😍با کدوم بیشتر خاطره داری؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📚 #داستان_شب
روزی حضرت سلیمان(ع) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچهای افتاد که دانه گندمی را با خود به طرف دریا حمل میکرد.
سلیمان(ع) همچنان به او نگاه میکرد که در همان لحظه قورباغهای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان(ع) مدتی به فکر فرو رفت و شگفتزده شد، ناگاه دید قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه از دهان او بیرون آمد ولی دانه گندم را همراه نداشت.
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید، و سرگذاشت او را پرسید.
مورچه گفت: «ای پیامبرخدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی میکند که نمیتواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل میکنم و خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا نزد آن کرم ببرد.
قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است میبرد، و دهانش را به درگاه آن سوراخ میگذارد، من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او میگذارم و سپس باز میگردم.»
سلیمان(ع) به مورچه گفت: وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری، آیا سخنی از او شنیدهای؟
مورچه گفت: آری او میگوید «یا من لا ینسانی فی جوف هذه الصخره تحت هذه اللجه برزقک، لا تنس عبادک المومنین برحمتک» ای خدایی که رزق و روزی مرا در درون این سنگ در قعر دریا فراموش نمیکنی، رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
7.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🙂گشتی در خانه حریری، در بروجرد
خانه تاریخی حریری در بروجرد یکی از خانههای زیبا و باارزش ایران است که به دوران قاجار تعلق دارد. این بنا با ساختار زیبا و نمای آجری خود، دارای پنجرههای مشبک چوبی، شیشههای رنگی و تزئینات گچبری ساده و ظریفی است که به سبک معماری سنتی ایرانی و الهامگرفته از فرهنگ بروجرد، طراحی شده است.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_بیستوپنجم چادرمو برداشتم و رفتم دم در ماشین بهرام بود و یه آ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_بیستوششم
هوا روشن شده بود صبح فاطمه یه سینی که توش یدونه نون لواش بود و با یه تکه پنیر برام آورد و با یه لیوان آب.سینی رو جلوم گذاشت رو زمین دستشو و گرفتم و گفتم تو رو جون عزیزت منو از اینجا ببر اخه لامصب من چه گناهی کردم
گفت صدات در نیاد اینجا آقام بفهمه تو اینجایی و ماجرا لو بره زنده از اینجا نمیری بیرون گفتم یعنی چی، چی میگی ؟گفت فعلا آقام خبر نداره بهرام چه گندی زده گفتم بهرام کی میادبهرام کجاس گفت به تو مربوط نیست حسابی کفری شده بودم گفتم زنشم چرا به من مربوط نیست.دستشو محکم کشید و بی اعتنا به من رفت بیرون و در و قفل کردخیلی اعصابم داغون بود کاش به حرف بتول خانم گوش میکردم و باهاشون نمی اومدم.سینی رو کشیدم جلومو و لقمه گرفتم و خوردم.