eitaa logo
نوستالژی
60.4هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_بیستوهشتم فاطمه مشغول تدارک نهار شد،خونه از قبل تمیز ب
از اون روز به بعد،بدتر باهام دشمنی میکرد و این منو میترسوند.اون روز صنم اومده بود به خونه،کنار خاتون نشسته بود و باهم حرف میزدن،زمانی که نزدیک شدم صحبتش رو قطع کرد،از طرز نگاهش فهمیدم دوباره این زن داره پشت سر من حرف میزنه،چرخیدم به پشت خونه و از بغل دیوار ایستادم تا ببینم چی میگن؛صداش اومد که میگفت؛خاتون من بخاطر خودمون میگم،ما که سن و سالی ازمون گذشته،اما من پسر جوون دارم،جرات نمیکنم بفرستمش تا خونه ی شما،بس که این دختر براش چشم و ابرو میاد،روم به دیوار ،توام جای مادرمی،اما تو تموم ده پیچیده،گلچهره زمانی که ولی خان و رفیقاش تو ولایتش بودن،باهر سه تاشون بوده!نمیدونم با چه جادو و جنبلی خودشو انداخته به گردن ولی خان!خاتون جوابش رو داد اما صداشو نشنیدم...خدای من چی می‌شنیدم!این زن یک شیطان به تمام معنا بود،آخه چرا...مگه من چه بدی در حقش کرده بودم،چه جوری میخاد تاوان گناهاشو بده...غمگین از تهمتی که بهم زده بودن گوشه ای نشستم و به حال زار خودم گریه کردم،خدایا چقدر صدات کنم،به فریادم برس...تا غروب رفتم تو اتاقم،انقدر گریه کرده بودم چشمام شده بودن کاسه ی خون،خاتون در و باشدت باز کرد،با دیدنم فریاد کشید؛ دوساعته صدات میزنم کدوم گوری موندی پس؟خونه خالته اینجا که گرفتی خوابیدی؟بلند شو برو به کارات برس..بی تفاوت دراز کشیدم و گفتم؛ سرم درد میکنه،فکر می‌کنم سرما خوردم،نمیتونم از جام بلند شم...خاتون که صنم حسابی پرش کرده بود با لحن بدتری ادامه داد؛فکر کردی کی هستی که جلوی من کپیدی و لنگاتو دراز کردی،به درک که سرما خوردی،بلند شو اینجا خونه ننه ات نیست... صدای فریادش خیلی اذیتم میکرد،تحملش برام سخت بود،چشمامو بستم و بهش توجهی نکردم،ناگهان صدایی اومد و با سوختن پاهام درد و سوزش تموم وجودمو گرفت و فریادم به آسمون رفت...خاتون کتری آب داغ روی بخاری هیزمی رو پرت کرده بود سمتم،و پاهام سوخته بود... با شدید شدن گریه هام گفت؛حالا خوب استراحت کن و رفت!محبوبه وسودابه سراسیمه وارد اتاق شدن،با دیدنم وحشت زده به سمتم اومدن،محبوبه شلوارمو از تنم درآورد تا به پاهام نچسبه،پاهام قرمز شده بودن،دوتایی زیر شونه هامو گرفتن و تا لب آب بردنم،پاهامو داخل آب گذاشتم،کمی دردم آروم شد...فاطمه اومد،تویه دستش داخل ظرفی آب سیب زمینی رنده شده بود،به دختراش گفت؛ پاهاشو بیرون بیارین، به سختی پاهامو بیرون آوردم،فاطمه اول آب سیب زمینی رو روی پاهام ریخت تا دردشو تسکین بده،بعد هم با پارچه ای برام بست..‌. ازش تشکر کردم،کنارم نشست ،با گریه من نگام کرد،پیراهنش و داد بالا و پشتشو کرد به من،جای یه زخم قدیمی اما عمیق روی تنش دیده میشد،نگاهمو که دید گفت؛ این جای زخم علت سکوتمه،توام عادت میکنی.بدون هیچ حرفی رفت،به کمک دخترا رفتم به اتاقم،خاتون صداش از دور میومد که میگفت؛ حالا برو خودتو شیرین کن!این زن یه بیمار روانی بود،به دخترا سپردم حرفی از اینکار خاتون به پدرشون نزنن...غروب ولی خان وقتی متوجه غیبتم شد اومد به اتاق، با دیدن پاهام ازم پرسید چرا اینطوری شدم و گفتم حواسم پرت شد و خورده به آتیش زیر دیگ!چندروزی رو با همون پای لنگ بکارام میرسیدیم،فاطمه کاری به کارم نداشت ؛اما صنم انگار دشمن سرسخت هردومون بود،یاد حرف مارجان افتادم ،همیشه میگفت؛ دوتا هوو باهم تو یه تشت رخت میشورن اما دوتا جاری نه! صنم هم از اون جاری ها بود!.فاطمه باهمه ی دخالتای خاتون سرگرم آماده کردن جهیزیه محبوبه بود،کار ساخت خونه ی رضا تموم شده بود...ولی خان تو فکر گرفتن عروسی برای محبوبه بود،شب وقت خواب، کمی رو بالشش جا بجا شد،بلند شد و گفت؛گلی،احساس میکنم یه چیزی تو بالشم هست...صدای خش خش میاد!خندیدم و گفتم ؛یعنی چی صدای خش خش میاد؟ ولی خان گفت؛نمیدونم الان چندشبه این صدا میاد،بازش کنیم ببینم چیه این صدا. بالش و باز کردیم و در کمال ناباوری ،یه تیکه کاغذ که روش اسم ولی الله و من نوشته بود،با موهای تو هم گره خورده و ناخن و تیکه ای از گوشت خشک شده!ولی خان با عصبانیت بالش منو باز کرد ودید همونا تو بالشت منم هست. ولی خان با خشم از در اتاق رفت بیرون،از پله ها پایین رفت و صدا زد؛ خاتون ...فاطمه بیاین کارتون دارم.خاتون و فاطمه سراسیمه اومدن بیرون،ولی خان دعاها رو انداخت جلوی پاشون و گفت؛ اینا چی ان؟خاتون با تعجب ساختگی گفت؛ این جادو جنبلا چیه؟از کجا آوردیشون؟ولی خان پوزخندی زد و گفت؛یعنی تو نمیدونی ننه؟خاتون گفت؛نه که نمیدونم،چرا از ما میپرسی؟از اونی بپرس که باهمین کارا خامت کرده! ولی خان خواست چیزی بگه که جلوی خودش رو گرفت و گفت؛ لا اله الا الله...سعی کردم آرومش کنم، میدونستم کار فاطمه نیست، اون هیچ تلاشی برای خراب کردن من نمی‌کرد.... ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نام اثر: بشقاب‌هایی که توی تاریخ گم شدن:))🫠 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 روزی کسی به خیام خردمند که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت: شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من چه زمانی درگذشت؟ خیام پرسید: این پرسش برای چیست؟ آن جوان گفت: من تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و... خیام خندید و گفت: آدم بدبختی هستی خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا نمیرند تو به دنبال مردگانت هستی... بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد. ✅همه ی ما باید ارزش زندگی را بدانیم و برای شـادی هم بکوشیم... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر چه شبایی خانوادگی دور این کرسیا می‌شستیم و تعریف می‌کردیم. یا مادربزرگ نوه‌ها رو جمع می‌کرد دور این کرسی‌ها و براشون قصه می‌گفت... یادش بخیر چه صفایی داشت.... دلم پر کشید برای اون روزا هیچی زمان قدیم نمی‌شه🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه آهنگ خاطره انگیز از سعید پور سعید عزیز😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_بیستونهم از اون روز به بعد،بدتر باهام دشمنی میکرد و ای
روبه فاطمه گفتم؛فاطمه جان، میشه یه بالش بهمون بدی؟خاتون با خشم نگاهم کرد و رفت به اتاقش،ولی خان هم متوجه منظورم شد.فاطمه بالشی بهم داد و برگشتیم به اتاق.ولی خان گفت؛ من مطمئنم کار خاتون... اون میخواد تو از این جا بری،تا زهرش رو بهت نریزه آروم نمیگیره!ترسیدم و گفتم ؛اگه بلایی با این دعا سرمون آورده باشه چی؟ولی خان منو تو آغوشش گرفت،همینطور که موهامو نوازش میکرد گفت؛ نترس گلچهره جان...خدا کس بی کسونه،کی با دعا اومد که با نفرین بره؟ از این چیزا نترس و خودتو بسپار دست خدا... فقط خوبی که از ما آدما بجا می مونه‌. فردا میرم سراغ اون مردک رمال،تو این ولایت فقط اون این کارا رو انجام میده... نگاهش کردم و گفتم؛ ولی الله دلم برای آقاجان و مارجان خیلی تنگ شده،دلم دیدن روی ماه مصطفی و علی برار و میخاد... ولی خان گفت:نگران نباش،بی خبراز احوالشون نیستم،سلیمان از ولایتتون برگشت و گفت که حالشون خوبه خداروشکر... کمی خیالم راحت شده بود و سعی کردم به خواب برم !صبح فردا ،زودتر از همه پاشدم و به مطبخ رفتم،یک تکه نان و پنیر و به عنوان ناشتایی خوردم و رفتم سراغ کارهام،نمیخواستم با خاتون چشم تو چشم شم! اون روز ولی خان که از بیرون برگشت،منو کشوند گوشه ای وگفت که به خونه ی رمال رفته،اون و ترسونده و رمال گفته خاتون ازش دوتا طلسم خواسته،یکی برای ولی خان که از من نفرت پیدا کنه و طلاقم بده،اون یکی هم برای من که دیگه نتونم بچه ای به دنیا بیارم.