#شوهر_اهوخانم
#پارت_۳۱۶
با همان غلیان خشم و احساس به او پاسخ داد:
_ کولی نبودم اما از این به بعد خواهم بود. دردو نبودم تنه ام به تنه ی آن سلیطه خورد. اگر حالا یا یک دقیقه دیگر قدم نامیمونش به آستانه ی این دالان رسید من می دانم و انتقام هفت ساله ی مصیبت ها و زجرها که بر سرم آوردید. برای بچه های من چه خوابی بود که دیده بودی؟! دستت درد نکند سیدمیران!
_ اگر این زبان را هم نداشتی تا به حال کلاغ برده بودت.
آهو فقط به او براق شد. تا همینجا که او به یاری بخت یا تصادف توانسته بود مانع فرار آن دو بشود و علی الحساب پیروزی را به دست آورد کافی بود که دیگر یکی به دو و دعوا با شوهر را لازم نباشد دامن بزند. با این وصف هر چه می کوشید نمی توانست دل آماس کرده ی خود را از درد بدترین اهانت ها تسکین بدهد. با کوبیده شدن در حیاط سپندآسا از جا جست و به دالان شتافت تا همان طور که گفته بود سزای زن مرد دزد را که خواب بدترین بدبختیها را برای او دیده بود و اکنون با سرفرازی همیشگی همراه خورشید به خانه بر می گشت کف دستش بگذارد؛ سرفرازی که نمودار زشت ترین بی شرمی ها بود و از روح آلوده و نابکار او مایه می گرفت. افسوس که در چنین موقع بس باریکی هیچ یک از بچه های او خانه نبودند تا محض عبرت سایرین لاشه ی گند زده ی این زن پست را بعد از کشتنش از سر در حیاط بیاویزند. آهو با این افکار تند و انتقام جویانه در همان حال که در حیاط را می گشود کلون آن را در دست نگاه داشت تا بر فرق هووی خود بکوید اما برخلاف گمانی که برده بود با بچه های خود رو به رو گردید که در تعقیب آن خبر ناخوشایند پیاده از سراب به راه افتاده و تا شهر کوبیده بودند. همسایه ی میرزانبی هرچه کرده بود نتوانسته بود جلوی آنان را بگیرد. قبل از آن که در حیاط دوباره بسته شود مردی کِپی به سر که شاگرد مبل سازی زیر سکو بود همراه همالی پیر با یک تخـ ـتخواب چوبی لاک و الکل زده و بسیار عالی که رنگ عسلی چوب آن دلنشین تر از کهربا بود و آئینه و نگار آسمانه هایش هـ ـوس شاهانه ترین عروسی ها را در بیننده زنده می کرد داخل کوچه شدند و پرسیدند که آیا منزل خبازباشی آنجاست و او خود در خانه است تا تخـ ـت سفارشی اش را ببیند؟ بچه ها و بیشتر از آنها خود آهو از این گفته ها در حیرت ماندند و حتی تا لحظه ای که دو نفر به کمک یکدیگر تخـ ـتخواب رویا انگیز را به دقت وسط حیاط نهادند و سیدمیران پول حمالی و شاگردانه ی آورندگان را داد آنها باور نمی کردند که در این میان اشتباهی نشده باشد. شاگرد مبل ساز ک[پی به سر در جواب سیدمیران که امر کرد برای دادن باقی مزد آن فردا خودش به در دکان خواهد رفت گفت:
#شوهر_اهوخانم
#پارت_۳۱۷
_ فردا دکان باز نیست، هیچ جا باز نیست. و به همین علت هم بود که این وقت شبی ما در آوردن تخـ ـتخواب عجله کردیم. چوب پرده های آن را فراموش کردیم بیاوریم. در شهر ممکن است آتش سوزی یا قتل و غارتی پیش بیاید. به علاوه ما جا نداریم. استاد گفته است خدمتتان عرض کنم که همه ی پول یا لااقل ده تومان آن را بدهید، می خواهیم چیز بخریم. ضمنا چون با این شلوغی بی سابقه و وحشت آور نانوائیها امشب به سادگی دست ما به دامان نان نمی رسد از شما خواهش کرده است به وسیله ی پیغام یا نشانی دستور بدهید که شاطر دکان ما را راه بیندازد. این خبری که ناگهان در شهر پخس سده و همه جا را گرفته از ظهر تا به حال در میان خرد و درشت اهالی ولوله انداخته است. هر کس دست و پا می کند که دست کم نان سه روز زن و فرزندش را تهیه کند. هیچ معلوم نیست چه بشود. شهر ما امشب آبستن هزاران است.