هر یه دقیقه تو اون زیر زمین لعنتی یه روز برام میگذشت دیگه به موش و سوسک عادت کرده بودم دو روزی میشد که من اونجا بودم شب بود که ماشین ها اومدن داخل حیاط و از پنجره نگاه کردم و دیدم چند تا مرد. پیاده شدن و دنبال یه پیرمرد قد بلند راه افتادن و رفتن تو خونه صدای داد و بیداد بدجور می اومدصدای فاطمه هم می اومد که داد میزد داداش تو رو خدا نزار بزنه صداها خیلی آزار دهنده بودن گوشهامو گرفته بودم تا نشنوم صدای جیغ و گریه کل ساختمونو برداشته بودصدای مردی رو شنیدم که اومد تو حیاط داد میزد من میکشم این ناخلف و آبروی منو تو بازار بردین شما سوار ماشینش شد و رفت.صدای نفسهاشو میشنیدم کنار گوشم برگشتم سمتی که صداش می اومد دیدم زل زده بهم ترسیدم و عقب رفتم نگاه خیره ای بهم کرد و گفت مراقب باش
دوباره دود شد و رفت هوا دلم میخواست داد بزنم واقعا اون حجم از ترس و اضطراب منو از پا انداخته بودصدای پا شنیدم که داشت می اومد سمت زیر زمین.بلند شدم تا ببینم کی هست که در بشدت باز شد و از ترسم رفتم کنار دیوار
مادرشوهرم بود که با حرص اومد تو
در و محکم بست با کمربندی که تو دستش بود افتاد بجونم بازم لال شده بودم و لمس با حرص محکم میزد و میگفت بی آبرومون کردی خدا لعنتت کنه حرومزاده کلی فحش میداد و میزدفاطمه اومد تو و چراغ اونجا رو روشن کردکلیدش از حیاط بود چون من اصلا اونجا کلیدی پیدا نکردم که روشن کنم اونجا رونگاهم به صورت کبود مادرشوهرم افتاد وفاطمه اومد به زور کشیدش کنار که چیکار میکنی حامله اس.انگار با شنیدن دوباره این حرف حرصش چند برابر شده باشه فاطمه رو انداخت بیرون و درو قفل کرد و با پا فقط میزد تو شکمم انقد زد و زد تا خودش خسته شد و رفت.فقط اروم اشک میریختم و دیگه متوجه چیزی نشدم.چشم باز کردم و مادرم و بالای سرم دیدم.آروم نشست کنارم و سرم و گذاشتم رو پاشو و گریه میکردم بهش گفتم چرا منو زاییدی اصلا چرا من باید اینطور زجر بکشم این چه سرنوشتی بود اخه اروم موهامو نوازشم میکرد که با صدایی که از بیرون می اومد بیدار شدم.دیدم باز خونریزی کردم و فهمیدم بازم بچم سقط شددرد بدی داشتم و توان تکون خوردن نداشتم.فقط صداهای نامفهوم میشنیدم صداها رفته رفته واضحتر میشد صدای یک زن و میشنیدم که میگفت شما دین و ایمون ندارید گناهکار اصلی یکی دیگه اس صدا آشنا نبود اصلا برام اومد تو زیر زمین گفت خانوم خانوم توان اینکه جواب بدم نداشتم فقط صداها رو میشنیدم.تکونم داد و انگار که متوجه چیزی شده باشه محکم گفت وای خدا چیکار کردین داد زد آقا بهروز آقا بهروز بیا کمک خبری نشد و کلی فحش داد به بهرام و خاندانش.صدای رفتنشو شنیدم رفت بیرون و بعد کمی که گذشت صدای پاها بیشتر شد
توان باز کردن چشامو نداشتم صداشو میشنیدم که میگفت پتو رو باز کنید اینجا بعد هم اوند نزدیک و از شونه هام بلندم کرد و سر دادم سمت پتو بعد پاهامو گذاشت.صدای دوتا مرد جوون و میشنیدم
که گفتن مامان آنا بفهمه بد میشه
خانمه گفت بفهمه نمیبینید زن بیچاره داره میمیره.لای پتو منو پیچیدن و بلندم کردن و بردن خانمه میگفت زود باشید صدای باز شدن در ماشین شنیدم منو گذاشتن پشت ماشین و خانمه سوار شد و گفت زود باش حالش خیلی بده صدای بوق زدن و گاز دادن ماشین و فقط میشنیدم بلاخره رسیدیم بیمارستان و خانمه پیاده شد و داد میزد پرستار پرستار
دیگه متوجه چیزی نشدم و از هوش رفتم
