اون میتونه تو رو نجات بده واقعا از این همه وحشی گری در تعجب بودم.نگاهی به دور و برم کردم یه قالی کهنه ته زیر زمین افتاده بودرفتم اونو با زحمت کشیدم بیرون و گذاشتم رو زمین که باز کنم یه موش بزرگ از وسطش بیرون اومد و جیغ بلندی کشیدم جایی برای فرار کردن نبود که پناه بگیرم.شانس اوردم و موش رفت ته زیر زمین.کنار در فرش و پهن کردم و نشستم روش.بدنم خیلی درد میکردکمرم و شکمم بدجور درد داشت انگار دارن از وسط نصف میکنن اشکام راه افتادن انگار تو یه دنیای دیگه گیر کرده بودم حس بی کسی و تنهایی از همه چی بدتر بودگاهی یه سوسک پیداش میشد و یکم جلوم رژه میرفت و بعد میرفت تو وسایل گم میشدخسته بودم دلم میخواست بخوابم اما میترسیدم به زور خودمو بیدار نگهداشتم هوا تاریک شد و زیرزمین ترسناکتر چشام و تا اخر باز کرده بودم تا یه وقت موشی، سوسکی بیرون اومد ببینم دیگه چشام به تاریکی عادت کردن.نمیدونم ساعت چند بود که صدای ماشین تو حیاط اومد و صدای چند تا مرد اومد و بعد صداها قطع شدن.زمان از دستم در رفته بود حسابی هم گرسنه ام بود ولی چیزی اون پایین نبودچادرمو کشیدم سرم و خودمو پیچیدم تو چادر تا اگه موشی سوسکی اومد روم حداقل چادر محافظم باشه.جنین وار تو خودم جمع شدم و خوابیدم‌با حس چیزی روی صورتم بیدار شدم.دستمو فوری بردم سمت صورتمو با حس پاهای درازش با تمام وجود جیغ زدم و پرتش کردم زمین عنکبوت بود با همه وجودم داد زدم خدا در زیر زمین یه در فلزی سیاه رنگ بود که به شیشه مشبک کوچیک داشت فاطمه زود اومد پایین و زد به شیشه و گفت چخبرته همه رو بیدار کردی گفتم تو رو جون هر کی دوس داری منو از اینجا بیرون بیارگفت نمیتونم آنا نمیزاره صبر کن بهرام برگرده فقط اون میتونه جلوی حاجی و آنا وایسه گفتم یعنی چی گناه من چیه اخه گوش نکرد به حرفمو دوباره رفت ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
😰 قاعدگی نامنظم، عفونت رحم، نازایی و... 🤔همه اینا می‌دونی از چی بوجود میاد⁉️⁉️👇 ☎️۰۹۱۱۵۷۷۱۹۷۸ ☎️۰۹۳۶۱۰۴۶۳۷۶ این مشکلات به خاطر به هم ریختگی هورمونها و سردی هست😧 تابدنتان گرم نشود از بین نخواهد رفت.😱👍 😌بیا تا بهت بگم برای گرم کردن رحم و درمان قطعی مشکلات رحم چیکار کنی 👌 برای ثبت مشاوره 👇 https://digiform.ir/wb0d1ed1b برای دیدن رضایتمندی ها https://eitaa.com/womencarre ارتباط مستقیم با مشاور @baghery03
😍با کدوم بیشتر خاطره داری؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
‌ 📚 روزی حضرت سلیمان(ع) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه‌ای افتاد که دانه‌ گندمی را با خود به طرف دریا حمل می‌کرد. سلیمان(ع) همچنان به او نگاه می‌کرد که در همان لحظه قورباغه‌ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت. سلیمان(ع) مدتی به فکر فرو رفت و شگفت‌زده شد، ناگاه دید قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه از دهان او بیرون آمد ولی دانه گندم را همراه نداشت. سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید، و سرگذاشت او را پرسید. مورچه گفت: «ای پیامبرخدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می‌کند که نمی‌تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می‌کنم و خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا نزد آن کرم ببرد. قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می‌برد، و دهانش را به درگاه آن سوراخ می‌گذارد، من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه‌ گندم را نزد او می‌گذارم و سپس باز می‌گردم.» سلیمان(ع) به مورچه گفت: وقتی که دانه گندم را برای آن کرم می‌بری، آیا سخنی از او شنیده‌ای؟ مورچه گفت: آری او می‌گوید «یا من لا ینسانی فی جوف هذه الصخره تحت هذه اللجه برزقک، لا تنس عبادک المومنین برحمتک» ای خدایی که رزق و روزی مرا در درون این سنگ در قعر دریا فراموش نمی‌کنی، رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙂گشتی در خانه حریری، در بروجرد خانه تاریخی حریری در بروجرد یکی از خانه‌های زیبا و باارزش ایران است که به دوران قاجار تعلق دارد. این بنا با ساختار زیبا و نمای آجری خود، دارای پنجره‌های مشبک چوبی، شیشه‌های رنگی و تزئینات گچ‌بری ساده و ظریفی است که به سبک معماری سنتی ایرانی و الهام‌گرفته از فرهنگ بروجرد، طراحی شده است. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_بیستوپنجم چادرمو برداشتم و رفتم دم در ماشین بهرام بود و یه آ
هوا روشن شده بود صبح فاطمه یه سینی که توش یدونه نون لواش بود و با یه تکه پنیر برام آورد و با یه لیوان آب.سینی رو جلوم گذاشت رو زمین دستشو و گرفتم و گفتم تو رو جون عزیزت منو از اینجا ببر اخه لامصب من چه گناهی کردم گفت صدات در نیاد اینجا آقام بفهمه تو اینجایی و ماجرا لو بره زنده از اینجا نمیری بیرون گفتم یعنی چی، چی میگی ؟گفت فعلا آقام خبر نداره بهرام چه گندی زده گفتم بهرام کی میادبهرام کجاس گفت به تو مربوط نیست حسابی کفری شده بودم گفتم زنشم چرا به من مربوط نیست.دستشو محکم کشید و بی اعتنا به من رفت بیرون و در و قفل کردخیلی اعصابم داغون بود کاش به حرف بتول خانم گوش میکردم و باهاشون نمی اومدم.سینی رو کشیدم جلومو و لقمه گرفتم و خوردم.هر یه دقیقه تو اون زیر زمین لعنتی یه روز برام میگذشت دیگه به موش و سوسک عادت کرده بودم دو روزی میشد که من اونجا بودم شب بود که ماشین ها اومدن داخل حیاط و از پنجره نگاه کردم و دیدم چند تا مرد. پیاده شدن و دنبال یه پیرمرد قد بلند راه افتادن و رفتن تو خونه صدای داد و بیداد بدجور می اومدصدای فاطمه هم می اومد که داد میزد داداش تو رو خدا نزار بزنه صداها خیلی آزار دهنده بودن گوشهامو گرفته بودم تا نشنوم صدای جیغ و گریه کل ساختمونو برداشته بودصدای مردی رو شنیدم که اومد تو حیاط داد میزد من میکشم این ناخلف و آبروی منو تو بازار بردین شما سوار ماشینش شد و رفت.صدای نفسهاشو میشنیدم کنار گوشم برگشتم سمتی که صداش می اومد دیدم زل زده بهم ترسیدم و عقب رفتم نگاه خیره ای بهم کرد و گفت مراقب باش دوباره دود شد و رفت هوا دلم میخواست داد بزنم واقعا اون حجم از ترس و اضطراب منو از پا انداخته بودصدای پا شنیدم که داشت می اومد سمت زیر زمین.