eitaa logo
نوستالژی
60.5هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی راحت... - @mer30tv.mp3
4.46M
صبح 18 دی کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_شصتوششم نگاه خیره ای بهم کرد و منم با لبخند سرم و انداختم‌پا
مامان عصبی گفت غلط کرده با هفت جد و آبادش از،اینکه حرفها داشت از بهرام دور میشد کلافه شدم و گفتم حالا ول کنید اوناروآقام با تعجب نگاهی بهم کرد و مامان هم چشم غره ای بهم رفت و گفت پاشو برو ما حرفهامونو بزنیم چه معنی داره تو اینجا نشستی ناچار بلند شدم اما رفتم پشت در اتاق نشستم و فالگوش وایسادمآقام گفت مریم انگار خیلی خوشش اومده مامان گفت بچه اس حالیش نیست ثریا هم همینطور کرد که خودشو بدبخت کردآقام گفت این پسر کجا شوهر ثریا کجااینا اصل و نسب دارن یه راسته سر حاج مسلم قسم میخوره بعد هم ندیدی پسره چقد امروزی و خوش تیپ بودآدم روش نمیشه بگه شوهر ثریا داماد ماس اما این چی باعث افتخاره بفهمن دختر من عروس حاج مسلم شده مامان که مردد شده بود و داشت کم کم راضی میشدگفت نمیدونم والا اما هر چقد از حاج مسلم تعریف کنی زنش تعریفی نداره خیلی خشک و خشن هست آقام گفت خب خانزاده بوده اینطور تربیت شده مامان گفت وا هر کی که هست برا خودشه اومده خواستگاری نباید که گردن بگیره برام آقام گفت این چیزا حل میشه مهم خانواده هست که خوش نامن.نور امیدی تو دلم روشن شدمامان با تردید گفت نمیدونم والا ریش و قیچی دست خودت آقام گفت مریم هم انگار خوشش اومده بود مامان با شیطنت گفت خب معلومه خوشش میاد پسر به اون خوش تیپی کی بدش میادآقاجون بلند خندید و گفت پس من هر موقع حاج مسلم پرسید میگم جوابمون مثبته مامان گفت چی بگم هر چی قسمت باشه قند تو دلم آب شد و بلند شدم و رفتم تو اتاق تا صبح این پهلو و اون پهلو شدم خودم و کنار بهرام تصور میکردم و غرق شادی میشدم دخترای فامیل قطعا بهم حسودی میکردن که شوهرم انقدخوشتیپ و امروزی هست ثریا که از الان حسادتش گل کرده نفهمیدم کی خوابم برد با صدای مامان بیدار شدم و داشت داد میزد و منو صدا میکردزود بلند شدم و با همون موهای ژولیده رفتم جلو در و گفتم مامان تو رو خدا بزار بخوابم نگاهی به سر تا پای من کرد و گفت خجالت بکش دو روز دیگه رفتی خونه شوهر میخوای همینطور تا لنگ ظهر بخوابی بلند شو خودتو جمع و جور کن باید بریم پیش خیاط با شنیدن اسم خیاط انگار انرژی بهم تزریق شد خوشحال گفتم برا من لباس میخوای سفارش بدی همونطور که داشت میرفت سمت پله ها نگاهی بهم کرد و گفت دو روز دیگه میخوان بیان خواستگاری رسمی باید یه لباس در شان بپوشی یا نه خوشحال چشمی گفتم و رفتم سمت دستشویی تو حیاط و دست و رومو شستم و موهای تا کمرم و هم شونه زدم کنار حوض و بافتمش عاشق موهام بودم رقیه خانوم اومد تو حیاط که بیا یه لقمه صبحونه بخور بعد برو بالاچشمی گفتم و رفتم سمت آشپزخونه رقیه خانوم سینی صبحونه رو داد دستم و گفت برو رو تخت بشین بخور.