eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
🤍مهربون باش ❄️و مثل برفی که موقع 🤍باریدن همه جا رو زیبا میکنه ❄️دنیای اطرافت رو 🤍پر از حس های خوب کن ❄️آدینه تون به پاکی قلب مهربونتون •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش یه مغازه ای بود ادم می رفت می گفت بی زحمت یه کم خیال خوش میخوام ببخشید این خنده های از ته دل چند ؟آقا این آرامش ها لحظه ای چند ؟این بی خیالی ها می پاشن رو زندگی مشتی چنده؟کاش واقعا بود... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ویژگی عشق.... - @mer30tv.mp3
5.79M
صبح 7 دی کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_بیستوششم هوا روشن شده بود صبح فاطمه یه سینی که توش یدونه نون
حرکت دادن دستها و پاهام خیلی سخت بود انگار به هر کدوم یه تن بتن وصل کردن پرستار سرم و چک کرد و رفت بیرون صداشو میشنیدم که به یکی گفت مریضتون به هوش اومده.یه خانم چادری اومد تو و اومد بالاسرم گفت خوبی به زور نگاهی به صورتش کردم نمیشناختمش دید من حرفی نزدم گفت من عروس بزرگه حاج مسلمم به زور لبهای متورمم و تکون دادم و گفتم ممنون که نجاتم دادی سرشو انداخت پایین و گفت خدا ازشون نگذره.گفت من بیرونم برم یه سر به آقا بهرام بزنم بیام.با شنیدن اسم بهرام انگار جون تازه گرفتم.دستشو گرفتم و گفتم منم ببر.گفت تو حالت خوب نیست یکم بهتر شو میبرمت.گفت برم بعدا میام رفت پس بهرام بیچاره هم اینجا بود.دلم میخواست برم پیشش تنها پناهم بهرام بود.فرداش تلاش کردم تا سر پا بشم و بلند شدم راه رفتم.دردهام خیلی شدید بودحرکت کردن برام خیلی سخت بود زن داداش بهرام که اسمش پروین بود اومد تو اتاق و گفت دختر چیکار میکنی تو الان نمیتونی راه بری.دراز بکشگفتم منو ببر پیش بهرام تو رو خدا گفت بزار یکم بهتر بشی بعد خیلی اصرار کردم بلاخره راضی شد و با کمک پروین رفتم پیش بهرام بهرام تو یه اتاق تو طبقه دو بستری بود تا برسم اونجا از درد فقط اشک میریختم وصدام و در نمی اوردم تا رسیدیم به اتاق چشمام دنبال بهرام بود پروین با دستش اشاره کرد به تخت دم پنجره و گفت اونجاس اونیکه اونجا بستری بود شباهتی به بهرام نداشت.دستها و پاهاش و سرش پانسمان بود لباش باد کرده بود رفتم نزدیکتر و صداش کردم با چشای نیمه باز نگاهی بهم کرد و گفت اُلفت سعی کرد بلند بشه دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم بهرامم داشت گریه میکرد.خیلی دلم براش کباب شد نتونستم جلوی خودمو بگیرم و سرمو گذاشتم لبه تخت و بلند گریه کردم.پروین اومد بالای سرم و گفت بیا بریم الان یکی میاد دوباره دردسر میشه.با اکراه از بهرام خداحافطی کردم و برگشتم اتاق تا شب همش دنبال فرصت بودم که برم پیش بهرام اما نتونستم فردا دکتر اومد و گفت مرخصی پروین دم در بود بود امد تو و گفت من برم حسابداری و بیام از زیر چادرش یه دست لباس دراورد و داد دستم که تو لباسهاتو عوض کن من بیام.لباسهامو عوض کردم و پروین خانوم اومد دنبالم گفتم بهرام چی گفت اونم فردا مرخصه گفتم بریم ببینمش .پروین گفت حرفش و نزن بهروز اونجاس میکشه ما رو ناچار با پروین رفتم.