بلند شدم تا ببینم کی هست که در بشدت باز شد و از ترسم رفتم کنار دیوار مادرشوهرم بود که با حرص اومد تو در و محکم بست با کمربندی که تو دستش بود افتاد بجونم بازم لال شده بودم و لمس با حرص محکم میزد و میگفت بی آبرومون کردی خدا لعنتت کنه حرومزاده کلی فحش میداد و میزدفاطمه اومد تو و چراغ اونجا رو روشن کردکلیدش از حیاط بود چون من اصلا اونجا کلیدی پیدا نکردم که روشن کنم اونجا رونگاهم به صورت کبود مادرشوهرم افتاد وفاطمه اومد به زور کشیدش کنار که چیکار میکنی حامله اس.انگار با شنیدن دوباره این حرف حرصش چند برابر شده باشه فاطمه رو انداخت بیرون و درو قفل کرد و با پا فقط میزد تو شکمم انقد زد و زد تا خودش خسته شد و رفت.فقط اروم اشک میریختم و دیگه متوجه چیزی نشدم.چشم باز کردم و مادرم و بالای سرم دیدم.آروم نشست کنارم و سرم و گذاشتم رو پاشو و گریه میکردم بهش گفتم چرا منو زاییدی اصلا چرا من باید اینطور زجر بکشم این چه سرنوشتی بود اخه اروم موهامو نوازشم میکرد که با صدایی که از بیرون می اومد بیدار شدم.دیدم باز خونریزی کردم و فهمیدم بازم بچم سقط شددرد بدی داشتم و توان تکون خوردن نداشتم.فقط صداهای نامفهوم میشنیدم صداها رفته رفته واضحتر میشد صدای یک زن و میشنیدم که میگفت شما دین و ایمون ندارید گناهکار اصلی یکی دیگه اس صدا آشنا نبود اصلا برام اومد تو زیر زمین گفت خانوم خانوم توان اینکه جواب بدم نداشتم فقط صداها رو میشنیدم.تکونم داد و انگار که متوجه چیزی شده باشه محکم گفت وای خدا چیکار کردین داد زد آقا بهروز آقا بهروز بیا کمک خبری نشد و کلی فحش داد به بهرام و خاندانش.صدای رفتنشو شنیدم رفت بیرون و بعد کمی که گذشت صدای پاها بیشتر شد توان باز کردن چشامو نداشتم صداشو میشنیدم که میگفت پتو رو باز کنید اینجا بعد هم اوند نزدیک و از شونه هام بلندم کرد و سر دادم سمت پتو بعد پاهامو گذاشت.صدای دوتا مرد جوون و میشنیدم که گفتن مامان آنا بفهمه بد میشه خانمه گفت بفهمه نمیبینید زن بیچاره داره میمیره.لای پتو منو پیچیدن و بلندم کردن و بردن خانمه میگفت زود باشید صدای باز شدن در ماشین شنیدم منو گذاشتن پشت ماشین و خانمه سوار شد و گفت زود باش حالش خیلی بده صدای بوق زدن و گاز دادن ماشین و فقط میشنیدم بلاخره رسیدیم بیمارستان و خانمه پیاده شد و داد میزد پرستار پرستار دیگه متوجه چیزی نشدم و از هوش رفتم با صدای همهمه بیدار شدم صداها نامفهوم بودن برام به زور لای چشامو باز کردم.تو یه اتاق بزرگ بودم که پر تخت بود و چند تا مریض دیگه هم اونجا بودن و ناله میکردن یا خوابیده بودن چشام و اصلا نمیتونستم کامل باز کنم درد بدی تو کل بدنم پیچیده بود.نگام سمت در رفت یه دختر ریز نقش با مانتو و مقنعه سفید اومد سمتم گفتم خانم اینجا بیمارستان هست؟گفت عه به هوش اومدی ؟گفتم درد دارم خیلی زیادگفت طبیعیه با این وضعی که تو داری بایدم درد داشته باشی ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبت بخیر رفیق..🌨️🌧️ نباید منتظر ماند باید جوانه زد..🌱🌱 شب_بخیر🌙 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f