یه چیزی بگم خزان بشین
۲۰ سال پیش مثل امروز، لاله و لادن علیرغم هشدار پروفسور سمیعی توسط پزشک سنگاپوری عمل شدن و از دنیا رفتن.
۲۰ سال گذشت...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_چهارم دو سه روزی بعد اون قضیه یه روز عمه قبل طلوع افتاب ا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_پنجم
با اون خونه ی کوچکی که من توش بزرگ شده بودم فرق داشت
دهنم از دیدن اون همه جلال و جبروت باز مونده بود و راستشو بگم انگار با همون نگاه اول عاشقش شدم
خان باجی منو داخل مطبخ برد و برام صبحانه اورد و باهام صحبت کرد و گفت وظیفه من اینه که ندیمه عروس ارباب باشم
براتون بگم از خانواده ارباب مادر ارباب چند ماهی بود فوت شده بود
عزت الله خان دوتا زن داشت که از زن اولش طلا خانم دوتا دختر و یه پسر داشت
و زن دومشم شهلا دوتا پسر داشت
پسر اولیه غلام رضا ازدواج کرده بود و بچه نداشتند پسر دومش محمد ستار مجرد بود و توی شهر کار میکرد.
و من قرار بود ندیمه شهلا زن دوم خان باشم و خان باجی بهم گفت وظیفم تمیز کردن اتاق شهلا و رسیدگی به همه امور شهلا خانم بود
خان باجی زن خیلی مهربونی بود که وظیفه رسیدگی به همه امور خدمتکارهارو به عهده داشت و هر چی میگذشت بیشتر پی به توانایی هاش تو این زمینه میبردم طوری که حتی خان هم کاملا بهش اعتماد داشت و سخترین کارهارو با مدیریت به نحو احسنت انجام میداد
اونروز خانباجی یکم منو به گوشه و کنار عمارت اشنا کرد و ازم خواست شب و خوب استراحت کنم تا صبح اول وقت خدمت شهلا خانوم برسم
اما اونشب انقدر دلم گرفته بود احساس غربت میکردم که تا دمدمای صبح حتی یک لحظه ام چشمام به خواب نیومد و همش به اینده نامعلومم فکر میکردم
زود تر از اونی ک فکر کنم صبح شد و بعد اینکه لباس مرتبی به تن کردم
و همراه خان باجی پیش شهلا خانوم رفتم تمام مدت سرم پایین بود و از خجالت و اضطراب تند تند اب دهانم رو قورت میدادم و تقریبا نفهمیدم شهلا خانم چی خواست از من
با تکون دست خان باجی به خودم اومدم که گفت بجنب دختر حواست کجاست مگه نشنیدی خانوم گفتند اتاقو جارو کنی
و از همون لحظه من کارمو شروع کردم
وظایفم کم کم برام جا افتاد و به کارم عادت کرده بودم
تنها چیزی ک منو ازار میداد نگاه های غلام رضا بود که هیچوقت ازش خوشم نمیومد
گاهی پیش اومده بود ک وقتی تو حیاط عمارت تنها بودم منو پشت عمارت میکشوند و میبوسیدم یا به بدنم دست میزد که تا حد مرگ میترسیدم.
تقریبا سه ماه از رفتن به عمارت میگذشت و هفته ای یکبار خدمه ها به نوبت میرفتیم حمام روستا و نوبت من سه شنبه ها بود
عزت الله خان یه اخلاقی که داشت دوست نداشت هیچ خبری از در عمارت بیرون درز پیدا کنه پس بیشتر اونایی ک داخل عمارتش کار میکردیم اجازه رفت و امد به بیرون و نداشتیم و کلا اجازه ارتباط با محیط اطرافو نداشتیم و تنها بیرون رفتنمون همون حمام رفتن یا خریدی جایی بود که با اجازه خان یا خان باجی میرفتیم
در طی اون سه ماه من کاملا از منیره و خانوادش بیخبر بودم و خیلی دلم براش تنگ شده بود اما کم کم که توی عمارت جا افتادم و نوبت حمامم شد سه شنبه ها یکروز توی حمام بطور اتفاقی منیره رو دیدم.
خدا میدونه چقدر از دیدنش خوشحال بودم
از همون روزم باهم عهد بستیم که هر هفته همون ساعت همدیگه رو توی حمام ملاقات کنیم.
منیره گاهی با خودش از خونه نخودچی کشمش یا گردو لقمه نون و پنیر میاورد و با هم تعریف میکردیم و میخوردیم
و یکی دوساعتی همیشه حماممون طول میکشید و بعد حمام هر دو با لپای قرمز و گل انداخته بقچه هامونو دست میگرفتیم وراهمونو جدا میکردیم و من دوباره روز شماری میکردم برای سه شنبه هفته دیگه
چند هفته دیگه هم گذشت تا یک روز که از حمام اومدیم بیرون صدای همهمه میومد و همه به طرفی میدویدند .
