eitaa logo
مشکات🏴
684 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
390 ویدیو
98 فایل
💢ردّ شبهات، کفریّات و خرافات وهابیان 🔔در اینجا خواهید دانست که وهابیان با اهل سنت هیچ نسبتی ندارند. بلکه خود گرفتار شرک و کفر هستند. 💢گروه:https://eitaa.com/joinchat/233635852C92da00590d تبادل @meshkat113
مشاهده در ایتا
دانلود
💢بسم الله الرحمن الرحیم 🔵 «22» *«یا زهرا(س)»* ♻️خيلی سخت بود. حساب و كتاب خيلی دقيق ادامه داشت. ثانيه به ثانيه را حساب ميكردند. زمانهايی كه بايد در محل كار حضور داشته باشم را خيلی بادقت بررسی ميكردند كه به بيت المال خسارت زده ام يا نه!؟ خدا را شكر اين مراحل به خوبی گذشت. زمانهايی را كه در مسجد و هيئت حضور داشتم محاسبه كردند و گفتند دو سال از عمرت را اينگونه گذراندی كه جزو عمرت محاسبه نميكنيم. يعنی بازخواستی ندارد و ميتوانی به راحتی از اين دو سال بگذری. در آنجا برخی دوستان همكارم و حتی برخی آشنايان را ميديدم، بدن مثالی آنهايی را در آنجا ميديدم كه هنوز در دنيا بودند! ميتوانستم مشكلات روحی و اخلاقی آنها را ببينم. عجيب بود كه برخی از دوستان همكارم را ديدم كه به عنوان شهيد راهی برزخ ميشدند و بدون حساب و بررسی اعمال به سوی بهشت برزخی ميرفتند! چهره خيلی از آنها را به خاطر سپردم. جوانی كه پشت ميز بود گفت: برای بسياری از همكاران و دوستانت شهادت را نوشته اند، به شرطی كه خودشان با اعمال اشتباه توفيق شهادت را از بين نبرند. به جوان پشت ميز اشاره كردم و گفتم: چكار ميتوانم بكنم كه من هم توفيق شهادت داشته باشم. او هم اشاره كرد و گفت: در زمان غيبت امام عصر(عج) زعامت و رهبری شيعه با ولی فقيه است. پرچم اسلام به دست اوست. همان لحظه تصويری از ايشان را ديدم. عجيب اينکه افراد بسياری كه آنها را ميشناختم در اطراف رهبر بودند و تلاش ميكردند تا به ايشان صدمه بزنند، اما نميتوانستند! من اتفاقات زيادی را در همان لحظات ديدم و متوجه آنها شدم. اتفاقاتی كه هنوز در دنيا رخ نداده بود! خيلی ها را ديدم كه به شدت گرفتار هستند. حق الناس ميليونها انسان به گردن داشتند و از همه كمک ميخواستند اما هيچكس به آنها توجه نميكرد. مسئولينی كه روزگاری برای خودشان، كسی بودند و با خدم و حشم فراوان مشغول گذران زندگی بودند، حالا غرق در گرفتاری بودند و به همه التماس ميكردند. بعد سؤالاتی را از جوان پشت ميز پرسيدم و او جواب داد. مثلاً در مورد امام عصر(عج) و زمان ظهور پرسيدم. ايشان گفت: بايد مردم از خدا بخواهند تا ظهور مولايشان زودتر اتفاق بيفتد تا گرفتاری دنيا و آخرتشان برطرف شود. اما بيشتر مردم با وجود مشکلات، امام زمان(عج) را نميخواهند. اگر هم بخواهند برای حل گرفتاری دنيايی به ايشان مراجعه ميكنند. بعد مثالی زد و گفت: مدتی پيش، مسابقه فوتبال بود. بسياری از مردم در مکانهای مقدس امام زمان(عج) را برای نتيجه اين بازی قسم ميدادند! من از نشانه های ظهور سؤال كردم. از اينكه اسرائيل و آمريكا مشغول دسيسه چينی در كشورهای اسلامی هستند و برخی كشورهای به ظاهر اسلامی با آنان همكاری ميكنند و... جوان پشت ميز لبخندی زد و گفت: نگران نباش. اينها كفی بر روی آب هستند. نيست و نابود ميشوند. شما نبايد سست شويد. نبايد ايمان خود را از دست دهيد. مگر به آيه ی 139 سوره آل عمران دقت نکرده ای:«وَلاتَهنُوا وَلاتَحزَنوا و اَنتُم الاَعلَون اِن کُنتُم مُؤمِنين» در اين آيه خداوند متعال ميفرمايند: سُست نشويد و غمگين نباشيد، شما اگر ايمان داشته باشيد، برترين(گروه انسانها) هستيد. نكته ديگری كه آنجا شاهد بودم، انبوه كسانی بود كه زندگی دنيايی خود را تباه كرده بودند، آن هم فقط به خاطر دوری از انجام دستورات خداوند! جوان گفت: آنچه حضرت حق از طريق معصومين برای شما فرستاده است در درجه اول، زندگی دنيايی شما را آباد ميكند و بعد آخرت را