eitaa logo
نوستالژی
60.5هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
امشب خواهم اندیشید تا "خدا" هست، هیچ لحظه ای آنقدر سخت نمی شود که نشود تحملش کرد...! شدنی ها را انجام می دهم... و تمام نشدنی هایم را به "خداوند" می سپارم... شب بخیر🌙 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺳﻬﺮﺍﺏ ﺳﭙﻬﺮﯼ: ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎ ﻫﻤﻪﯼ ﻭﺳﻌﺖ ﺧﻮﯾﺶ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺟﻨﺒﺶ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﺷﺎﮔﻪ ﺁﻏﺎﺯ ﺣﯿﺎﺕ... ﺗﺎ ﺑﻪ ﺟﺎیی ﮐﻪ ﺧﺪﺍ میخندد... 💢 سلام؛ صبح‌تون بخیر 🌹 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خانه قصه های مجید 😍 كسى هم هست با قصه مجيد و موزيكش خاطره نداشته باشه؟ روح زنده یادان کیومرث پور احمد و پرویندخت یزدانیان شاد🙏🏻 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شروع کن... - شروع کن....mp3
4.81M
صبح 29.. تیر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_بیستوهفت کنارش نشستم و دستمو روی شونه اش گذاشتم چادر سفید
📜 اسماعیل خیلی بهم میرسید. سعی کردم دلمو باهاش صاف کنم. خسته بودم دلم پشت و پناه میخواست بچه هاموگرفته بود اما محدودم نمیکرد دایه بودن حس مادرانمو تخلیه نمیکرد اما عطش روحمو خوابونده بود. اشرف و حبیبه خیلی به بچه ها میرسیدند ومن از این بابت خوشحال بودم. کم کم اعتماد اسماعیل و جلب کرده بودم وگاهی بیرون میرفتم و با زهرا ملاقات داشتم. زهرای زیبا و دوست داشتنیه من جای منیره رو برام پر کرده بود. همه تنهایی هامو پر کرده بود. کم کم که صمیمی شدیم باهم از گذشته درد و دل میکردیم. زهرا وضع مالی خوبی نداشت برادراش روی زمین های یکی از زمین دارهای روستاهای اطراف کار میکردند. گاهی زهرا رو هم برای کمک میبردند به خصوص وقت برداشت که کارها بیشتر بود. زهرا هم طی این رفت و امد ها عاشق و دلباخته پسر مالک زمین شده بود. میگفت حتی یک کلمه هم باهم حرف نزدیم امامیفهمم دوستم داره،از نگاهاش میفهمم. گاهی بهش میگفتم دیگه بهش فکر نکنه خودشم میدونست ازدواجشون یه کم غیر ممکنه اماعلاقه نمیزاشت درست فکر کنه انگار دلش به عقلش چیره شده بود. گاهی ساعت ها از کمال میگفت و تو رویا غرق بود عشق زهرا به کمال ناخوداگاه منو به یاد ستار میانداخت گاهی اصلا نمیتونستم باور کنم که دیگه مرده. فهمیده بودم برادرهای زهرا خیلی متعصبن و تقریبا میفهمیدم که عشق بین زهرا و کمال سرانجامی نداره. اخه همون چند سالی که توی عمارت بودم با خلق و خو های اشراف زاده ها اشنایی داشتم غیر ممکن بود یه رعیت زاده رو بپذیرند. اشراف زاده ها مغرور بودند و زهرا اندازه من نمیتونست نشدنیهارو درک کنه چون لمسشون نکرده بود و به نوعی تو موقعیت قرار نگرفته بود. اخرای بارداریم بود مدام نفس تنگی داشتم و حالم بد بود. ماه درد هام شروع شده بود و اذیت بودم. اشرف ماه های اخر باهام سر لج گذاشته بود کارهای سنگین بهم میداد گاهی انقدر سرپا ازم کارمیکشید که حس میکردم الان کمرم از وسط نیمه میشه. البته تا اسماعیل خونه بود رعایت میکرد اما همچنانکه پاشوبیرون میذاشت دوباره اذیتاش شروع میشد سعی میکردم به روی خودم نیارم اما گاهی کلافه میشدم. چند دست لباس قشنگ از شهر برای نوزاد تو راهی اورده بود که توی صندوقچه قایمش کرده بودم اشرف نبینه. کمتر