یه پسر جوون دم در بود با یه پیکان کاهویی.پروین خانوم رفت سمتش و رو کرد به منو وگفت بیا سوار شو تا ندیدنمون.چادر و کشیدم رو صورتم و سوار شدم پسر جوون که سوار شد پروین خانوم گفت .اُلفت جون این پسر بزرگم علی هست گفتم خوشبختم .پروین خانوم رو کرد به پسرش و گفت علی برو سمت خونه خان جوون .علی گفت اخه اونجا چراپروین گفت فعلا باید اونجا باشن الان نمیشه تو دید حاج مسلم باشن.گفت چشم و استارت زد.رفتیم سمت باسمنج تا حالا ندیده بودم اونجا رو شهر کوچیکی بود خارج تبریز.جلوی یه خونه با صفا و بزرگ نگهداشت .پیاده شدیم و پروین خانوم در زد طول کشید تا در باز بشه.یه خانم مهربون در و باز کردپروین و درآغوش کشید و منو دید و اومد سمتم و منو هم بوسید و گفت بیایید تو عزیزام محو مهربونیش شده بودم.رفتیم تو حیاط نمیشد گفت انگار یه باغ بزرگ بود درختهای بلند و پر میوه خیلی باصفا بود.یه خونه هم ته باغ بود رفتیم رو تخت نزدیک خونه نشستیم .خان جوون چادرشو برداشت و انداخت رو بند رخت که به دوتا درخت بسته بودو گفت بشینید عزیزان من و رفت داخل و چند تا چای برامون آورداومد نشست کنارمون.پروین گفت خان جوون برات دوتا مهمون دارم .فردا هم یکی دیگه میادگفت قدمشون رو چشم گفت خان جوون اُلفت امروز از بیمارستان مرخص شده بچه اش سقط شده خان جوون محکم زد رو پاهاش و گفت خدا مرگم بده چرا یادآوری اون لحظه ها برام خیلی دردآور بوداینکه یکی بی پناه باشه و تو بهش ظلم کنی خیلی بد هست.پروین گفت قصه اش مفصله خان جوون بعدا انشاءالله من برم دیگه تا صداشون در نیومده گفت برو ننه خیالت راحت مثل تخم چشام از مهمونت مراقبت میکنم.پروین خانوم اومد با من روبوسی کرد و رفت.ننه اومد پیشم که پاشو دخترم اینجا نشستن برا تو سمه منو برد داخل خونه.صفا و مهربونی از سر و روی خونه میبارید انگار گوشه ای از بهشت بودم پشتی های دست باف دور تا دور خونه چیده شده بودو خونه پر بود از فرشهای قرمز هریس.یه گوشه از خونه هم یه گلخونه کوچیک بود که پر بود از گل دلم میخواست تا ابد تو اون خونه بمونم خیلی حس آرامش داشتم.خان جوون که دید نگاهم به گلهاس گفت بیا بشین اینجا الان میام نشستم و تکیه دادم به پشتی خان جوون رفت برام رختخواب اورد هر چی اصرار کردم که نمیخوام اینجور راحتم قبول نکرد که تو الان با زائو فرقی نداری دخترم تو بدتر سرت اومده. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
14.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم: ✅ پیاز قرمز کوچیک نیم کیلو ✅ لبو ۵تیکه کوچیک ✅ سرکه به مقدار لازم ✅ نمک ۱ قاشق چایی خوری ✅ فلفل قرمز تند ۱عدد بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
947_58646674514285.mp3
5.46M
🎶 نام آهنگ: گل ستاره 🗣 نام خواننده: معین •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
