#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_سیوسوم
برگشتم که به سماور نگاه کنم دیدم مریم تو چهارچوب در وایساده حامد و گذاشتم کنار و گفتم عه اینجا چرا وایسادین بفرمایید تو خونه اومد تو آشپزخونه و تکیه زد به کابینت و گفت برای هر زنی سخته که ببینه شوهرش سرش هوو اورده سرمو انداختم پایین و گفتم بله میدونم اما منم سرنوشتم جوری رقم خورد که مجبور شدم گفت میدونم بهرام برام تعریف کرد
نگاهی بهش کردم و گفتم باهاش حرف زدی؟اره اون اورد اینجا که بچه رو ببینم
لبخندی زدم و گفتم چه خوب بچه ها خیلی دلتنگیتونو میکردن گفت به هر حال این اتفاق افتاده هممون مقصریم
سرمو انداختم پایین و گفتم بله درسته
مریم گفت من بخاطر بچه هام برگشتم چون نمیتونم بدون بچه هام زندگی کنم
گفتم میفهمم این از خانومی شماس
گفت دیگه هم نمیخوام برگردم به اون خراب شده نگاهی سوالی بهش کردم و گفت خونه پدر شوهرم دوباره یاد اون اتفاقها افتادم و اشک تو چشام حلقه زد
گفت پروین خانوم گفت چه بلایی سرت اوردن بدتر از اونا رو سر هر کدوم از ماها اوردن نه تنها خودمون بچه ها مونم اونجا تو عذابن گفت من بخاطر موقعیت بابام نمیتونستم طلاق بگیرم نمیگم همش مقصر بهرام بود خودمم مقصر بودم اما سخته با هوو زندگی کردن حرفی نداشتم بزنم سرمو انداختم پایین گفت بهرام میگه یه خونه دو طبقه بخرم بریم اونجا باهم زندگی کنیم از شنیدن این حرف شوکه شدم نگاهی خیره بهش کردم
گفت مجبوریم بهرام گفته نمیتونه دوتا خونه جدا داشته باشه مغزم هنگ کرده بود اخه چطور میشه ما باهم تو یه خونه باشیم گفت من راضی ام فقط کنار بچه هام باشم کافیه بهرام مال خودت
گفت تو هم فکراتو بکن ببین میتونی کنار هووت زندگی کنی بعد رفت تو حیاط
سماور جوش اومده بود قوری رو برداشتم و چای دم کردم از شنیدن اون حرفها واقعا شوکه شده بودم مغزم هنگ کرده بود.چایی ریختم و بردم تو حیاط مریم لب پله نشسته بود و بچه ها رو نگاه میکرد گفتم بفرما تو خونه اینجا نشین برات خوب نیست.سرشو بالا اورد ونگاهی بهم کرد وگفت ممنون اینجا راحتم انتظار صمیمیت از مریم نداشتم برا همین ترجیح دادم زیاد تو دیدش نباشم.رفتم تو آشپزخونه و مشعول پختن ناهار شدم.حامد و حمید قرمه سبزی دوس داشتن از قبل سبزی خشک برای قورمه سبزی درست کرده بودم.گوشت و از جا یخی برداشتم و با لوبیا ها ریختم تو زودپز از ربابه یاد گرفته بودم که با سبزی خشک هم قورمه درست کردخورشت و بار گذاشتم و برنجم خیس کرده بودم بوی قورمه سبزی که بلند شد مریم اومد تو آشپزخونه گفت عجب بویی راه انداختی دختر لبخندی زدم و گفتم بیا بکشم برات بخور خودش قاشق و بشقاب برداشت و رفت سر قابلمه گفت خیلی وقته خورش این مدلی نخوردم گفتم نوش جون برنج و هم ابکش کردم و گذاشتم دم بکشه.حمید و حامد کلی خوشحال بودن از دیدن مریم حمید زود زود می اومد و مریم. چک میکرد که مطمین باشه هنوز اینجاس موقع ناهار بود که بهرام اومد زنگ در و زد حمید بدو بدو رفت در و باز کرد و. با ذوق بچگونه اش داد زد بابا میدونی کی اومده حامد داد زد مامان اومده.بهرام کیسه های تو دستش و گذاشت زمین و بچه هارو بغل کرد و اومد سمت خونه مریم تو آشپزخونه خودشو مشغول کرد که با بهرام چشم تو چشم نشه
