eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
مادربزرگم همیشه می‌گفت: "خدا نگاه میکنه ببینه تو با بنده‌هاش چه جوری تا می‌کنی تا همون‌جوری باهات تا کنه." باهم خوب تا کنیم.. :)💛 💜🦋💜🦋💜🦋 https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌙 یک روز وقتى کارمندان به اداره رسیدند ، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود : « دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت . شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى‌ شود دعوت مى‌ کنیم . » در ابتدا ، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى‌ شدند اما پس از مدتى ، کنجکاو مى‌ شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آن‌ ها در اداره مى‌ شده که بوده است . این کنجکاوى ، تقریباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند . رفته رفته که جمعیت زیاد مى ‌شد هیجان هم بالا مى‌ رفت . همه پیش خود فکر مى ‌کردند : « این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود ؟ به هر حال خوب شد که مرد !» کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى ‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى ‌کردند ناگهان خشکشان مى زد و زبانشان بند مى‌ آمد . آینه ‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌ کرد ، تصویر خود را مى ‌دید . نوشته‌ اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود: « تنها یک نفر وجود دارد که مى‌ تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جز خود شما . شما تنها کسى هستید که مى ‌توانید زندگى‌ تان را متحول کنید . شما تنها کسى هستید که مى‌ توانید بر روى شادى‌ ها ، تصورات و موفقیت‌ هایتان اثر گذار باشید شما تنها کسى هستید که مى ‌توانید به خودتان کمک کنید . زندگى شما وقتى که رئیستان ، دوستانتان ، والدین‌ تان ، شریک زندگى ‌تان یا محل کارتان تغییر مى ‌کند ، دستخوش تغییر نمى ‌شود . زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مى‌ کند که شما تغییر کنید ، باور هاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مى ‌باشید . مهم‌ ترین رابطه‌ اى که در زندگى مى ‌توانید داشته باشید ، رابطه با خودتان است . خودتان را امتحان کنید . مواظب خودتان باشید . از مشکلات ، غیر ممکن‌ ها و چیز هاى از دست داده نهراسید . خودتان و واقعیت ‌هاى زندگى خودتان را بسازید . دنیا مثل آینه است . انعکاس افکارى که فرد قویاً به آن ‌ها اعتقاد دارد را به او باز مى ‌گرداند . تفاوت ‌ها در روش نگاه کردن به زندگى است . » 🦋💜🦋💜🦋💜 https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اینا لاکچری های نسل ما بود رنگ رنگ از همه رنگ خیلی قشنگ نه پاره میشد نه کهنه میشد چقدر دعا دعا میکردیم زود خراب بشه از دستش راحت بشیم الامصب مرگ نداشت که ... یادش بخیر کفشامون لاستیکی بود اما دلامون خوش بود ... 🦋💜🦋💜🦋💜 https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اینها چیزایی خداداد بودند و از آن گذشته خود او نیز زشت نبود،نقصی در بدنش وجود نداشت که به دیگران رشک ببرد.یک روز که بعد از قهری طولانی و کسالت آور میان آندو آشتی و صمیمیتی موفق پیش آمد آهو بی هیچ منظوری گفت: _هما تو هم خیلی ظالم و بلا و شیطان صفت هستی هان.با این لپ های هلوئی و گردن بلند بلوریت مردها را که سهل است زنها را نیز کشت. را داشت.هما چپ چپ او را نگریست و خوشدلانه گفت:_نکند آهو تو هم عاشق من شده باشی.در این صورت سعادت تکمیل خواهد شد. زیرا شنیده ام که عشق زن به زن شوم و نامبارک است._آری،خوب فهمیدی،من عاشق تو شده ام._راستی آهو؟