همونطور که تشک و پهن میکردگفت نمیدونم کی این بلا رو سرت آورده و چرا خودت هر موقع دوس داشتی حرف بزن مادر من زن فضولی نیستم.سرم و انداختم پایین خجالت میکشیدم که بگم زن دوم پسر کوچیک حاج مسلم هستم برام دوتا بالش گذاشت و اصرار کرد که روسریت و بردار اینجا مرد جماعت نمیاد دلم میخواست برم تن و بدنم و بشورمبا خجالت گفتم خان جوون حموم اینجا کجاس.گفت مادر تو الان نباید آب بهت بخوره یه چند روز صبر کن خودم میبرمت حموم.نگاهی به لباسهام کرد و گفت بیا مادر بریم یه دست لباس بدم بهت با اینا که نمیشه.سرم و انداختم پایین و گفتم شرمنده واقعا باعث زحمت شدم گفت نگو مادر تو هم عزیز منی رفت برام یه پیراهن نخی بلند اورد که بپوش مادر اینم نو هست خیالت راحت من بچه هام همیشه برام میخرن نگه میدارم هر کدوم یکی دوتا میخرن لازمم نمیشه لای پیراهن و باز کردم و دیدم لباس زیر و زیر پوش برام گذاشته.خیلی خجالت میکشیدم از اینکه حتی ضروری ترین چیزها رو هم نداشتم.خان جوون اتاق و نشون داد و گفت برو عوض کن مادر رفتم تو اتاق.لباسهامو عوض کردم و لباسهای کثیفمو برداشتم و گفتم خان جوون شما رو جون عزیزت دست نزن به اینا خودم میشورم بعدا.گفت باشه مادر انقد معذب نباش.خان جوون گفت بیا دراز بکش من برم برات کاچی بپزم دراز کشیدم و لحاف و کشید رومو و گفت با خیال راحت بخواب مادر خستگی از چشات میباره.خان جوون رفت و منم به سرعت خوابم برد.فردا حدودای ظهر بود که در زدن و خان جوون رفت در و وا کرد بهروز و پروین بهرام و اورده بودن.پروین میگفت اگه حاج مسلم بهرام و ببینه میکشه فعلا یه مدت دور باشیدهمش فکرم درگیر مریم و بچه هاش بود بهرام اومد تو یه دست و دوتا پاهاش تو گچ بود سر و صورتش داغون خان جوون بیچاره برای بهرام هم یه رختخواب پهن کرد آقا بهروز کلی دارو و پماد دستش بود و گذاشت کنار رختخواب بهرام،بهرام سعی میکرد نگام کنه اما نمیتونست گردنش و تکون بده منم خجالت میکشیدم پیش آقا بهروز برم پیش بهرام آقا بهروز نشست و تکیه داد به پشتی منم معذب بودم نشستم و سرمو انداختم پایین.خان جوون بیچاره مشغول پذیرایی بود آقا بهروز گفت خان جوون واقعا شرمنده ایت داداش ما و زنش یه مدت مزاحم شما میشن .خودم سر میزنم بهشون و یکی رو هم گفتم که بیاد کمک حال بهرام باشه تا بتونه راه بیفته خان جوون فقط میگفت قدمشون رو چشم و خونه خودشونه.آقا بهروز از جیبش یه دستمال دراورد و عرق رو پیشونیش و پاک کرد و گفت بلاخره شرمنده.آدم نادون یه سنگ میندازه تو چاه صد تا عاقل نمیتونن در بیارن.بلند شد و خداحافظی کرد و به پروین خانم گفت بیا بریم.پروین خانم هم کلی سفارش ما رو به خان جوون کرد و رفتن.خان جوون رفت آشپزخونه و نیومد تو خونه.بلند شدم رفتم پیش بهرام انگار صداش از تو چاه داشت در می اومدبا صدای ضعیف نگاهی بهم کرد و تلخندی زد و گفت تو رو کی به این روز انداخته.سرمو انداختم پایین و گفتم مادرت از تعجب چشاش گرد شد و گفت مادرم ؟گفتم بله گفتم تو کجا بودی؟براش تعریف کردم که چی به سرم اومده سرش و انداخت پایین و گفت من شرمنده ام بخاطر من تو باید زجر بکشی ولی نگفتم که بچه سقط شده گفتم بهرام شنیدم برادر زنهات اومدن تو رو به این روز انداختن گفت اره قصدشون کشتن من بوداگه همسایه ها بهروز و سلمان و خبر نکرده بودن الان زنده نبودم.