🙂قدیما یه آخر هفته بود
یه خونه مادربزرگ
یه دورهمی پر از شادی
یه نشستن پای حرف های
شیرین پدر بزرگ
چقدر زود گذشت
باهم بودن ها را قدر بدانیم ...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🦋 درویش
🍃 جنازه ای را بر راهی می بردند ، درویشی با پسر بر سر راه ایستاده بودند.
پسر از پدر پرسید :
بابا در اینجا چیست ؟
گفت : آدمی
گفت :کجایش می برند ؟
گفت : به جایی که نه خوردنی و نه پوشیدنی ، نه نان و نه آب ، نه هیزم ، نه آتش ، نه زر ، نه سیم ، نه بوریا ، نه گلیم...
گفت : بابا
مگر به خانه ما می برندش ؟
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانه هنر یزد😍
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_شصتوپنجم خواستم یواشکی از گوشه درنگاه کنم که دیدم داداشم وای
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_شصتوششم
نگاه خیره ای بهم کرد و منم با لبخند سرم و انداختمپایین گفت واقعا از کمالات چیزی کم ندارید گفتم لطف داریدگفت نمیدونم در مورد من چی ها شنیدین و چی ها گفتن گفتم چیزی نشنیدیم انقد هول هولکی شد که فرصت نشد کسی خبردار بشه خنده ای زد و گفت خب بهتره از زبون خودم بشنویدهمونطور که آقاجونم گفت من کلا با برادرام فرق دارم یعنی با راهو روش اونا سازگار نیستم برا همین کار خودمو دارم جدای از کار آقام.گفتم خیلی خوبه که رو پای خودتون وایسادین نگاهی بهم کرد و نگاهامون تو هم تلاقی خورد دلم داشت از جا کنده میشد گفت شما چی ؟ صحبتی، شرطی نداریداخه من چه شرطی باید میداشتم تو دلم گفتم من کلا آمادگی اینکه باهات حرف بزنم و نداشتم چه برسه شرط و شروط بزارم برا اینکه منم کم نیارم و خودی نشون بدم گفتم من به اخلاق بیشتر اهمیت میدم تا چیز دیگه آقام از گل نازکتر به ما نگفته تا حالابرا همین تاب و تحمل بد خلقی و. بد رفتاری رو نداریم اصلاهمونطور که میدونید تو خونه پدرم دست به سیاه و سفید نزدم اول کار انتظار نداشته باشین مثل دخترای دیگه بتونم خونه و زندگی رو جمع و جور کنم گفت اونا حل میشه قرار نیست که ما فوری عروسی کنیم نامزد میمونیم شما هم کم کم یاد میگیری با لبخند نگاهی بهش کردم که مامان چند ضربه زد به در و گفت حرفهاتون تموم نشد منتظر شماییم ما هر دو دستپاچه بلند شدیم و گفتیم تموم شده مامان نگاهی بهم کرد و گفت خب نتیجه بهرام زود از اتاق رفت بیرون مامان اومد جلو و گفت چشاتو در میارم یه ساعت چی میگین بهم گفتم وا مامان منکه چیزی نگفتم همش اون حرف زدگفتم بعد هم مگه جواب شما منفی نیست اینکارا برای چی هست مامان گفت تو رودروایسی موندم آقات اجازه داد نمیتونستم بگم که نه گفتم مامان پسر بدی نیستاویشگونی از بازوم گرفت و گفت چه بی حیا شدی تو دختراخی گفتم و منو هل داد سمت در و گفت بریم الان صداشون در میاد میگم گفتی باید فکرامو بکنم بعدگفتم باشه رفتیم تو اتاق و همه نگاهها سمت من و مامان بودپروین خانوم عروس بزرگشون گفت خب چخبر جواب عروس گلمون چیه؟نگاه با استرسی بهش کردم که مامان زود گفت اجازه بدین فکراشو بکنه حرف یه عمر زندگی هست حاج مسلم نگاهی سمت خانمش کرد و خانوم بزرگ ابرویی بالا انداخت و گفت یه جوری میفرماییدانگار ما رو نمیشناسیدغریبه که نیستیم اقام زود وارد عمل شد و گفت درسته ما همدیگرو میشناسیم اما بچه ها بار اولشون هست همدیگرو میبینن اجازه بدین جوونها یکم فکر کنن و رو کرد به بهرام و گفت شما هم پسرم فکراتو بکن