رفتم زیر سایه درخت نشستم حس میکردم زندگیم داره یه تغییری میکنه از یادآوری بهرام لبخندی روی لبم نشست و صبحونه رو هول هولکی خوردم و رفتم بالامامان تو اتاق سر کمد بود و داشت پارچه ها رو بررسی میکردیه پارچه مخمل زرشکی دراورد و گفت این بنظرت چطوره گفتم خوبه نگاهی بهش کرد و گفت اگه بتونه یکمم منجوق بدوزه روش عالی میشه با رضایت پارچه رو کنار گذاشت برا خودشم یه پارچه انتخاب کرد و گفت برو حاضر شو بریم زود رفتم تو اتاقم حاضر شدم بامامان رفتیم پیش راضیه خانوم خانوم خوش اخلاق و زیبایی بودمدلهای به روز و خوشگل همیشه داشت در زدیم و در و باز کردو گفت به به حاج خانوم چه عجب از اینورامامان چادرشو انداخت رو شونه هاش و گفت مزاحمت شدیم که زحمت دوخت دو دست لباس و بدیم بهت فقط زود لازمش دارم دو سه روزه راضیه خانوم با چشای گرد گفت والا دو یه روزه که نمیتونم سرم شلوغه مامان. یه بسته پول دراورد و گذاشت رو میزچشای راضیه خانوم برقی زد و گفت ببینم چیکار میتونم بکنم اون مبلغ دستمزد ده دست لباس بود نه دو دست خواستم چیزی بگم که مامان با آرنجش زد به پهلوم،راضیه خانوم دوتا مجله گذاشت جلومون و گفت مدل انتخاب کنیدمامان و من مشغول ورق زدن مجله بودیم که راضیه خانوم گفت بیا اندازه هاتو بگیرم بلند شدم و رفتم جلوش انقد تعریف کرد و کرد از من که خجالت زده شدم.مامان گفت داریم عروسش میکنیم راضیه خانوم گفت بسلامتی داماد کیه؟مامان که انگار منتظر همین جمله بودشروع کرد از تعریف کردن از بهرام و اینکه اصل و نسب دارن راضیه خانوم مبارکه این طور که میگید داماد برازنده ای هست نگاهی بهم کرد و گفت عروس به این خوشگلی. باید داماد خوب داشته باشه.بلاخره کارمون اونجا تموم شد و اومدیم بیرون مامان گفت بریم سمت بازار یکم خرید کنیم با خوشحالی گفتم بریم رفتیم مامان یکم برای خودش خرید کرد و برای منم یکم خرید کرد و برگشتیم خونه.آقام عصر اومدو مامان و صدا کرد زود رفتم پشت در فالگوش وایسادم آقام گفت برای پنجشنبه قرار مدار گذاشتیم که بیان برای بله برون. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دیگه برای کیف عیدت نمی‌خواد کل بازارو بگردی😓 دنبال کیف های دست دوز و خوشگل و متنوع هستی👜 دوست داری فرزندت رو با کوله و ست های جذاب و جدید بفرستی مدرسه🙍 کیفدوزک فکرای 🧠 شما رو میدوزه 🪡 هر مدلی کیف و کوله 🎒 و جامدادی بخوای میتونی اینجا سفارش بدی 👇 ✨سنتی،مدرن،مذهبی و... تضمین کیفیت✅ سبد خرید 🛒 ارسال سریع🚀 👈 تو هم بیا تا فکرتو بدوزیم👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1927545221C9a8172e01d
29.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ فلفل دلمه‌: ۴عدد ✅ پیاز: ۱عدد رنده شده ✅ گوشت چرخ شده: ۱۵۰گرم ✅ لپه پخته شده: ۱ لیوان فرانسوی ✅ برنج آبکش شده: ۱لیوان فرانسوی ✅ زرشک: نصف لیوان فرانسویی ✅ سبزی: ۱۰۰گرم ✅ نمک فلفل زرد چوبه ✅ رب: ۳قاشق غ خ ✅ آب جوش: ۱/۵لیوان فرانسوی ✅ نمک فلفل به مقدار لازم بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
429_60056070493035.mp3
9.84M
🎶 نام آهنگ: چه قشنگه عاشقی 🗣 نام خواننده: ستار •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هدیه های ترند اینستا آمده تو ایتا 😍🔥 خاص ترین هدیه ای که میتونی بدی با قیمت عالی و مناسب
😎
کارهای های ما که با عکسای خودتون ساخته میشه براتون خاطراتتون با صدای خودتون زنده میکنه🥺👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3715891783C0986420c50 زود بیا سنجاق کانال بخون تا از استفاده کنی👆💯 ‌