سیدمیران که حیرت زده تر از هر لحظه شده بود بالاخره طاقت نیاورد:
_ چه می گوئی پسر؟ کدام خبر؟ چه ای؟ قتل و آتش سوزی کدام است؟ غارت چه صیغه ای است، مگر چه شده است؟!
سیدمیران آهسته از جای خود برخاست؛ در این حالت گوئی مرده ای بود که قبل از حشر بیدارش کرده بودند. شاگرد مبل ساز تعجب کرد:
_ چطور مشهدی، پس شما واقعا خبر ندارید که چه شده است؟ قشون موتوریزه ی انگلیس از دیشب از مرز خسروی و قصر شیرین گذشته اند؛ امروز به وقت ظهر از پاطاق یرازیر شده اند. رادیوهای خارجی دو ساعت پیش گفته اند که امشب کرمانشاه محاصره و فردا اشغال خواهد شد. پادگان شهر به کلی تار و تفرقه و سربازخانه های خالی مانده به وسیله ی اوباش و اراذل یا مردم گرسنه و بی کار غارت شده است.
به این ترتیب پاسخ معمای چند دقیقه پیش او داده شده بود که چرا شهر آن چنان در ماتم ناگهانی فرو رفته بود؛ چرا کسبه تخـ ـته ی دکانها را پائین کشیده یا می کشیدند و به خانه های خود می رفتند. با همه ی خونسردی و بی اعتنایی کَلبی مآبش به جهان ما سوای عشق و عرفان خود، این خبر چنان اثر مرگباری بر او به جای گذاشت که گویی در یک لحظه و به یک باره جسم او را از همه نیروهای هستی خالی کردند. در درون اندیشه ها و تخیلات خود چنان دره ژرف وحشت آوری از غم و نومیدی مشاهده کرد که آشکارا دیوارهای حیاط دور سرش گشت. مثل متهم آماده نشده و ناآزموده ای که در انتظار برائت حکم مرگ خود را از دهان منشی دادگاه بشنود احساس سرد و نفرت باری بر جانش نشست. زانوانش سست شد و لرزید و چون نتوانست بایستد دوباره به سنگ خارای ایوان تکیه داد. مانند کسی که لحظه ی مصیبت باری را از سر می گذراند دستش را به پیشانی و جلوی صورت گرفت و ابروها را در هم فشرد. غمی که به او روی آورده بود از نوع غم های معمولی نبود. ستاره ها هم اکنون سر تا سر آسمان آرام را پر کرده بودند. شاخه های بید میان حیاط مطلقا حرکت نمی کردند. سکوت سنگینی که گودی به عمق همه ی آسمان و عرض و طول گیتی بود مرکز ثقلش را به آنجا منتقل کرده بود. این حالت سیدمیران که در حقیقت سکوت مرگ و عزا بود برای شاگرد مبل ساز و آهو و یک یک بچه ها کم تقدس آمیز و قابل احترام نبود. حتی تا لحظه ای که خورشید خانم وارد خانه شد و به صدای بلند با آهو شروع به گفتگو کرد او همچنان سر به جیب تفکر و حیرت فرو برده بود. برای او با همه ی ایمان درستی که به پوچی و بی پایگی کار دولت از یک طرفت و سیاست و قدرت دشمن از طرف دیگر داشت، تصور یک چنان شکست فوری و بدون مقاومت دیوانه کننده بود. خورشید خانم عرق صورتش را با گوشه ی چادر خشک کرد و نفس زنان و ناله کنان به طوری که در حقیقت روی سخنش با او بود به آهو گفت:
_ نیامد خانم، نیامد. شوهرش از من گله نکند که کوتاهی کردم و او را با خود نیاوردم. خدا دیوانش را بکند، این گیس بریده مثل این که اصلا دنبال چنین فرصتی می گشت که جا به جا با مرد دیگری پیوند کند و کوس دیار دیگری بکوید. من چه می دانم، خدا می داند، شاید از پیش او را نم کرده زیر سر داشت. به من گفت:
_ به شوهرم بگو که بهشت دیگر به سرزنشش نمی ارزد، اگر من که بیشتر از یک نفر نیستم به سروی سرنوشت نامعلوم بروم بهتر است تا آهو با چهار بچه ی دستگیر و نادانش. من آدم پوچی بودم، او در این هفت سال پوچ ترم کرد. با این وصف قبول می کنم که عشق برای خود حقیقتی است که کمتر اشخاص تا ته آن می رسند. خورشید خانم مشکل می دانم آهو مرا حلال کند اما هما جوان تر از آنست که به این چیزها اهمیت بدهد. در دنیا آنچه پیش آید خوش آید و در آخرت نیز هرچه باداباد....