همونجا نشستم و گریه کردم،ولی خان گفت؛ نگران نباش،ازش باطل السحر گرفتم،با اینکه این چیزارو قبول ندارم اما بخاطر دل تو گرفتم،کوزه ی آبی به دستم داد و گفت؛ اینه،ببر بریزش تو آب روان! کوزه رو هم بشکون...ببین این زن آدم و به چه کارایی وادار میکنه... وقت نهار هردومون ناراحت بودیم،خاتون اما با اشتها به غذا خوردنش ادامه می‌داد!ولی خان رو بهش گفت؛ رفتم پیش رمال،گفت ننه خاتون اومده بود پیشم برای گرفتن طلسم! که گلچهره رو طلاق بدم،که بچه دار نشم!شنیدم که سوزوندیش! اول با حرفات و بعدم با آب داغ.از اولم بهت گفتم هرکس منو میخاد گلچهره رو هم میخاد...بعداز عروسی محبوبه باید برم چاربداری؛گلچهره رو هم با خودم میبرم...با شنیدن این حرف گل از گلم شکفت،انگار دنیا رو بهم دادن،به اندازه ی تموم این مدت خوشحال شدم...نگاهی قدر شناسانه بهش کردم.ولی خان از در رفت بیرون،فاطمه هم از جاش بلند شد و رو به خاتون گفت؛ هربار با کارات این پسر بدبخت و فراری دادی،آخرشم گفتی تو زنیت بلد نبودی!بفرما،تحویل بگیر...راستش کمی دلم خنک شد،اومدم تو حیاط و با محبوبه و سودابه مشغول حرف زدن راجع به عروسیش شدیم...روزها میگذشت،مشغول تهیه و تدارک عروسی محبوبه بودیم،ولی خان بهم گفت؛بعداز عروسی میبرمت با خودم؛از روزی که اومدی تو این خونه رنگ از رخت پریده،آرزوی یه دل سیر حرف زدن به دلمون مونده... دوتا گاو نر و ذبح کرده بودن،حیاط حسابی شلوغ شده بود،کسایی که منو ندیده بودن با کنجکاوی نگام میکردن،مردها گاوها رو لاشه و پوست کردن و ماهم مشغول بودیم حسابی...،شب حنابندان بود و بندانداز از بعدازظهر اومده بود صورت محبوبه رو بند بندازه.لباس ولایت خودم و به تن کردم،کمی از سرخابی که از تهران گرفته بودم و به لبام مالیدم،چشمامو سرمه کشیدم،حیاط حسابی شلوغ شده بود،صدای طبل ودهل به گوش میرسید،غروب شده بود،همه جا با آتیش و چراغ روشن شده بود،ولی خان کت و شلوار سیاهی به تن کرده بود،بهش نمیومد پدر زن شده باشه،برای یک لحظه دلم براش سوخت که تا حالا لباس دامادی به تن نکرده!صدای دو زن از پشت سرم شنیده میشد؛یکی گفت؛ تو روخدا نگاه کن دختره رو،معلومه که ولی خان عاشقش شده،از خوشگلی چیزی کم نداره!اون یکی جواب داد؛ ببین چقدر به خودش رسیده انگار عروسی خودشه!بی توجه به حرفشون به حیاط رفتم و مشغول پذیرایی شدم، محبوبه لباس قرمز به تن کرده بود،رضا هم با کت وشلوار سیاه رنگی کنارش ایستاده بود،چقدر بهم میومدن،چقدر خوشحال بودن،فاطمه مثل همیشه آروم بود،کنار مهمان ها سرک میکشید و بهشون تعارف میکرد،خاتون مثل برج زهرمار کنار خواهرش نشسته بود؛دختری حدودا بیست ساله ،مثل برج زهرمار با اخم هرکجا میرفتم نگاهم میکرد،رفتم کنار فاطمه وازش پرسیدم؛ اون دختر کنار خاتون کیه؟فاطمه گفت؛ اون صغری ست! خواهرزاده ی خاتون،همونکه قرار بود برای ولی خان بگیرتش!وقتی رفتار خاتون و صنم رو میدیدم،وقتی نگاه خصمانه ی خواهر و خواهرزادش رو میدیدم،به این نتیجه می‌رسیدم که فاطمه با تموم هوو بودنش،خیلی از اونها بهتره.. بعداز شام،مراسم حنابندون برگزار شد،فامیل به دست محبوبه و رضا حنا بستن،رقص و پایکوبی مردها حنابندون و خیلی پر شور کرده بود،بالاخره مجلس تمام شد و مهمان ها یکی یکی رفتن. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا شکرت که پنجره دلم به سوی تو باز است و هوای مهربانی تو را نفس می‌کشم ...💚 شبتون ماه ...💫 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شروع هفته تون شاد🥰 وقتے از خواب بیدارمیشی یعنے اینکه خدا❤️ بهت امید داره و منتظره که تو حرکت کنی🍂 پس روز دیگه اے را پراز شـور و امیــد شـروع کن🍂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینکه 26 سال از اینا گذشته واقعا عجیبه😑 جنگ نوروز ─ 75 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مراقب خودمون باشیم... - مراقب خودمون باشیم....mp3
4.84M
صبح 13 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f