ببین بهم میخورید نمیخورید؟ حاج مسلم تسبیح تو دستشو جمع کرد و گفت درسته انشاءالله خیره هرچه پیش آید خوش آید و نگاهی به پسراش کرد و گفت یاالله بلند شید زحمت و کم کنیم بلند شدن و خداحافظی کردن و رفتن ثریا اخمی کرد و یه گوشه نشست رقیه مشعول جمع کردن ظرفها بود منم بلند شدم و کمک رقیه خانوم بکنم که اجازه نداد و گفت نه خانوم خودم جمع میکنم
شوهر ثریا نگاهی بهش کرد و گفت پاشو بریم دیگه زنداداشام بلند شدن و گفتن ما هم زحمت و کم کنیم مامان و آقاجون اومدن تو اتاق و گفتن کجا بشینید هنوز زوده داداشام بلند شدن و گفتن بریم انشاءالله کار زیاد داریم بعد این برا مراسم های بعدی میاییم یکی یکی بلند شدن و رفتن و اخرین نفر ثریا و شوهرش بلند شدن مامان اصلا محلی به شوهر ثریا نمیداد اونم بهش برخورد و رفت سمت حیاط وگفت منتظرم پایین ثریا با اخم بلند شد و رفت سمت آقام و گفت ما هم بریم دیگه آقاجون بغلش کرد و گفت بسلامت بعد رفتن همه من و مامان و آقام تنها شدیم آقام رو کرد به من و گفت خب نظرت چیه سرم و انداختم پایین و سرخ شدم مامان پیش دستانه گفت قرارمون از اول این بود که بگیم نه آقا جون دستی به ریشهاش کشید و گفت.پسر خوب و معقولی بنظر میرسیدبا ذوق چشم دوختم به آقام مامان گفت وا مرد مگه خودت نگفتی پشت سرش حرف میزنن آقام گفت مردم زیاد حرف میزنن الان پشت سر ما مگه کم حرف هست مامان با تعجب نگاهی به آقام کرد و گفت وا چه حرفی پشت سر ما هست آقام نگاهی بهش کرد و گفت کارهای تو اینکه هر روز خونه این و اون فالگیر و دعا نویسی مامان صداشو برد بالا و گفت وا هر کی گفته غلط کرده آقام گفت بشین بابا الان حرف چیز دیگه اس برگشت نگاهی بهم کرد و گفت مریم خانوم نظر تو چیه با این حرف آقام سرخ شدم و دستپاچه گفتم نمیدونم هر چی شما بگیدآقام خندید و گفت ما که خودمونم نمیدونیم چی بگیم مامان گفت از اول قرارمون همین بود که بگیم نه دختر دسته گلم و نمیتونم بدم دست این و اون
آقام خنده ی بلندی کرد و گفت اون یکی رو که خوب خرجش کردی چیشون به ما میخورد.از اول هم معلوم بود پسره بخاطر پول اومده سمت ماهر روز میاد دم مغازه و هزار تا قصه میبافه تا خونه براش بخرم
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺تنها چیزی که از فردا میدانم این است که خدا قبل از خورشید بیدار است
از او میخواهم که قبل از همه در کنار تو باشد و راه را برایت هموار کند ❤️
فردایت سپید و شبت بخیر️
•♥️⃟ @zapaasss🍃•
May 11
امـروز را آغازی تازه بـدان
زندگی رودخانه ایست که مدام
بـه سمت آینده در جریان اسـت
هیچ قطره ای از آن دو بار
از زیـر یـک پل رد نمیشـود
برخیز و به سمت پیروزی حرکت کن
صبحتـون قشنگـــــ و رویایی
و سرشـار از عطر خــدا 🌸🍃
