4_5870785707366155299.mp3
13.04M
#پادکست آهنگ های قدیمی
(طولانی)
✌مروری بر خاطرات✌
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر عینک سه بُعدیهای زمان بچگی ما این دوربینای سوغات مکه بود!😊
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_هشتم تمام مراسم های خان انجام شد و در این بین گاهی که مشغ
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_نهم
لیوانی ک گوشه میز بود و نا غافل شکستم
از شدت ترس زبونم بند اومده بود
که گفت اشکال نداره جمعش کن فقط عذر خواهی ارومی کردم و شرمنده مشغول تمیز کردن شدم سرمو ک بلند کردم یه شیشه که توی دستش بود به سمتم گرفت و گفت بیا
این مال تو نگاهی بهش انداختم تا بحال ادکلن ندیده. بودم اما چند باری که اتاقشو مرتب کرده بودم متوجه چندین شیشه خوش بو شده. بودم و حالا یکی از همونا رو به سمت من گرفته بود و من واقعا نمیدونستم چیکار باید بکنم
دوباره گفت بیا بگیرش این برای تو
گفتم برای منه؟
گفت اره برای خودت بگیرش
اولش خجالت کشیدم اما دستموجلو بردم و با ذوق از دستش گرفتم
چند لحظه به شیشه ادکلن خیره شدم که گفت ،
به کسی نگو من بهت دادم باسر جواب دادم
وهنوز خیره به شیشه بودم که گفت میتونی بری شیشه با ارزش عطر رو زیر روسریم پنهون کردم و بدو بسمت اتاق به راه افتادم و داخل که شدم اول در و بستم و ادکلنو به بینیم نزدیک کردم
چه بوی خوشی
من تابحال از کسی هدیه نگرفته بودم اونم از ارباب و برام واقعا قشنگ بود اون لحظه یه کوچولو به لباسم زدم و عطرو یه جای خوب پنهونش کردم و دوباره رفتم سر کارم.
اون روز خیلی حس خوبی داشتم و تنها فکر کردن به اینکه من توسط غلامرضا دچار چنین مشکلی شدم منو تا انتهای غصه میرسوند.از طرفی با خودم میگفتم اخه ازدواج گدایی مثل من با ارباب،نه اصلا شدنی نبود من بیخودی خوش بین بودم من کجا و ستار خان کجا
چند روزی از اون ماجرا گذشت تا اینکه خانباجی یه بار دست پاچه وارد اتاق شد و کلی پشت سر دختر تازه وارد حرف زد و گفت خجالتم نمیکشه دختره ی پتیاره،
و بعد فهمیدم خانباجی هم متوجه ارتباط غلامرضا با اون دختره شده و بردش یه گوشه از حیاط و کلی نصیحتش کرده و دختره هم بدجوری جوابشو داده و گفته به تو ربطی نداره وخلاصه که خان باجی کلی از دستش شاکی بود
چند روز دیگه هم گذشت که یکبار با صدای داد و هوار شهلا خانوم همه به حیاط ریختیم و اونجا بود که شهلا خانوم زهره رو میزد و فحش های رکیک میداد خلاصه که اونشب آبروی زهره توی عمارت رفت و ازاونجا بیرونش کردند
از همونشبم به درخواست شهلا خانوم قرار شد زنی برای غلام رضا خان بگیرند تا براش بچه بیاره و در پی این درخواست فردا صبح وقتی داشتم
اتاق شهلا خانوم رو تمیز میکردم صدام کرد
هی دختر گفتی اسمت چی بود؟
گلچهره خانوم،گلچهره ما تصمیم گرفتیم برای غلامرضا زن بگیریم میدونی که؟
بله خانوم
اگه من از بیرون عمارت زن بگیرم و غلام رضا بچه ش نشه دیگه دهن مردمو نمیتونیم ببندیم ولی من تصمیم گرفتم تورو برای غلام رضا بگیرم
ولی نمیخوام فعلا کسی باخبر بشه
اگه برای غلام رضا بچه بیاری آیندت تامینه
اگه نیاری هم بازم همینجا میمونی
این تصمیم منه
البته نیازی به اجازه تو نیست فقط گفتم در جریان باشی.
چه حالی داشتم اون لحظه
باصدای نسبتا بلند شهلا خانوم که میگفت چیه دختر میتونی بری.