بقچمو محکمتر زیر بغل گرفتم و با منیره پشت یه خرابه قایم شدیم.
همه با هم پچ پچ میکردند روستای ما دورو اطرافش تپه های کوچکی بود که میگفتند برای حصار اب دریا و سرما خیلی خوبه و روی تپه ها چند ین نفر مردو زد پیاده میومدن و یکی هم روی اسب بود
صدای زرین تاج خانوم زن مش فتح الله رو شنیدم ک میگفت دختر بی چشم و رو باید زنده بگورش کنند مایع ننگه اوردنش اینجا که چی روی بچه های ما همباز میشه معلوم نیست کدوم گوری بوده
یه آن ته دلم شور افتاد و بدون اینکه بخوام همه بدنم میلرزید .
منیره دستای یخ زدمو تو دستش گرفت و گفت وای گلچهره یعنی چیشده
کم کم جمعیت نزدیک میشد و سرو صداها بالا تر میگرفت.
تقریبا میتونستم ببینم اون سوار روی اسب زن بود از بدنش خون میچکید صورتشو پوشونده بودند ،اما نمیدونم چرا حس میکردم شبیه عمه اقدسه
ادامه فردا ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
May 11
شمام یادتونه؟؟؟
ازیه پارکی جایی ردمیشدیم یهوغلغله جمعیت میدیدیم میرفتیم جلوبااین صحنه روبرومیشدیم😐😄
چرا یه پهلوون باید میرفت وسط خیابون زنجیر پاره میکرد ،بعد همه دورش جمع میشدن؟
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🔴 لطفا ۱۲۰ ثانیه وقت بگذارید و مطالعه کنید و نشر دهید!
غلط ننویسیم!
✳️با خواندن متن زیر تلفظ درست کلمات و معنی صحیح آن ها را یاد بگیریم.
❌خواب زَن چپه.
✅خواب ظن چپه
ظن: شک و گمان
(منظور خواب ظن یعنی خوابی که با شک و گمان به چیزی خوابیده باشی ودیده باشی هست نه خوابه زَن)
____
❌گرگ باران دیده.
✅گرگ بالان دیده
بالان: تله یی که برای گرفتن و یا کشتن جانوران استفاده می شود.
(گرگی که از تله های مرگ بار زیادی
جان سالم بدر برده باشد)
_
❌بعضِ شما نباشه
✅بِه زِ شما نباشه✅
بِه: بهتر، برتر
❌پارسال و پیار سال
✅ پارسال و پیرار سال
پیرار: دوسال قبل
____
❌تخمه ژاپنی
✅تخمه جابانی
جابان: منطقه یی در دماوند بود که در گذشته این محصول را تولید می کرد! به همین دلیل در زمان های قدیم این محصول به عنوان تخمه جابانی شناخته می شد، که با گذشت زمان کم کم تلفظ آن از تخمه جابانی به تخمه ژاپنی تغییر یافت.!!!و عده یی به غلط تصور می کنند که این نوع محصول برای کشور ژاپن می باشد!!
_
❌پهباد
✅ پهپاد
(پ: پرنده، ه: هدایت، پ: پذیر، ا: از، د: دور)
👌🏻 پرنده هدایت پذیر از راه دور
_
❌آب گوشت و تیلیت❌
✅ آب گوشت و تِرید
----------
❌ضرب العجل
✅ضرب الاجل
_
❌طاق زدن
✅ تاخت زدن
تاخت: معاوضه کردن
____
❌پارس کردن سگ
(لطفاً سعی کنید هرگز در هیچ کجا و هیچ زمانی نگویید این سگ پارس می کند؟! چرا که ریشه و اصالت ایرانی کلمه ی پارس می باشد واز قدیم ایرانی به اسم پارسی شناخته می شود و با این اشتباه زیر سؤوال می رود)
✅ پاس کردن سگ
پاس: نگه بانی، پاسبانی. سگ پاس می کند یعنی مشغول پاس کردن نگهبانی خود است.و هر وقت به صدای سگ بگوییم سگ پاس می کند یعنی دارد با صدایش پاسبانی می کند و نگه بانی می دهد )
____
❌اَرْج و قرب❌
✅اَجْر و قرب✅
____
❌فلاکس چای
✅فلاسک چای.✅
--------
❌جدّ و آباد
✅جد و آباء✅
آباء: پدران
---------
❌ ظرص قاطع
✅ضرس (دندان) قاطع✅
___
❌ راجبِ غلطه
✅ راجع به
---------
❌ پیش قاضی و معلق بازی
✅ پیش غازی و معلق بازی
غازی: بند باز. آکروبات باز
پیش آدم آکروبات باز معلق بازی نکن.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمی که با دیدنش وارد دنیای کودکیتون میشید و توش غرق میشید..