ميسازد. مثلاً به من گفتند: اگر آن رابطه پيامكی با نامحرم را ادامه ميدادی، گناه بزرگی در نامه عملت ثبت ميشد و زندگی دنيايی تو را تحت الشعاع قرار ميداد. در همين حين متوجه شدم كه يک خانم با شخصيت و نورانی پشت سر من، البته كمی با فاصله ايستاده اند! از احترامی كه بقيه به ايشان گذاشتند متوجه شدم كه مادر ما حضرت فاطمه زهرا(س) هستند. وقتی صفحات آخر كتاب اعمال من بررسی ميشد و خطا و اشتباهی در آن مشاهده ميشد، خانم روی خودش را بر ميگرداند. اما وقتی به عمل خوبی ميرسيديم، با لبخند رضايت ايشان همراه بود. تمام توجه من به مادرم حضرت زهرا(س) بود. من در دنيا ارادت ويژه ای به بانوی دو عالم داشتم. مرتب در ايام فاطميه روضه خوانی داشتيم و سعی میكردم كه همواره به ياد ايشان باشم. ناگفته نماند كه جد مادری ما از علما و سادات بوده و ما نيز از اولاد حضرت زهرا(س) به حساب می آمديم. حالا ايشان در كنار من حضور داشت و شاهد اعمال من بود. ✔️ادامه دارد... @sonnatenabavii https://rubika.ir/sonnatenabavii 🚩مشکات
💢بسم الله الرحمن الرحیم 🔵 «23» *«یا زهرا(س)»* ♻️نه فقط ايشان که تمام معصومين را در آنجا مشاهده کردم! برای يک شيعه خيلی سخت است که در زمان بررسی اعمال، امامان معصوم(علیهم السلام) در کنارش باشند و شاهد اشتباهات و گناهانش باشند. از اينكه برخی اعمال من معصومين را ناراحت ميكرد، ميخواستم از خجالت آب شوم... خيلی ناراحت بودم. بسياری از اعمال خوب من از بين رفته بود. چيز زيادی در كتاب اعمالم نمانده بود. از طرفی به صدها نفر در موضوع حق الناس بدهکار بودم که هنوز به برزخ نيامده بودند. برای يک لحظه نگاهم به دنيا و به منزل خودمان افتاد. همسرم كه ماه چهارم بارداری را ميگذراند، بر سر سجاده نشسته بود و با چشمانی گريان خدا را به حق حضرت زهرا قسم ميداد كه من بمانم. نگاهم به سمت ديگری رفت. داخل يک خانه در محله خود ما، دو كودک يتيم خدا را قسم ميدادند كه من برگردم. آنها به خدا ميگفتند: خدايا، ما نميخواهيم دوباره يتيم شويم. اين را بگويم كه خدا توفيق داد كه هزينه های اين دو كودک يتيم را ميدادم و سعی ميكردم برای آنها پدری كنم. آنها از ماجرای عمل خبر داشتند و همينطور با گريه از خدا ميخواستند كه من زنده بمانم. به جوانی كه پشت ميز بود گفتم: دستم خالی است. نميشود كاری كنی كه من برگردم؟ نميشود از مادرمان حضرت زهرا بخواهی كه مرا شفاعت كند. شايد اجازه دهند تا من برگردم و حق الناس را جبران کنم. يا كارهای خطای گذشته را اصلاح كنم. جوابش منفی بود. اما باز اصرار كردم. گفتم از مادرمان حضرت زهرا بخواه كه مرا شفاعت كنند. لحظاتی بعد، جوان پشت ميز نگاهی به من كرد و گفت: به خاطر اشک های اين كودكان يتيم و به خاطر دعاهای همسرت و دختری كه در راه داری و دعای پدر و مادرت، حضرت زهرا شما را شفاعت نمود تا برگرديد. به محض اينكه به من گفته شد: «برگرد» يكباره ديدم كه زير پای من خالی شد! تلويزيونهای سياه و سفيد قديمی وقتی خاموش ميشد حالت خاصی داشت، چند لحظه طول ميكشيد تا تصوير محو شود. مثل همان حالت پيش آمد و من يكباره رها شدم. *بازگشت* کمتر از لحظه ای ديدم روی تخت بيمارستان خوابيده ام و تيم پزشكی مشغول زدن شوک برقی به من هستند. دستگاه شوک را چند بار به بدن من وصل كردند و به قول خودشان بيمار احيا شد. روح به جسم برگشته بود، حالت خاصی داشتم. هم خوشحال بودم كه دوباره مهلت يافته ام و هم ناراحت بودم كه از آن وادی نور، دوباره به اين دنيای فانی برگشته ام. پزشكان بعد از مدتی كار خودشان را تمام كردند. در واقع غده خارج شده بود و در مراحل پايانی عمل بود كه من سه دقيقه دچار ايست قلبی شدم. بعد هم با ايجاد شوک، مرا احيا كردند. من در تمام آن لحظات، شاهد كارهايشان بودم. پس از اتمام كار مرا به اتاق مجاور جهت ريكاوری انتقال داده و پس از ساعتی، كم كم