با پاهایی لرزون از اتاق بیرون رفتم اصلا زمان و مکان از دستم در رفته بود.
رفتم داخل اتاق و یکراست رفتم سراغ
ادکلنی که ستار بهم هدیه داده بود دستم گرفتم و بوش کردم و گریه کردم.
یک ساعت دوساعت نمیدونم چقدر گذشت ولی وقتی به خودم اومدم که از فرط گریه چشمام دیگه باز نمیشد و سرم از شدت درد داشت منفجر میشد.
نزدیک های غروب بود که خان باجی داخل اتاق اومد ار قیافش مشخص بود که تقریبا در جریان ازدواج اجباربه من با غلامرضا خان هست
جلو اومد و گفت گلچهره جانم مادر زندگی همینه برای ماها که فقیریم چیزی جز جبر نیست
غلام رضا هم مرد خوبیه حداقل دیگه لازم نیست هر روز انقدر کارکنی
میشی خانوم عمارت تازه اگه بتونی یه پسر خوشگلم بیاری ک میشی سوگلی مادر
اشکال نداره که خیلیا دوست دارند جای تو باشند
ادامه فردا ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تهران دهه هفتاد
دهه هفتاد هم ی حال و هوای خاصی داشت ،
پر از حس خوب :)
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_کوتاه
📚ملا صدرا و عشق پسر جوان
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد ، پدر خانمش ، ملاصدرا ، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد .در همان ایام در قمصر ، جوانی به خواستگاری دختری رفت . والدین دختر پس از قبول خواستگار ، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود .
از این رو ، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند ، به فکر چاره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند .
لذا عروس حیله ای زد و گفت : من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا ، همدیگر را ببینیم .در آن وقت مقرر ، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند :
اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی
اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی
در این حال ، عارف بزرگوار ، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد .او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید :چرا این گونه گریه می کنی ؟
ملاصدرا گفت : من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت . گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم . لذا به حال خود گریه می کنم .
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#جراید_قدیمی
مردی که با لباس زنانه به خیابان
آمده بود مورد مزاحمت قرار گرفت!
صفحه حوادث روزنامه اطلاعات
سال ۱۳۵۰ خورشیدی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادش بخیر چقدر خوش بودیم با همه نداری ها از کوچکترین دارایی هامون لذت میبردیم ...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸تنها خداست که میداند
💫بهترین در زندگی تو
🌸چگونه معنا میشود
💫من آن بهترین را
🌸امشب برایت از خدا میخواهم
💫خدایا...
🌸بهترین ها را نصیب
💫دوستان و عزیزانم بگردان
✨شبتون در پناه خـدا✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌈روزش مهم نيست
☀️همہ چيز بہ خنده ى اول صبحت
🌈بستگى دارد
☀️كافيست بخندى تا تمام روز را
🌈در آسمان قدم بزنی
#سلام_روزتون_قشنگ
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح تابستون دهه هفتاد ، شروع برنامه کودک و نوجوان شبکه یک
تابستونه فصل شادی و خنده
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قهوه کتاب و فردا... - قهوه کتاب و فردا....mp3
5.91M
صبح 20. تیر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_نهم لیوانی ک گوشه میز بود و نا غافل شکستم از شدت ترس زبو
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_دهم
اگر چه فقط به حرفهای خان باجی
گوش میدادم اما دیگه یاری حرف زدن نداشتم و جون مخالفت نداشتم یعنی در توان من نبود.
خلاصه چند روز بعد یه خانومی اومد و یکم صورتمو اصلاح کرد و عاقد اوردن و بدون هیچ جشنی من به عقد غلام رضا در اومدم
اگرچه اونقدر ها هم بد نشد چون غلامرضا خودش به من ت ج ا و ز کرده بود و دیگه حداقل لازم نبود بکسی جواب پس بدم.
من شدم زن غلام رضا،یه اتاق بهم دادند اگرچه به قشنگیه اتاق زن اولش نبود اما برای من حکم قصر و داشت
همون شب غلامرضا مست سر وقت من اومد و برای بار دوم سمت من اومد و....
از فردا هم زندگیه جدید من شروع شد
ادکلن ستار رو با خودم به اتاق مشترکمون اورده بودم و گاهی پنهونکی بوش میکردم ازش دیگه استفاده نمیکردم چون میترسیدم تموم بشه.