مامان گفت وا بدون مشورت با من چرا قرار گذاشتی آقام گفت خب دیشب حرف زدیم دیگه مامان اخمی کرد و گفت من پارچه دادم به خیاط نمیتونه زودتر بده آقام با حرص گفت دیگه خودت میدونی من قرار گذاشتم برو حاضری بخربرگشتم تو اتاق و استرس گرفتم نکنه دارم اشتباه میکنم نکنه حرف مردم راست باشه بدجور فکرم مشغول بودکاش یکی بودمیتونستم باهاش حرف بزنم اما کسی رو نداشتم ثریا هم دنبال اتو گرفتن و ضایع کردن من بودالانم که کلا باهام لج افتاده بودفردا صبح مامان حاضر شد و گفت برم پیش راضیه ببینم لباسها رو میتونه تا فردا بده بیحال روی پله ها نشسته بودم،مامان برگشت نگاهی بهم کرد و گفت چته چرا رنگت پریده گفتم مامان نکنه حرف مردم راست باشه همونطور که چادر سرش میکرد گفت باشه هم تو باید زرنگ باشی و جمع و جور کنی خودم بلدم چیکار کنیم با نگرانی نگاهی بهش کردم و گفتم همونطور که زندگی ثریا رو داری روبه راه میکنی؟چشم غره ای بهم کرد و گفت تو بچه ای حالیت نیست این چیزا.مامان رفت و برگشتم تو اتاق استرس بدی داشتم نیم ساعتی گذشته بود که صدای زنگ در اومدبلند شدم ببینم کیه و با خودم گفتم مامان چه زودبرگشت دیدم ثریا هست و داره پله ها رو میاد بالاسلام دادم و با اخم جواب دادگفتم چی شده ثریا چرا اینطور اخمات تو همه منو با دست کنار زد و گفت مامان کجاس گفتم رفت پیش خیاط با شنیدن اسم خیاط برگشت سمتم و گفت برا چی گفتم پارچه داشتیم بردیم دادیم برامون لباس بدوزه برا مراسم بله برون با حرص گفت چرا به من نگفت گفتم نمیدونم رفت رو پله ها نشست و گفت اره دیگه منو برا چی خبر کنه دختر دردونه و پری سیماش داره عروس میشه اونم با کی داره عروس حاج مسلم میشه با تعجب گفتم ثریا مگه تو رو به زور شوهر داد که الان دلخوری خودت خواستی برگشت سمتم و گفت میخواستم از دست مامان خلاص بشم تو چی میفهمی اخه الانم گرفتار بدترش شدم گفت از اول هم فرق میزاشتن بین من و توچون تو خوشگل تر بودی گفتم چرا داری چرت میگی چه فرقی تو خودت اصرار داشتی یا این یا هیچ کس دیگه تو همین بحثها بودیم که مامان اومدبا دیدن ثریا همونطور که داشت چادرشو برمیداشت گفت چه عجب یادت افتاد مادر و خواهری داری ثریا با دلخوری بلند شد و گفت بفکر بدبختی های خودمم وقت نکردم ببینم شما تو خوشی چیکار میکنیدمامان نگاه خیره ای بهش کرد و گفت چی شده مگه ثریا شروع کرد مثل ابر بهار گریه کردن که مامان گفت چی شده بازثریا با ناراحتی گفت از وقتی از اینجا رفتیم شروع کردن به بهانه گیری شوهرم صبح تا شب فقط میگه بابات داماد پولدار میخواد بگیره دیگه محل سگ به ما نمیده مادر و خواهرش از یه طرف دیگه رو اعصابمن با دیدن حال و روز ثریا تردیدم بیشتر میشد اما دیگه مجبور به ادامه بودم مامان گفت غلط کردن میگم زبونشونو ببندن ثریا نگاهی به مامان کرد و گفت برا همین اومدم تو رو خدا نجاتم بده وگرنه هم خودمو میکشم هم اونارومامان اومد از پله ها بالا و با دستش بازوی ثریا روگرفت و بلندش کرد و گفت چرت و پرت نگو بیا درستش میکنم با ثریا رفتن اتاق مامان بیحال و افسرده روی پله ها نشستم و زانوهامو بغل کردم و سرمو گذاشتم رو زانوهام هزار تا فکر و خیال بهم حمله کرده بودنکنه مادر و خواهر بهرامم بامن خوب تا نکنن نکنه با بهرام نسازم خونواده ما کلا طلاق و خیلی بد میدونستن و اجازه همچین کاری رونمیدادن رقیه خانوم پله ها رو داشت می اومد بالا که منو