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم پر میکشه واسه یه بار دیگه برم قدیما...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زندگی راحت... - @mer30tv.mp3
4.46M
صبح 18 دی
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_شصتوششم نگاه خیره ای بهم کرد و منم با لبخند سرم و انداختمپا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_شصتوهفتم
مامان عصبی گفت غلط کرده با هفت جد و آبادش از،اینکه حرفها داشت از بهرام دور میشد کلافه شدم و گفتم حالا ول کنید اوناروآقام با تعجب نگاهی بهم کرد و مامان هم چشم غره ای بهم رفت و گفت پاشو برو ما حرفهامونو بزنیم چه معنی داره تو اینجا نشستی ناچار بلند شدم اما رفتم پشت در اتاق نشستم و فالگوش وایسادمآقام گفت مریم انگار خیلی خوشش اومده مامان گفت بچه اس حالیش نیست ثریا هم همینطور کرد که خودشو بدبخت کردآقام گفت این پسر کجا شوهر ثریا کجااینا اصل و نسب دارن یه راسته سر حاج مسلم قسم میخوره
بعد هم ندیدی پسره چقد امروزی و خوش تیپ بودآدم روش نمیشه بگه شوهر ثریا داماد ماس اما این چی باعث افتخاره بفهمن دختر من عروس حاج مسلم شده مامان که مردد شده بود و داشت کم کم راضی میشدگفت نمیدونم والا اما هر چقد از حاج مسلم تعریف کنی زنش تعریفی نداره خیلی خشک و خشن هست آقام گفت خب خانزاده بوده اینطور تربیت شده مامان گفت وا هر کی که هست برا خودشه اومده خواستگاری نباید که گردن بگیره برام آقام گفت این چیزا حل میشه مهم خانواده هست که خوش نامن.نور امیدی تو دلم روشن شدمامان با تردید گفت نمیدونم والا ریش و قیچی دست خودت آقام گفت مریم هم انگار خوشش اومده بود مامان با شیطنت گفت خب معلومه خوشش میاد پسر به اون خوش تیپی کی بدش میادآقاجون بلند خندید و گفت پس من هر موقع حاج مسلم پرسید میگم جوابمون مثبته مامان گفت چی بگم هر چی قسمت باشه قند تو دلم آب شد و بلند شدم و رفتم تو اتاق تا صبح این پهلو و اون پهلو شدم خودم و کنار بهرام تصور میکردم و غرق شادی میشدم دخترای فامیل قطعا بهم حسودی میکردن که شوهرم انقدخوشتیپ و امروزی هست ثریا که از الان حسادتش گل کرده نفهمیدم کی خوابم برد با صدای مامان بیدار شدم و داشت داد میزد و منو صدا میکردزود بلند شدم و با همون موهای ژولیده رفتم جلو در و گفتم مامان تو رو خدا بزار بخوابم
نگاهی به سر تا پای من کرد و گفت خجالت بکش دو روز دیگه رفتی خونه شوهر میخوای همینطور تا لنگ ظهر بخوابی بلند شو خودتو جمع و جور کن
باید بریم پیش خیاط با شنیدن اسم خیاط انگار انرژی بهم تزریق شد خوشحال گفتم برا من لباس میخوای سفارش بدی
همونطور که داشت میرفت سمت پله ها نگاهی بهم کرد و گفت دو روز دیگه میخوان بیان خواستگاری رسمی باید یه لباس در شان بپوشی یا نه خوشحال چشمی گفتم و رفتم سمت دستشویی تو حیاط و دست و رومو شستم و موهای تا کمرم و هم شونه زدم کنار حوض و بافتمش عاشق موهام بودم رقیه خانوم اومد تو حیاط که بیا یه لقمه صبحونه بخور بعد برو بالاچشمی گفتم و رفتم سمت آشپزخونه رقیه خانوم سینی صبحونه رو داد دستم و گفت برو رو تخت بشین بخور.