_تو نمیری بجان بازه(بازه به لفظ کردیسگ سفید را گویند)،من عاشق آن زلف های آلاگارسون و مخصوصا چراغ قوه ی همیشگی شده ام که در مغازه ات می سوزد(کنایه ی او به دندان طلای هما بود.)_دلت بخواهد مثل من باشی!باید مادر دهر بنشیند و جفت مرا بزاید._در عیاری و عشوه گری،رندی و دغلبازی._خداش هم بداند. .از دستت بر می آید تو هم باش!مثل خردجال هر موی بدنم سازی می زند. با مکر و افسون به چشم مار سرمه می کنم،غیر از اینست؟هما ابرویش را نازک کرد و از روی دوش او را نگریست تا ببیند چه می گوید،این حرف خود آهو بود که پشت سر هوویش پیش خورشید زده بود:_بله، جلوی. روی خودت تکرار می کنم،تو به من بد می کنم.تو به حق خودت قانع نیستی و با فن و فعل و نازو عشوه مرد ساده دل مرا پاک به سوی خودت کشیده ای.اگر چه این مرد شوهر تو نیز هست و در حقیقت من. بر تو تقصیری نباید بگیرم؛عزیزم،تو زن هستی و رویت زنانـ ـگی خودت باید هم برای جلب شوهرت هرکار از دستت بر آید بکنی.گله ی من از تو نیست. این اوست که خطاکار است،این اوست که به من و بچه هایش بد می کند.آهو سکوت کرد.فکرش همه متوجه خورشید خانم بود.بطور مسلم این زن حرف های اورا پیش هوویش واگو می کرد.زنک سخن چین و نمک ناشناس با این حرف. وصف باز شرم نمی کرد و با او دم از دوستی می زد. همان دقیقه پیش بود که برای گرفتن چند گل ترخینه(غذای فقیرانه ایست از بلغور و دوغ که خشک کنند و به عنوان آذوغه نگاه دارند.) نزد او آمده بود.چقدر پشیمان بود آهو که هیچ نگفت و به او داد.هما با خنده ای. گفت:_فقط به تو بد می کند،بچه هایش چه غمی دارند.آن هم قول می دهم وقتی من از اینجا رفتم همه ی آب های رفته به جوی باز می گردد.تو خیال کرده ای من تا ابد خود را پای بند این مرد کرده ام؟ آیا اینقدر ابلهم که نفهمم او نگهدارنده ی من نیست و یک روز باشد یا صد سال بالاخره راهی ام خواهد کرد؟ بیخود نیست که من با این شوروش شب روزی می کوشم تا خیاطی یاد بگیرم.اطمینان قطعی داشته باش روزی که بدانم می توانم صمیمانه سه شاهی از این راه بیاورم یک لحظه در خانه بند نخواهم شد.آن گنجشک را می بینی بر سر درخت. نشسته است،وضع من هم در این خانه مثل اوست.هان،ببین،پرواز کرد و رفت.آهو سر از دامان تفکر برداشت. هاله ای از شرافت و حقیقت چهره ی هوویش را فرا گرفته بود،در چشمهایش و دور دهانش ندامت موج می زد.آیا فی الواقع می گفت یا می خواست او را خام کند؟فقط خود خدا از دل این زن آگاه بود.باری، بهرحال،خیاطی رفتن هما از یک نظر دیگر برای آهو بئه،در نصف روزی که چشم او را نمی دید قلبش راحت تر بود.هوویش همچانکه گفته بود در این روزها کمتر به خودش می پردازد و این چیزها را بیشتر برای اینکه نشان دهد ی عشقش می کند. فرا گرفتن خیاطی بود هم گواه بر آن بود که اداهی او پیش از آن زائیده ی بیکاری و مهم بود که اکنون از شرش راحت گشته بود.با این وجود طبیعت ثانوی او مثل فیلی که یاد هندوستان بکند گاه به سراغش می آید.می خواست. در آئینه میان طاقچه گوشه چشم خود را نگاه کند می گرفت خود را میان اسباب آرایشش همچنان محاصره می کرد که عثمان در میان مجلات قرآن بود. و این به ترتیب می نشست که دیگر برنخیزد تا غروب آفتاب و پیدا شدن سر و کله ی سیدمیران. به او توصیه می کنم که در بیرون از خانه رفتارش باید ساده باشد و بی آلایش باشد. 