بیایید برای هم
آرزوهای خوب کنیم♥️
امروز فقـط
خوشحالی دیگران را نگاه نکنیم🙂
دیگران دیروزها دردها کشیدند و
امروز پاداش صبوریشان را می گیرند🌷
پس شما هم صبور باشید ، لطفا☺
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از این کارتون یادتونه؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فرشته زندگی ... - @mer30tv.mp3
5.46M
صبح 17 دی
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_شصتودوم مراسم های مریم آبرومندانه برگزار شد و همه دوباره به
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_شصتوسوم
از بالای ایوون مامان و ثریا رو میدیدم
که مامان داشت یه چیزایی رو توضیح میداد و بعد چیزی که تو مشتش بود و گذاشت تو مشت ثریا و گفت برواینکارای مامان واقعا برام مضحک بود و اینکه ثریا چرا به حرفهای مامان گوش میده عصر بود که اقام برگشت خونه همیشه عادت داشت دست پر بیاد به محض اینکه می اومد تو حیاط منو صدا میکرد طبق معمول هم مریم مریم گفتناش کل خونه رو برداشته بودبدو خودمو رسوندم بهش و کت تو دستشو گرفتم گفت کجایی دختر من باید کل محل و خبر کنم تا تو بیای خندیدم و گفتم ببخشید آقا جون دستم بند بودخم شد کفشها و جوراباشو هم درآورد و بهم گفت برو اون دمپایی ها رو بیاردمپایی های زیر پله رو آوردم و پاش کرد و گفت پاشو ببرو بالا منم برم دست به آب و بیام
کت سنگین آقام رو برداشتم و رفتم بالا
جیبهاش همیشه پر کاغذ و کلید بود
بردمش بالا مامان گفت بابات اومده گفتم اره زود بلند شد و رفت پایین میدونستم باز میخواد یه چیزی به خورد آقام بده اخرین بار شب تا صبح مرد بیچاره موند جلوی در دستشویی و بالا می آورد.تصمیم گرفتم هر چی آورد نزارم بخوره مادرم سینی بدست اومد دوتا شربت درست کرده بود اومد نشست کنار آقاجون و گفت بخور سرحال بشی آقام نگاهی به مادرم کرد و گفت چیز خورمون نکنی باز
مادرم پشت چشمی نازک و کرد و گفت وا جلو این دختر اینطور حرف میزنی فکر میکنه من چیکار میکنم آقام خندید و گفت والا من خودم ازت میترسم چه برسه به اینامادرم ناراحت بلند شد و سینی شربت و برداشت و گفت اصلا نخور
آقا جون پشت سرش داد زد بیار زن بیار بخورم تشنه امه مادرم رفت آقاجون آروم گفت پاشو برو یه لیوان آب برام بیارچشمی گفتم و تابی به دامن پلیسه ام دادم و بلند شدم مادرم شربتها رو ریخت ظرفشویی و رو به رقیه گفت میبینی شانس منو دیگه از دست من چیزی نمیخوره رقیه ریز خنده ای زد و گفت شوخی میکنه خانوم رفتم تو آشپزخونه و گفتم رقیه خانوم یه لیوان آب خنک بده ببرم برا آقام رقیه یه لیوان آب ریخت و داد دستم بردم برا اقاجون خورد و گفت دستت درد نکنه دخترم برو به مامانت بگو بیاد کارش دارم رفتم رو ایوون و مامان و صدا کردم اومد تو حیاط و گفت چخبرته صدات هفت همسایه رفت برو تو خجالت بکش دختر بی حیابا دلخوری گفتم آقاجون کارت داره گفت باشه برو تو اتاق اومدم برگشتم پیش آقام و نشستم مامان اومد تو و گفت چی شده آقاجون گفت بیا بشین کارت دارم مادرم با فاصله نشست آقاجون نگاهی به من کرد و گفت برو ببین رقیه خانوم شام چی میخواد درست کنه بگو بادمجون نپزه ها باشه ای گفتم و بلند شدم شدیدا کنجکاو بودم ببینم چی میخواد بگه رفتم پشت در قایم شدم مادرم گفت چی شده آقاجون بالش و گذاشت زیر سرش و دراز کشید و گفت حاج مسلم امروز اومده بود اجازه بگیره فردا شب بیان خونمون مامان گفت برا چی آقام گفت برا مریم دیگه.