دیدگفت عه خانوم جون چرا اینجا نشستی بلند شوگفتم حوصله ندارم رقیه گفت عه چرا عروس به این خوبی چرا باید بی حوصله باشه گفتم دلت خوشه عروسی بخوره تو سرم رقیه خانوم نشست کنارم و گفت خانوم جون نکنه دوبه شک شدی گفتم آره بدجورگفت طبیعیه همه دخترا قبل عقد اینطورمیشن خوب میشی عقد و که بخونن و محرم بشید درست میشه با آرنجش زد به پهلوم و گفت پسر خوبی بنظر می اومدگفتم رقیه میگن با خانواده اش ناسازگاره اگه با منم نسازه چی دستش و گذاشت رو زانوشو نیم خیز شد تا بلند بشه گفت زن باید مرد و رام خودش کنه بعد هم خم شد در گوشم و گفت البته نه با کارایی که مادرت میگه.خنده تلخی کردم و رقیه خانوم رفت سمت اتاق مامان و گفت خانوم ناهار چی بپزم‌ثریا در و باز کرد و بی حوصله چادرشو سرش کرد و گفت من رفتم دیگه.گفتم بمون ناهار پیش ما بدون توجه به من پله ها رو پایین رفت و خداحافظی سردی کرد و رفت.بلند شدم و رفتم پیش مامان گفتم راضیه خانوم چی گفت مامان گفت راضیش،کردم فردا صبح لباسها رو تحویل بده.بعد هم بلند شد و گفت برم من خاله هاتو خبر کنم و مهمونارو دعوت کنیم گفتم مگه مهمون هم میاد گفت وا دختر بله برونه دیگه میان شیرینی بخورن.گفتم اونا هم مهمون دعوت میکنن مامان گفت اره دیگه نشستم کنار تخت و گفتم مامان. نکنه اشتباه میکنیم. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
با حرص برگشت سمتم و گفت مریم باز شروع نکن،آقات حرف زده قرار گذاشته تو که اون شب قند تو دلت آب میشد پسره چشمتو گرفته بودسرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم بلند شد رفت دم پله و گفت رقیه یه گل گاوزبونی چیزی درست کن بیار بده به مریم دوباره رفت بیرون برگشتم تو اتاقم و رو تخت دراز کشیدم و خوابیدم خیلی زود خوابم بردبا صدای رقیه خانوم بیدار شدم گفت خانوم جون ناهار اماده اس بیارم برات گفتم مامانم کجاس گفت خونه نیست چرخیدم رو پهلوم و گفتم منم نمیخورم رقیه خانوم شروع کرد به غر زدن که از صبح پای اجاقم بعد هیچ کس غذا رو نمیخوره برکت خداس حیفه بی تفاوت به حرفهاش دوباره چشامو بستم و سعی کردم بخوابم پس فردا قرار بود بیان برا بله برون استرس داشتم یعنی زندگی منم میشه مثل ثریابعد میگفتم نه بابا ثریا حماقت کرداینا خانواده با اصل و نسبی هستن اما یادآوری رفتار مادر و خواهرش و پدرش ترس تو دلم مینداخت من قرار بود با اینا تو یه خونه زندگی کنم.دوباره خوابم برد و این بار از گشنگی بیدار شدم در و باز کردم همه جا تاریک بود و خبری از کسی نبودرفتم لب ایوون و رقیه رو صدا زدم اونم چادر نماز سرش سرشو اورد بیرون از آشپزخونه و گفت جانم خانوم گفتم مامان نیومده مگه گفت با آقات رفتن برا دعوت گرفتن مهمون گفتم برا من غذا گرم میکنی چشمی گفت ورفت توهمونجا کنار نرده ها سر خوردم و نشستم.غذامو و خوردم و همونجا نشستم بلاخره آقام و مامان اومدن آقام با دیدن من کنار نرده ها گفت چرا اینجا نشستی پاشو پاشو بریم توبا بیحالی بلند شدم و پشت سرش رفتم تو خونه مامان چادرشو از سرش برداشت و انداخت رو مبل و رو کرد به آقام و گفت فکر نمیکنی اول بهتره با خود حاجی در مورد مهریه و قرار مدارا حرف بزنید بعد تو جمع مطرح کنیدآقام یکم تو فکر رفت و گفت اره راس میگی فردا میرم باهاش حرف میزنم.