سلام دادم و بهرام خجالت زده گفت سلام خسته نباشی شرمنده همه دردسرهای ما پای تو هست.گفتم فدای سرت ذوق بچه ها همرو میشوره میبره.واقعیتش با وجود مریم و بچه ها پیش هم عداب وجدانم یکم کم شده بود و این باعث ارامشم بود بهرام با بچه ها رفتن تو اتاق منم میوه هایی که بهرام خریده بود و برداشتم و رفتم آشپزخونه مریم جلوی کابینت زانوهاش و بغل کرده بود و نشسته بود غذا رو کشیدم و بشقاب و قاشق جمع کردم و بردم تو اتاق تا ناهار بخوریم مریم همونجا نشسته بود همچنان سرمو از کنار چارچوب بردم تو و گفتم مریم خانوم نمیای سکوت کرد و حرفی نزدرفتم تو آشپزخونه دیدم داره گریه میکنه حالشو درک میکردم نشستم جلوی پاش و گفتم میفهمم چقد سخته سرنوشت ما بهم گره خورده میدونم سخته شوهرتو با یکی دیگه شریک بشی همونطور که اشک میریخت گفت تقصیر خودمه حرفی نزدم متوجه منظورش نشدم بلند شد و گفت مجبوریم به این وضعیت عادت کنیم پارچ اب و برداشت و رو کرد به منو گفت بیا بریم.مریم وارد اتاق شد و بهرام خودشو زد به ندیدن مریم هم محلی به بهرام نداد و رفت نشست سر سفره حمید بلند شد و رفت کنار مریم نشست اول برای بچه ها غذا کشیدم حمید زود گفت مامان نمیدونی دستپخت مامان الفت چقد خوبه نگاهم به مریم بود و حالت صورتش عوض شد متوجه شدم ناراحت شدزود خودشو جم و جور کرد و گفت بله دستش درد نکنه.خواستم برای مریم هم غذا بکشم گفت نیل ندارم نکش فقط بخاطر پسرام اومدم سر سفره تا غذا بخورن بهرام زیر لب لاالله الاالله گفت و برای خودش غذا کشید و مشغول شد
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر این جعبه های مخصوص نوشابه
یادمه معمولا جمعه ها بیشتر کاربرد داشت که همه خونه بودن و احیانا مهمونی هم بود
کیا یادشون مونده هنوز ؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب
💫 ثروتمندی در كنار قبر پدرش نشسته بود و در حال بگو مگو با درویش زاده ای بود که آنجا نشسته بود. پس چنین مى گفت: گور پدر من از سنگ است و نوشته روى آن رنگين. مقبره اش از جنس مرمر و در ميان قبر، خشت فيروزه به كار رفته است. ببین سرانجام بر سر گور پدرت چه مانده، مقدارى خشت خام و مشتى خاک.
درویش زاده گفت: تا پدرت از زير آن سنگهاى سنگين بجنبد، پدرم به بهشت رسيده است.
🔸خر كه كمتر نهند بر وى بار
🔹بى شک آسوده تر كند رفتار
🔸مرد درويش كه بار ستم فاقه كشيد
🔹به در مرگ همانا كه سبكبار آيد
🔸وآنكه در نعمت و آسايش و آسانى زيست
🔹مردنش زين همه شک نيست كه دشخوار آيد
🔸به همه حال اسيرى كه ز بندى برهد
🔹بهتر از حال اميرى كه گرفتار آيد (۱)
۱_يعنى : تهيدستى كه بار فقر و تنگدستی را تحمل کرده است در آستانه اجل، به آسانى و سبكبارى گام نهد، ولى كسى كه عمرى را با آسايش گذارنده، براى او جان سپردن و دست از آن همه ثروت كشيدن سخت است. به هر حال گرفتارى كه از زندان دنيا رهايى يابد، حالش بهتر از ثروتمندى است كه با آن همه ناز و نعمت هنگام مرگ گرفتار عذاب مى گردد.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاد اون حال خوبی که دیگه نیست بخیر...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_سیوسوم برگشتم که به سماور نگاه کنم دیدم مریم تو چهارچوب در و
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_سیوچهارم
بچه ها غذاشونو خوردن و مریم دستشونو گرفت و برد حیاط میلی به غذا خوردن نداشتم و با غذام بازی بازی میکردم بهرام زیر چشم هواسش بهم بود و گفت مریم نیشت زده گفتم چی؟گفت متلک بارت کرده؟چون عادتشه همیشه گفتم نه اتفاقا رفتارش با من خوبه بهرام نگاهی بهم کرد و گفت مطمئنی ؟مریم بلد نیست با کسی خوب باشه گفتم برای همین میخوای هر دوتا زنهات و تو یه خونه نگهداری؟گفت تو ناراضی هستی؟
