eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
امـیدوارم امـروز خوشبختی🕊🌸 همچون پرندہ اے سبڪبال بـر باغ امید و آرزویتان 🕊🌸 بہ پرواز درآید و نغمہ هاے خوش سعادت را بـرایتـان بسراید ...🕊🌸 الهے ڪہ دلتان از شادے لبریز و وجودتان🕊🌸 غرق در سلامتے باشد صبحتون معطر بہ عطر الهی🕊🌸 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸اون روزا تلفن نبود ولی در عوض تموم بیخبری و دوری ها دلا بهم نزدیک بود یه زمانی این گوشی های هوشمند امروزی نبود ، توی هر خونه و مغازه خط تلفن نبود ،همه شماره همسایه و مغازه محل رو میدادن تا کسی اگر کارشون داشت اونجا زنگ بزنه یادش بخیر روزگار دوری های کوچک و دل های نزدیک مجموعه تلویزیونی سایه همسایه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آرام جان... - آرام جان....mp3
5.29M
صبح 19. تیر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_هفتم بعد چند قدم جلو رفت و گفت ارباب شما به من این اجازه
📜 تمام مراسم های خان انجام شد و در این بین گاهی که مشغول تمیز کردن اتاق شهلا خانوم بودم با ستار خان رو برو میشدم ستار قد بلند و ابرو های پر پشت و پیوندی داشت وقتی نگاهش میکردی گاهی خوفی توی ایحاد میشد اما یکبار که داشتم اتاقو تمیز میکردم با وارد شدن ناگهانی ستار خان جیغ خفه ای کشیدم ک باعث شد اولش یه لحظه به من خیره بشه و وقتی دید واقعا ترسیدم در و اروم بست و لبخندی روی لباش نقش بست . بعدم دستشو به نشونه سکوت روی لباش گذاشت و گفت چخبرته دختر جون برای اومدن به اتاق خودمونم برای نترسیدن تو نکنه باید در بزنم زبونم قفل شده بود و قلبم تند تند میزد جسته گریخته گفتم نه نه اقا ببخشید من اشتباه کردم چند قدمی جلو اومد و گفت تو دختر خان باجی هستی؟ گفتم نه اقا گفت پس دختر کی هستی؟ گفتم پدرو مادرم فوت شدن و چند وقتیه اینجا کار میکنم نگاهی عمیق بهم انداخت و گفت اسمت چیه با دستم موهای خرماییمو ک از روسری بیرون زده بود داخل فرستادم و گفتم گلچهره اقا یک قدم دیگه هم جلو تر اومد و من دیگه واقعا ترسیده بودم بخصوص با خاطره تلخی که از غلام رضا برادرش داشتم پس ناخوداگاه و بدون اختیار از زیر دستش فرار کردم و بسرعت از اتاق خارج شدم تمام راه پله رو با بغض به سمت حیاط دویدم و خودمو پشت عمارت اونجایی ک میخوابیدم رسوندم و پتویی روی سرم کشیدم و تا میتونستم گریه کردم و به زمین مشت زدم از خودم بدم اومده بود حس میکردم چون وضع مالیه ضعیفی دارم دستمالی خانواده ارباب میشم و واقعا این برام سنگین بود چند ساعتی بعد گریه خودمو مرتب کردم و وقتی مطمئن شدم ستار دیگه تو اتاق نیست و بیرون رفته دوباره سرکارم برگشتم با اینکه میدونستم توهین بزرگی بهش کردم و منتظر تنبیه سختی بودم تا جایی ک میشد جلوی چشمش ظاهر نمیشدم اما هرچی صبر کردم خبری از توبیخ و تنبیه ارباب ستار نبود بیشتر وقت ارباب صرف رسیدگی به امورات کشاورزا میشد و کمتر وقتشو توی عمارت میگذروندو همینم منو خوشحال میکرد چند وقتی بود یه دختر خوشگل که دوسه سالی از من بزرگتر بود هم به جمع خدمه ها پیوسته بود که ظرف مدت کوتاهی متوجه رابطه اون دختر که اسمش زهره بود با غلامرضا شدم. یبار که به طور اتفاقی شب به حیاط رفته بودم دیدم پشت عمارت غلامرضا در اغوشش گرفته و با هم گرم معاشقه اند از دیدن اون صحنه انقدر ترسیده بودم که بطور ناخوداگاه یاد اون شب کذاییه خودم با غلامرضا افتادم و ناخوداگاه بدنم شروع به لرزیدن کرد و اشکام جاری شد پشت یه درخت نشستم و به حال خودم اشک میریختم از حالم بی خود شده بودم که یکدفعه متوجه یک جفت کفش مردونه کنارم شدم رد کفشارو با نگاه گرفتم تا به صورت ستارخان رسیدم توی ی دستش تفنگ و اون یکی دستش هم شکارش بود جیغ ارومی کشیدم دوسه قدم عقب رفتم و گفتم سسسسسلام ابروهاشو یه وری کرد و چشماشو ریز کرد و گفت علیک سلام چیه اینوقت شب چرا اینجا نشستی؟ گفتم هیچی ارباب الان میرم گفت وایسا ببینم چیشده؟ مریضی؟ گفتم نه خوبم یکم فقــط دلم گرفته بود گاهی دوباره بهم انداخت و گفت خیلی خب حالا برو بخواب نصف شب که وقت عقده دل باز کردن نیست چشمی گفتم و با اجازه ای نثار درخواستش کردم و به سمت اتاقمون به راه افتادم پاهام ولی یاریم نمیکرد از همون فاصله هم سنگینیه نگاهشو روی خودم احساس میکردم اما جرات برگشتن نداشتم و به راهم ادامه دادم اونشب نمیدونم چرا حس و حالم عجیب بود بعد دیدن و حرف زدن با ستار خان ته دلم بلوا شده بود انگار، اما تا به ستار خان فکر میکردم میگفتم مگه دیوانه شدی گلچهره اخه ارباب و چه به تو دل بستن به یه همچین ادمی نهایت دیوانگیه اما دست خودم نبود و ته دلم از فکر کردن به ستار انگار قند اب میکردند و قلقلکم میدادند خلاصه اون شب من با خیال چشمای ارباب جوان عمارت به خواب رفتم و فردا صبح وقتی تک به تک داشتم اتاق هارو تمیز میکردم و جارو میزدم وقتی به اتاق ستار خان رسیدم دستام برای لحظه ای متوقف شد و در زدم اما صدایی نیومد دوباره زدم و وقتی مطمئن شدم کسی نیست اروم دستگیره رو پایین کشیدم و سرمو داخل بردم و سرو گوشی اب دادم اما وقتی با جای خالی ارباب جوان روبرو شدم با خیال راحت داخل رفتم و مشغول تمیز کاری شدم تقریبا اخرای کارم بود که کمرم از شدت خستگی خمیده شده بود دستمو روی کمرم گذاشتم وبه بدنم از درد کش وقوسی دادم و در همون حین متوجه نگاه ارباب شدم اول بالبخند کجی نگاهم کردو گفت چیه چرا ماتت برده به کارت برس دستپاچه مشغول کارم شدم اما دیگه تمرکز نداشتم و هی دست پاچه بودم که اخر سرم.... ادامه عصرساعت ۱۶ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
12.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به پیشنهاد زیادتون‌ بازهم‌ قسمت‌ دیگه ای از آشپزی های این‌ خانوم پرتلاش چینی روگذاشتم. نمیدونم صرفاشغل خانوم بلاگریه‌ یاواقعاازاین‌ طبیعت بکرو زیبا و ازسادگی‌ محض این محیط نهایت‌ لذت و استفاده رومیبره‌ الاایهاالحال هرچی‌ که هست‌ همه جای دنیا زن‌ ها یه شکلن‌ زیبا،جسور،قوی وپرتلاش😎♥️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5870785707366155299.mp3
13.04M
آهنگ های قدیمی (طولانی) ✌مروری بر خاطرات✌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر عینک سه بُعدی‌های زمان بچگی ما این دوربینای سوغات مکه بود!😊 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_هشتم تمام مراسم های خان انجام شد و در این بین گاهی که مشغ
📜 لیوانی ک گوشه میز بود و نا غافل شکستم از شدت ترس زبونم بند اومده بود که گفت اشکال نداره جمعش کن فقط عذر خواهی ارومی کردم و شرمنده مشغول تمیز کردن شدم سرمو ک بلند کردم یه شیشه که توی دستش بود به سمتم گرفت و گفت بیا این مال تو نگاهی بهش انداختم تا بحال ادکلن ندیده. بودم اما چند باری که اتاقشو مرتب کرده بودم متوجه چندین شیشه خوش بو شده. بودم و حالا یکی از همونا رو به سمت من گرفته بود و من واقعا نمیدونستم چیکار باید بکنم دوباره گفت بیا بگیرش این برای تو گفتم برای منه؟ گفت اره برای خودت بگیرش اولش خجالت کشیدم اما دستموجلو بردم و با ذوق از دستش گرفتم چند لحظه به شیشه ادکلن خیره شدم که گفت ، به کسی نگو من بهت دادم باسر جواب دادم وهنوز خیره به شیشه بودم که گفت میتونی بری شیشه با ارزش عطر رو زیر روسریم پنهون کردم و بدو بسمت اتاق به راه افتادم و داخل که شدم اول در و بستم و ادکلنو به بینیم نزدیک کردم چه بوی خوشی من تابحال از کسی هدیه نگرفته بودم اونم از ارباب و برام واقعا قشنگ بود اون لحظه یه کوچولو به لباسم زدم و عطرو یه جای خوب پنهونش کردم و دوباره رفتم سر کارم. اون روز خیلی حس خوبی داشتم و تنها فکر کردن به اینکه من توسط غلامرضا دچار چنین مشکلی شدم منو تا انتهای غصه میرسوند.