eitaa logo
نوستالژی
60.6هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آواز محمدرضا شجریان در مقبرة‌الشعرای تبریز سال ۱۳۸۰ به سکوت سرد زمان به خزان زرد زمان نه زمان را درد کسی نه کسی را درد زمان بهار مردمی ها دی شد زمان مهربانی طی شد وای از این دم سردی ها خدایا •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مـهربـان مـعبودم 🌙⭐️ شب خود و دوستانم را بـه تـو میسپارم آرزوهـایم زیاد است🌙⭐️ اما ناب ترین آرزویم🌙⭐️ نعمت سلامتیست بـرای هـمه ی عـزیـزانم🌙⭐️ ان شـاءالله هـمیشه سـلامت و شـاداب باشیـد🌙⭐️ شبتون بخیر و پراز آرامش الهی🌙 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شادی‌اش طلوعِ همه آفتاب‌هاست و صبحانه و نانِ گرم و پنجره‌ای که صبحگاهان به هوای پاک گشوده می‌شود و طراوتِ شمعدانی‌ها در پاشویه‌ی حوض صبحتون بخیر 🧡 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
12.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلطان تقلید صدای ایران با این اجرای خارق العاده خاطرات دهه ۵۰ و ۶۰ را برای همه زنده کرد!😊👌 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قدر شناس باشید.... - قدر شناس باشید.....mp3
4.36M
صبح 18 شهریور کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #مرجان #قسمت_بیستوپنجم حسام رفت تو فکر و چهرش رفت توهم ، منم ترجیح دادم
مینا یه جای دیگه دفترش نوشته بود : "ما در درون سینه هوایی نهفته ایم بر باد اگر روآد دل ما زان هوا رود. میدونستم چه هوایی رو میگه ، میشناختمش ، مینا عاشق هیجان بود ، عاشق دید‌ه شدن و ستوده شدن بود ، با شناختی که از مینا داشتم حدس زدم مینافکر کرده زیباییش برای حسام عادی شده یا شاید زندگی با حسام برای مینا عادی شده بود و دلش یه اتفاق تازه میخواست. هرچی که بود مینا اشتباه بزرگی مرتکب شده بود نمیدونستم حسام چیزی از اینا میدونه یا نه. ولی حالتاش اون شب یه جوری بود انگار حسام یه شکایی کرده بود، تصمیم گرفتم هرطور شده این "پ" رو پیدا کنم. "مینا تو دفترش از عشق افسانه ایه" پ" به خودش نوشته بود و حتی نوشته بود گاهی از این همه دوست داشتنش میترسم" یه جا نوشته بود: " امروز که رفتم کافه بهم گفت ای کاش میتونستم جلوی چشمای همه اینا رو بگیرم که نبیننت ، دلم نمیخواد چشم کسی بهت بیافته، دلم نمیخواد نگاه کسی روت باشه ، از یه ور خوشم میاد از این همه علاقه و توجه ، از یه ور میترسم ازین علاقه بی سرانجام و ممنوعه" تو صفحه های بعدی نوشته بود: عذاب وجدان داره خفم میکنه، نمیتونم تو چشم حسام نگاه کنم، وقتی نگاهش میکنم ازخودم بدم میاد.نمیتونم باهاش حرف بزنم، حسام هی به پر و پام میپیچه که چت شده ، از من ناراحتی؟ چی اذیتت میکنه؟ هی میپرسه چرا حالم خوب نیست؟ چرا از من فاصله میگیری؟ من چی باید بهش بگم؟ چی میتونم بهش بگم؟" تو صفحات بعدی نوشته بود که قراره با حسام و بچه ها بیان ایران و پ وقتی اینو شنیده جنجال درست کرده که چون من نمیتونم بیام حق نداری بری و داشت عملا تو کافه ابروریزی میکرد. از نوشته های مینا فهمیده بودم که بیشتر مواقع "پ" رو تو یه کافه میبینه و و حدس میزدم منظورش همون کافه تو پارک باشه، چند باری از جلوش رد شده بودم ولی تا حالا تو نرفته بودم، دلم میخواست برم اونجا و اونجا رو از نزدیک ببینم. یه شب از حسام پرسیدم اون کافه ای که مینا میگف زیاد میرم همین کافه تو پارک اون ور خیابونه؟ حسام سرشو بلند کرد و چند ثانیه مکث کرد و گفت چی گفته مگه؟ گفتم هیچی میگفت اونجا حوصلم که سر میره بچه ها رو میبرم پارک و اونجا یه کافه داره خودمم میشینم یه قهوه میخورم مردمو نگاه میکنم تا بچه ها بازی کنن، حسام گفت آره همونو میگه، اونجا رو دوست داشت،بعضی وقتا با دوستاش یا مامانای دوستای بچه ها میرفتن اونجا میگفت ما که میخوایم قهوه بخوریم بریم اونجا ، اینجوری پولش میره تو جیب هموطن خودمون.