_
#شوهر_اهوخانم
#پارت_۳۱۸
#قسمت_پایانی
_ آری خانم با این گفته لب خود را پاک کرد، خیلی خودمانی و بدون هیچ گونه شرمی از مسافرین و مردم بی کاره جای خود را از عقب ماشین سواری به جلو، پهلوی شوفر چشم کبود برد، با دست برای من بـ ـوسه خداحافظی فرستاد و در لحظه ی پیش از روشن شدن چراغ های خیابان مردک پا روی گاز نهاد و ماشین حرکت کرد.
از این گفته ها مثل این که سیدمیران هیچ چیز نمی شنید. حالت محکومی را داشت در اولین لحظه ی ورود به سلول مجرد. زندگی چند ساله ی اخیر او مثل گردباد یا برقی که بر خرمن بزند رقم باطلی بود بر همه ی کوششهای گذشته و حتی شخصیت اخلاقی و انسانی اش. آریف انسان وقتی که ردای انسانیت بر دوشش سنگینی می کند کشته ی شهوات و خودخواهیهای خویش است حتی به قیمت فدا کردن فرزندانش. بالاخره او سر از دامان تفکر برداشت، نیم نگاهی به شاگرد مبل ساز که همچنان منتظر جواب ایستاده بود افکند و گفت:
_ من برای او بودم و او برای کی بود؟! رفت؟ برود به امان خدا!
دستش را به طرف آهو تکان داد و با حالت آمرانه ای افزود:
_ از آن پولی که برای تو گذاشته بود ده تومان به این آدم بده تا برود. این سلیطه تتمه ی پول و دارائی مرا هم که در چمدان پهلویش بود برد. به جهنم. بگذار فقط از این شهر گورش را گم کند که چشمم به رخسارش نیفتد هر کار که می کند خود دارند! آن پول هم خرج راهش. این تخـ ـتخواب را برای او سفارش داده بودم اما دخترم محتاج تر است. رفتن او مرا از گرداب دودلی و بی ارادگی بیرون آورد.
وقتی که آهو مشغول شمردن پول و دادن آن به شاگرد مبل ساز بود سیدمیران که به اطاق کوچک می رفت از دم در صدا زد:
_ به یکی از بچه ها بگو همین حالا همراه او برود چوب پرده ها را بیاورد و این چراغ را هم بیا روشن کن.
آهو خانم نمی دانست بخندد یا بگرید. بی شک گوشش عوضی نمی شنید. در صدای شوهرش اگر نه هنوز محبت بلکه انس دیرین موج می زد.