گفتم کی دلش میخواد با هووش تو یه خونه باشه سرش و انداخت پایین و گفت باشه برا اونا خونه جدا میگیرم بلند شدم و سفره رو جمع کردم عصر شد و مریم چادرش و برداشت و لباسهای بچه ها رو هم جمع کرد و به من گفت بگو شوهرت ما رو ببره خونه بابام نگاهی به بهرام کردم
بهرام فوری بلند شد و بچه ها رو کشید تو بغلش و گفت خودت هر جا دوس داری برو ولی بچه های منو نمیتونی جایی ببری.بچه ها تو بغل بهرام کز کردن مریم شروع کرد به داد و بیداد رو کرد به بهرام و گفت
انتظار داری من اینجا کنار هووم شب و صبح کنم بهرام داد زد پس صبح چی داشتی زر زر میکردی حامد داشت از استرس شدیدا میلرزیددرفتم بغلشون کردم و از اتاق بردم بیرون بردم رفتم دورترین نقطه حیاط که بچه ها نشنون
ولی صدای بهرام و مریم انقد بلند بود که نمیشد نشنید مریم داد میزد که تو اگه مرد بودی هواست به زن و بچه ات میبود نه اینکه بری دنبال این و اون تو عرضه نداری بهرام هم داد میزد خسته ام کردید هر روز هر روز پیش این کف بین و دعا نویس بودی تو غذام هزار تا کوفت و زهرمار میریختی مریم گفت اره چون دنبال یه مرد بودم که منو ببینه توجه کنه جلوی مادر عفریتش وایسه اما تو کلا سرت گرم خودت بود و قر و فرت اصلا چرا باید برا تو زن میگرفتن تو که وجدان نداری چطور میتونی بچه هامو ازم بگیری نامرد چرا باید بچه های من زیر دست زن بابا بمونن قلبم شکست من واقعا زن بابا بودم؟من که این همه برا این بچه ها دلسوزی کردم بهرام داد زد زن بابا تویی که صبح تا شب خواب بودی و بچه هات تو حیاط خونه بابام ول بودن پروین جمعشون نمیکرد یه بلایی سر بچه ها می اومد الفت براشون مادری داره میکنه کاری که تو بلد نبودی فکر میکنی چون زاییدیشون شدی مادر فداکارمریم چادرشو سرش کرد و با حرص کفشهاشو پاش کرد و اومد سمت در بچه دوییدن سمتش و گریه میکردن که مامان نرو توروخدا مامان
بچه ها رو کنار زد و رفت حامد و حمید از شدت گریه داشتن میلرزیدن محکم بغلشون کرده بودم اما اروم نمیشدن و داشتن گریه میکردن داد زدم بهرام و صدا کردم و گفتم نمیبینی حال بچه ها رو برو برگردونش بهرام محل نداد رفتم چادرمو از رو بند برداشتم و دوییدم سر کوچه
مریم وایساده بود تا ماشین بگیره
رفتم جلوش گفتم بچه هات دارن خودشونو میکشن محل نداد گفتم مریم خانوم بخاطر بچه هات برگرد خودت میدونی که اخرسر من و تو باید کنار هم بمونیم اینطور بچه ها رو زجر نده گناه دارن بخدایه بلایی سر بچه ها میادا مردد شد و کنار جدول کنار خیابون نشست بلندش کردم و گفتم زشته اینجا بیا بریم تو خونه خواهش میکنم بلند شو بلندش کردم و کشوندمش سمت خونه بچه ها همونطور وسط حیاط وایساده بودن و بهرام داشت راضیشون میکردکه برن تو خونه.بچه ها با دیدن مریم زود خودشونو رسوندن بهش و محکم بغلش کردن
مریم با اکراه برگشت تو خونه رفتم سماور و زدم به برق بهرام رو کرد به مریم و گفت همین نزدیکی هه یه خونه اجاره میکنم با بچه ها برید اونجا زندگی کنید هر چی هم لازم بود خودم تهیه میکنم.مریم سرشو کرد اونور و گفت حیف حیف که بچه ها دست و بالم و بستن مثل تو بی عاطفه نیستم بهرام گفت باشه تو خوبی من بدم بالاسر بچه هات باش خیلی اعصابم داغون بود انگار تو یه بلاتکلیفی گیر کرده بودم بهرام لباس پوشید و رفت برا مریم چایی دم کردم و میوه آوردم براش