وقت میکردم زهرا رو ببینمو حسابی داشتم خودمو برای بچه اماده میکردم. یک روز که داشتم توی حیاط راه میرفتم یک آن پام به طناب سطلی که باهاش از چاه آب میاوردیم گیر کرد ونفهمیدم چطور اما باشکم زمین خوردم و هر چی خواستم تعادلم رو حفظ کنم که نیوفتم نشد. درد بدی توی شکمم پیچیده بود اما بیشتر نگران بچه بودم و میترسیدم بلایی سرش اومده باشه. باتمام دردم سعی کردم از جام بلند بشم که یک آن چشمم خورد به اشرف که با حرص نگاهم میکرد فهمیدم از عمد سطلو داخل چاه انداخته تا من زمین بخورم. بیشتر از اینکه ناراحت بشم دل شکسته شدم. در حالی که از شدت درد گریه میکردم بلند شدم و خودمو به اتاق رسوندم. تا درو بستم پشت در احساس کردم تمام لباسم خیس شده طبق تجربه ای که داشتم میدونستم کیسه آبم پاره شده. اسماعیل خونه نبود از اشرف که بعید بود بره دنبال قابله کس دیگه ای هم جز حبیبه نبود با گریه صداش کردم و ازش خواستم بره دنبال قابله. درد داشتم کم کم یاد خانباجی افتادم اینبار چقدر غریب بودم قابله اومد و خدارو شکر خیلی زودتر از دفعه های قبل زایمان کردم. اخرای زایمان اسماعیل از راه رسید وقتی فهمیدم خیلی دلم گرم شد میدونستم تا باشه جام امنه. خلاصع که من صاحب یه پسر کاکل زری شدم. خیلی خوش حال شدم دلم نمیخواست اولین بچم از اسماعیل دختر باشه. میدونستم اسماعیلم پسر بیشتر دوست داره. اینو از لباسهای پسرونه که میخرید توی بارداری متوجه میشدم. پس خیلی خوشحال بودم اسماعیل عین پروانه دور بچه میچرخید و خودش اسمشو امیر هوشنگ گذاشت. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
11.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به پیشنهاد زیادتون‌ بازهم‌ قسمت‌ دیگه ای از آشپزی های این‌ خانوم پرتلاش چینی روگذاشتم. نمیدونم صرفاشغل خانوم بلاگریه‌ یاواقعاازاین‌ طبیعت بکرو زیبا و ازسادگی‌ محض این محیط نهایت‌ لذت و استفاده رومیبره‌ الاایهاالحال هرچی‌ که هست‌ همه جای دنیا زن‌ ها یه شکلن‌ زیبا،جسور،قوی وپرتلاش😎♥️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
koveitipoor--ame-babayam-kojast[320].mp3
19.54M
هجده لغت به سوره ی کوثر نوشته است یعنی که عمر فاطمه را هجده سرشته است دانی چرا سوره ی کوثر سه آیه دارد این سه نشان دهنده ی عمر رقیه است💔 🖤 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این داستان نوستالژی دهشتناک...😄 شما به من بگو چرا این کارو میکردن با پسرا بعد یه عده خانم و دخترخانوم جمع میشدن دورشون میرقصیدن •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_بیستوهشتم اسماعیل خیلی بهم میرسید. سعی کردم دلمو باهاش صا
📜 بعد زایمان ورق برگشت من شدم سوگلی اسماعیل دیگه زیاد به اشرف و حبیبه اهمیت نمیداد بیشتر وقتش با من بود. دلم میخواس راضیش کنم تا پسرو دخترمم بهم برگردونه اما راستش دلم برای اون زنهای تنها میسوخت میگفتم من باز مادر میشم اما اوناچی. رفتار هوو ها کم کم باهام بد شد پیش اسماعیل جرات نداشتند ولی وقتی نبود اذیتم میکردند.