اثر بيهوشی رفت و درد و رنجها دوباره به بدنم برگشت. حالم بهتر شد و توانستم چشم راستم را باز كنم، اما نميخواستم حتی برای لحظه ای از آن لحظات زيبا دور شوم. من در اين ساعات، تمام خاطراتی كه از آن سفر معنوی داشتم را با خودم مرور ميكردم. چقدر سخت بود. چه شرايط سختی را طی كردم. من بهشت برزخی را با تمام نعمت هايش ديدم. من افراد گرفتار را ديدم. من تا چند قدمی بهشت رفتم. من مادرم حضرت زهرا را با كمی فاصله مشاهده كردم. من مشاهده کردم که مادر ما چه مقامی در دنيا و آخرت دارد. برايم تحمل دنيا واقعاً سخت بود. دقايقی بعد، دو خانم پرستار وارد سالن شدند تا مرا به بخش منتقل كنند. آنها ميخواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور منتقل كنند. همين كه از دور آمدند، از مشاهده چهره ی يكی از آنان واقعاً وحشت كردم. من او را مانند يک گرگ ميديدم كه به من نزديک ميشد! مرا به بخش منتقل كردند. برادر و برخی از دوستانم بالای سرم بودند. يكی دو نفر از آشنايان به ديدنم آمده بودند. يكباره از ديدن چهره باطنی آنها وحشت كردم. بدنم لرزيد. به يكی از همراهانم گفتم: بگو فلانی و فلانی برگردند. تحمل هيچكس را ندارم. احساس میكردم كه باطن بيشتر افراد برايم نمايان است. باطن اعمال و رفتار و... به غذايی كه برايم می آوردند نگاه نميكردم. ميترسيدم باطن غذا را ببينم. اما از زور گرسنگی مجبور بودم بخورم. دوست نداشتم هيچكس را نگاه كنم. برخی از دوستان و بستگان آمده بودند تا من تنها نباشم، اما نميدانستند كه وجود آنها مرا بيشتر تنها ميكرد! بعداز ظهر تلاش كردم تا روی خودم را به سمت ديوار برگردانم. ميخواستم هيچكس را نبينم. اما يكباره رنگ از چهره ام پريد! من صدای تسبيح خدا را از در و ديوار ميشنيدم. دو سه نفری كه همراه من بودند، به توصيه پزشک اصرار ميكردند كه من چشمانم را باز كنم. اما نميدانستند كه من از ديدن چهره اطرافيان ترس دارم و برای همين چشمانم را باز نميكنم. ✔️ادامه دارد... @sonnatenabavii https://rubika.ir/sonnatenabavii 🚩مشکات
💢بسم الله الرحمن الرحیم 🔵 «24» *«دکتر»* ♻️دكترِ جراحی كه مرا عمل كرد، انسان مؤمن و محترمی بود. پزشكی بسيار باتقوا. به گونه ای كه صبح جمعه، ابتدا دعای ندبه اش را خواند و سپس به سراغ من آمد. وقتی عمل جراحی تمام شد و ديدم كه برخی از انسانها را به صورت باطنی ميبينم و برخی صداها را ميشنوم، ترسيدم به دكتر نگاه كنم. بالای سرم ايستاده بود و ميگفت: چشمانت را باز كن. فكر ميكرد كه چشم من هنوز مشكل دارد. اما من وحشت داشتم. با اصرارهای ايشان، چشمم را باز كردم. خدا را شكر، ظاهر و باطن دكتر، انسان گونه بود. انگشتان دستش را نشان داد و گفت: اين چندتاست؟ و سؤالات ديگر. جوابش را دادم و گفتم: چشمان من سالم است. دست شما درد نكنه، اما اجازه دهيد فعلاً چشمانم را ببندم. دكتر كه خيالش راحت شده بود گفت: هر طور صلاح ميدانی. چند دقيقه بعد، یک جوان كه در سانحه رانندگی دچار مشكلات شديد شده بود را به اتاق من آوردند و در تخت مجاور بستری كردند تا آماده عمل جراحی شود. من با چشمان بسته مشغول ذكر بودم. اما همين كه چشمانم را باز كردم، حيوان وحشتناكی را بر روی تخت مجاور ديدم! بدنش انسان و سرش شبيه حيوانات وحشی بود. من با يک نگاه تمام ماجرا را فهميدم. او شب قبل، همراه با يک دختر جوان كه مدتی با هم دوست بودند، به يكی از مناطق تفريحی رفته بود و در مسير برگشت خوابش برده و ماشين چپ كرده بود. حالش اصلاً مساعد نبود، اما باطن اعمالش برايم مشخص بود. من تمام زندگی اش را در لحظه ای ديدم. ساعتی بعد دكتر او هم بالای سرش آمد. من همين كه بار ديگر چشمم را باز كردم، ديدم يک حيوان وحشی ديگر، بالای تخت اين جوان ايستاده و دست هايش كه شبيه چنگال حيوانات بود را روی بدن او ميكشد! اين دكتر را كه ديدم حالم بد شد. او در نتيجه