روز عقدمون فقط یک لحظه ستارو دیدم که با اخمای درهم و چهره ای غمگین به من خیره شده بود .
و از همه بدتر نگاههای اکرم زن اول غلامرضا بود که انگار تهش فرمان جنگ میداد و همون طوری با نگاهش برام خطو نشون میکشید که البته شکایتی هم نداشتم من شده بودم هَووش.
از همون روز اول بهم گفتند باید احترام اکرمو نگهداری اون زن واقعی غلامرضاست و تو فقط کلفتی که اومدی براش بچه بیاری و بعد اینکه بچه اوردی بری دنبال کارت،
حتی فکر کردن بهشم قلبمو بدرد میاورد
اما دختر بی کس و کاری مثل من مگه احساساتش هم مهمه؟؟
روزها خیلی سخت و طاقت فرسا شده بود تمام طول روز توی اتاق حبس بودم غلامرضا هفته ای دو شب کنار من بود و بقیه روزا پیش اکرم،
اکرم از هیچ تلاشی برای اذیت من دریغ نمیکرد.
از جمله اینکه میگفت باید اتاقمو تمیز کنی لباسامو بشوری و خیلی کارهای دیگه
بعدم نمیزاشتند من باهاشون غذا بخورم و همیشه نیم خورده هاشونو بعد جمع کردن سفره من باید میخوردم.
تقریبا هفت ماه بعدم وقتی یک روز صبح رفتم سفره رو جمع کنم از بوی کاچی حالم بد شد و بچه ی توراهیمون ابراز وجود کرد.
از اون روز غلام رضا با من خیلی خوب شده بود البته وقتی باهم بودیم، پیش اکرم بهم محل نمیداد ولی تو خلوت دونفرمون خیلی قربون صدقم میرفت اخه باردار شدن من یه جورایی انگ عقیم بودن واز غلام رضا برداشته بود.
منم کم کم سعی کردم
اون ت ج ا و ز ودوست داشتن ستار و ازدواج تحمیلی مو فراموش کنم و به زندگیه جدیدم عادت کنم اما خب روزگار انگار با من سر جنگ داشت.
تقریبا با پخش شدن خبر بارداریه من همه خوشحال شده بودند بجز اکرم و کم کم انگشت اتهام نازابودن سمت اون نشونه رفته بود و روز بروز بیشتر از قبل به من فشار می اورد.
همون روزا گفتند که قراره برای ستارم زن بگیرند .
از شنیدنش یکم دلم گرفت ولی خب خودمو قانع میکردم که نباید دیگه بهش فکرم بکنم.
قیافه ستار هم خبر چندانی از ذوق و شوق نمیداد.
یک روز که کسی حواسش نبود برام یه انگشتر قشنگ خرید و بهم داد و گفت به مناسبت اینکه دارم مادر میشمه.
اما من قبول نکردم یعنی دوست نداشتم دیگران فکر بد دربارم بکنند یا بهم تهمت دزدی بزنند این شد که ستار انگشتر و به غلامرضاداد که به من هدیه بده و اینطوری دیگه من نتونستم حرفی بزنم.
واقعا انگشتر زیبایی بود اونم برای منی که حتی حلقه ازدواجم برام نخریده بودند تا جایی که میشد توی خلوت به انگشتر طلای نگین یاقوته ستار خیره میشدم و حسابی به وجد میومدم از زیباییش،
غلامرضا کم کم شروع کرده بود به خریدن لباس های نوزادی و اون وسط ها برای منم گهگاهی لباسهای قشنگی میخرید.
البته جرات نمیکردم جلوی اکرم حرفی بزنم و گاهی پیش میومد حتی از ترس اجازه پوشیدنشونم به خودم نمیدادم.
اخلاق غلامرضا بعد بارداریم واقعا باهام خوب شده بود که همینم باعث شده بود کاملا اون تصویر ت ج ا و ز و فراموش کنم و ذره ذره عاشقش بشم.