💜🦋💜🦋💜🦋 https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اولین روزی که آهو از یک چنین چیزی باخبر شد مثل آهکی که آب ببیند وارفت. فکری مانده بود که شوهر سخت گیرش در جلوی یک زن «آنچنانی» تا چقدر باید خود را کوچک کرد که برایش از این نوع خریدها بکند. این چیزها بود که نفرت او را برم ی انگیخت و آتش به جانش می زد نه زیبائی خداداد هما. خود آهو پیش از زندگی هَوداری در فاصلۀ بین بندها که گاه سر به سه ماه میزد کمتر دیده شده بود دستی به صورت آورده باشد. آن آئینۀ کوچک قاب چوبی که هدیۀ خاله جان و یادگار دوران عروسی اش بود با او سابقۀ انس و الفتی داشت، اما دیر زمانی بود که به عنوان یک وسیلۀ بازی در دست بچه ها می گشت و از این جا به آن جا می افتاد. پس از آن در طول چند سال خانه داری آئینه های قد و نیم قد دیگری به وسائل خانه اضافه شده بود، لیکن هیچکدام از نظر این زن و غَنج و بزک های خانگی اش مصرف واقعی پیدا نکرده بود. او از زندگی ابتدایی شوهرداری اش هرگز توجهی به خودآرائی ننموده بود. نه از آن جهت که کار و گرفتاری اش زیاد بود و فرصتی به دست نمی آورد، یا این که محیط خانۀ همسایه داری چنین اجازه ای نمی داد، بلکه از این نظر که فکر می کردم شوهرش در این اندیشه ها نبود. سیدمیران اصولاً بزک و قِر و فِر را برای زن بچه دار و کدبانوئی در طراز او سبک و ناشایست می دانست. این چیزی بود که گذشت چندین ساله به ثبوت رسید. اما آن چه را که اینک آهو خانم می دید غیر از این ها بود. چیزها می دید که بدو چشم خود ظنین می شد که نکند عوضی می بیند. هما، اگر به خیاطی نمی رفت، صبح ها دیروقت، یعنی وقتی از خواب بر می خاست که آفتاب کاملآً پهن حیاط شده بود. بی اعتنا به این که در خانه مردی هست یا نه سر برهـ ـنه به حیاط می آمد. نزدیک نیم ساعت در کنار حوض یا لب چاه معطل می کرد. دندان های خود را مسواک می زد، دست و صورت خود را با صابون عطری که برای پوست لطیفش ضرری نداشت، بلکه نتیجه و طراوت آن می شد سُفت و ساب می داد. و در یک چنین کیفیتی سیدمیران نیز که به خاطر برخاستن و پائین آمدن او از تخـ ـتخواب میان حیاط هنوز از خانه بیرون نرفته بود در تمام مدت از پنجره رو به حیاط منتظرش را از وی بر نمی گرفت. او که به عادت قدیم همیشه در تاریک و روشن صبح از خواب بر می خاست و از همان موقع سماور را آتش انداخته بود که بیخودی می جوشید، چایش را نیز درست کرده بود و در کیف مخصوص خود به انتظار نشسته بود. آهو و همسایه ها زمانی که هما از کار نیم ساعته حرکت و نظافت بدون و تنبله با طاق وارد شده بود بارها شنیده بودند که سید با خوشروئی و صفای یک عیسوی تمام عیار به او سلام کرده بود : و در یک چنین کیفیتی سیدمیران نیز که به خاطر برخاستن و پائین آمدن او از تخـ ـتخواب میان حیاط هنوز از خانه بیرون نرفته بود در تمام مدت از پنجره رو به حیاط منتظرش را از وی بر نمی گرفت. او که به عادت قدیم همیشه در تاریک و روشن صبح از خواب بر می خاست و از همان موقع سماور را آتش انداخته بود که بیخودی می جوشید، چایش را نیز درست کرده بود و در کیف مخصوص خود به انتظار نشسته بود. آهو و همسایه ها زمانی که هما از کار نیم ساعته حرکت و نظافت بدون و تنبله با طاق وارد شده بود بارها شنیده بودند که سید با خوشروئی و صفای یک عیسوی تمام عیار به او سلام کرده بود : و در یک چنین کیفیتی سیدمیران نیز که به خاطر برخاستن و پائین آمدن او از تخـ ـتخواب میان حیاط هنوز از خانه بیرون نرفته بود در تمام مدت از پنجره رو به حیاط منتظرش را از وی بر نمی گرفت. او که به عادت قدیم همیشه در تاریک و روشن صبح از خواب بر می خاست و از همان موقع سماور را آتش انداخته بود که بیخودی می جوشید، چایش را نیز درست کرده بود و در کیف مخصوص خود به انتظار نشسته بود. آهو و همسایه ها زمانی که هما از کار نیم ساعته حرکت و نظافت بدون و تنبله با طاق وارد شده بود بارها شنیده بودند که سید با خوشروئی و صفای یک عیسوی تمام عیار به او سلام کرده بود : او