eitaa logo
نوستالژی
60هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
🤍بیدارشو صبح آمده ☀️ بر روی لبت خنده بڪارد خورشید رسیده است☀️ ڪه با جوهر نورش نقشی ز خُــღــدا بر دل پاکت بنگارد🤍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
22.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زندگی زیباست که گاه خاطره ای در میان خاطره ها خاطره ی خاطره ها می گردد … •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آدینه بخیر... - آدینه بخیر....mp3
4.97M
صبح 23.. تیر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_پانزدهم اون موقع هارسم بود بعد این که زفاف انجام میشد چند
📜 به هوش که اومدم سراغ خسرو رو گرفتم دیدم شهلا خانوم با توپ پر گفت وقتی میگم با رعیتا رفتو امد نکنی به همین خاطره بلند شدی رفتی هم خودتو مریض کردی هم بچه رو بعدم جلو اومد و گفت خوب گوشاتو باز کن گلچهره خودت برای ما هیچ اهمیتی نداری میتونی همین الان بری ولی خسرو وارث خانواده ماست دیگه اجازه نداری باخودت تنهایی جایی ببریش فهمیدی. خلاصه که دوباره عمارت بهم ریخته شد. فرنگیس که حالا رفته بود تو تیم اکرم و از هیچکاری برای عذاب من دریغ نمیکرد به کل از چشمم افتاده بود. دلم میخواست شب بخوابم صبح بلند شم ببینم همه اینا کابوس بوده. اما خب انگار تقدیر با من سر سازش نداشت. چند وقت بود اختلافات قوم و قبیله ای زیاد شده بود و همه به جون هم افتاده بودند. بخصوص خان بالا که حالا پسرش جاش نشسته بود و فکر میکرد بیشتر زمین های روستای ما باید مال اونا باشه و برای این اعتقادشم دلایل مزخرف میاورد ولی سند نداشت. غلامرضا و ستارم چند وقت بود به شدت با افرادش در گیر بودند این پسری که از روستای بالا جای پدرش خان شده بودهمونی بود که خاله اقدس رو ازخونه فراری داده بود و هیچوقت دم به تله نداده بود حتی ندیده ازش متنفر بودم. گاهی فکر میکردم عامل همه بدبختیامون اونه شنیده بودم زن هم گرفته اونم دوتا. میگن یه روزایی تو زندگیه ادما هست که سرنوشت سازه گاهی که با خودم فکر میکنم میبینم شاید اون روز سرنوشت سازم برای من درست همون شبی بود که ستار و غلام رضا باز هم برای دعوایی که پسر ناصر خان از ده بالا به پا کرده بود همراه چند تن از اسب سوارا و تفنگچی ها رفته بودند چند ماهی تا زایمانم مونده بود. حال اکرم بهتر شده بود شکستگیه دنده ترمیم شده بود اگرچه چشم دیدن منو همچنان نداشت که البته بهش حق هم میدادم و فقط همینکه هنوز خواستار خسرو نشده بود خدارو شکر میکردم. فرنگیس هم توی اتاق خودش بود زن اول اربابم چند وقتی بود که برای دیدن بچه هاش از ایران رفته بود و خبری ازش نبود و تمام عمارت دست شهلا و پسراش بود. چند ساعتی از رفتن غلامرضا میگذشت و من دلشوره عحیبی داشتم هی میرفتم پشت پنجره و به در حیاط خیره میشدم . اما به جز کلباس کس دیگه ای نبود کله تاس کلباس که توی تاریکی با فانوسی که به بالای در ورودی گذاشته بودند چنان برقی میزد که از هزار متری هم میشد فهمید اونه. خسرو که تازه از شر دونه های آبله مرغون رهایی پیدا کرده بود به خواب فرو رفته بود. شب سردی بود اونشب یه پتوی دیگه روی خسرو کشیدم تا سرما نخوره همچین که پتو رو روی خسرو کشیدم و اومدم بلند شم صدای مهیب گلوله همه بدنمو لرزوند. پشت بندش چند گلوله دیگر هم شلیک شد همه اهل عمارت هراسون داخل حیاط اومدند ولی هیچکس جرات حرف زدن نداشت. انگار هیچکس دلش نمیخواست حرفی بزنه تقریبا یک ساعتی گذشته بود که یکی از تفنگ چی ها وارد عمارت شد و گفت دارو دسته خان بالا بیشتر تفنگ چی ها و ستار و غلامرضا رو کشتند و دارند با عجله به سمت عمارت میان از شنیدن این خبر همه شوکه شده بودند. فرنگیس اولین نفری بود که واکنش نشون داد و شروع به فریاد زدن