پایان
شبتون آروم وپرستاره
دعا کن برای اونایی که یه درد گوشه قلبشون پنهونه برای ناگفته هایی که کسی جز خدا محرمش نیست .🙏
+++++++
همه در یک زمان شب رو تجربه میکنن
ولی تاریکی هر کس متفاوته❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
امـیدوارم امـروز خوشبختی🕊🌸
همچون پرندہ اے سبڪبال
بـر باغ امید و آرزویتان 🕊🌸
بہ پرواز درآید و
نغمہ هاے خوش سعادت
را بـرایتـان بسراید ...🕊🌸
الهے ڪہ دلتان از
شادے لبریز و وجودتان🕊🌸
غرق در سلامتے باشد
صبحتون معطر بہ عطر الهی🕊🌸
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸اون روزا تلفن نبود ولی در عوض تموم بیخبری و دوری ها دلا بهم نزدیک بود
یه زمانی این گوشی های هوشمند امروزی نبود ، توی هر خونه و مغازه خط تلفن نبود ،همه شماره همسایه و مغازه محل رو میدادن تا کسی اگر کارشون داشت اونجا زنگ بزنه
یادش بخیر روزگار دوری های کوچک و دل های نزدیک
مجموعه تلویزیونی سایه همسایه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آرام جان... - آرام جان....mp3
5.29M
صبح 19. تیر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_هفتم بعد چند قدم جلو رفت و گفت ارباب شما به من این اجازه
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_هشتم
تمام مراسم های خان انجام شد و در این بین گاهی که مشغول تمیز کردن اتاق شهلا خانوم بودم با ستار خان رو برو میشدم ستار قد بلند و ابرو های پر پشت و پیوندی داشت وقتی نگاهش میکردی گاهی خوفی توی ایحاد میشد اما یکبار که داشتم اتاقو تمیز میکردم با وارد شدن ناگهانی ستار خان جیغ خفه ای کشیدم ک باعث شد اولش یه لحظه به من خیره بشه و وقتی دید واقعا ترسیدم در و اروم بست و لبخندی روی لباش نقش بست .
بعدم دستشو به نشونه سکوت روی لباش گذاشت و گفت چخبرته دختر جون برای اومدن به اتاق خودمونم برای نترسیدن تو نکنه باید در بزنم
زبونم قفل شده بود و قلبم تند تند میزد جسته گریخته گفتم نه نه اقا ببخشید من اشتباه کردم
چند قدمی جلو اومد و گفت
تو دختر خان باجی هستی؟
گفتم نه اقا
گفت پس دختر کی هستی؟
گفتم پدرو مادرم فوت شدن و چند وقتیه اینجا کار میکنم
نگاهی عمیق بهم انداخت و گفت اسمت چیه با دستم موهای خرماییمو ک از روسری بیرون زده بود داخل فرستادم و گفتم گلچهره اقا
یک قدم دیگه هم جلو تر اومد و من دیگه واقعا ترسیده بودم بخصوص با خاطره تلخی که از غلام رضا برادرش داشتم
پس ناخوداگاه و بدون اختیار از زیر دستش فرار کردم و بسرعت از اتاق خارج شدم تمام راه پله رو با بغض به سمت حیاط دویدم و خودمو پشت عمارت اونجایی ک میخوابیدم رسوندم و پتویی روی سرم کشیدم و تا میتونستم گریه کردم و به زمین مشت زدم
از خودم بدم اومده بود حس میکردم چون وضع مالیه ضعیفی دارم دستمالی خانواده ارباب میشم و واقعا این برام سنگین بود
چند ساعتی بعد گریه خودمو مرتب کردم و وقتی مطمئن شدم ستار دیگه تو اتاق نیست و بیرون رفته دوباره سرکارم برگشتم با اینکه میدونستم توهین بزرگی بهش کردم و منتظر تنبیه سختی بودم
تا جایی ک میشد جلوی چشمش ظاهر نمیشدم اما هرچی صبر کردم خبری از توبیخ و تنبیه ارباب ستار نبود
بیشتر وقت ارباب صرف رسیدگی به امورات کشاورزا میشد و کمتر وقتشو توی عمارت میگذروندو همینم منو خوشحال میکرد
چند وقتی بود یه دختر خوشگل که دوسه سالی از من بزرگتر بود هم به جمع خدمه ها پیوسته بود که ظرف مدت کوتاهی متوجه رابطه اون دختر که اسمش زهره بود با غلامرضا شدم.