مامان محکم زد تو صورتش و گفت وا تو چرا باید بری تو پدر دختری باید اونا بیان آقام گفت خب اونا اگه میخواستن بیان که تا حالا اومده بودن نمیتونم زنگ بزنم بگم بیا در مورد مهریه حرف بزنیم مامان گفت باید یه جوری به گوشش برسه انگار ما نگفتیم یکی دیگه باید پیشنهاد بده آقام گفت کی مثلامامان زود گفت مثلا حاج یونس همسایه جفتتون هست تو به اون بگو که به گوش اون برسونه بعنوان نصیحت آقام بلند شد و گفت ماشاءالله شما زنا شیطونم درس میدین مامان خندید و گفت تا شماها بلد نباشید ماها مجبوریم دست بکار بشیم آقام نگاهی بهم کرد و گفت تو چته چرا رنگت پریده مامان با حرص گفت امروز یادش افتاده که نکنه داره اشتباه میکنه آقام با شنیدن این حرف گفت یعنی چی مگه مردم مسخره مان مگه آبرومونو از سر راه اوردیم بعد بگن دختره یکی دیگه رو زیر سر داره مردم آبرو نمیزارن برامون.دستپاچه گفتم نه آقاجون چیزی نیست یکم دلشوره دارم آقام همونطور که داشت از در اتاق بیرون میرفت گفت گفتم که حواست باشه خیلی ها دنبال اینن یه آتو از من بگیرن و حرف دربیارن بچه نیستی که پسره هم خوبه زیاد به حرف این و اون گوش نده.اون شب تا صبح نتونستم بخوابم هزار تا فکر بیخود به سرم میزدصبح مامان گفت پاشو بریم لباسها رو امتحان کنیم تا اگه ایرادی داره زود درست کنه.فردا از صبح کلی کار داریم رفتیم لباسها رو پوشیدیم و هر دو اندازه بود و بدون ایرادگرفتیم و برگشتیم خونه،اون روزم گذشت و فردا شدمامان صبح زود به رقیه گفت آبگرمکن و روشن کنه تا آب گرم بشه و من برم حموم یکم هم پودر واجبی داد بهم و گفت به خودت برس ابرومون نره جلوی فامیل داماد بعد نگن دختر دهاتی هست گرفتم و رفتم.برخلاف بقیه روزها اینبار بیشتر کارم تو حموم طول کشید خسته بیرون اومدم رقیه بیچاره دو دست داشت دوتا دیگه هم قرض کرده بود و خونه رو داشت تمیز میکردمامان گفت مگه خواهرت قرار نشد بیاد کمکت رقیه همونطور گفت میاد یکم راهش دوره رفتم بالا و مامان گفت تا موهات خشک نشده بیگودی بپیچ دورش ثریا هم اومده بود و یک بند با مامان داشت در موردمادر شوهرو خواهرشوهر و شوهرش بحث میکردرفتم تو اتاق و بیگودی پیچیدم و نگاهی به لباسم کردم خیلی خوشگل شده بودتا شب تو اتاق بودم و انقد همه مشغول بودن که کسی سراغمو نمیگرفت.موهامو باز کردم و مرتب کردم و لباسمم پوشیدم.مامان بلاخره یاد من افتاده بود و اومد تو اتاق و جعبه طلاهامو داد و گفت بنداز روت اینارم نمیخوادروسری بزاری آقایون و خانمها جدان حاضر شو بیا تو اتاق روبرویی چشمی گفتم و جعبه رو گرفتم و طلاهاموانداختم روم مامان اندازه دوتا عروس برای من و ثریا طلا خریده بوداماده شدم و رفتم تو اتاق پذیرایی مامان گفت برو رو مبل بشین رفتم رو مبلی که کنار پنجره بود نشستم پرده رو کنار زدم و نگاهی به حیاط کردم رقیه خانوم در حال بدو بدو بود و خستگی از سر و روش میبارید ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
‌ 🔴 گلیدوز یه فرصت عالی برای یادگیری گلدوزی میخوای این هنر 🪡🧵زیبارو یاد بگیری؟ بیا پیشمون من یادت میدم 👇 https://eitaa.com/joinchat/2574713338C6f3cd18e19 تو کانالم کلی ایده و آموزش گلدوزی رو گذاشتم اونم کاملا رایگان👆 ‌
. با یادگرفتن گلدوزی🪡🧵 لباس میلیون دلاری بساز و به درآمد برس 💰 https://eitaa.com/joinchat/2574713338C6f3cd18e19 .