حاج مسلم و یکی و دوبار دیده بودم مرد قد بلند و پر ابهتی بود بنظرم کمی ترسناک بودمامان گفت اووف با اون زن نچسبش مگه اونا پسر مجردم دارن آقام گفت اره پسر کوچیکشون از چند نفر پرسیدم گفتن کلا با این خانواده فرق داره از این پسرای قرتی و امروزی هست انگار
مامان گفت خب به درد ما نمیخوره پس
آقام گفت روم نشد بگم نیان اول گفتم عروس خودتونه تشریف بیارید بعد پرس و جو کردم دیدم نه این به ما نمیخوره
بزار بیان یه بهانه ای میاریم و میگیم نه
مامان گفت والا نمیدونم تو هم با اینکارات فردا صبح مامان صدام کرد و گفت برو حموم و به خودت برس خودم و زدم کوچه علی چپ و گفتم خیره انشاءالله جایی قراره بریم گفت مهمون داریم امشب شونه ای بالا انداختم و برگشتم سمت در و گفتم مهمون شماس من باید برم به خودم برسم؟مامان نیشگونی از بازوم گرفت و گفت چقد تو چش سفیدی دختر وقتی میگم برو یعنی برو دیگه هزار تا سوال و جواب نداره که
با اخم و حالت گریه گفتم اخه به من چه مهمون داریم نمیان که خواستگاری من
پشت چشمی نازک کرد و گفت اتفاقا میخوان بیان خواستگاری باید طوری باشی که چشم دوماد بگیرتت و ما بگیم نه گفتم وا خب از همون اول بگید نه دیگه
گفت نمیشه پسر حاج مسلم هست گفتم اون کیه داد زد سرم که شریک آقاته یعنی تو نمیشناسی گفتم نه والا من با مردا چیکار دارم که بشناسم یا نشناسم
هلم داد سمت در و گفت برو دیگه به ناچار رفتم سمت حموم و هزار تا نقشه میکشیدم برای چای بردن و ناز کردن تو ذهنم دونه دونه لباسهامو میپوشیدم و خودمو تصور میکردم هزار تا قیافه برای پسره تجسم میکردم آرزو میکردم خوش قیافه و قد بلند باشه.یه ساعتی تو حموم موندم و بعد اومدم بیرون رفتم بالا مادرم در حال وردخونی و آب پاشی به گوشه گوشه خونه بوددم در وایسادم و همونطور که حوله رو دور موهام تاب میدام گفتم چیکار میکنی مامان،مامان دستپاچه شد و گفت هیچی دارم دعای برکت میخونم
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
22.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#آش_رشته
مواد لازم :
✅ نخود
✅ لوبیا
✅ سبزی آشی
✅ پیاز
✅زردچوبه
✅ نعنا
✅ رشته
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
668_40867876980962.mp3
6.75M
رضا جعفری 😘😘
رو تک درخت خونه 💟
به به عجب آهنگی 👌👌
مروری بر خاطرات😍
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_شصتوچهارم