با صدای همهمه بیدار شدم صداها نامفهوم بودن برام به زور لای چشامو باز کردم.تو یه اتاق بزرگ بودم که پر تخت بود و چند تا مریض دیگه هم اونجا بودن و ناله میکردن یا خوابیده بودن چشام و اصلا نمیتونستم کامل باز کنم درد بدی تو کل بدنم پیچیده بود.نگام سمت در رفت یه دختر ریز نقش با مانتو و مقنعه سفید اومد سمتم گفتم خانم اینجا بیمارستان هست؟گفت عه به هوش اومدی ؟گفتم درد دارم خیلی زیادگفت طبیعیه با این وضعی که تو داری بایدم درد داشته باشی
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبت بخیر رفیق..🌨️🌧️
نباید منتظر ماند باید جوانه زد..🌱🌱
شب_بخیر🌙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🤍مهربون باش
❄️و مثل برفی که موقع
🤍باریدن همه جا رو زیبا میکنه
❄️دنیای اطرافت رو
🤍پر از حس های خوب کن
❄️آدینه تون به پاکی قلب مهربونتون
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش یه مغازه ای بود ادم می رفت می گفت بی زحمت یه کم خیال خوش میخوام
ببخشید این خنده های از ته دل چند ؟آقا این آرامش ها لحظه ای چند ؟این بی خیالی ها می پاشن رو زندگی مشتی چنده؟کاش واقعا بود...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ویژگی عشق.... - @mer30tv.mp3
5.79M
صبح 7 دی
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_بیستوششم هوا روشن شده بود صبح فاطمه یه سینی که توش یدونه نون
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_بیستوهفتم
حرکت دادن دستها و پاهام خیلی سخت بود انگار به هر کدوم یه تن بتن وصل کردن پرستار سرم و چک کرد و رفت بیرون صداشو میشنیدم که به یکی گفت مریضتون به هوش اومده.یه خانم چادری اومد تو و اومد بالاسرم گفت خوبی به زور نگاهی به صورتش کردم نمیشناختمش
دید من حرفی نزدم گفت من عروس بزرگه حاج مسلمم به زور لبهای متورمم و تکون دادم و گفتم ممنون که نجاتم دادی
سرشو انداخت پایین و گفت خدا ازشون نگذره.گفت من بیرونم برم یه سر به آقا بهرام بزنم بیام.با شنیدن اسم بهرام انگار جون تازه گرفتم.دستشو گرفتم و گفتم منم ببر.گفت تو حالت خوب نیست یکم بهتر شو میبرمت.گفت برم بعدا میام رفت پس بهرام بیچاره هم اینجا بود.دلم میخواست برم پیشش تنها پناهم بهرام بود.فرداش تلاش کردم تا سر پا بشم و بلند شدم راه رفتم.دردهام خیلی شدید بودحرکت کردن برام خیلی سخت بود زن داداش بهرام که اسمش پروین بود اومد تو اتاق و گفت دختر چیکار میکنی تو الان نمیتونی راه بری.دراز بکشگفتم منو ببر پیش بهرام تو رو خدا گفت بزار یکم بهتر بشی بعد خیلی اصرار کردم بلاخره راضی شد و با کمک پروین رفتم پیش بهرام بهرام تو یه اتاق تو طبقه دو بستری بود تا برسم اونجا از درد فقط اشک میریختم وصدام و در نمی اوردم تا رسیدیم به اتاق چشمام دنبال بهرام بود پروین با دستش اشاره کرد به تخت دم پنجره و گفت اونجاس اونیکه اونجا بستری بود شباهتی به بهرام نداشت.دستها و پاهاش و سرش پانسمان بود لباش باد کرده بود رفتم نزدیکتر و صداش کردم با چشای نیمه باز نگاهی بهم کرد و گفت اُلفت سعی کرد بلند بشه دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم بهرامم داشت گریه میکرد.خیلی دلم براش کباب شد نتونستم جلوی خودمو بگیرم و سرمو گذاشتم لبه تخت و بلند گریه کردم.پروین اومد بالای سرم و گفت بیا بریم الان یکی میاد دوباره دردسر میشه.