پرسیدم مگه کافه مال ایرانیاست؟ حسام گفت اره،دو تا ایرانی ان ، اونجارو اجاره کردن دارن کار میکنن. گفتم میشناسیشون؟حسام گفت چطور مگه؟‌ گفتم همینجوری؛ آخه دوست داشتم بچه ها رو ببرم پارک و برم اونجا یه سر بزنم ولی اونا با من نیومدن، منم دیگه تنها نرفتم. حالا شاید خودم تنها رفتم‌‌. حسام گفت باشه اگه دوست داری برو. تصمیم گرفتم برم اونجا و یه سرو گوشی آب بدم شاید ازصاحبای کافه بتونم چیزی بپرسم بالاخره هم مینا پاتوقش اونجا بوده و زیاد اونجا میرفته هم اینکه ایرانی بوده و احتمالش زیاده که بشناسنش. یه روز بعد ازینکه بچه ها رو رسوندم رفتم اونجا و نشستم پشت میز یه پسر قد بلند و خوش قیافه اومد جلو و سلام کرد، منم سلام کردم، گفت از روسریتون حدس زدم ایرانی باشین، چون فقط ایرانیا اینجوری روسری سر میکنن و عربا و سایر مسلمونا حجاباشون با زنای ایرانی کاملا متفاوته‌. گفتم ولی به شما نمیخورد ایرانی باشید، خندید و گفت من دو رگه ام ، مادرم آلمانیه و پدرم ایرانی چند سالی ام ایران زندگی کردم ولی المانو برای زندگی ترجیح میدم به ایران. گفتم من تازه اومدم اینجا، این کافه رم خواهرم بهم معرفی کرده خودش زیاد می اومد اینجا. با خوشرویی گفت در هر صورت خوش اومدین. سفارش دادم و وقتی داشت میرفت پرسیدم ببخشید میتونم بپرسم اسمتون چیه؟ گفت من امیرم گفتم ممنون امیر آقا. اون روز فقط همینو فهمیدم و کس دیگه ای رو ندیدم به جز امیر. چند روز بعد دوباره رفتم و امیر با سلام و علیک و احوالپرسی بهم فهموند که منو یادشه ، اون روز به جز امیر یه پسر دیگه ام تو کافه بود که حرفی نزد ولی از اوجایی که امیر بهش یه یه جمله فارسی گفت فهمیدم که اونم ایرانیه. خیلی خوش قیافه و خوش تیپ بود و بور بود و انصافا بیشتر شبیه المانیا بود تا ایرانیا. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
23.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امروزم اومدیم با یه آشپزیای دیگه ی این مادربزرگ خنده رو و مهربونمون فقط اون لحظه که هم چای میخوره هم غذا درست میکنه😍😄 به نظر من غوره به ماهی نمیاد چون هردو خیلی سرده و فشاررومیندازه‌ ولی ظاهرا که غذای جذاب و خوشمزه اییه راستی بچه هامیدونید چرا چوب گذاشته تهه تابه🧐 بریم که بسازیمش😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1_5033315377258439773.mp3
10.95M
عصر ما عصر فریبه عصر اسمای غریبه عصر پژمردن گلدون چترای سیاه تو بارون شهر ما سرش شلوغه وعده هاش همه دروغه آسموناش پر دوده قلب عاشقاش كبوده وعدهٔ ما لب دریا شعر: مریم حیدرزاده ملودی و تنظیم: رامین زمانی خواننده: داریوش •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالوژی 🤦‍♂ از فرصت استفاده کردن در دهه ۶۰ و ۷۰ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #مرجان #قسمت_بیستوششم مینا یه جای دیگه دفترش نوشته بود : "ما در درون سین
یادم بود که یه جای خاطراتش مینا نوشته بود که "پ" گفته بود که من قبلا هر روز تمام روز تو این کافه انتظار میکشیدم که تو فقط بیای و رد شی از اینجا،برای همین فکر میکردم "پ" باید همون کسی باشه که پیشخوون نشسته بود و داشت قهوه اماده می کرد، همونی که امیر بهش یه جمله فارسی گفت. وقتی امیر اومد سمتم صداش کردم و ازش پرسیدم اون اقا که پشت پیشخونن اسمشون چیه؟ اخه خیلی قیافشون برام آشناست‌‌،امیر با پوزخند پهنی گفت ایشون آقا پویان. پویا؟ خودش بود، همون "پ" دفترچه مینا؛ باید مطمئن میشدم. بلند شدم و رفتم کنار پیشخوان ایستادم ، پویا سرشو بلند کرد و به فارسی گفت کاری داشتین؟ گفتم اقا پویا؟ . گفت بله بفرمایید گفتم خواهرم خیلی از قهوه های شما تعریف میکردن، اخه قبلا پاتوقش کافه شما بود، زیاد اینجا می اومد باید بشناسینش، پویا نگاهی عمیق به من کرد و نفسشو بیرون داد و بعد از مکث کوتاهی گفت، ایرانی اینجا کم نمیاد البته، ولی اکه میگین پاتوقش بوده که خب بله باید بشناسم. گفتم مینا خواهرم خونشون نزدیک اینجا بود، قبل فوتش زیاد می اومد اینجا. تصادف کرد دو سال پیش حدودا ، پویان سرشو بلند کرد و یه لحظه زل زد تو چشام ، با بهت ، ولی بعدش سرشو انداخت پایین و بعد چند لحظه گفت خدا رحمتشون کنه. و دیگه چیزی نگفت. نگاه پویا و اون بهت تو چشماش مطمئنم کرد که خودشه ، همون "پ" دفترچه میناست..از کافه اومدم بیرون، فکر میکردم باید فقط بفهمم "پ" کیه ولی حالا که فهمیده بودم "پ" کیه نمیدونستم باید چی کار کنم؟ اگه قرار بود کاری نکنم چه فرقی میکرد که اون کی باشه؟ تا خونه قدم زدم ، تو سرم هزار تا سوال بی جواب بود. مینا تو دفترش نوشته بود از این وضعیت خسته شده و عذاب وجدان داره آزارش میده، نوشته بود هر بار که تو چشم بچه هام نگاه میکنم حالم از خودم بهم میخوره، هر بار که بچه هامو بغل میکنم احساس میکنم دارم الودشون میکنم. هربار که با بچه ها و حسام لحظات خوبی داریم و حسام با محبت نگاهم میکنه و میخنده دلم میخواد زمین دهن باز کنه و منو ببلعه. نوشته بود چند باری دلش خواسته این رابطه رو تموم کنه ولی هم به محبتای پویا عادت کرده بودم هم هر بار که تلاشی میکرده که این رابطه رو کم و بعدش قطع کنم پویا دیوونه بازی در می اورد و میگفت میام جلوی در خونتون خودمو میکشم، جوری خودمو میکشم که تصویر جسدم هیچ وقت از جلوی چشمات کنار نره و همیشه عذاب وجدان مرگ منو داشته باشی. همیشه با این حرفا مانعم میشد ، میشد ، باعث میشد دلم براش بسوزه و نتونم تمومش کنم. خودمم وابسته اش شده بودم و هر بار که عزممو جزم میکردم که تمومش کنم پویا با مظلوم نمایی و جلب ترحم من تصمیممو عوض میکرد. مینا یه جا نوشته بود: "به حسام گفتم ادکلنی که پ برام خریده رو تو حراج اخر فصل خریدم ولی حسام انگار باور نکرد چون رفت تو فکر و بعدش پرسید از کدوم فروشگاه خریدم و دقیقا چند خریدم؟ و کی رفتم خرید؟ و حتی پرسید چرا تنها رفتم خرید، گفتم تنها نرفتم با نگار رفتم. بعد حسام گفت چی شد که یهو رفتی همچین ادکلنی خریدی ؟ اونم با نگار؟ تو که سایه اونو با تیر میزدی؟ گفتم نگار اصرار کرد بریم منم رفتم دیدم بوش کردم دلم رفت خر شدم خریدم. حسام مشکوک نگام کرد و چیزی نگفت ولی تا اخر شب تو فکر بود. خدایا کمکم کن، ابرومو نریز،مینا یه جای دیگه نوشته بود فکر کنم حسام یه شکایی کرده، چند وقته سوال پیچم میکنه، هی بهم میگه کجا بودی؟ با کی بودی؟ چرا ناراحتی؟ چرا خوشحالی؟ کی بود زنگ زد؟ چرا پس زود قطع کردی؟ نمیدونم باید چی کار کنم، نمیتونم فکر کنم، نمیتونم درست تصمیم بگیرم، خدایا عجب غلطی کردم، خدایا منو ببخش و نزار حسام چیزی بفهمه، خدایا یه فرصت دیگه بهم بده، قول میدم زن خوبی برای حسام ومادر خوبی برای بچه هام باشم. تو صفحه های اخر مینا از ترساش گفته بود و از پشیمونی و عذاب وجدانش. میگفت دلم فقط ارامش میخواد. دیگه هیجان نمیخوام.. دلم میخواد فقط یه بار دیگه بدون ترس و عذاب وجدان کنار حسام و بچه هام باشم و از بودنشون لذت ببرم. خدایا چرا قدر چیزایی که داشتم نمیدونستم. نوشته بود تو رابطه ای گیر کردم که نه راه پس دارم نه راه پیش ، میخوام همه چی رو اروم تموم کنم ولی پویا نمیذاره از اون ورم میترسم یهو رابطه رو قطع کنم و پویا دیوونه بازی در بیاره و کاری کنه حسام همه چیو بفهمه. حسام اگه بفهمه طلاقم میده ، بچه هام ، خدایا کمکم کن. با خودم فکر کردم چرا. ادامه فردا ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f