اومد نزدیکتر و گفت تو چرا انقد سرخ شدی گفتم حموم بودم سرخ شدم زد تو صورتش و گفت تا شب خوب نشه چی گفتم خوب میشه داد زد سرم و گفت تو چقد بیفکری اخه رفت و نوک انگشتهاش یکم کرم آورد و زد رو صورتم و گفت پخشش کن صورتم حسابی نرم و لطیف شد رفتم جلوی آینه و نگاهی به صورتم کردم صورت گرد با چشمایی کشیده و ابروهای بهم پیوسته که ملاک زیبایی اون دوران بودبینی کوچیک و لبهای قلوه ای همیشه آقام میگفت مریم و خدا کشیده و من از شنیدن این حرفش چقد حس غرور بهم دست میداد.موهای فرم و انداختم روی شونه هام و خودم تو لباس عروس تصور کردم همونطور که خودم و نگاه میکردم گفتم مامان بنظرت داماد چه شکلیه صدای مامان از تو اتاق بغلی اومد که داد زد خجالت بکش مریم تو چرا الان هول شدی مگه تا حالا خواستگار نداشتی گفتم هیچ کدوم که به مرحله خونه اومدن نرسیدن همه رو یا شما جواب کردی یا آقام بازم با صدای بلند داد زد صلاحت همین بودمیخواستی بری تو یه خونه که از خونه پدرت کمتره، بشی مثل ثریا،ثریا عاشق محمود شده بود و با مخالفتهای آقام باهاش ازدواج کردمحمود خانواده متوسطی داشت اما همیشه مامان سرکوفت میزد به ثریایه سالی میشد که ثریا ازدواج کرده بود و از خونه رفته بود اما همیشه خونه ما بود و گلایه از شرایطش داشت جرات اینکه جلو آقام بگه نداشت و مامان با هر ترفندی قصد داشت شوهرشو مطیع ثریا کنه اما هر روز اختلافهاشون بیشتر میشد ثریا زبون تلخی داشت رفتم سمت اتاقی که مامان اونجا بود دیدم لباسهارو ریخته زمین و نشسته رو زمین و داره لباس سوا میکنه
یه دست کت و دامن عنابی رنگ وبرداشت و اومد گرفت کنار صورتم و گفت نه دامنش کوتاهه بعد یکم مکث کرد و یه پیراهن زرد قناری رو برداشت و گرفت کنار صورتم و گفت آره این خوبه یه جفت جورابم برداشت و گذاشت رو پیراهن و داد دستم و گفت اینا رو بپوش با اون کفشهای استخونی گرفتم و رفتم سمت اتاق ته ایوون که بعد رفتن ثریا شده بود مال من تنهایی پیراهن و زدم به دستگیره کمد و نشستم رو طاقچه جلو پنجره نگاهی بهش کردم و گفتم حتما مادر داماد با دیدن من کلی ذوق میکنه،بلند شدم و بیگودی ها رو برداشتم و پیچیدم لای موهام که اگه یه وقت خواهر و مادر داماد بخوان منو ببینن نامرتب نباشم.تو عالم خودم بودم که مامان یه لیوان شربت آورد داد بهم و گفت بخور جون بگیری شربت و گرفتم و سر کشیدم مامان گفت حواست باشه چایی هایی که رقیه میریزه رو با دقت بیاری تو اول هم بگیر جلوی پدر داماد و بعد پدر خودت و مادر داماد و بقیه تو چشای هیچ کدومشون نگاه نکنی ها بعد میگن دختره بی حیاس گفتم اووف مامان چقد سخت میگیری مگه نگفتی قراره جواب رد بدین ویشگونی از،بازوم گرفت و دادم رفت هواگفتم عه مامان گفت زهر مار بازد یه کاری کنی یه دل نه صد دل عاشقت بشن بعد ما بگیم نه کلافه بلند شدم و گفتم خب از اول بگید نه اینکارا برای چیه گفت برای اینه که اسم دختر حاجی بیفته رو زبون که بگن پسر حاج مسلمم رد کرده و خواستگار درست و حسابی تری برات بیادبا حرص بلند شد و گفت تو اخه از این چیزا سر در نمیاری که دختر.کلافه یه گوشه نشستم و دلم میخواست از این وضعیت نجات پیدا کنم از کارای مامان خسته شده بودم انگار ماها شده بودیم عروسک خیمه شب بازی عصر بودکه کم کم یکی یکی داداشام و زن داداشام می اومدن من تو اتاق بودم و زن داداشام بلند صدام میکردن و سراغم و میگرفتن مامان گفت خجالت میکشه از داداشاش روش نمیشه بیادچند تا تقه به در خورد و عاطی زن داداش کوچیکه سرشو اورد تو و گفت به به عروس خانوم چیکار میکنی خجالت زده سرم وانداختمپایین و گفتم مرسی بیا توگفت نه والا میترسم مامانت بیاد ناراحت بشه خواستم ببینم در چه حالی و چشمکی بهم زد و رفت صدای مامان می اومد که به رقیه دستور میداد اینجا رو تمیز کن