رفتم زیر سایه درخت نشستم حس میکردم زندگیم داره یه تغییری میکنه از یادآوری بهرام لبخندی روی لبم نشست و صبحونه رو هول هولکی خوردم و رفتم بالامامان تو اتاق سر کمد بود و داشت پارچه ها رو بررسی میکردیه پارچه مخمل زرشکی دراورد و گفت این بنظرت چطوره گفتم خوبه نگاهی بهش کرد و گفت اگه بتونه یکمم منجوق بدوزه روش عالی میشه با رضایت پارچه رو کنار گذاشت برا خودشم یه پارچه انتخاب کرد و گفت برو حاضر شو بریم زود رفتم تو اتاقم حاضر شدم بامامان رفتیم پیش راضیه خانوم
خانوم خوش اخلاق و زیبایی بودمدلهای به روز و خوشگل همیشه داشت در زدیم و در و باز کردو گفت به به حاج خانوم چه عجب از اینورامامان چادرشو انداخت رو شونه هاش و گفت مزاحمت شدیم که زحمت دوخت دو دست لباس و بدیم بهت فقط زود لازمش دارم دو سه روزه
راضیه خانوم با چشای گرد گفت والا دو یه روزه که نمیتونم سرم شلوغه مامان. یه بسته پول دراورد و گذاشت رو میزچشای راضیه خانوم برقی زد و گفت ببینم چیکار میتونم بکنم اون مبلغ دستمزد ده دست لباس بود نه دو دست خواستم چیزی بگم که مامان با آرنجش زد به پهلوم،راضیه خانوم دوتا مجله گذاشت جلومون و گفت مدل انتخاب کنیدمامان و من مشغول ورق زدن مجله بودیم که راضیه خانوم گفت بیا اندازه هاتو بگیرم بلند شدم و رفتم جلوش انقد تعریف کرد و کرد از من که خجالت زده شدم.مامان گفت داریم عروسش میکنیم راضیه خانوم گفت بسلامتی داماد کیه؟مامان که انگار منتظر همین جمله بودشروع کرد از تعریف کردن از بهرام و اینکه اصل و نسب دارن راضیه خانوم مبارکه این طور که میگید داماد برازنده ای هست نگاهی بهم کرد و گفت عروس به این خوشگلی. باید داماد خوب داشته باشه.بلاخره کارمون اونجا تموم شد و اومدیم بیرون مامان گفت بریم سمت بازار یکم خرید کنیم با خوشحالی گفتم بریم رفتیم مامان یکم برای خودش خرید کرد و برای منم یکم خرید کرد و برگشتیم خونه.آقام عصر اومدو مامان و صدا کرد زود رفتم پشت در فالگوش وایسادم آقام گفت برای پنجشنبه قرار مدار گذاشتیم که بیان برای بله برون.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
❌دیگه برای کیف عیدت نمیخواد کل بازارو بگردی😓
دنبال کیف های دست دوز و خوشگل و متنوع هستی👜
دوست داری فرزندت رو با کوله و ست های جذاب و جدید بفرستی مدرسه🙍
کیفدوزک فکرای 🧠 شما رو میدوزه 🪡
هر مدلی کیف و کوله 🎒 و جامدادی بخوای میتونی اینجا سفارش بدی 👇
✨سنتی،مدرن،مذهبی و...
تضمین کیفیت✅
سبد خرید 🛒
ارسال سریع🚀
👈 تو هم بیا تا فکرتو بدوزیم👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1927545221C9a8172e01d
29.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#دلمه
مواد لازم :
✅ فلفل دلمه: ۴عدد
✅ پیاز: ۱عدد رنده شده
✅ گوشت چرخ شده: ۱۵۰گرم
✅ لپه پخته شده: ۱ لیوان فرانسوی
✅ برنج آبکش شده: ۱لیوان فرانسوی
✅ زرشک: نصف لیوان فرانسویی
✅ سبزی: ۱۰۰گرم
✅ نمک فلفل زرد چوبه
✅ رب: ۳قاشق غ خ
✅ آب جوش: ۱/۵لیوان فرانسوی
✅ نمک فلفل به مقدار لازم
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f