گفت نمیخورم بچه ها چشمشون به دهن مریم بود و با کوچکترین حرفش دست از بازی میکشیدن و نگران نگاه میکردن که الان نکنه دعوا بشه و مریم بره چای و گذاشتم جلوش و گفتم میدونم اعصابت خرابه حق داری اما بفکر این دوتا طفل معصوم باش ببین طفلی ها چقد میترسن و نگرانن.نگاهی به حمید و حامد کرد که چشمشون بهش بودچایی رو برداشت و لبخندی بهشون زد و گفت بازی کنید بچه ها من جایی نمیرم خیالشون راحت شد گفتم برید تو حیاط توپ بازی کنید بچه ها رفتن تو حیاط مریم نگاهی بهشون کرد و گفت آدم سگ باشه مادر نباشه.پاهاشو دراز کرد ورم کرده بود شدیدا
گفتم چرا انقد ورم داره پاهات گفت مدلم اینه تو حاملگی فشارم میره بالا همونطور که پاهاشو میمالید گفت مصلحت خداروشکر الان این بچه رو میخواستم چیکار گفتم ناشکری نکن هدیه خداس
حرفی نزد و چاییشو خورد بلند شدم که برم شام درست کنم.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب قشنگترین اتفاقے هست
که تکرار میشود تا آسمان زیبایش را
به رخ زمین بکشد خدایا
ستاره هاے آسمانت را
سقف خانه عزیزانم كن
تازندگيشان مانند ستاره بدرخشد
💫شبتون بی غم وخواب آرام❣
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
🌺سلام صبح تون بخیر🌺
🌸الـهـی که امروزتون
🌺پرباشـه از خبرای خوش
🌸پر باشه از پـیام های
🌺زیبـای عشق و محبت
🌸الـهـی خـدا هر لحظه
🌺حواسش بهتون باشه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ساعت خوش
کارای همدیگه رو انجام میدادند...😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قدرت تنهایی... - @mer30tv.mp3
4.75M
صبح 9 دی
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_سیوچهارم بچه ها غذاشونو خوردن و مریم دستشونو گرفت و برد حیاط
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_سیوپنجم
مریم نگاهی بهم کرد و گفت کجا میری گفتم برم شام درست کنم گفت ول کن از ناهار مونده یه چند تا هم تخم مرغ میشکونیم گفتم بچه ها نمیخورن اونطور نگاهی خیره بهم کرد و گفت نمیدونم داری فیلم بازی میکنی یا واقعا انقد دلت صافه تلخندی زدم و گفتم جبر روزگار باعث شد با مرد زن دار ازدواج کنم دلیلی نمیشه سنگ دل باشم حالا تو اسمش و هر چی میخوای بزار و اومدم بیرون.نیش و کنایه های مریم گاهی خیلی درد داشت اما بخاطر بچه ها تحمل میکردم عصر مردد شده بودم که به بهرام بگم خونه دو طبقه بگیره اما با رفتارهای مریم دیدم نمیتونم باهاش تو یه خونه باشم.برا بچه ها ماکارونی پختم و آشپزخونه رو جمع و جور کردم که زنگ در و زدن حمید رفت در و باز کرد بهرام بود
بچه ها رو بوسید و اومد سمت آشپزخونه
یه لیوان آب ریخت برا خودش و گفت سر کوچه یه خونه هست خالیه گفتم کدوم
گفت همون کنار نونوایی اونو اجاره کردم مریم و بچه ها برن اونجا گفتم چه خوب که نزدیکه به بچه ها خیلی عادت کردم.شام و کشیدم و بردم مریم از تو اتاق تکون نخورده بود همونجا کنار پنجره نشسته بود و حیاط و نگاه میکرد موقع شام هم خودشو با بچه ها مشغول کرد و چیزی نخوردبهرام رو کرد به حمید و گفت براتون یه خونه پیدا کردم سر همین کوچه نگاهم به مریم بود گوشاش تیز شد ولی خودشو زده بود به ننشنیدن حمید گفت مگه قراره از اینجا بریم بهرام گفت اره میرید اونجا که بشه خونه خودتون.حامد گفت پس وسایلمون چی میشه بهرام گفت فردا باهم میریم میاریم