نمیدونستم چی بگم گفتم اخه چطور فهمیدن گفت انگار مریم شک کرده گفته مادر و خواهرش تعقیبم کنن و رسیدن به اون خونه و پرس و جو کردن فهمیدن من با زنم اونجا زندگی میکنم.بعد انگار یاد چیزی بیفته خیره شد به یه نقطه و گفت همه ترسم از آقامه اخه با پدر مریم شراکت داشتن الان مطمئنا بهم میخوره و باعث و بانیش منم گفتم از مریم چخبر از بچه هات گفت من که دیگه خبری ندارم ولی بهروز میگفت رفته خونه پدرش مادرم نزاشته بچه ها رو ببره و تنها خودش رفته.دلم برای اون بچه ها کباب بود تو دلم هزار بار خودمو لعنت فرستادم.نزدبک عصر بود که یه پسر جوون که انگار بهرام میشناخت اومد خونه خان جوون یکم حالم بهتر شده بود ورمهام کمتر شده بود پاها و بدنم کبودیش کمتر شده بودپسر جوون که اسمش اسماعیل بود اومد پیش بهرام که آقا بهروز فرستاده تا وقتی خوب بشید کاراتونو انجام بدم بهرام از خان جون اجازه گرفت و رختخوابشو برد تو اتاق تا راحت تر باشه.منم دیگه از جام بلند شدم و رختخواب و جمع کردم خان جوون خیلی اصرار کرد که باید استراحت کنی ولی من خجالت میکشیدم.از خان جوون خواهش کردم منو ببره حموم بهرام صدام کرد و از تو کیفی که همراهش اورده بودن یه مقدار پول برداشت و داد بهم گفت لباس لازم داشتی بخر با خان جوون راه افتادیم و رفتیم سمت حموم.تو مسیر حوله و لباس خریدم حموم نمره بود و یکم تو نوبت نشستیم. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بعد رفتم تو یکی از اتاقها موهامو بشدت بهم چسبیده بود گرمای آب باعث حس آرامشم میشدحموم کردم و لباسهامم جمع کردم و برگشتیم.از بی بی صابون مراغه گرفتم و باهاش لباسهامو شستم خیلی سبک شده بودم.لباسهارو پهن کردم رو بند و از کمر درد دیگه نمیتونستم بلند بشم.به زحمت خودمو رسوندم اتاق بهرام دیدم خوابه اسماعیل کارهای بهرام و میکرد حدود دو سه هفته ای اونجا بودیم و تو این مدت آقا بهروز دو روز یه بار می اومد بهمون سر میزد و یه مقدار خورد و خوراک برامون می اوردوقت باز کردن گچ های بهرام بوداقا بهروز بردش بیمارستان و تا عصر طول کشید بیان بهرام با کمک دوتا عصا راه میرفت برگشتن و آقا بهروز اومد تو و خان جوون چای اوردبهروز کلا منو ندید میگرفت نه سلامی نه حرفی هیچی بهروز رو کرد به بهرام و گفت چیکار میخوای بکنی بهرام گفت چی رو نگاه چپی بهش کرد و گفت زن هاتو.بهرام نگاهی به من کرد و گفت برادرای مریم که گفتن جنازشم رو دوش من نمیزارن هیچ وقت بهروز نگاهی با حرص بهش کرد و گفت غیرت تو کجا رفته بهرام یکم خم شد جلو و رو کرد به داداشش و گفت من از اول گفتم نمیخوام با مریم ازدواج کنم شما قبول نکردید شماها نگران شراکت آقام بودین الانم کاری هست که شده اگه میخواد پیش بچه هاش باشه برگرده سر خونه و زندگیش اما اگه نه میتونه بره بهروز بلند شد و رفت سمت بهرام و گفت ادم نفهم زنت الان حامله اس بخوادم نمیتونه جدا بشه خشکم زد بهرام هم شک شده بود گفت چی میگی تو کی حامله شده داره دروغ میگه بهروز رفت سمت در و در حالیکه پاشنه کفشهاشو میکشید گفت هر جور دلت میخواد فکر کن زنت ۳ ماهه حامله اس خوش غیرت هنوز تو خبر نداری وا رفتم واقعا نمیتونستم تو صورت بهرام نگاه کنم بلند شدم و رفتم آشپزخونه