و شیون و زاری کرد. حال همه خراب بود قرار شد از عمارت فرار کنیم اما افراد خان بالا خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو بکنیم ریختند توی عمارت و شروع کردند به فریاد و خرابی انقدر زدن و شکستند و غارت کردند که دیگه هیچ چیز سالمی توی عمارت به اون بزرگی نمونده بود. حال هممون خیلی بد بود از طرفی داغ مردامون و از طرفی این چپاول حال همه رو خراب کرده بود من شکمم هنوز اونقدر بزرگ نشده بود که مشخص بشه باردارم اما زیر شکمم بشدت تیر میکشید. خسرو رو محکم بغل کرده بودم و مات و مبهوت یه گوشه ای ایستاده بودم. اکرم هم دوبار از حال رفت و به هوشش اوردند، و شهلا خانوم مدام نفرین میکرد و برای پسرای از دست رفتش. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘در تمام دورهمی های آخر هفته در خانه خانم جان ، خانم جان اهل خوردن ناهار نبود،. سفره خوش اب و رنگی از قیمه یا قورمه یا زرشک پلو برایمان پهن می کرد و می گفت: شما بفرمایید... . من سیرم مامان جان، یا می گفت اشتها ندارم، شما بخورید، نوش جانتان. گاهی یک تکه نان و گوجه یا گردو می خورد می گفت همین برای من کافیست. از وقتی که آقاجان به رحمت خدا رفت و تنها شد، وسط هفته گاهی بی خبر می رفتم خانه اش، دلم برایش زود به زود تنگ می شد. خوشحال می شد، تا پهن می شدم روی قالی تا نفسی تازه کنم، می گفت: گرسنه ای مامان جان؟ الان یک چیز خوشمزه می آورم با هم بخوریم . می رفت و با دو تا بشقاب و قاشق و چنگال و یک قابلمه داغ برمی گشت. می گفت سفره را پهن کنی ترشی را هم آورده ام. در قابلمه را که باز می کردم پر بود از ماکارونی های پراز سس و گوشت. هیچ وقت فکر نمی کردم خانم جان هم ماکارونی دوست داشته باشد. صدای پاهایش دارد می آید، فکر کنم به جز یک کاسه ترشی، نوشابه هم آورده... . دیدید گفتم! یک بطری نوشابه هم زده زیر بغلش و کاسه ترشی را با دوتا بسته پفک می دهد به دستم و می گوید بخور ، بخور که گشنه نمانی و من فقط درون صورت پرچین و چروک و محجوبش ، دختری را می بینم که هنوز کودکانه زندگی کردن را دوست دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
3.mp3
988.2K
بی حسین بن علی احساس پیری می کنم نی که پیری بلکه احساس حقیری می کنم گفت سائل از چه رو محکم به سینه می زنی؟ گفتم از آینه ی دل گردگیری می کنم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم سلام🌹🌹 دیروز سریال ♤ آئینه ♤ قسمت آخرش بود امروز گفتم براتون یه قسمت از قصه های مجید رو بذارم تاانشالله فردا با سریال جدید خدمتتون برسم😍❤️ ظهر جمعه تون بخیررررر 🦋
تصويرى كه ملاحظه مى فرمايين يكى از ابزارهاى لاكچرى در دهه شصت بود... واكمن اون روزا چه برو بيايى داشت.. اگه خاطره اى دارين رو كنين..👌🏼😀 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_شانزدهم به هوش که اومدم سراغ خسرو رو گرفتم دیدم شهلا خانو
📜 بی قراری میکرد خلاصه تا نزدیکای صبح بیشتر روستا رو تخریب کردن و چند تایی از مردای روستا رو هم کشته بودند. دمدمای صبح بود که یه گاری فرستادند و ما خانم هارو سوار کردند و درحالی که دستامونو بسته بودند بردند اما کجا هیچ کس نمیدونست. توی راه خسرو خیلی بهونه میگرفت و انقدر التماس کردم تا دستموباز کردند و تونستم کمی شیر بهش بدمو ارومش کنم. اما چیز زیادی همراهم نبود یعنی اجازه ندادند چیزی برداریم. نمیدونم کجا بردنمون ولی تا فرداشب هم توی راه بودیم هیچکدوم هیچ غذای درستی هم نخورده بودیم خیلی کلافه و عصبی بودیم اصلا نمیدونستیم چی در انتظارمونه و چه سرنوشتی داریم. هرچی هم میپرسیدیم کسی جوابمون رو نمیداد . خلاصه فرداشبش گاری از حرکت ایستاد و همه مارو پیاده کردند هواتاریک بود چشم، چشمو نمیدید هوا خیلی سرد بود طوری که دندونامون بهم