برای همه دوستانتون که دوستشون دارید فوروارد کنید..👌
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمام شبهاے
عالم را بگـردند
زیباتر از شبی ڪہ
وقت خواب بہ ماه
لبخند ميزنی نیست ...
شبتون در پناه خــــدا 🌙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍒زمان منتظر نمیماند
🌸امروز میرود و دور میشود
🍒هر روز را باید زندگی کرد
🌸بـه تـمامی..
سـ😍✋ـــلام
🍒صبحتون پر از شـادی و زیبـایی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیاد سخت گرفته ایم
زندگی چیزی به جز گرفتن یک استکان چای لب سوز از دستان مهربان مادر بود ؟ که بنوشی و نفس آرامی بکشی و غرق شوی میان گل های سرخ پیرهنش ؟ یا کنار پنجره ی چوبی بنشینی و انتظار بکشی برای آمدن بابا ؟ برای شنیدن صدای امن پاهایش ؟ که به دستان مردانه اش خیره شوی و دنبال دلخوشی های کوچکی برای ذوق کردن و بالا و پایین پریدن بگردی
ما از زندگی چه می خواستیم که از این سادگی های اصیل و بی بازگشت ، به این پیچ و خم های ملال آور رسیده ایم؟؟
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
امید آدمی... - امید آدمی....mp3
5.1M
صبح 18. تیر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_پنجم با اون خونه ی کوچکی که من توش بزرگ شده بودم فرق داشت
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_ششم
دیگه خیلی نزدیک شده بود
هرکی هرچی دستش بود به طرفش پرت میکرد
یکباره رویه ای ک روی صورتش بود از سرش افتاد و من با چشمانی بهت زده عمه اقدسو دیدم با موهایی ژولیده و لباسایی که از فرط کتک پاره پاره بود و سرو صورتش که غرق خون بود .
همه سمتش همه چیز پرت میکردند از میوه و اشغال و سنگ و چوب بگیر
تا دادن بدترین و رکیک ترین فحش های... یاد روزایی افتادم که سه تایی باهم با بی بی توی حیاط اب و جارو شده حصیر پهن میکردیم و چایی میخوردیم
یاد وقتایی ک به درختا تاب میبستیم و عمه منو هول میداد.
یاد وقتایی ک منو حمام میبرد و انقدر محکم به بدنم کیسه میکشید تا چند روز بدنم قرمز و خون مرده میشد و بی بی با پی گوسفند چرب میکرد و هی عمه رو فحش میداد که الهی دستت بشکنه مگه یتیم گیر اوردی و عمه میخندید و میگفت حقش بود.
یاد خاطرات غممو بیشتر کرد یهلحظه احساس کردم عمه تنها داراییه من از خانوادست حالا که بی بی نبود مگه من جز عمه کی رو داشتم از خرابه بیرون دوییدم دربین انبوهی از جمعیت پر از سر و صدا فریاد میزدم نبریدش مگه چیکار کرده
عمهههه
عمهههه
اما صدام انگار بهش نمیرسید
دوباره دویدم مردی که دهنه اسبو گرفته بود میشناختم برای ده بالا بود شلاق بزرگی بدست داشت و هر چند لحظه یبار با شلاق به صورت عمه میزد
از صدای شلاق همه تنم میلرزید پاهام دیگه یارای دویدن نداشتن
برای بار اخر صدا کردم انگار شنید همون طور ک اسب از من جلوتر بود عمه سرشو سمت من چرخوند.
توی جمعیت انگار دنبال من میگشت با چشم دستامو با بقچه بالا بردم و دوباره صداش کردم برای لحظه ای نگاهش توی چشمام گره خورد بغضش عمیق شد و شونه هاش لرزید نمیدونم ایا کسی فهمید یا نه اما من پشیمونی رو تو جز جر اجزای صورت عمه دیدم
پاهام از حرکت ایستاد و حالا فقط گریه میکردم و نگاه عمه انقدر روی من چرخید تا کاملا محو شد
جمعیت عمه رو بردن و من به عمارت برگشتم
دنبال خان باجی میگشتم و به محض پیدا کردنش خودمو تو آغوشش انداختم و گریه کردم
بنده خدا حیرون رفتار من بود
کمی ک اروم شدم منو کنار حوض برد و سرو صورتو شست و کمکم کرد تا حرف بزنم و براش تعریف کردم
گفت همینجا باشم و بیرون نرم تا خودش بره سرو گوشی اب بده و گفت با احدی ازاین دیدار حرف نزنم و اگر کسی چیزی پرسید فقط بگم نمیدونم.
منم قبول کردم و همون جا با دل اشوب ترین حالت ممکن منتظر اومدن خان باجی شدم
تقریبا یکساعتی طول کشید تا برگرده.
از رنگ و رو و حالت چهرش فهمیدم خبرای خوبی نداره.