مریم لبخند ریزی زد معلووم بود راضی بود به همین بعد شام تو اتاق برای مریم و خودمم جا انداختم و تو اتاق بزرگ هم برای بچه ها و بهرام جا انداختم.مریم خیلی زود خوابش برد. معلوم بود که خیلی خسته شده.رفتم آب بخورم که دیدم بهرام هم بیداره نخوابیده.برا اونم آب آوردم دستمو و گرفت و گفت بیا بریم تو حیاط یکم بشینیم.رفتیم تو حیاط رو پله جلوی در نشستیم بهرام گفت بنظرت کار درستی کردم براشون خونه جدا گرفتم.گفتم اره مریم نمیتونست با من تو یه خونه سر کنه البته منم نمیتونم امروز خیلی کلنجار رفتم با خودم که بخاطر بچه ها قبول کنم اما دیدم اونطور باهم دعوامون میشه برای بچه ها هم بدتره بهرام سرشو تکیه داد به در و گفت اره مریم اهل سازش نیست الانم صددرصد مجبور شده که برگرده شنیدم آقاش اجازه نداده طلاق بگیره گفته برگرد سر خونه و زندگیت گفتم من خیال کردم بخاطر بچه ها تو رفتی سراغش گفت نه اومد دم مغازه که بخاطر بچه ها برگشتم.ولی من میشناسم مریم و محاله بخاطر بچه هاش خودشو کوچیک کنه
الانم جایی نداشت که موند اینجا
گفتم کلید و بده فردا. صبح برم خونه رو تمیز کنم تو هم برو وسایلشونو بیار
نگاهی بهم کرد و گفت مرسی که هستی بیشتر از اینکه زنم باشی دوستم هستی پشتم وایسادی.حس آرامش کردم از حرفهای بهرام گفتم پاشو بریم بخوابیم.بلند شدیم و برگشتیم سر جامون حس کردم مریم بیدار هست .دراز کشیدم و نفهمیدم کی صبح شد با صدای بچه ها بیدار شدم.مریم خواب بود هنوز،حمید و حامد داشتن بازی میکردن اما سعی میکردن زیاد سر و صدا نکنن تا منو دیدن خودشونو چسبوندن بهم هر دوتاشونو بردم حیاط یکی یکی فرستادمشون دستشویی و دست و روشونو شستم و گفتم بریم صبحونه رو آماده کنیم که کلی کار داریم.دوباره سر زدم به مریم دیدم خوابه حمید گفت مامان مریم زیاد میخوابه دیر بیدار میشه گفتم باشه بیایید بریم بچه ها رو بردم تو آشپزخونه و بهشون صبحونه دادم بهرام نون تازه خریده بودسهم مریمم گذاشتم تو سینی و یکم پارچه کهنه و تاید برداشتم بهرام کلید و گذاشته بود لب طاقچه با بچه ها رفتیم خونه جدید بچه ها کلی ذوق. داشتن.رسیدم دم در خونه کلید و انداختم اولی باز نکرد دومی رو انداختم باز کردحمید رو پا بند نبود ذوق داشت همش میگفت اینجا خونه ماست در و هل دادم و رفتیم تو خونه انگار خیلی وقت بود که خالی بود همه جا مر گرد و خاک و آشغال بودبچه ها بدو بدو رفتن تو خونه و با ذوق می اومدن بهم میگفتن دوتا اتاق داره فلان جا اینطوره اونطوره چرخی تو خونه زدم یه اتاق خواب داشت و یه پذیرایی کوچیک کمد دیواری داشت دو طرف پذیرایی آشپزخونه تو خونه بود و حموم و دستشویی تو حیاط بود که با ایوون بهم وصل شده بود دوتا باغچه کوچیک هم تو حیاط داشت حیاط پشت خونه بود و ۶،۷ تا پله میخورد و میرسید به حیاط به بچه ها گفتم مواظب باشید از پله ها پایین نرید خوشبختانه نرده فلزی داشت دور تا دور بالکن و پله تو حموم یه تشت بزرگ بود توش پر خاک بود به زور کشیدمش بیرون و بچه ها اومدن کمکم خالیش کردیم از خونه جارو و خاک انداز آورده بودم اول با پارچه گردو خاک دیوار و طاقچه و پنچره رو تمیز کردم بعد هم کف خونه رو با آفتابه خیس کردم و جارو زدم
دوباره تشت پر خاک شد بردیم خالی کردیم تو باغچه
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
11.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#لوبیا_فسنجان
مواد لازم:
✅ گردوی ساییده شده
✅ لوبیا چیتی
✅ کمی سبزی چوچاق و نعنا
✅ یه پیاز بزرگ
✅ دو سه تا بادمجون
✅ رب انار و رب گوجه
✅ ادویه و نمک
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
376_30877887330141.mp3
4.2M
خواننده: حبیب 💚
آهنگ نوستالژی بنام مادر ❤️👵👩🦳
#نوستالژی🎙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f