ادامه عصرساعت ۱۶
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دهکدهی روسینیر، سوییس
روستایی که ما قدیمیترها با آنت و لوسین و دنیِ کوه آلپ توش زندگی کردیم👌
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5818672665845578675.mp3
18.72M
#پادکست آهنگ های قدیمی
(طولانی)
✌مروری بر خاطرات✌
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
سلام به آشنایان قدیمی ویاران جدید کانالمون 😘به جمع ما خوش اومدید😌 اینجا دور هم جمع شدیم تا قدیم ندیم
دوستای عزیزم لیست کامل سریال ها و کارتون هایی که داخل کانال هست👆👆👆
ما نسلی بودیم که با تهدید "تا سه میشمارم"
چشم میزاشتیم....ولی اِنقدر با وجدان بودیم که،اون وسط یه "دو و نیم" جا میکردیم تا
دوستمون بهتر قایم شه.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_دهم اگر چه فقط به حرفهای خان باجی گوش میدادم اما دیگه یا
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_یازدهم
اکرم زن از خود راضی بود وچون از خانواده سرشناس و پولداری بود خیلی به دل غلام رضا کار نمیکرد.
مدام فخر میفروخت به همه و حالا که جریان بچه دار نشدنش علنی شده بود بشدت عصبی و بداخلاق شده بود.
به طوری که گاهی که غلام رضا پیشم میومد روی بدنش جای پنجه های اکرم بود که وقتی از غلام رضا میپرسیدم فقط با تاسف سر تکون میداد.
قبل از بارداریه من شهلا خانوم خیلی بهش بها میداد الان که من باردار بودم دیگه اونقدر ها بهش توجه نمیکرد و رفته رفته اکرم با من بدو بدتر میشد به طوری که یکبار که از اتاقم برای دست به اب بیرون اومدم حس کردم یکی داره منو نگاه میکنه
اما هرچی اطرافمو نگاه میکردم کسی رو نمیدیدم اونشب تقریبا همه عمارت خواب بودند و غلام رضا هم پیش اکرم بود و منم طبق معمول تنها بودم با ترس و لرز به سمت پله ها رفتم چون دستشویی انتهای راهرو طبقه اول بود یادمه زمستون بود و هوا سوز سردی داشت
با یه بالا پوش پشمی بدنمو پوشونده بودم و بدون اینکه برق روشن کنم اروم پامو روی اولین پله گذاشتم همچین که خواستم بالا پوشو کمی محکم تر کنم روی شونه هام یک نفر باشدت از کمرم منو به پایین هول داد و من با شدت به پایین پرتاب شدم
همه ی بدنم درد داشت و در هنگام سقوط از پله ها سعی میکردم بادست مانع از اسیب دیدن شکمم بشم شاید باور کردنی نباشه اونقدر یکهویی این اتفاق افتاد که حتی فرصت فریاد زدنم پیدا نکردم و فقط از روی پله های چوبی قل میخوردم و با هربار قل خوردن یه جایی از بدنم تیر میکشید.
به پله اخر که رسیدم سرم محکم به لبه پله برخورد کرد و تنها چیزی که متوجه شدم صدای اکرم بود که صدام میکرد و دیگه سیاهیه مطلق،وقتی به هوش اومدم درد بدی توی بدنم و سرم پیچید.
غلام رضا و خان باجی بالای سرم بودند
اول یه کم زمان برد تازمان و مکان و درک کنم
و وقتی یکم حال خودمو پیدا کردم تازه فهمیدم چی به سرم اومده.
متاسفانه در اثر شدت ضربه پام اسیب جدی دیده بود و برای همیشه یه پام از پای دیگم چند سانت کوتاهتر شد.
و اسیب هایی که به سرم وارد شده بود متاسفانه قسمتی از حافظمم از دست داده بودم.
کبودی ها و بخیه ها و افتادن و شکستن چند جای بدن دندونها و استخوان هامم از یه طرف دیگه،وتنها شانس اون شبم از بین نرفتن بچه م بود و بس
اونم مثل معجزه بود.
و از همه بدتر اینکه من میدونستم کار اکرمه اما هرچی اصرار میکردم کسی به حرفم گوش نمیداد و همین هم باعث شده بود که دچار افسردگی شدید بشم طوریکه حتی دلم نمیخواست غلامرضا رو هم ببینم ساعت ها داخل اتاق می نشستم و از پنجره به باغ خیره می شدم.