یبار که به طور اتفاقی شب به حیاط رفته بودم دیدم پشت عمارت غلامرضا در اغوشش گرفته و با هم گرم معاشقه اند
از دیدن اون صحنه انقدر ترسیده بودم که بطور ناخوداگاه یاد اون شب کذاییه خودم با غلامرضا افتادم و ناخوداگاه
بدنم شروع به لرزیدن کرد و اشکام جاری شد پشت یه درخت نشستم و به حال خودم اشک میریختم
از حالم بی خود شده بودم که یکدفعه متوجه یک جفت کفش مردونه کنارم شدم رد کفشارو با نگاه گرفتم تا به صورت ستارخان رسیدم
توی ی دستش تفنگ و اون یکی دستش هم شکارش بود
جیغ ارومی کشیدم دوسه قدم عقب رفتم و گفتم سسسسسلام
ابروهاشو یه وری کرد و چشماشو ریز کرد و گفت علیک سلام چیه اینوقت شب چرا اینجا نشستی؟
گفتم هیچی ارباب الان میرم
گفت
وایسا ببینم چیشده؟ مریضی؟
گفتم نه خوبم یکم فقــط دلم گرفته بود
گاهی دوباره بهم انداخت و گفت خیلی خب حالا برو بخواب نصف شب که وقت عقده دل باز کردن نیست
چشمی گفتم و با اجازه ای نثار درخواستش کردم و به سمت اتاقمون به راه افتادم
پاهام ولی یاریم نمیکرد از همون فاصله هم سنگینیه نگاهشو روی خودم احساس میکردم اما جرات برگشتن نداشتم و به راهم ادامه دادم
اونشب نمیدونم چرا حس و حالم عجیب بود بعد دیدن و حرف زدن با ستار خان ته دلم بلوا شده بود انگار،
اما تا به ستار خان فکر میکردم میگفتم مگه دیوانه شدی
گلچهره اخه ارباب و چه به تو دل بستن به یه همچین ادمی نهایت دیوانگیه
اما دست خودم نبود و ته دلم از فکر کردن به ستار انگار قند اب میکردند و قلقلکم میدادند
خلاصه اون شب من با خیال چشمای ارباب جوان عمارت
به خواب رفتم و فردا صبح وقتی تک به تک داشتم اتاق هارو تمیز میکردم و جارو میزدم وقتی به اتاق ستار خان رسیدم
دستام برای لحظه ای متوقف شد و در زدم اما صدایی نیومد
دوباره زدم و وقتی مطمئن شدم کسی نیست اروم دستگیره رو پایین کشیدم و سرمو داخل بردم و سرو گوشی اب دادم اما وقتی با جای خالی ارباب جوان روبرو شدم با خیال راحت داخل رفتم
و مشغول تمیز کاری شدم تقریبا اخرای کارم بود که کمرم
از شدت خستگی خمیده شده بود دستمو روی کمرم گذاشتم وبه بدنم از درد کش وقوسی دادم و در همون حین متوجه نگاه ارباب شدم
اول بالبخند کجی نگاهم کردو گفت چیه چرا ماتت برده به کارت برس
دستپاچه مشغول کارم شدم اما دیگه تمرکز نداشتم و هی دست پاچه بودم
که اخر سرم....
ادامه عصرساعت ۱۶
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_چینی
به پیشنهاد زیادتون بازهم قسمت دیگه ای از آشپزی های این خانوم پرتلاش چینی روگذاشتم.