اونو بزار اونور اینو بیار اینوراسترس داشتم و دست و پاهام شده بودن کوه یخ هر چی به شب نزدیکتر میشدیم حالم بدتر میشدرقیه شام و زود تر از هر شب اماده کرده بود و یه بشقاب هم برام آورد تو اتاق و گفت خانوم گفت بیارم اینجا بخوری تشکری کردم و سینی رو گرفتم.شام و تازه تموم کرده بودم که صدای ثریا رو شنیدم اومد تو و گفت وا تو که نشستی بلند شو لباس بپوش حاضر شویه چادر توری هم دستش بود و داد بهم و گفت سرت کن اینو گفتم مامان میکشه منو اخه این چیه نگاهی به چادر کرد و گفت اخه این خیلی خوشگله بعد هم رفت بیرون و یه روسری استخونی رنگ اورد و گفت باشه اینم سر کن چادرت لیز خورد بیفته رو شونه ات با ترس روسری رو گرفتم و گفتم مامان میدونه؟ثریا چپ چپ نگاهی بهم کرد و گفت وا یعنی چی مامان قراره چی بگه گفتم میترسم بدش بیاد اینطور برم جلو مهموناصدای زنگ در اومد و ثریا زود رفت بیرون بعد چند دقیقه صدای سلام و احوالپرسی به گوشم رسید
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_شصتوپنجم
خواستم یواشکی از گوشه درنگاه کنم که دیدم داداشم وایساده جلو در و کاملا جلوی دید و گرفت زود لباسهامو پوشیدم و خودمو مرتب کردم و روسری که ثریا داده بود روی موهای فرم بستم و چادر و هم سرم کردم صدای خوش و بش و خنده آقام و حاج مسلم کل. ساختمونو پر کرده بودبعد یه ربعی صدای صلوات اومد و مامان چند تا ضربه زد به در و گفت بیا زود چایی بیارچادرمو مرتب کردم و رفتم بیرون رقیه خانوم سینی چای بدست بالای پله ها وایساده بودمامان چشم غره ای بهم رفت و گفت این چیه سرت کردی
رنگ پریده گفتم ثریا داد آروم زیر لب گفت ثریا غلط کرد با توبعد هم هلم دادسمت رقیه خانوم و گفت برو زود باش
سینی چای و گرفتم و با استرس رفتم سمت اتاق اتاق پر از مهمون بود آروم سلام دادم سکوت اتاقو پر کرد آروم رفتم سمت حاج مسلم و سینی رو گرفتم سمتشون نعلبکی رو برداشت و استکانم برداشت و گذاشت داخلش و گفت سلام دخترم خوبی؟چای و گرفتم جلوی خانمی که کنار حاج مسلم بود و از بقیه مسن تر بود حدس زدم مادر دوماد باید باشه بدون کوچکترین حرفی چایی رو برداشت نگاهی به سرتا پام کرد و گفت ممنون یکی یکی سینی رو جلو بقیه گرفتم و یکی از خانمهایی که همراهشون بود بلند شد و صورتمو بوسید و گفت هزار الله اکبرماشاءالله عروس خانوم مثل قرص ماه میمونه حسابی سرخ شدم و تشکر کردم و خواستم برم سمت در آقام گفت بشین مریم جان رسم نبود اونموقع عروس تو مجلس خواستگاری بشینه مامان نگاهی با تعجب سمت آقام کرد ولی آقام دوباره تکرار کرد حرفشوثریا یکی از صندلی ها رو جلو کشید و گفت بیا بشین اینجااز بس استرس داشتم اصلا نتونستم بفهمم داماد کدومه نشستم و سرم و انداختم پایین.حاج مسلم بعد خوردن چایی گفت غرض از مزاحمت این آقا بهرام ما ،اشاره کرد به پسر جوونی که صندلی کناریش نشسته بودناخودآگاه نگاهم رفت سمت پسرش