خیلی اتفاق تلخی بود برای من و تحمل آسیب دیدگی پاهام برام از همه چیز سخت تر بود ولی هر کاری می کردم نمی تونستم حتی یک قطره اشک هم بریزم دلم فقط اون لحظه ها و روزها مرگ میخواست و بس حتی به دنیا آوردن بچه و فکر کردن بهش هم نمیتونست حال من رو خوب کنه همونطور روزها برام خسته کننده و عذابآور میگذشت غلامرضا و ستار خیلی سعی میکردندبا خریدن کادو های قشنگ برای من و نوزادی که قرار بود به زودی به دنیا بیاد حال من رو بهتر کنند .
اما همه اینها بی فایده بود غلامرضا به من قول داده بود که هر وقت بچمون بدنیا اومد سه تایی ما رو به مشهد میبره اون زمون مثل الان نبود و فقط عده معدودی می تونستند
به پابوس امام رضا بروند �ا شاید باورتون نشه که حتی دادن این پیشنهاد شوهرم هم نتونست ذرهای از غمی که توی دلم ایجاد شده بود رو کم کنه.
روزها گذشت تا بالاخره یک روز من از صبح دل درد و کمر درد بدی گرفتم تا بالاخره نزدیک های غروب دردهام شدیدتر شد و به خان باجی اطلاع دادم خان باجی هم خیلی زود شهلا خانوم و غلامرضا رو مطلع کرد و برام قابله فرستادند شب خیلی سختی بود میتونم بگم شاید حتی تا پای مرگ هم رفتم و برگشتم تا بالاخره نزدیکای اذانه صبح بود که پسرم به دنیا اومد.
ادامه فردا ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بیبی همیشه میگفت :
ننه خوشبختیتو هیچوقت جار نزن
نزار کسی بگه خوشبحالش،
همین خوشبحالش گند میزنه به زندگیت...⚘
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🔹نصیحتهای مادربزرگ و پدربزرگها برای جوونها؛
🔸دستی رو که نمیتونی گاز بگیری، ببوسش.
یعنی وقتی کسی آزارت داد و زورت بهش نرسيد بجای جنگ و دعوا با خوبی و سیاست باهاش رفتار کن.
🔸دلتون برا کسی از ته دل نسوزه و خیلی عمیق ناراحت نشین، چون همون بلا سر خودتون میاد.
یعنی خدا قهرش میگیره چون ما هرچقدر هم مهربون باشیم بازم به پای مهربونی خدا نمیرسیم، پس حکمت خدا رو زیر سوال نبریم.
🔸به هیچکس نگو بیچاره، بینوا ! چون خودت بینوا میشی.
🔸هیچوقت تعریف هیچ زنی رو جلوی شوهرت نکن. چون باعث میشه شوهرت به زنهای اطرافش دقت کنه و عادتش بشه.
🔸شبها هيچ وقت جدا از هم نخوابيد، حتی اگر قهريد. شايد شب يه دفعه پاتون به هم گير كرد.
🔸نونت رو واسه دل خودت میخوری، لباستو واسه دل مردم میپوشی.
یعنی که توی خونه ات ممکنه نون خالی بخوری کسی نمی بینه، ولی لباست رو همه می بینن، پس خوب و تمیز و مرتب بپوش.
🔸هیچ وقت نون و تخم مرغ تو خونه تون تموم نشه. نصفه شبی کسی بیاد خونه تون، ازتون انتظار چلو کباب نداره اما حداقل یه نیمرو میزاری جلوش.
🔸هر وقت خواستی نمک تو غذا بریزی، پشتتو بکن به شوهرت تا نبینه چقدر ریختی!
یعنی نمیخواد هر چیزی رو به شوهرت بگی.
🔸جایی نشین که ور نخیزی حرفی بزن که ور نتیزی!
یعنی مراقب نشست و بر خواستت با اطرافیانت باشه.
🔸اگه شوهرت دوستت باشه، دنیا دشمنت باشه خیالت راحت باشه، ولی اگه دنیا دوستت باشه شوهرت دشمنت باشه فایده نداره.
🔸جاری جاری رو زرنگ میکنه... هوو هوو رو خوشگل!
یعنی هووها از نظر قیافه باهم رقابت میکنن و جاری ها تو کارو تلاش از هم پیشی میگیرن.
🔸همیشه پوستو بشکاف، پولتو بزار توش.
یعنی همیشه برای خودت پس انداز مخفی داشته باش.
🔸اول و آخر زندگیت فقط شوهرت(زنت) برات میمونه، نه بچه هات، نه پدر مادرت... پس همیشه هواشو داشته باش!
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f