خان باجی گفت که عمه با پسر خان بالایی فرار کردن و رفتند شهر و اونجا چند نفر از افراد ارباب دیدنشو با خودشون اوردنش
خان باجی گفت حکمش سنگساره چون بی آبرویی کرده
اگرچه اون روزا من چیزی از روابط زن و مردی نمیدونستم ولی میدونستم بزرگترین انگ انگه بی ابروییه دختره و شصتم خبر دار شد که اینده شومی در انتظار عمه است
اون روز خان باجی دستمو گرفت و گفت هیچوقت نباید به محل اجرای حکم برم چون خطرناکه ولی من با اینکه به خانباجی قول داده بودم یواشکی از عمارت بیرون رفتم
وقتی رسیدم حکم انجام شده بود و عمه با سرو صورت داغون توی گودال افتاده بود حتی چشمشو که از کاسه بیرون زده بود دیدم و حالم خراب شد.
داغون و آشفته به عمارت برگشتم بی خبر از سرنوشت شومی ک در انتظار خودم بود.
انگار غلام رضا منو در بین راه دیده بود و فهمیده بود بدون اجازه از عمارت بیرون رفتم و اون روزها فرار کردن ار عمارت ارباب جز نابخشودنی ترین گناه ها بود
به عمارت که رفتم تقریبا همه از جمله ارباب پسراش و خان باجی منتظر برگشتم بودند
کلباس ک دروباز کرد و با همون لبخند چندش یه وریش بهم نگاه میکرد و وقتی چشمم به چشمای برزخیه ارباب افتاد تموم تنم شروع به لرزیدن کرد
ارباب فریاد کشید دختره ی خراب تا حالا کدوم جهنمی بودی
مگه اینجا طویله است که سرتو انداختی پایین و رفتی هان؟
در همون حین یک طرف صورتم چنان سوخت ک از شدت ضربه تقریبا پرت شدم .
غلامرضا گفت اقا جان اینم مثل همون عمه هرزشه اصلا نباید میاوردیمش عمارت این باعث بی ابروییه.
گوشه حیاط کمی خودمو جمع جور کردم جرات زدن حتی یک کلمه حرفم نداشتم که غلام رضا دوباره گفت اقاجان باید بشدت تنبیه بشه تا درس عبرتی بشه هم برای خودش و هم برای خدمه های دیگه ک دیگه عمارت ارباب و با کاروانسرا اشتباه نگیرند
در بین جمعیت چشمم دنبال خانباجی افتاد که یک گوشه بیصدا بانگاه نگران به من نگاه میکرد همه ی التماسمو توی چشمام ریختم و توی دلم التماسش میکردم نجاتم بده
انگار از رنگ نگاهم پی به حالم برد که گفت ارباب اجاره بدید خودم سخت تنبیهش میکنم
ادامه عصر ساعت ۱۶
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#پخت_نان
واقعا هیچی مثه عطر نون تازه نیست اونم نون محلی که با تنور زغالی درست شده باشه👌😌😌
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شماها یادتون نمیاد ولی ما اگه این مقدار پول رو میبردیم مدرسه، ناظم میدید، دعوامون میشد که چرا این همه پول رو بردیم مدرسه؛ مسئولیت گم شدنش با کیه؟! بگو مادر پدرت بیان مدرسه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_ششم دیگه خیلی نزدیک شده بود هرکی هرچی دستش بود به طرفش پ
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_هفتم
بعد چند قدم جلو رفت و گفت ارباب شما به من این اجازه رو بدید قول میدم سخت تنبیهش کنم که دیگه ازاین کارها نکنه.
در سکوت چشمم به دهان ارباب بود تا..
ارباب بعد چند لحظه تامل کردن گفت نه خان باجی تا بحال کسی جرات نکرده بود منو مسخره کنه جز این یه الف بچه اگه الان روبروش واینسم دیگه از فردا خدمتکارها برای نظم اینما و حرف من تره هم خرد نمی کنند
این دخترباید فلک بشه
خان باجی گفت ارباب این دختر خیلی ضعیفه زیر فلک تلف میشه تازه اومده اینجا خوب به مقررات اینجااا....
صدای نعره ارباب باعث شد خان باجی ساکت بشه که گفت یه کلمه دیگه حرف بزنی توام همراه با این دختر فلک میکنم خان باجی احترام خودتو داشته باش چند ساله اینجایی به گردنمون حق داری ولی روی حرف من چیزی نگو
بعدم پشتشو کرد و گفت غلامرضا فعلا ببرش تو اب انبار یه تنبهم بکنش تا فردا خودم به حسابش برسم
و اینطوری بود که من به بدترین مجازات ها محکوم شدم غلامرضا خان از پشت لباسم گرفت و همون طور که روی زمین میکشیدم سمت اب انبار بردم .