که به عادت قدیم همیشه در تاریک و روشن صبح از خواب بر می خاست و از همان موقع سماور را آتش انداخته بود که بیخودی می جوشید، چایش را نیز درست کرده بود و در کیف مخصوص خود به انتظار نشسته بود. آهو و همسایه ها زمانی که هما از کار نیم ساعته حرکت و نظافت بدون و تنبله با طاق وارد شده بود بارها شنیده بودند که سید با خوشروئی و صفای یک عیسوی تمام عیار به او سلام کرده بود : او که به عادت قدیم همیشه در تاریک و روشن صبح از خواب بر می خاست و از همان موقع سماور را آتش انداخته بود که بیخودی می جوشید، چایش را نیز درست کرده بود و در کیف مخصوص خود به انتظار نشسته بود. 🦋💜🦋💜🦋💜 https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️دعامیڪنم امشب 💫زیراین سقف بلند ❄️روے دامان زمین 💫هرڪجا ❄️خسته و پرغصه شدی 💫دستے ازغیب ❄️به دادت برسد 💫وچه زیباست ❄️ڪه آن 💫دست خدا باشد و بس شب خوش🌙 💜🦋💜🦋💜🦋 https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطيف باش اجازه نده اين دنيا دلت را خشن كند نگذار درد در وجودت نفرت ايجاد كند اجازه نده تلخى ها شيرينى وجودت را بدزدند صبح دوشنبه بخیر 💜🦋💜🦋💜🦋 https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادش بخیر فارسی و ریاضی اول دبستان😍 دیدنش حس خوبی به آدم میده 💜🦋💜🦋💜🦋 https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
واکمن. اونایی که عشق موسیقی بودن، حتما یکی از اینا داشتن. وقتی از طرف مدرسه میرفتیم اردو، اینم همراه خودمون می بردیم و کلی کلاس باهاش میذاشتیم. لامصب حکم گوشی های اَپل داشت. 🦋💜🦋💜🦋💜 https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بریم که یه رقص دهه شصتی داشته باشیم😁😍 من عاشق تکون دادن پیلیای‌ شلوارشون‌ شدم🥺😂 💜🦋💜🦋💜🦋 https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
876866985502.mp3
48.07M
بریم که شادباشیم‌ پیشنهاددانلود😍 آهنگ های قدیمی (طولانی) ✌مروری بر خاطرات✌ 🌺https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f🌺
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 هر وقت رابطه تون نیاز به تغییر داشت؛ تیر و تخته ها رو جابجا کنین رستوران همیشگی تون رو عوض کنین به جای پیغام پسغام دادن تلفن بزنین بجای عزیزم بگید ، گلم دکوراسیون رابطه تون رو عوض کنین اما طرفتون رو عوض نکنین 🌺 💜🦋💜🦋💜🦋 https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا حالا زیتون پرورده مخصوص گیلانی خوردین؟؟😋😋 طرز تهیه زیتون پرورده گیلانی زیتون پرورده یک مخلفاته که در کنار غذاهای چرب و گوشتی بسیار لذتبخشه به نظر من این ترکیب لذیذ نشان دهنده خلاقیت مردم شهر زیبای رودبار هستش مردم رودبار محصولات خلاقانه ای با زیتون درست می کنند به همین دلیل این شهر به شهر زیتون معروفه. مردم رودبار برای درست کردن زیتون پرورده اول زیتون های تازه چیده شده رو در آب و نمک میگذارند تا تلخی زیتون گرفته بشه بعد اینکه تلخیش از بین رفت اون رو با ترکیباتی مثل گردو و رب انار و سبزیهای معطر محلی مخلوط می کنند و درنتیجه شما با یک ترکیب باور نکردنی روبه رو میشد 🦋💜🦋💜🦋💜 https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دهه ی َشصت اینا بهترین کیف های مدرسه بود ! هر روز با یه دستمال، خاک و کثیفی هاشو پاک میکردیم ! از دنیا فقط همین کیف رو داشتیم ❤️ یادش بخیر 🦋💜🦋💜🦋💜 https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادم هست آن قدیمتر ها، پدر بزرگم همیشه وقتی دو ساعت بعد اذانِ ظهر ، از سرِ کارش می آمد، به خانم جان می گفت : " غذایم را که می آوری ، نرو ... بنشین، بگذار غذا به من بچسبد ..." من هم که بی