بهروز رفت و من تو آشپزخونه خودمو مشغول کردم خان جوون اومد که بیا شوهرت کارت داره بی میل رفتم پیش بهرام که تو حیاط رو تخت نشسته بود ، اصلا دلم نمیخواست تو چشماش نگاه کنم با فاصله دو سه وجب کنارش نشستم بهرام نگاهی به فاصله بینمون کرد و گفت تو چی چه تصمیمی گرفتی نکنه تو هم منو نمیخوای دیگه سکوت کردم بهرام با بغض گفت نامرد من بخاطر دوست داشتن تو این همه مصیبت سرم اومده بعد تو اصلا نگام نمیکنی گفتم بهرام میشه من برگردم خونه خودمون گفت کدوم خونه گفتم پیش بتول خانوم اینجا خجالت میکشم دیگه بیشتر از این بمونم بهرام گفت اونجا رو خونواده مریم پیدا کردن هزار تا بلا سرت میارن اینا آدمهای درستی نیستن خطرناکه گفتم خب بیا جدا بشیم تو هم برو پی زندگیت منم برم دنبال زندگیم با حرص برگشت سمتم و گفت اخرین حرفت اینه؟نمیدونستم چی بگم واقعا خودمم مردد بودم بهرام گفت بچه های من الان بی مادر موندن تو اون خونه مادر منم حرص مریم و منو از اونا در میاره.گفتم برو دنبال مریم حامله اس گناه داره الان تو این شرایط تنهاش نزار بلاخره بخاطر بچه هاش راضی میشه برمیگرده منم میرم پی سرنوشتم نگاه خیره ای بهم کرد و گفت واقعا چطور میتونی بزاری بری مریم زنمه درست مادر بچه هامه اما اُلفت من با تو زندگی کردن و یاد گرفتم من با وجود تو سر به راه شدم من بدون تو حتی نمیتونم به مریم و بچه هام برسم بلاخره یه راهی پیدا میشه بعد انگار یاد چیزی افتاده باشه برگشت سمتم و گفت بچه چطوره بغض گلومو گرفت سرم و انداختم پایین و گفتم بچه ای نیست دیگه بهرام با تعجب نگاهم کرد و گفت یعنی چی نیست گفتم سقط شد بهرام همونطور خشکش زد و اروم زیر لب گفت خدا ازت نگذره زن ببین با دختر مردم چیکار کردی با مشت محکم کوبید رو تخت و گفت درسته مادرمه ولی خیلی بی رحم هر بلایی فکر کنی سر عروسها آورده اما ماها عرضه نداریم و هنوز که هنوزه پیشش موندیم.یادآوری اون لحظات برام خیلی دردناک بود اشک از گوشه چشمام چکید و گفتم قسمت این بوده بهرام عصبی تر شد و گفت قسمت چی کشک چی با این حرفها یه عمر خودمونو مدیون خلق الله کردیم من قشنگ یادمه چه بلاهایی سر پروین بیچاره آوردچه بلاهایی سر سوری آورد بدبخت یه مدت از همه ترس داشت.با حرص میزد رو تخت چوبی و گفت نمیزارم دیگه ادامه بده خونه جدا میگیرم بچه هارو میبرم دو هفته ای هم خونه خان جوون موندیم بهرام حالش بهتر شد و تونست راه بره اومد پیشم و گفت خواهش میکنم تا اخرش پام بمون دیگه الان مریم فهمیده میریم عقد دائم میکنیم.هم خجالت میکشیدم خونه خان جون مونده بودم هم روی اینکه برگردم با بتول خانوم چشم تو چشم بشم نداشتم به بهرام گفتم منو برگردون همون خونه قبلی بهرام نگام کرد و گفت مطمئنی تنهایی میتونی گفتم اره اونجا دیگه نمیتونم با بتول خانوم رودررو بشم.خودت وسایل ببرمیام من مرتب میکنم.بهرام باشه ای گفت و لباس پوشیدو رفت یکی دو روزی خبری ازش نشد نگرانش بودم همش دلشوره اینو داشتم دوباره نیفتاده باشن به جونش ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادته؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f