توی راه انقدر به زمین چنگ زده بودم که تمام ناخن هام شکسته بود و خون میومد
صدای ارباب و میشنیدم که با فریاد گفت یاالله برید پی کارتون چی رو نگاه میکنید معرکه اصلی فرداست
از همه بدتر وقتی بود ک غلامرضا منو برد توی اب انبار و یه گوشه پرتم کرد و بی توجه به نعره هام و زجه هام و گریه هام گفت خوب گیر افتادی موش کوچولو دیگه کسی نمیتونه از اینجا نجاتت بده
نزدیکم شد شاید به فاصله یک مو با صورتم فاصله داشت موهای فردار مجعدش روی پیشونیش ریخته بود و دهنش بوی مشروب میداد
چشماش میخندید و لبهاش دعوا میکرد
و تهدیدم کرد اگه صدام در بیاد بلایی به سرم میره که کلاغای اسمونم ب حالم گریه کنند
توی دلم به اقدس فحش دادم و گفتم حتی با مردنشم برام دردسر درست کرده
اما خب تقصیر خودمم بود
غلام رضا اونشب در کمال بی انصافی بهم تجاوز کرد و هر چی جیغ و داد کردم دستشو جلوی دهانم گرفته بود و همه فکر میکردند داره کتکم میزنه.
بعد اینکه کارش تموم شد لپامو محکم کشید و گفت دیدی بلاخره برای خودم شدی
بعدم لباساشو کمی صاف و صوف کرد و درو بست و از پشت با زنجیر بست و منو با تنی درد مند و روحی ازرده تنها توی اون تاریکیه اب انبار رها کرد و رفت.
تن رنجورم رو کنار دیوار کشوندم و از شدت درد توی خودم مچاله شدم و در انتظار فردایی شوم تر از امروز به اشکام اجازه ریختن دادم.
همه وجودم پر از درد شده بود از فکر فلک شدن فردا بند بند وجودم درد میگرفت
توی دلم دعا دعا میکردم ارباب بیخیال بشه ولی شدنی نبود .
اما انگار قرار بود اونشب ورق به نفع من برگرده
نزدیکای صبح بود که با صدای جیغ شهلا خانوم همه عمارت پر از همهمه شد.
از قرار معلوم ارباب توی خواب سکته کرده بود
طبیب خبر کردند اما ارباب متاسفانه عمرش به دنیا نبود و همون شب فوت شد
فردا ظهر خان باجی اومد و منو از اب انبار در اورد
راستش شاید من جز اولین نفرایی بودم که از مرگ ارباب خوشحال شدم اما به دستور خان باجی باید مدتی رو دور از چشم اهالی توی کارها کمک میکردم
در یک چشم بر هم زدن عمارت شده بود غلغله و همه جارو سیاه پوش کردند
همه مردم روستا هر کدوم با در دست داشتن یه چیزی مثل جو گندم مرغ خروس تخم مرغ نون محلی گردو بادوم یا هر چیزی ک در دسترس داشتند برای عرض تسلیت به عمارت میومدند.
توی حیاط مشغول شستن میوه ها بودم که به اقای جوان با داد و گریه وارد شد،
همه با گریه دورش حلقه زده بودند و اونجا بود که برای اولین بار ستارو دیدم.
ستار پسر کوچیک خان بود و توی شهر درس میخوند .
اما دوتا دختر و پسر طلا خانم که فرنگ بودند نیومدند .
خلاصه همه نظم عمارت بهم ریخته بود هنوز یک ماه از مرگ ارباب نگذشته بود که غلامرضا شد همه کاره ی عمارت و من بیشتر از قبل ازش میترسیدم
همه جا پیچیده بود که غلامرضا عقیمه و بچه دار نمیشه ،البته هیچکس جرات بازگو کردنشو نداشت ولی بلاخره صدای طلا خانم دراومد که غلام رضا بچش نمیشه و نباید خان بشه و همینم شد زمینه اختلافات بعدی بین طلا و شهلا ، درگیری سختی بین هوو ها شکل گرفت و بعد کلی کشمکش قرار شد ستار بجای پدرش بشینه
اما غلامرضا از همون روز کینه برادر رو بدل گرفت.
خلاصه که ستار شد خان و غلامرضا شددشمن خونیش
ستار برعکس برادرش فوق العاده پسر اروم ولی جدی ای بود ذره ای خشونت تو اخلاقش دیده نمیشد و سعی میکرد تو همه کارها نهایت عطوفت رو نشون بده.
ادامه فرداساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر، قدیما مهمون میومد خونمون میگفتن قبله کدوم طرفه؟ اما الان تا میان میگن پسورد وایفایتون چیه؟ 😁
قدیما خانوما دورهم میشستن سبزی پاک میکردنُ غیبت میکردن، خوشبختانه الان این عادتشونو ترک کردن. البته فقط قسمت سبزیپاک کردنشونو😂
یادش بخیر قدیما یه مکانی بـه اسم “روی تلویزیون” وجود داشت. 📺
یادش بخیر، تو مدرسه که زنگ تفریح تموم میشد، مامور آبخوری دیگه نمیذاشت آب بخوریم🤨.