خوش چهره بود و قد بلند و خوش اندام
از چیزی که تصور میکردم خیلی بهتر بود
چشم و ابرو مشکی و جذاب با اولین نگاه حس کردم چیزی ته دلم خالی شدبا دستمال کاغذی عرق روی پیشونیش و پاک کردهمه نگاهها ناخودآگاه رفت سمت بهرام مادرم نگاه خریدارانه ای بهش کرد و بعد نگاهی به من کرد و لبخندی زد و این حرکت مامان از نگاههای تیز بین مادر بهرام دور نموندآقام گفت در خدمتیم دختر خودتونه از اینکه نگفت کنیزتونه خوشحال شدم همون خانوم که منو بوسید و تعریف کرد خم شد و نگاهی به داماد کردبهرام که متوجه نگاههای اون شد نگاهی بهش کرد و لبخندی زدزن داداشام زد به بازوم و گفت دامادم پسندیدت سرم و انداختم پایین حاج مسلم شروع کرد به تعریف از پسرش که
ورزشکاره و برخلاف داداشاش خیلی به تیپ و هیکلش میرسه و برا خودش مغازه داره و کفش فروشی میکنه آقام با شوخی گفت چطور شغل شما رو نپسندیده و جدا برا خودش کار میکنه حاجی گفت جوونن دیگه زن داداشش گفت اگه اجازه میدین عروس و دوماد برن با هم حرف بزنن مامان میخواست مخالفت کنه که آقام زود گفت بله رو کرد به من و گفت مریم دخترم اقا بهرام و راهنمایی کن به اتاق مهمون با هم سنگهاتونو باز کنیدنگاهی با تردید به مامان کردم گفت پاشو دخترم پاشدم و با استرس جلوتر رفتم آقاجون رو کرد به بهرام و گفت پاشو پسرم دیگه گرفتار شدی.همه شروع کردن به خندیدن و جو عوض شدبهرام با اجازه ای گفت و بلند شدبیرون اتاق منتظر موندم تا بیادزیر زیرکی نگاهی به قد و هیکلش کردم انصافا آرزوی هر دختری بود با همچین پسری ازدواج کنه
هم پولدار هم خوش قد و بالا هم خوش قیافه میموند اخلاقش جلوتر رفتم سمت اتاقی که برای مهمون بودپشت سر بهرام مامان و ثریا هم اومدن بیرون و با تعارف بهرام و سمت اتاق مهمون هدایت کردن در و باز کردم و تعارف کردم که بفرماییدبهرام همونطور که سرش پایین بود گفت شما بفرمایید مامان زود گفت برو تو مریم جون رفتم داخل و پشت سرم هم بهرام اومدمامان در و کامل بازگذاشت و لبخندی زد و رفت میدونستم ثریا یا مامان یه جایی فالگوش وایسادن روی یکی از مبل ها نشستم و بهرام هم روی مبل روبرویی نشست رقیه خانوم چند ضربه به در زد و گفت با اجازه برامون شربت و میوه اورده بود تشکر کردیم و رفت از اینکه قرار بود به بهرام جواب رد بدم واقعا ناراحت بودم خدا خدا میکردم که مامان راضی بشه بهرام دست دراز کرد و لیوان شربت و برداشت و گفت انقد استرس دارم گلوم خشک شدلبخند ریزی زدم و گفتم بفرماییدبهرام نصف شربت و یه نفس خوردو گفت خب من در خدمتم.به خودم جرات دادم و تو صورتش نگاه کردم و گفت شما بفرماییدهمونطور که با انگشتاش بازی میکرد گفت حقیقتش من کلا آدم ازدواجی نبودم به اصرار آقاجونم اومدم خیلی تو ذوقم خورد یعنی کلا منو نپسندیده بوددستام شروع کرد به لرزیدن که ادامه داد ولی تا شما رو دیدم کلا نظرم عوض شد
ادامه ساعت۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f