حرام خواری اينگونه باطن پليدی پيدا كرده بود. ميخواستم از آنجا بيرون بروم اما امكان نداشت. چند دقيقه بعد دكتر رفت و پدر اين جوان، در حال مكالمه با تلفن بود. به كسی كه پشت خط بود ميگفت: من چيكار كنم، دكتر ميگه غير هزينه بيمارستان، بايد ده ميليون تومان پول نقدی بياوری و به من بدهی تا او را عمل كنم. من روز تعطيل از كجا ده ميليون تومان نقد بيارم؟! دكتر خودم بار ديگر به اتاق ما آمد. گفتم: خواهش ميكنم من رو مرخص كن يا به يک اتاق خالی ديگر ببريد. گفت: چشم، پيگيری ميكنم. همان موقع يكی از دوستان با برادرم تماس گرفت و ميخواست برای ملاقات من به بيمارستان بيايد. اما همين كه به فكر او افتادم، چنان وحشتی كردم كه گفتنی نيست. به برادرم گفتم هرطور شده به او بگو نيايد. من ابتدا فقط با نگاه متوجه باطن افراد ميشدم، اما حالا... اين شخصی كه ميخواست به بيمارستان بيايد مشكلات شديد اخلاقی داشت. او با داشتن سه فرزند، هنوز درگير كارهای خلاف اخلاقی بود و باطنی بسيار آلوده داشت. اما بدتر از آن، مشاهده كردم كه فرزندانش كه الان خردسال هستند، در آينده منبع فساد و آلودگی شده و از پدرشان باطنی آلوده تر خواهند داشت! ✔️ادامه دارد... @sonnatenabavii https://rubika.ir/sonnatenabavii 🚩مشکات
💢بسم الله الرحمن الرحیم 🔵 «25» *«تنهایی»* ♻️آن روز در بيمارستان، با دعا و التماس از خدا خواستم كه اين حالت برداشته شود. من نميتوانستم اينگونه ادامه دهم. با اين وضعيت، حتی با برخی نزديكان خودم نميتوانستم صحبت كرده و ارتباط بگيرم! خدا را شكر اين حالت برداشته شد و روال زندگی من به حالت عادی بازگشت. اما دوست داشتم تنها باشم. دوست داشتم در خلوت خودم، آنچه را در مورد حسابرسی اعمال ديده بودم، مرور كنم. تنهايی را دوست داشتم. در تنهايی تمام اتفاقاتی كه شاهد بودم را مرور ميكردم. چقدر لحظات زيبايی بود. آنجا زمان مطرح نبود. آنجا احتياج به كلام نبود. با يک نگاه، آنچه ميخواستيم منتقل ميشد. آنجا از اولين تا آخرين را ميشد مشاهده كرد. من حتی برخی اتفاقات را ديدم كه هنوز واقع نشده بود. حتی در آن زمان، برخی مسائل و قضايا را متوجه شدم كه گفتنی نيست. من در آخرين لحظات حضور در آن وادی، برخی دوستان و همكارانم را مشاهده كردم كه شهيد شده بودند، ميخواستم بدانم اين ماجرا رخ داده يا نه؟! از همان بيمارستان توسط يكی از بستگان تماس گرفتم و پيگيری كردم و جويای سلامتی آنها شدم. چندتايی را اسم بردم. گفتند: نه، همه رفقای شما سالم هستند. تعجب كردم. پس منظور از اين ماجرا چه بود؟ من آنها را درحالی كه با شهادت وارد برزخ ميشدند مشاهده كردم. چند روزی بعد از عمل، وقتی حالم كمی بهتر شد مرخص شدم. اما فكرم به شدت مشغول بود. چرا من برخی از دوستانم كه الان مشغول كار در اداره هستند را در لباس شهادت ديدم؟ يک روز برای اينكه حال و هوايم عوض شود، با خانم و بچه ها برای خريد به بيرون رفتيم. به محض اينكه وارد بازار شدم، پسر يكی از دوستان را ديدم كه از كنار ما رد شد و سلام كرد. رنگم پريد! به همسرم گفتم: اين فلانی نبود!؟ همسرم كه متوجه نگرانی من شده بود گفت: چيزی شده؟ آره، خودش بود! اين جوان اعتياد داشت و دائم دنبال كارهای خلاف بود. برای به دست آوردن پول مواد، همه كاری ميكرد. گفتم: اين زنده است؟ من خودم ديدم كه اوضاعش خيلی خراب بود. مرتب به ملائک التماس ميكرد. حتی من علت مرگش را هم ميدانم. خانم من با لبخند گفت: مطمئن هستی كه اشتباه نديدی؟ حالا علت مرگش چی بود؟ گفتم: بالای دكل، مشغول دزديدن كابل های فشار قوی برق بوده كه برق او را ميگيرد و كشته ميشود. خانم من گفت: فعلاً كه سالم و سر حال بود. آن شب وقتی برگشتيم خونه خيلی فكر كردم. پس نکنه اون چيزهايی كه من ديدم توهم بوده؟! دو سه روز بعد، خبر مرگ آن جوان پخش شد. بعد هم تشييع جنازه و مراسم ختم همان جوان برگزار شد! من مات و حيران مانده بودم كه چه شد؟ از دوست ديگرم كه با خانواده آنها فاميل بود سؤال كردم: علت مرگ اين جوان چه بود؟ گفت: بنده خدا تصادف كرده. من بيشتر توی فكر فرو رفتم. اما خودم اين جوان را ديدم. او حال و روز خوشی نداشت. گناهان و حق الناس و... حسابی گرفتارش كرده بود. به همه التماس ميكرد تا كاری برايش انجام دهند. چند روز بعد، يكی از بستگان به ديدنم آمد. ايشان در اداره برق اصفهان مشغول به كار بود. لا به لای صحبت ها گفت: چند روز قبل، يک جوان رفته بود بالای دكل برق تا كابل فشار قوی را قطع كند و بدزدد. ظاهراً اعتياد داشته و قبلاً هم از اين كارها ميكرده. همان بالا برق خشكش ميكند و به پايين پرت ميشود. خيره شده بودم به صورت اين مهمان و گفتم: فلانی رو ميگی؟ شما مطمئن هستی؟ گفت: بله، خودم بالا سرش بودم. اما خانواده اش چيز ديگه ای گفتند. ✔️ادامه دارد... @sonnatenabavii https://rubika.ir/sonnatenabavii 🚩مشکات
💢بسم الله الرحمن الرحیم 🔵 «26» *«نشانه ها»* ♻️پس از ماجرايی كه برای پسر معتاد اتفاق افتاد، فهميدم كه من برخی از اتفاقات آينده نزديک را هم ديده ام. نميدانستم چطور ممكن است. لذا خدمت يكی از علما رفتم و اين موارد را مطرح كردم. ايشان هم اشاره كرد كه در اين حالت مكاشفه كه شما بودی، بحث زمان و مكان مطرح نبوده. لذا بعيد نيست كه برخی موارد مربوط به آينده را ديده باشيد. بعد از اين صحبت، يقين كردم كه ماجرای شهادت برخی همكاران من اتفاق خواهد افتاد. يكی دو هفته بعد از بهبودی من، پدرم در اثر يک سانحه مصدوم شد و چند روز بعد، دار فانی را وداع گفت. خيلی ناراحت بودم، اما ياد حرف عموی خدا بيامرزم افتادم كه گفت: اين باغ برای من و پدرت هست و به زودی به ما ملحق ميشود. در يكی از روزهای دوران نقاهت، به شهرستان دوران كودكی و نوجوانی سر زدم، به سراغ مسجد قديمی محل رفتم و ياد و خاطرات كودكی و نوجوانی، برايم تداعی شد. يكی از پيرمردهای قديمی مسجد را ديدم. سلام و عليک كرديم و برای نماز وارد مسجد شديم. يكباره ياد صحنه هايی افتادم كه از حساب و كتاب اعمال ديده بودم. ياد آن پيرمردی كه به من تهمت زده بود و به خاطر رضايت من، ثواب حسينيه اش را به من بخشيد. اين افكار و صحنه ناراحتی آن پيرمرد، همينطور در مقابل چشمانم بود. باخودم گفتم: بايد پيگيری كنم و ببينم اين ماجرا تا چه حد صحت دارد. هرچند ميدانستم كه مانند بقيه موارد، اين هم واقعی است. اما دوست داشتم حسينيه ای كه به من بخشيده شد را از نزديک ببينم. به آن پيرمرد گفتم: فلانی را يادتان هست؟ همان كه چهار سال پيش مرحوم شد. گفت: بله، خدا نور به قبرش بباره. چقدر اين مرد خوب بود. اين آدم بی سر و صدا كار خير ميكرد. آدم درستی بود. مثل آن حاجی كم پيدا ميشود. گفتم: بله، اما خبر داری اين بنده خدا چيزی تو اين شهر وقف كرده؟ مسجد، حسينيه؟! گفت: نميدانم. ولی فلانی خيلی با او رفيق بود. حتماً خبر دارد. الان هم داخل مسجد نشسته. بعد از نماز سراغ همان شخص رفتيم. ذكر خير آن مرحوم شد و سؤالم را دوباره پرسيدم: اين بنده خدا چيزی وقف كرده؟ اين پيرمرد گفت: خدا رحمتش كند. دوست نداشت كسی خبردار شود، اما چون از دنيا رفته به شما ميگويم. ايشان به سمت چپ مسجد اشاره كرد و گفت: اين حسينيه را ميبينی كه اينجا ساخته شده. همان حاج آقا كه ذكر خيرش را كردی اين حسينيه را ساخت و وقف كرد. نميدانی چقدر اين حسينيه خير و بركت دارد. الان هم داريم بنايی ميكنيم و ديوار حسينيه را برميداريم و ملحقش ميكنيم به مسجد، تا فضا برای نماز بيشتر شود. من بدون اينكه چيزی بگويم، جواب سؤالم را گرفتم. بعد از نماز سری به حسينيه زدم و برگشتم. من پس از اطمينان از صحت مطلب، از حقم گذشتم و حسينيه را به بانی اصلی اش بخشيدم. شب با همسرم صحبت ميكرديم. خيلی از مواردی كه برای من پيش آمده، باوركردنی نبود. با لبخند