از طرفی با خودم میگفتم اخه ازدواج گدایی مثل من با ارباب،نه اصلا شدنی نبود من بیخودی خوش بین بودم من کجا و ستار خان کجا چند روزی از اون ماجرا گذشت تا اینکه خانباجی یه بار دست پاچه وارد اتاق شد و کلی پشت سر دختر تازه وارد حرف زد و گفت خجالتم نمیکشه دختره ی پتیاره، و بعد فهمیدم خانباجی هم متوجه ارتباط غلامرضا با اون دختره شده و بردش یه گوشه از حیاط و کلی نصیحتش کرده و دختره هم بدجوری جوابشو داده و گفته به تو ربطی نداره وخلاصه که خان باجی کلی از دستش شاکی بود چند روز دیگه هم گذشت که یکبار با صدای داد و هوار شهلا خانوم همه به حیاط ریختیم و اونجا بود که شهلا خانوم زهره رو میزد و فحش های رکیک میداد خلاصه که اونشب آبروی زهره توی عمارت رفت و ازاونجا بیرونش کردند از همونشبم به درخواست شهلا خانوم قرار شد زنی برای غلام رضا خان بگیرند تا براش بچه بیاره و در پی این درخواست فردا صبح وقتی داشتم اتاق شهلا خانوم رو تمیز میکردم صدام کرد هی دختر گفتی اسمت چی بود؟ گلچهره خانوم،گلچهره ما تصمیم گرفتیم برای غلامرضا زن بگیریم میدونی که؟ بله خانوم اگه من از بیرون عمارت زن بگیرم و غلام رضا بچه ش نشه دیگه دهن مردمو نمیتونیم ببندیم ولی من تصمیم گرفتم تورو برای غلام رضا بگیرم ولی نمیخوام فعلا کسی باخبر بشه اگه برای غلام رضا بچه بیاری آیندت تامینه اگه نیاری هم بازم همینجا میمونی این تصمیم منه البته نیازی به اجازه تو نیست فقط گفتم در جریان باشی. چه حالی داشتم اون لحظه باصدای نسبتا بلند شهلا خانوم که میگفت چیه دختر میتونی بری. با پاهایی لرزون از اتاق بیرون رفتم اصلا زمان و مکان از دستم در رفته بود. رفتم داخل اتاق و یکراست رفتم سراغ ادکلنی که ستار بهم هدیه داده بود دستم گرفتم و بوش کردم و گریه کردم. یک ساعت دوساعت نمیدونم چقدر گذشت ولی وقتی به خودم اومدم که از فرط گریه چشمام دیگه باز نمیشد و سرم از شدت درد داشت منفجر میشد. نزدیک های غروب بود که خان باجی داخل اتاق اومد ار قیافش مشخص بود که تقریبا در جریان ازدواج اجباربه من با غلامرضا خان هست جلو اومد و گفت گلچهره جانم مادر زندگی همینه برای ماها که فقیریم چیزی جز جبر نیست غلام رضا هم مرد خوبیه حداقل دیگه لازم نیست هر روز انقدر کارکنی میشی خانوم عمارت تازه اگه بتونی یه پسر خوشگلم بیاری ک میشی سوگلی مادر اشکال نداره که خیلیا دوست دارند جای تو باشند ادامه فردا ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تهران دهه هفتاد دهه هفتاد هم ی حال و هوای خاصی داشت ، پر از حس خوب :) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📚ملا صدرا و عشق پسر جوان یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد ، پدر خانمش ، ملاصدرا ، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد .در همان ایام در قمصر ، جوانی به خواستگاری دختری رفت . والدین دختر پس از قبول خواستگار ، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود . از این رو ، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند ، به فکر چاره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند .  لذا عروس حیله ای زد و گفت : من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا ، همدیگر را ببینیم .در آن وقت مقرر ، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند : اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی در این حال ، عارف بزرگوار ، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد .او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید :چرا این گونه گریه می کنی ؟ ملاصدرا گفت : من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت . گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم . لذا به حال خود گریه می کنم . •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f