نمیدونم صرفاشغل خانوم بلاگریه یاواقعاازاین طبیعت بکرو زیبا و ازسادگی محض این محیط نهایت لذت و استفاده رومیبره الاایهاالحال هرچی که هست همه جای دنیا زن ها یه شکلن زیبا،جسور،قوی وپرتلاش😎♥️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5870785707366155299.mp3
13.04M
#پادکست آهنگ های قدیمی
(طولانی)
✌مروری بر خاطرات✌
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر عینک سه بُعدیهای زمان بچگی ما این دوربینای سوغات مکه بود!😊
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_هشتم تمام مراسم های خان انجام شد و در این بین گاهی که مشغ
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_نهم
لیوانی ک گوشه میز بود و نا غافل شکستم
از شدت ترس زبونم بند اومده بود
که گفت اشکال نداره جمعش کن فقط عذر خواهی ارومی کردم و شرمنده مشغول تمیز کردن شدم سرمو ک بلند کردم یه شیشه که توی دستش بود به سمتم گرفت و گفت بیا
این مال تو نگاهی بهش انداختم تا بحال ادکلن ندیده. بودم اما چند باری که اتاقشو مرتب کرده بودم متوجه چندین شیشه خوش بو شده. بودم و حالا یکی از همونا رو به سمت من گرفته بود و من واقعا نمیدونستم چیکار باید بکنم
دوباره گفت بیا بگیرش این برای تو
گفتم برای منه؟
گفت اره برای خودت بگیرش
اولش خجالت کشیدم اما دستموجلو بردم و با ذوق از دستش گرفتم
چند لحظه به شیشه ادکلن خیره شدم که گفت ،
به کسی نگو من بهت دادم باسر جواب دادم
وهنوز خیره به شیشه بودم که گفت میتونی بری شیشه با ارزش عطر رو زیر روسریم پنهون کردم و بدو بسمت اتاق به راه افتادم و داخل که شدم اول در و بستم و ادکلنو به بینیم نزدیک کردم
چه بوی خوشی
من تابحال از کسی هدیه نگرفته بودم اونم از ارباب و برام واقعا قشنگ بود اون لحظه یه کوچولو به لباسم زدم و عطرو یه جای خوب پنهونش کردم و دوباره رفتم سر کارم.
اون روز خیلی حس خوبی داشتم و تنها فکر کردن به اینکه من توسط غلامرضا دچار چنین مشکلی شدم منو تا انتهای غصه میرسوند.از طرفی با خودم میگفتم اخه ازدواج گدایی مثل من با ارباب،نه اصلا شدنی نبود من بیخودی خوش بین بودم من کجا و ستار خان کجا
چند روزی از اون ماجرا گذشت تا اینکه خانباجی یه بار دست پاچه وارد اتاق شد و کلی پشت سر دختر تازه وارد حرف زد و گفت خجالتم نمیکشه دختره ی پتیاره،
و بعد فهمیدم خانباجی هم متوجه ارتباط غلامرضا با اون دختره شده و بردش یه گوشه از حیاط و کلی نصیحتش کرده و دختره هم بدجوری جوابشو داده و گفته به تو ربطی نداره وخلاصه که خان باجی کلی از دستش شاکی بود
چند روز دیگه هم گذشت که یکبار با صدای داد و هوار شهلا خانوم همه به حیاط ریختیم و اونجا بود که شهلا خانوم زهره رو میزد و فحش های رکیک میداد خلاصه که اونشب آبروی زهره توی عمارت رفت و ازاونجا بیرونش کردند
از همونشبم به درخواست شهلا خانوم قرار شد زنی برای غلام رضا خان بگیرند تا براش بچه بیاره و در پی این درخواست فردا صبح وقتی داشتم
اتاق شهلا خانوم رو تمیز میکردم صدام کرد
هی دختر گفتی اسمت چی بود؟
گلچهره خانوم،گلچهره ما تصمیم گرفتیم برای غلامرضا زن بگیریم میدونی که؟
بله خانوم
اگه من از بیرون عمارت زن بگیرم و غلام رضا بچه ش نشه دیگه دهن مردمو نمیتونیم ببندیم ولی من تصمیم گرفتم تورو برای غلام رضا بگیرم
ولی نمیخوام فعلا کسی باخبر بشه
اگه برای غلام رضا بچه بیاری آیندت تامینه
اگه نیاری هم بازم همینجا میمونی
این تصمیم منه
البته نیازی به اجازه تو نیست فقط گفتم در جریان باشی.
چه حالی داشتم اون لحظه
باصدای نسبتا بلند شهلا خانوم که میگفت چیه دختر میتونی بری.
با پاهایی لرزون از اتاق بیرون رفتم اصلا زمان و مکان از دستم در رفته بود.