به خانمم گفتم: اون لحظه آخر به من گفتند به خاطر دعاهای همسرت و دختری كه تو راه داری شفاعت شدی. به همسرم گفتم: اين هم يک نشانه است. اگه اين بچه دختر بود، معلوم ميشه كه تمام اين ماجراها صحيح بوده. در پاييز همان سال دخترم به دنيا آمد. اما جدای از اين موارد، تنها چيزی كه پس از بازگشت، ترس شديدی در من ايجاد ميكرد و تا چند سال مرا اذيت ميكرد، ترس از حضور در قبرستان بود! من صداهای وحشتناكی ميشنيدم كه خيلی دلهره آور و ترسناک بود. اما اين مسئله اصلاً در كنار مزار شهدا اتفاق نمی افتاد. در آنجا آرامش بود و روح معنويت كه در وجود انسانها پخش ميشد. لذا برای مدتی به قبرستان نرفتم و بعد از آن، فقط صبح های جمعه راهی مزار دوستان و آشنايان ميشدم. اما نکته مهم ديگری را که بايد اشاره کنم اين است که: من در كتاب اعمالم و در لحظات آخر حضور در آن دنيا، ميزان عمر خودم را كه اضافه شده بود مشاهده كردم. به من چند سال مهلت دادند که آن هم به پايان رسيده! من اکنون در وقت های اضافه هستم! اما به من گفتند: مدت زمانی كه شما برای صله رحم و ديدار والدين و نزديكانت ميگذاری جزو عمر شما محسوب نميشود. همچنين زمانی كه مشغول بندگی خالصانه خداوند يا زيارت اهل بيت(علیهم السلام) هستيد، جزو اين مقدار عمر شما حساب نميشود. ✔️ادامه دارد... @sonnatenabavii https://rubika.ir/sonnatenabavii 🚩مشکات
💢بسم الله الرحمن الرحیم 🔵 «27» *«مدافعان حرم»* ♻️ديگر يقين داشتم كه ماجرای شهادت همكاران من واقعی است. در روزگاری كه خبری از شهادت نبود، چطور بايد اين حرف را ثابت ميكردم؟ برای همين چيزی نگفتم. اما هر روز كه برخی همكارانم را در اداره ميديدم، يقين داشتم يک شهيد را كه تا مدتی بعد، به محبوب خود خواهد رسيد ملاقات ميكنم. هيجان عجيبی در ملاقات با اين دوستان داشتم. ميخواستم بيشتر از قبل با آنها حرف بزنم و ... من يک شهيد را که به زودی به ملاقات الهی ميرفت ميديدم. اما چطور اين اتفاق می افتد؟ آيا جنگی در راه است!؟ چهار ماه بعد از عمل جراحی و اوايل مهرماه 1394 بود كه در اداره اعلام شد: كسانی كه علاقمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند، ميتوانند ثبت نام كنند. جنب و جوشی در ميان همكاران افتاد. آنها كه فكرش را ميكردم، همگی ثبت نام كردند. من هم با پيگيری بسيار توفيق يافتم تا همراه آنها، پس از دوره آموزش تكميلی، راهی سوريه شوم. آخرين شهر مهم در شمال سوريه، يعنی شهر حلب و مناطق مهم اطراف آن بايد آزاد ميشد، نيروهای ما در منطقه مستقر شدند و كار آغاز شد. چند مرحله عمليات انجام شد و ارتباط تروريست ها با تركيه قطع شد. محاصره شهر حلب كامل شد. مرتب از خدا ميخواستم كه همراه با مدافعان حرم به كاروان شهدا ملحق شوم. ديگر هيچ علاقه ای به حضور در دنيا نداشتم. مگر اينكه بخواهم برای رضای خدا كاری انجام دهم. من ديده بودم كه شهدا در آن سوی هستی چه جايگاهی دارند. لذا آرزو داشتم همراه با آنها باشم. كارهايم را انجام دادم. وصيت نامه و مسائلی كه فكر ميكردم بايد جبران كنم انجام شد. آماده رفتن شدم. به ياد دارم كه قبل از اعزام، خيلی مشكل داشتم. با رفتن من موافقت نميشد و... اما با ياری خدا تمام كارها حل شد. ناگفته نماند كه بعد از ماجراهايی كه در اتاق عمل برای من پيش آمد، كل رفتار و اخلاق من تغيير كرد. يعنی خيلی مراقبت از اعمالم انجام ميدادم تا خدای نكرده دل كسی را نرنجانم، حق الناس بر گردنم نماند. ديگر از آن شوخی ها و سر كار گذاشتنها و... خبری نبود. يكی دو شب قبل از عمليات، رفقای صميمی بنده كه سالها با هم همكار بوديم، دور هم جمع شديم. يكی از آنها گفت: شنيدم كه شما در اتاق عمل، حالتی شبيه مرگ پيدا كرديد و... خلاصه خيلی اصرار كردند كه برايشان تعريف كنم. اما قبول نكردم. من برای يكی دو نفر، خيلی سر بسته حرف زده بودم و آنها باور