قدیما، داماد سرخونه شدن ننگ بود، اما الان پرتاب سه امتیازی محسوب میشه 😁
قدیما کسى اﺯدواج میکرﺩ ٧شبانه روﺯ شاﻡ و نهاﺭ و مراسم بوﺩ، الان ٧شبانه رﻭز عکس آپلوﺩ میکنن اینستاگراﻡ.
قدیما، ملت میرفتن مسافرت برای خوشگذرونی. الان میرن برای تهیه عکس پروفایل.
خلاصه که اصن یه وضیهها😁😉🤭
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#حکایت
میگویند آقا محمد خان قاجار علاقه خاصی به شکار روباه داشته. تمام روز را در پی یک روباه با اسبش میتاخته تا جایی که روباه از فرط خستگی نقش زمین میشده. بعد آن بیچاره را میگرفته و دور گردنش، زنگولهای آویزان میکرده. در نهایت هم رهایش میکرده. تا اینجای داستان مشکلی نیست. درست است روباه مسافت، زیادی را دَویده، وحشت کرده، خسته هم شده، اما زنده و سالم است. هم جانش را دارد، هم دُمش را. پوستش هم سر جای خودش است. میماند فقط آن زنگوله!... از اینجای داستان، روباه هر جا که برود یک زنگوله توی گردنش صدا میکند. دیگر نمیتواند شکار کند، زیرا صدای آن زنگوله، شکار را فراری میدهد. بنابراین «گرسنه» میماند. صدای زنگوله، جفتش را هم فراری میدهد، پس «تنها» میماند. از همه بدتر، صدای زنگوله، خود روباه را هم «آشفته» میکند، «آرامش» اش را به هم میزند و در نهايت از گرسنگي و انزوا ميميرد.
دقیقا این همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش میآورد. دنبال خودش میکند، خودش را اسیر توهماتش میکند. زنگولهای از افکار منفی، دور گردنش قلاده میکند. بعد خودش را گول میزند و فکر میکند که آزاد است، ولی نیست. برده افکار منفی خودش شده و هر جا برود آنها را با خودش میبرد. آن هم با چه سر و صدایی، درست مثل سر و صدای تکان دادن پشت سر هم یک زنگوله...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#شوهر_اهوخانم
#پارت_۳۱۶
با همان غلیان خشم و احساس به او پاسخ داد:
_ کولی نبودم اما از این به بعد خواهم بود. دردو نبودم تنه ام به تنه ی آن سلیطه خورد. اگر حالا یا یک دقیقه دیگر قدم نامیمونش به آستانه ی این دالان رسید من می دانم و انتقام هفت ساله ی مصیبت ها و زجرها که بر سرم آوردید. برای بچه های من چه خوابی بود که دیده بودی؟! دستت درد نکند سیدمیران!
_ اگر این زبان را هم نداشتی تا به حال کلاغ برده بودت.
آهو فقط به او براق شد. تا همینجا که او به یاری بخت یا تصادف توانسته بود مانع فرار آن دو بشود و علی الحساب پیروزی را به دست آورد کافی بود که دیگر یکی به دو و دعوا با شوهر را لازم نباشد دامن بزند. با این وصف هر چه می کوشید نمی توانست دل آماس کرده ی خود را از درد بدترین اهانت ها تسکین بدهد. با کوبیده شدن در حیاط سپندآسا از جا جست و به دالان شتافت تا همان طور که گفته بود سزای زن مرد دزد را که خواب بدترین بدبختیها را برای او دیده بود و اکنون با سرفرازی همیشگی همراه خورشید به خانه بر می گشت کف دستش بگذارد؛ سرفرازی که نمودار زشت ترین بی شرمی ها بود و از روح آلوده و نابکار او مایه می گرفت. افسوس که در چنین موقع بس باریکی هیچ یک از بچه های او خانه نبودند تا محض عبرت سایرین لاشه ی گند زده ی این زن پست را بعد از کشتنش از سر در حیاط بیاویزند. آهو با این افکار تند و انتقام جویانه در همان حال که در حیاط را می گشود کلون آن را در دست نگاه داشت تا بر فرق هووی خود بکوید اما برخلاف گمانی که برده بود با بچه های خود رو به رو گردید که در تعقیب آن خبر ناخوشایند پیاده از سراب به راه افتاده و تا شهر کوبیده بودند. همسایه ی میرزانبی هرچه کرده بود نتوانسته بود جلوی آنان را بگیرد. قبل از آن که در حیاط دوباره بسته شود مردی کِپی به سر که شاگرد مبل سازی زیر سکو بود همراه همالی پیر با یک تخـ ـتخواب چوبی لاک و الکل زده و بسیار عالی که رنگ عسلی چوب آن دلنشین تر از کهربا بود و آئینه و نگار آسمانه هایش هـ ـوس شاهانه ترین عروسی ها را در بیننده زنده می کرد داخل کوچه شدند و پرسیدند که آیا منزل خبازباشی آنجاست و او خود در خانه است تا تخـ ـت سفارشی اش را ببیند؟ بچه ها و بیشتر از آنها خود آهو از این گفته ها در حیرت ماندند و حتی تا لحظه ای که دو نفر به کمک یکدیگر تخـ ـتخواب رویا انگیز را به دقت وسط حیاط نهادند و سیدمیران پول حمالی و شاگردانه ی آورندگان را داد آنها باور نمی کردند که در این میان اشتباهی نشده باشد. شاگرد مبل ساز ک[پی به سر در جواب سیدمیران که امر کرد برای دادن باقی مزد آن فردا خودش به در دکان خواهد رفت گفت:
#شوهر_اهوخانم
#پارت_۳۱۷
_ فردا دکان باز نیست، هیچ جا باز نیست. و به همین علت هم بود که این وقت شبی ما در آوردن تخـ ـتخواب عجله کردیم. چوب پرده های آن را فراموش کردیم بیاوریم. در شهر ممکن است آتش سوزی یا قتل و غارتی پیش بیاید. به علاوه ما جا نداریم. استاد گفته است خدمتتان عرض کنم که همه ی پول یا لااقل ده تومان آن را بدهید، می خواهیم چیز بخریم. ضمنا چون با این شلوغی بی سابقه و وحشت آور نانوائیها امشب به سادگی دست ما به دامان نان نمی رسد از شما خواهش کرده است به وسیله ی پیغام یا نشانی دستور بدهید که شاطر دکان ما را راه بیندازد. این خبری که ناگهان در شهر پخس سده و همه جا را گرفته از ظهر تا به حال در میان خرد و درشت اهالی ولوله انداخته است. هر کس دست و پا می کند که دست کم نان سه روز زن و فرزندش را تهیه کند. هیچ معلوم نیست چه بشود. شهر ما امشب آبستن هزاران است.
سیدمیران که حیرت زده تر از هر لحظه شده بود بالاخره طاقت نیاورد:
_ چه می گوئی پسر؟ کدام خبر؟ چه ای؟ قتل و آتش سوزی کدام است؟ غارت چه صیغه ای است، مگر چه شده است؟!
سیدمیران آهسته از جای خود برخاست؛ در این حالت گوئی مرده ای بود که قبل از حشر بیدارش کرده بودند. شاگرد مبل ساز تعجب کرد:
_ چطور مشهدی، پس شما واقعا خبر ندارید که چه شده است؟ قشون موتوریزه ی انگلیس از دیشب از مرز خسروی و قصر شیرین گذشته اند؛ امروز به وقت ظهر از پاطاق یرازیر شده اند. رادیوهای خارجی دو ساعت پیش گفته اند که امشب کرمانشاه محاصره و فردا اشغال خواهد شد. پادگان شهر به کلی تار و تفرقه و سربازخانه های خالی مانده به وسیله ی اوباش و اراذل یا مردم گرسنه و بی کار غارت شده است.
به این ترتیب پاسخ معمای چند دقیقه پیش او داده شده بود که چرا شهر آن چنان در ماتم ناگهانی فرو رفته بود؛ چرا کسبه تخـ ـته ی دکانها را پائین کشیده یا می کشیدند و به خانه های خود می رفتند. با همه ی خونسردی و بی اعتنایی کَلبی مآبش به جهان ما سوای عشق و عرفان خود، این خبر چنان اثر مرگباری بر او به جای گذاشت که گویی در یک لحظه و به یک باره جسم او را از همه نیروهای هستی خالی کردند. در درون اندیشه ها و تخیلات خود چنان دره ژرف وحشت آوری از غم و نومیدی مشاهده کرد که آشکارا دیوارهای حیاط دور سرش گشت. مثل متهم آماده نشده و ناآزموده ای که در انتظار برائت حکم مرگ خود را از دهان منشی دادگاه بشنود احساس سرد و نفرت باری بر جانش نشست. زانوانش سست شد و لرزید و چون نتوانست بایستد دوباره به سنگ خارای ایوان تکیه داد. مانند کسی که لحظه ی مصیبت باری را از سر می گذراند دستش را به پیشانی و جلوی صورت گرفت و ابروها را در هم فشرد. غمی که به او روی آورده بود از نوع غم های معمولی نبود. ستاره ها هم اکنون سر تا سر آسمان آرام را پر کرده بودند. شاخه های بید میان حیاط مطلقا حرکت نمی کردند. سکوت سنگینی که گودی به عمق همه ی آسمان و عرض و طول گیتی بود مرکز ثقلش را به آنجا منتقل کرده بود. این