رفتم داخل اتاق و یکراست رفتم سراغ
ادکلنی که ستار بهم هدیه داده بود دستم گرفتم و بوش کردم و گریه کردم.
یک ساعت دوساعت نمیدونم چقدر گذشت ولی وقتی به خودم اومدم که از فرط گریه چشمام دیگه باز نمیشد و سرم از شدت درد داشت منفجر میشد.
نزدیک های غروب بود که خان باجی داخل اتاق اومد ار قیافش مشخص بود که تقریبا در جریان ازدواج اجباربه من با غلامرضا خان هست
جلو اومد و گفت گلچهره جانم مادر زندگی همینه برای ماها که فقیریم چیزی جز جبر نیست
غلام رضا هم مرد خوبیه حداقل دیگه لازم نیست هر روز انقدر کارکنی
میشی خانوم عمارت تازه اگه بتونی یه پسر خوشگلم بیاری ک میشی سوگلی مادر
اشکال نداره که خیلیا دوست دارند جای تو باشند
ادامه فردا ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تهران دهه هفتاد
دهه هفتاد هم ی حال و هوای خاصی داشت ،
پر از حس خوب :)
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_کوتاه
📚ملا صدرا و عشق پسر جوان
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد ، پدر خانمش ، ملاصدرا ، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد .در همان ایام در قمصر ، جوانی به خواستگاری دختری رفت . والدین دختر پس از قبول خواستگار ، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود .
از این رو ، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند ، به فکر چاره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند .
لذا عروس حیله ای زد و گفت : من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا ، همدیگر را ببینیم .در آن وقت مقرر ، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند :
اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی
اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی
در این حال ، عارف بزرگوار ، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد .او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید :چرا این گونه گریه می کنی ؟
ملاصدرا گفت : من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت . گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم . لذا به حال خود گریه می کنم .
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#جراید_قدیمی
مردی که با لباس زنانه به خیابان
آمده بود مورد مزاحمت قرار گرفت!
صفحه حوادث روزنامه اطلاعات
سال ۱۳۵۰ خورشیدی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادش بخیر چقدر خوش بودیم با همه نداری ها از کوچکترین دارایی هامون لذت میبردیم ...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸تنها خداست که میداند
💫بهترین در زندگی تو
🌸چگونه معنا میشود
💫من آن بهترین را
🌸امشب برایت از خدا میخواهم
💫خدایا...
🌸بهترین ها را نصیب
💫دوستان و عزیزانم بگردان
✨شبتون در پناه خـدا✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌈روزش مهم نيست
☀️همہ چيز بہ خنده ى اول صبحت
🌈بستگى دارد
☀️كافيست بخندى تا تمام روز را
🌈در آسمان قدم بزنی
#سلام_روزتون_قشنگ
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح تابستون دهه هفتاد ، شروع برنامه کودک و نوجوان شبکه یک
تابستونه فصل شادی و خنده
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قهوه کتاب و فردا... - قهوه کتاب و فردا....mp3
5.91M
صبح 20. تیر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_نهم لیوانی ک گوشه میز بود و نا غافل شکستم از شدت ترس زبو
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_دهم
اگر چه فقط به حرفهای خان باجی
گوش میدادم اما دیگه یاری حرف زدن نداشتم و جون مخالفت نداشتم یعنی در توان من نبود.
خلاصه چند روز بعد یه خانومی اومد و یکم صورتمو اصلاح کرد و عاقد اوردن و بدون هیچ جشنی من به عقد غلام رضا در اومدم
اگرچه اونقدر ها هم بد نشد چون غلامرضا خودش به من ت ج ا و ز کرده بود و دیگه حداقل لازم نبود بکسی جواب پس بدم.
من شدم زن غلام رضا،یه اتاق بهم دادند اگرچه به قشنگیه اتاق زن اولش نبود اما برای من حکم قصر و داشت
همون شب غلامرضا مست سر وقت من اومد و برای بار دوم سمت من اومد و....
از فردا هم زندگیه جدید من شروع شد
ادکلن ستار رو با خودم به اتاق مشترکمون اورده بودم و گاهی پنهونکی بوش میکردم ازش دیگه استفاده نمیکردم چون میترسیدم تموم بشه.