با اکراه از بهرام خداحافطی کردم و برگشتم اتاق تا شب همش دنبال فرصت بودم که برم پیش بهرام اما نتونستم فردا دکتر اومد و گفت مرخصی پروین دم در بود بود امد تو و گفت من برم حسابداری و بیام از زیر چادرش یه دست لباس دراورد و داد دستم که تو لباسهاتو عوض کن من بیام.لباسهامو عوض کردم و پروین خانوم اومد دنبالم گفتم بهرام چی گفت اونم فردا مرخصه گفتم بریم ببینمش .پروین گفت حرفش و نزن بهروز اونجاس میکشه ما رو ناچار با پروین رفتم.یه پسر جوون دم در بود با یه پیکان کاهویی.پروین خانوم رفت سمتش و رو کرد به منو وگفت بیا سوار شو تا ندیدنمون.چادر و کشیدم رو صورتم و سوار شدم
پسر جوون که سوار شد پروین خانوم گفت .اُلفت جون این پسر بزرگم علی هست گفتم خوشبختم .پروین خانوم رو کرد به پسرش و گفت علی برو سمت خونه خان جوون .علی گفت اخه اونجا چراپروین گفت فعلا باید اونجا باشن الان نمیشه تو دید حاج مسلم باشن.گفت چشم و استارت زد.رفتیم سمت باسمنج تا حالا ندیده بودم اونجا رو شهر کوچیکی بود خارج تبریز.جلوی یه خونه با صفا و بزرگ نگهداشت .پیاده شدیم و پروین خانوم در زد طول کشید تا در باز بشه.یه خانم مهربون در و باز کردپروین و درآغوش کشید و منو دید و اومد سمتم و منو هم بوسید و گفت بیایید تو عزیزام محو مهربونیش شده بودم.رفتیم تو حیاط نمیشد گفت انگار یه باغ بزرگ بود درختهای بلند و پر میوه خیلی باصفا بود.یه خونه هم ته باغ بود رفتیم رو تخت نزدیک خونه نشستیم .خان جوون چادرشو برداشت و انداخت رو بند رخت که به دوتا درخت بسته بودو گفت بشینید عزیزان من و رفت داخل و چند تا چای برامون آورداومد نشست کنارمون.پروین گفت خان جوون برات دوتا مهمون دارم .فردا هم یکی دیگه میادگفت قدمشون رو چشم گفت خان جوون اُلفت امروز از بیمارستان مرخص شده بچه اش سقط شده خان جوون محکم زد رو پاهاش و گفت خدا مرگم بده چرا یادآوری اون لحظه ها برام خیلی دردآور بوداینکه یکی بی پناه باشه و تو بهش ظلم کنی خیلی بد هست.پروین گفت قصه اش مفصله خان جوون
بعدا انشاءالله من برم دیگه تا صداشون در نیومده گفت برو ننه خیالت راحت مثل تخم چشام از مهمونت مراقبت میکنم.پروین خانوم اومد با من روبوسی کرد و رفت.ننه اومد پیشم که پاشو دخترم اینجا نشستن برا تو سمه منو برد داخل خونه.صفا و مهربونی از سر و روی خونه میبارید انگار گوشه ای از بهشت بودم
پشتی های دست باف دور تا دور خونه چیده شده بودو خونه پر بود از فرشهای قرمز هریس.یه گوشه از خونه هم یه گلخونه کوچیک بود که پر بود از گل دلم میخواست تا ابد تو اون خونه بمونم
خیلی حس آرامش داشتم.خان جوون که دید نگاهم به گلهاس گفت بیا بشین اینجا الان میام نشستم و تکیه دادم به پشتی خان جوون رفت برام رختخواب اورد هر چی اصرار کردم که نمیخوام اینجور راحتم قبول نکرد که تو الان با زائو فرقی نداری دخترم تو بدتر سرت اومده.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
May 11
14.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#ترشی_پیاز_قرمز
مواد لازم:
✅ پیاز قرمز کوچیک نیم کیلو
✅ لبو ۵تیکه کوچیک
✅ سرکه به مقدار لازم
✅ نمک ۱ قاشق چایی خوری
✅ فلفل قرمز تند ۱عدد
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
947_58646674514285.mp3
5.46M
🎶 نام آهنگ: گل ستاره
🗣 نام خواننده: معین
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f