حالت سیدمیران که در حقیقت سکوت مرگ و عزا بود برای شاگرد مبل ساز و آهو و یک یک بچه ها کم تقدس آمیز و قابل احترام نبود. حتی تا لحظه ای که خورشید خانم وارد خانه شد و به صدای بلند با آهو شروع به گفتگو کرد او همچنان سر به جیب تفکر و حیرت فرو برده بود. برای او با همه ی ایمان درستی که به پوچی و بی پایگی کار دولت از یک طرفت و سیاست و قدرت دشمن از طرف دیگر داشت، تصور یک چنان شکست فوری و بدون مقاومت دیوانه کننده بود. خورشید خانم عرق صورتش را با گوشه ی چادر خشک کرد و نفس زنان و ناله کنان به طوری که در حقیقت روی سخنش با او بود به آهو گفت:
_ نیامد خانم، نیامد. شوهرش از من گله نکند که کوتاهی کردم و او را با خود نیاوردم. خدا دیوانش را بکند، این گیس بریده مثل این که اصلا دنبال چنین فرصتی می گشت که جا به جا با مرد دیگری پیوند کند و کوس دیار دیگری بکوید. من چه می دانم، خدا می داند، شاید از پیش او را نم کرده زیر سر داشت. به من گفت:
_ به شوهرم بگو که بهشت دیگر به سرزنشش نمی ارزد، اگر من که بیشتر از یک نفر نیستم به سروی سرنوشت نامعلوم بروم بهتر است تا آهو با چهار بچه ی دستگیر و نادانش. من آدم پوچی بودم، او در این هفت سال پوچ ترم کرد. با این وصف قبول می کنم که عشق برای خود حقیقتی است که کمتر اشخاص تا ته آن می رسند. خورشید خانم مشکل می دانم آهو مرا حلال کند اما هما جوان تر از آنست که به این چیزها اهمیت بدهد. در دنیا آنچه پیش آید خوش آید و در آخرت نیز هرچه باداباد....
_
#شوهر_اهوخانم
#پارت_۳۱۸
#قسمت_پایانی
_ آری خانم با این گفته لب خود را پاک کرد، خیلی خودمانی و بدون هیچ گونه شرمی از مسافرین و مردم بی کاره جای خود را از عقب ماشین سواری به جلو، پهلوی شوفر چشم کبود برد، با دست برای من بـ ـوسه خداحافظی فرستاد و در لحظه ی پیش از روشن شدن چراغ های خیابان مردک پا روی گاز نهاد و ماشین حرکت کرد.
از این گفته ها مثل این که سیدمیران هیچ چیز نمی شنید. حالت محکومی را داشت در اولین لحظه ی ورود به سلول مجرد. زندگی چند ساله ی اخیر او مثل گردباد یا برقی که بر خرمن بزند رقم باطلی بود بر همه ی کوششهای گذشته و حتی شخصیت اخلاقی و انسانی اش. آریف انسان وقتی که ردای انسانیت بر دوشش سنگینی می کند کشته ی شهوات و خودخواهیهای خویش است حتی به قیمت فدا کردن فرزندانش. بالاخره او سر از دامان تفکر برداشت، نیم نگاهی به شاگرد مبل ساز که همچنان منتظر جواب ایستاده بود افکند و گفت:
_ من برای او بودم و او برای کی بود؟! رفت؟ برود به امان خدا!
دستش را به طرف آهو تکان داد و با حالت آمرانه ای افزود:
_ از آن پولی که برای تو گذاشته بود ده تومان به این آدم بده تا برود. این سلیطه تتمه ی پول و دارائی مرا هم که در چمدان پهلویش بود برد. به جهنم. بگذار فقط از این شهر گورش را گم کند که چشمم به رخسارش نیفتد هر کار که می کند خود دارند! آن پول هم خرج راهش. این تخـ ـتخواب را برای او سفارش داده بودم اما دخترم محتاج تر است. رفتن او مرا از گرداب دودلی و بی ارادگی بیرون آورد.
وقتی که آهو مشغول شمردن پول و دادن آن به شاگرد مبل ساز بود سیدمیران که به اطاق کوچک می رفت از دم در صدا زد:
_ به یکی از بچه ها بگو همین حالا همراه او برود چوب پرده ها را بیاورد و این چراغ را هم بیا روشن کن.
آهو خانم نمی دانست بخندد یا بگرید. بی شک گوشش عوضی نمی شنید. در صدای شوهرش اگر نه هنوز محبت بلکه انس دیرین موج می زد.
پایان
شبتون آروم وپرستاره
دعا کن برای اونایی که یه درد گوشه قلبشون پنهونه برای ناگفته هایی که کسی جز خدا محرمش نیست .🙏
+++++++
همه در یک زمان شب رو تجربه میکنن
ولی تاریکی هر کس متفاوته❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f