میخورد. حس میکردم سرگیجه دارم و حالت تهوع امونمو بریده بود خسرو دیگه انقدر گریه کرده بود که نفسش به زور بالا میومد. شهلا خانوم انقدر گریه کرده بود صداش در نمیومد. حال من واقعا خراب بود کلافه بودم،گرسنگی بحدی زیاد بود ک حس میکردم الان غش میکنم،پیادمون کردند یه باغ خیلی بزرگ با درختهای بلند زمین بعضی جاهاش برفی بود. از یه دالان نسبتا عریض و بلند گذشتیم و به یه ساختمان بزرگ رسیدیم داخل شدیم به نوبت رفتیم دستشویی و بعد برامون نون پنیر سبزی و ماست اوردند. با کلی التماس کمی شیر برای خسرو گرفتم بچم انقدر گرسنه بود که همه رو خورد بعدم بهمون چند تا پتو بالشت دادند تا بخوابیم. فرنگیس موقع خواب کنترول اعصابشو از دست داد و شروع کرد به نفرین کردن و با دست به دری ک از پشت قفل و زنجیر شده بود میکوبید انقدر زد تا یکیشون اومد و سیلی محکمی به فرنگیس زد و بعد از کلی تهدید کردن از اتاق بیرون رفت. اونشب به جرات میگم بدترین شب عمرم بود انگار ازطرفی به شدت خسته و خوابم میومد از طرفی خسرو خیلی اذیت میکرد از طرفی با گفته اینا داغدار شوهرمم بودم. تا دمدمای صبح خواب بچشمم نیومد. ولی نزدیکای صبح بلاخره چشمام گرم شد ولی هنوزچند دقیقه ای نگذشته بود که اومدن درو باز کردند. صدای خنده و حرف زدن چندین مرد میومد انگار ترسیده بودیم بردنمون داخل باغ هواروشن شده بود و حالا بهتر میتونستیم ببینیم اطرافو تاچشم کار میکرد دارو درخت بود کمی که راه رفتیم تقریبا پشت ساختمون تختی بنا کرده بودند و بساط قلیونی به پا بود. چند مرد هم نشسته بودند پای بساط قلیون و بلند بلند میخندیدند. مارو بردن جلوشون و اونا هم شروع کردند به ورانداز کردن ماها مدام خودمو میپوشوندم از نگاه های هیزشون اصلا خوشم نمیومد همراه ما چند تا از خدمه و حتی خان باجی هم بود ولی اونا با یه گاریه دیگه برده بودنشون یکی یکی صدامون میکردن و بعد خیره نگاهمون میکردن و در گوش هم پچ پچ میکردند. یه مردی یه کم بافاصله از بقیه نشسته بود و بدون حرف نگاه میکرد قد نسبتا بلند شانه های پر و سیبیل پر پشتی داشت اما برعکس سیبیل هاش سرش تاس بود همونطور که نگاهش کردم لحظه ای خیره نگاهم کرد از نگاهاش حالت چندش بهم دست داد،سریع اخمی کردم و رومو ازش برگردوندم. توی دلمم چند تایی فحش نثارش کردم. اون مرد نزدیک جمع شد در گوش هم پچ پچی کردند و رفت. صدای حرف زدناشون رو ما متوجه نمیشدیم و فقط صدای قهقه زدنشون به گوشمون میرسید بعد هم بساط قلیون به تریاک ارتقا پیدا کرد و ماهم همونطور بی هدف یک گوشه ایستاده بودیم اخر سر شهلا خانوم اختیار از کف داد و شروع کرد به فحاشی، اول هیچی نگفتند اما صدای شهلا لحظه به لحظه بالاتر رفت و یکیشون که جثه ریز اندام تری داشت، با عصبانیت جلو رفت و سیلی محکمی به شهلا خانوم زد که از شدت ضربه سیلی چند قدمی عقب تر پرت شد. همون لحظه فرنگیس هم خودشو به شهلا رسوند و با گریه از زمین بلندش کرد، حال و هوای خفقان اوری شده بود. من هنوز خسرو رو در اغوش داشتمو بی محابا اشکام روی صورتم میلغزید. یکباره همون مردی که از همه فاصله داشت همونطور که دست به سیبیلهاش میکشید با اخم به من نزدیک شد فاصله که کم شد کمی تنم لرزید دروغ چرا واقعا ترسیده بودم. دلم میخواست مرده بودم و این لحظه هارو نمیدیدم توی دلم تند تند صلوات میفرستادم از خدا میخواستم به خسرو و بچه ی توی شکمم حداقل رحم کنه. ادامه فردا ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شايد باور نكنين ولی يه زمانی اين ساعت كامپيوتری كاسيوها اندازه‌ی يه لپ‌تاپِ الان برامون توش اطلاعات داشت، با كلی دکمه و امكانات، تازه صفحه‌ش چراغم داشت، هركی می‌بست مچش كلی ادعاش ميشد و همه جا به همه پزشو ميداد😀 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f