روز عقدمون فقط یک لحظه ستارو دیدم که با اخمای درهم و چهره ای غمگین به من خیره شده بود .
و از همه بدتر نگاههای اکرم زن اول غلامرضا بود که انگار تهش فرمان جنگ میداد و همون طوری با نگاهش برام خطو نشون میکشید که البته شکایتی هم نداشتم من شده بودم هَووش.
از همون روز اول بهم گفتند باید احترام اکرمو نگهداری اون زن واقعی غلامرضاست و تو فقط کلفتی که اومدی براش بچه بیاری و بعد اینکه بچه اوردی بری دنبال کارت،
حتی فکر کردن بهشم قلبمو بدرد میاورد
اما دختر بی کس و کاری مثل من مگه احساساتش هم مهمه؟؟
روزها خیلی سخت و طاقت فرسا شده بود تمام طول روز توی اتاق حبس بودم غلامرضا هفته ای دو شب کنار من بود و بقیه روزا پیش اکرم،
اکرم از هیچ تلاشی برای اذیت من دریغ نمیکرد.
از جمله اینکه میگفت باید اتاقمو تمیز کنی لباسامو بشوری و خیلی کارهای دیگه
بعدم نمیزاشتند من باهاشون غذا بخورم و همیشه نیم خورده هاشونو بعد جمع کردن سفره من باید میخوردم.
تقریبا هفت ماه بعدم وقتی یک روز صبح رفتم سفره رو جمع کنم از بوی کاچی حالم بد شد و بچه ی توراهیمون ابراز وجود کرد.
از اون روز غلام رضا با من خیلی خوب شده بود البته وقتی باهم بودیم، پیش اکرم بهم محل نمیداد ولی تو خلوت دونفرمون خیلی قربون صدقم میرفت اخه باردار شدن من یه جورایی انگ عقیم بودن واز غلام رضا برداشته بود.
منم کم کم سعی کردم
اون ت ج ا و ز ودوست داشتن ستار و ازدواج تحمیلی مو فراموش کنم و به زندگیه جدیدم عادت کنم اما خب روزگار انگار با من سر جنگ داشت.
تقریبا با پخش شدن خبر بارداریه من همه خوشحال شده بودند بجز اکرم و کم کم انگشت اتهام نازابودن سمت اون نشونه رفته بود و روز بروز بیشتر از قبل به من فشار می اورد.
همون روزا گفتند که قراره برای ستارم زن بگیرند .
از شنیدنش یکم دلم گرفت ولی خب خودمو قانع میکردم که نباید دیگه بهش فکرم بکنم.
قیافه ستار هم خبر چندانی از ذوق و شوق نمیداد.
یک روز که کسی حواسش نبود برام یه انگشتر قشنگ خرید و بهم داد و گفت به مناسبت اینکه دارم مادر میشمه.
اما من قبول نکردم یعنی دوست نداشتم دیگران فکر بد دربارم بکنند یا بهم تهمت دزدی بزنند این شد که ستار انگشتر و به غلامرضاداد که به من هدیه بده و اینطوری دیگه من نتونستم حرفی بزنم.
واقعا انگشتر زیبایی بود اونم برای منی که حتی حلقه ازدواجم برام نخریده بودند تا جایی که میشد توی خلوت به انگشتر طلای نگین یاقوته ستار خیره میشدم و حسابی به وجد میومدم از زیباییش،
غلامرضا کم کم شروع کرده بود به خریدن لباس های نوزادی و اون وسط ها برای منم گهگاهی لباسهای قشنگی میخرید.
البته جرات نمیکردم جلوی اکرم حرفی بزنم و گاهی پیش میومد حتی از ترس اجازه پوشیدنشونم به خودم نمیدادم.
اخلاق غلامرضا بعد بارداریم واقعا باهام خوب شده بود که همینم باعث شده بود کاملا اون تصویر ت ج ا و ز و فراموش کنم و ذره ذره عاشقش بشم.
ادامه عصرساعت ۱۶
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f