چند وقتی بود از زهرا بیخبر بودم تصمیم گرفتم از اسماعیل اجازه بگیرم برم ببینمش. رفتم خونشون تا حالا نرفته بودم یعنی بخاطر اینکه برادر مجرد داشت میدونستم اسماعیل خوشش نمیاد. اما اونروز دیگه دلم طاقت نیاورد و رفتم جلوی درشون، برادر کوچیکش خلیل درو باز کرد بعد اینکه فهمید با زهرا کار دارم نگاه بدی به سرتا پام کرد و ازم خواست جلوی در منتظر باشم. چند دقیقه ای طول کشید تا زهراجلوی در اومد . تعارفم کرد رفتم داخل وضعیت زندگی زیاد جالبی نداشتند. از حالت های زهرا فهمیدم زیاد سرحال نیست اگرچه سعی میکرد عادی برخورد کنه یه اتاق بیشتر نداشتند و باوجود برادرش من خیلی معذب بودم. از طرفی میترسیدم به گوش اسماعیل و هوو ها برسه و یا برام حرف در بیارند. زهرا امیر هوشنگ رو بغل کرده بود و قربون صدقش میشد. چند دقیقه بعد خدارو شکر خلیل بیرون رفت و ما تنها شدیم برام چای اورد من امیر هوشنگ رو شیر دادم و روی پام خوابید. به زهرا نگاه کردم وگفتم حال خودت چطوره گفت خوبم گفتم ولی انگار سرحال نیستی اگه چیزی شده و کاری از دستم بر میاد بگو انگار منتظر همین حرف بود یکباره بغضش شکست و شروع کرد به اشک ریختن‌. بادیدن اشکاش دلم به درد اومد امیر هوشنگ رو زمین گذاشتم و به سمتش رفتم. دستاشو گرفتم و سعی کردم بهش دلداری بدم. گفتم زهرا چی شده چرا اشفته ای؟ با بغض گفت گلی من خیلی بدبختم کاش مادرم زنده بود کاش کسی رو داشتم کاش انقدر تنها و بیکس نبودم. زهرا که اسم مادرو اورد یاد بی مادریه خودم افتادم‌. بغلش کردم و باهم گریه کردیم کمی که اروم شدم بهش گفتم تو حداقل چند تا برادر داری کنارت اما من چی از وقتی بدنیا اومدم فقط دارم عذاب میکشم هیچکس و ندارم فقط به عشق بچه هام نفس میکشم بچه هایی که ازم گرفتنشون شاهد بزرگ شدنشون بودم اما به یکی دیگه میگن مامان. اما تو پشت و حامی داری برادرات کنارتن پشتوانتند. اینو که گفتم گریه هاش شدت گرفت. بهش گفتم زهرا حرف بزن اخه چی شده چرا اینطوری میکنی دارم نگرانت میشم. بلند شدم اب براش اوردم. اما به محض اینکه میخواست حرف بزنه مظفر اون یکی برادرش اومد تو. بلندشدم چارقدم و روی سرم مرتب کردم موندنم فایده نداشت. اونم با این برادرایی که من میدیدم حتی جواب سلامم رو هم نداد. اضطراب گرفته بودم دلم نمیخواست برای زهرا درد سر درست کنم بخصوص اینکه اگه اسماعیلم میفهمید حتمآ ضرب شستی نشونم میداد سریع و بدون معطلی امیرو بغل کردم گفتم خب زهرا جون خوشحال شدم دیدمت. دلم برات تنگ شده بود هروقت خواستی شما هم به من سر بزن. زهرا هم که حال خوبی نداشت و مشخص بود از برادرش هم ترسیده تند تند خوشامد میگفت. تا دم در بدرقم کرد و یواشکی گفت چهارشنبه بعدظهر بیا امام زاده سعی میکنم بیام. اونحا برات میگم و خداحافظی کردیم. اون روز تموم طول مسیر به زهرا فکر میکردم. حتی شامم نتونستم بخورم و در میون متلک ها و اذیت های اشرف فقط نگاه میکردم. تقریبا همه فهمیده بودن حالم روبراه نیست حتی اسماعیل ازم پرسید که گفتم زهرا سردرد بدی داشت و نگرانشم. اون هفته رو با نگرانی گذروندم همش منتظرچهار شنبه بودم . تصمیم گرفته بودم تحت هر شرایطی برم و ببینم زهرا چی شده و مشکلش چیه چیه تا بلاخره روز چهارشنبه فرارسید. با خودم عهد کرده بودم که به اسماعیل راستش رو بگم که می خوام برم امامزاده. توی دلم هم خدا خدا میکردم مانعم نشه. نمیدونستم با امیر هوشنگ چطوری ازکوه بالا برم تقریبا نشدنی بود. کسی هم نبود که بچه رو نگهداره . مجبور شدم دست به دامن حبیبه بشم اول یکم نق و نوق کرد اما وقتی گفتم امیر و میخوابونم و یکساعته بر میگردم با اوقات تلخی باشه ای گفت. ادامه فردا ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f