خبر از همه جا، عالَمِ کودکی بود و نافهمیِ کمالات ....! به خودم می گفتم : چه ربطی دارد "نشستنِ خانم جان و چسبیدنِ غذا به آقا جان ؟!" بزرگتر که شدم ، اوّلش در کتابها خواندم حسّی در دنیا هست به نامِ "عشق"... که بی خبر می آید و اوّلین نشانه اش ، تپشهای ناهماهنگ قلب است ... خواندم آدمها تنها ازراهِ چشمهایشان به دلِ هم نفوذ می کنند ، نه حرف اهمیتی دارد و نه بودنِ کسی که دلت را به تپیدن وامیدارد ... یک وقتهائی شاید ، آن غریبه ی آشنا ، هرگز قسمتِ آدم هم نباشد، ولی همان یک بار که ناغافل ، صیدِ مردمکهای بی قرارش می شوی، کافی ست برای هزار سال رؤیا بافتن و خواب دیدن ! اینها همه، مربوط به داستانها بود و کتابهای ادبیات ، تا آن روز که... اوّلین شعرم به نامِ نگاهِ تو به دنیا آمد ، "یارجان"...! همان "تو" که نه دارَمَت و نه ، نداشتنت را بلد می شوم ...! حالا دیگر خوب می دانم چیزی که آن وقتها باید به آقاجان می چسبید ، غذا نبود ... چشمهای خانم جان بود که "عشق" را در همۀ ثانیه های زندگی ، لقمه می گرفت و می گذاشت در تنورِ دلِ آقا جان... مهر خانم جان بود که باید به وجود آقاجان می چسبید... حالا خوب می فهمم "زنده بودن" ، بی آنکه دلت عاشقی را زندگانی کند ، به هیچ کجای نامِ آدمیزاد ، نمی آید ... 💜🦋💜🦋💜🦋 https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدیم‌ترا رسم دنیا این نبود؛ شبا به عشق این می‌خوابیدیم که زودتر صبح‌شه هر وقت گشنه بودیم غذا می‌خوردیم هر جا خسته می‌شدیم می‌خوابیدیم تا دلمون می‌گرفت گریه می‌کردیم هیچی وقت نداشت زمان یه گوشه نشسته بود و تماشامون می‌کرد... شایدم منتظر بود که قد بکشیم و بهمون بگه بسه... حالا شماها بشینید و تماشام کنید! 🦋💜🦋💜🦋💜 https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دفتر مشق یک دهه شصتی😃 🦋💜🦋💜🦋💜 https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌹🍃🌼🍃🌹 🌺زنی که صاحب فرزند نمیشد پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه. پیامبر وقتی دعا میکند ، وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم.زن میگوید خدا رحیم است و میرود. سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که بدون فرزند است. زن این بار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.سال سوم پیامبر زن را با کودکی در آغوش می بیند. با تعجب از خدا میپرسد: بارالها، چگونه کودکی دارد او که بدون فرزندخلق شده بود!!!؟ 🌺وحی میرسد: هر بار گفتم فرزندی نخواهد داشت، او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت. با دعا سرنوشت تغییر میکند...از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود... 🌺ميان آرزوی تو و معجزه خداوند، ديواري است به نام اعتماد.پس اگر دوست داري به آرزويت برسي با تمام وجود به او اعتماد کن. هيچ کودکی نگران وعده بعدی غذايش نيست! زيرا به مهربانی مادرش ايمان دارد. اي کاش ايمانی از جنس کودکانه داشته باشيم به خدا...ا 💜🦋💜🦋💜🦋 https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸سـلام 💞صبحتون زیبـا 🌸امروزتون سرشاراز آرامش 💞لحظه تون سرشاراز 🌸عشق و موفقیت 💞آرزومـندم امـروز  🌸خــداوند 💞گره از مشکلاتتون بگشاید 🌸و برآورده کند 💞تمام خواسته های قلبی تون را 💜🦋💜🦋💜🦋 https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کاش الان یکی از روزای تابستونیه دهه‌ی شصت یا هفتاد بود صبح زود بیدار میشدیم صبحانه میخوردیم کارتونمون میدیدیم بعدشم راهی کوچه میشدیم تا ظهر موقع ناهار با صدا زدنای مامان برمی‌گشتیم خونه🥺 🦋💜🦋💜🦋💜 https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f