نكردند. لذا تصميم داشتم كه ديگر برای كسی حرفی نزنم. جواد محمدی، سيد يحيی براتی، سجاد مرادی، برادر كاظمی، برادر مرتضی زارع و شاهسنايی و... در کنار هم بوديم. آنها مرا به يكی از اتاقهای مقر بردند و اصرار كردند كه بايد تعريف كنی. من هم كمی از ماجرا را گفتم، رفقای من خيلی منقلب شدند. خصوصاً در مسئله حق الناس و مقام شهادت. چند روز بعد در يكی از عملياتها حضور داشتم. در حين عمليات مجروح شدم و افتادم. جراحت من سطحی بود اما درست در تيررس دشمن افتاده بودم. هيچ حركتی نميتوانستم انجام دهم. كسی هم نميتوانست به من نزديک شود. شهادتين را گفتم. در اين لحظات منتظر بودم با يک گلوله از سوی تک تيرانداز تكفيری به شهادت برسم. در اين شرايط بحرانی، عبدالمهدی كاظمی و جواد محمدی خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند. آنها خيلی سريع مرا به سنگر منتقل كردند. خيلی از اين كار ناراحت شدم. گفتم: چرا اين كار رو كرديد؟ ممكن بود همه ما رو بزنند. جواد محمدی گفت: تو بايد بمانی و بگويی كه در آن سوی هستی چه ديده ای. چند روز بعد، باز اين افراد در جلسه ای خصوصی از من خواستند كه برايشان از برزخ بگويم. نگاهی به چهره تک تک آنها كردم. گفتم چند نفری از شما فردا شهيد ميشويد. سكوتی عجيب در آن جلسه حاكم شد. با نگاه های خود التماس ميكردند كه من سكوت نكنم. حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصيف نبود. من تمام آنچه ديده بودم را گفتم. از طرفی برای خودم نگران بودم. نكند من در جمع اينها نباشم. اما نه. ان شاءالله كه هستم. جواد با اصرار از من سؤال ميكرد و من جواب ميدادم. در آخر گفت: چه چيزی بيش از همه در آنطرف به درد ميخورد؟ گفتم بعد از اهميت به نماز، با نيت الهی و خالصانه، هر چه ميتوانيد برای خدا و بندگان خدا كار كنيد. ✔️ادامه دارد... @sonnatenabavii https://rubika.ir/sonnatenabavii 🚩مشکات
💢بسم الله الرحمن الرحیم 🔵 «28» *«مدافعان حرم»* ♻️روز بعد يادم هست كه يکی از مسئولين جمهوری اسلامی، در مورد مسائل نظامی اظهار نظری كرده بود كه برای غربی ها خوراک خوبی ايجاد شد. خيلی از رزمندگان مدافع حرم از اين صحبت ناراحت بودند. جواد محمدی مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت: ميبينی، پس فردا همين مسئولی كه اينطور خون بچه ها را پايمال ميكند، از دنيا ميرود و ميگويند شهيد شد! خيلی آرام گفتم: آقا جواد، من مرگ اين آقا را ديدم. او در همين سالها طوری از دنيا ميرود كه هيچ كاری نميتوانند برايش انجام دهند! حتی مرگش هم نشان خواهد داد كه از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته. چند روز بعد، آماده عمليات شديم. جيره جنگی را گرفتيم و تجهيزات را بستيم. خودم را حسابی برای شهادت آماده كردم. من آر پی جی برداشتم و در كنار رفقايی كه مطمئن بودم شهيد ميشوند قرار گرفتم. گفتم اگر پيش اينها باشم بهتره. احتمالاً با تمام اين افراد همگی با هم شهيد ميشويم. نيمه های شب، هنوز ستون نيروها حركت نكرده بود كه جواد محمدی خودش را به من رساند. او كارها را پيگيری ميكرد. سريع پيش من آمد و گفت: الان داريم ميرويم برای عمليات، خيلی حساسيت منطقه بالاست. او ميخواست من را از همراهی با نيروها منصرف كند. من هم به او گفتم: چند نفر از اين بچه ها به زودی شهيد ميشوند. از جمله بيشتر دوستانی كه با هم بوديم. من هم ميخواهم با آنها باشم، بلكه به خاطر آنها، ما هم توفيق داشته باشيم. دستور حركت صادر شد. من از ساعتها قبل آماده بودم. سر ستون ايستاده بودم و با آمادگی كامل ميخواستم اولين نفر باشم كه پرواز ميكند. هنوز چند قدمی نرفته بوديم كه جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا كرد. خيلی جدی گفت: سوارشو، بايد از يک طرف ديگر، خط شكن محور باشی. بايد حرفش را قبول ميكردم. من هم خوشحال، سوار موتور جواد شدم. ده دقيقه ای رفتيم تا به يک تپه رسيديم. به من گفت: پياده شو. زود باش. بعد جواد داد زد: سيديحيی بيا. سيد يحيی سريع خودش را رساند و سوار موتور شد. من به جواد گفتم: اينجا كجاست، خط كجاست؟ نيروها كجايند؟ جواد هم گفت: اين آر پی جی را بگير، برو بالای تپه. بچه ها تو را توجيه ميكنند. رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت! اين منطقه خيلی آرام بود. تعجب كردم! از چند نفری كه در سنگر حضور داشتند پرسيدم: چه كار كنيم. خط دشمن كجاست؟ يكی از آنها گفت: بگير بشين. اينجا خط پدافندی است. بايد فقط مراقب حركات دشمن باشيم. تازه فهميدم كه جواد محمدی چه كرده! روز بعد كه عمليات تمام شد، وقتی جواد محمدی را ديدم، باعصبانيت گفتم: خدا بگم چيكارت بكنه، برا چی من رو بردی پشت خط؟! او هم لبخندی زد و گفت: تو فعلاً نبايد شهيد شوی. بايد برای مردم بگويی كه آن طرف چه خبر است. مردم معاد رو فراموش کرده اند. برای همين جايی تو را بردم كه از خط دور باشی. اما رفقای ما آن شب به خط دشمن زدند. سجاد مرادی و سيد يحيی براتی كه سر ستون قرار گرفتند، اولين شهدا بودند. مدتی بعد مرتضی زارع، بعد شاهسنايی و عبدالمهدی کاظمی و... در طی مدت کوتاهی تمام رفقای ما كه با هم بوديم، همگی پركشيدند و رفتند. درست همانطور كه قبلاً ديده بودم. جواد محمدی هم بعدها به آنها ملحق شد. بچه های اصفهان را به ايران منتقل كردند. من هم با دست خالی از ميان مدافعان حرم به ايران برگشتم. با حسرتی كه هنوز اعماق وجودم را آزار ميداد. ✔️ادامه دارد... @sonnatenabavii https://rubika.ir/sonnatenabavii 🚩مشکات
💢بسم الله الرحمن الرحیم 🔵 «29» *«مدافعان وطن»* ♻️مدتی از ماجرای بيمارستان گذشت. پس از شهادت دوستان مدافع حرم، حال و روز من خيلی خراب بود. من تا نزديكی شهادت رفتم، اما خودم ميدانستم كه چرا شهادت را از دست دادم! به من گفته بودند كه هر نگاه حرام، حداقل شش ماه شهادت آنان كه عاشق شهادت هستند را عقب می اندازد. روزی كه عازم سوريه بوديم، پرواز ما با پرواز آنتاليا همزمان بود! چند دختر جوان با لباسهايی بسيار زننده در مقابل من قرار گرفتند و ناخواسته نگاه من به آنها افتاد. بلند شدم و جای خودم را تغيير دادم. هر چه ميخواستم حواس خودم را پرت كنم انگار نميشد. اما ديگر دوستان من، در جايی قرار گرفتند كه هيچ نامحرمی در كنارشان نباشد. اين دختران دوباره در مقابلم قرار گرفتند. نميدانم، شايد فكر كرده بودند من هم مسافر آنتاليا هستم. هرچه بود، گويی ايمان من آزمايش شد. گويی شيطان و يارانش آمده بودند تا به من ثابت كنند هنوز آماده نيستی. با اينكه در مقابل عشوه های آنان هيچ حرف و هيچ عكس العملی انجام ندادم، اما متأسفانه نمره قبولی از اين آزمون نگرفتم. در ميان دوستانی كه با هم در سوريه بوديم، چند نفر را ميشناختم كه آنها را جزو شهدا ديدم. ميدانستم آنها نيز شهيد خواهند شد. يكی از آ نها علی خادم بود. علی پسر ساده و دوست داشتنی سپاه بود. آرام بود و با اخلاص. در فرودگاه جايی نشست كه هيچ كسی در مقابلش نباشد. تا يک وقت آلوده به نگاه حرام نشود. در جريان شهادت رفقای ما، علی هم مجروح شد، اما همراه با ما به ايران برگشت. من با خودم فكر ميكردم كه علی به زودی شهيد خواهد شد، اما چگونه و كجا؟! يكی ديگر از رفقای ما كه او را در جمع شهدا ديده بودم، اسماعيل كرمی بود. او در ايران بود و حتی در جمع مدافعان حرم حضور نداشت. اما من او را در جمع شهدايی كه بدون حساب و كتاب راهی بهشت ميشدند مشاهده كردم! من و اسماعيل، خيلی با هم دوست بوديم. يكی از روزهای سال 1397 به ديدنم آمد. ساعتی با هم صحبت كرديم. او خداحافظی كرد و گفت: قرار است برای مأموريت به مناطق مرزی اعزام شود. رفقای ما عازم سيستان و بلوچستان شدند. مسائل امنيتی در آن منطقه به گونه ای است كه دوستان پاسدار، برای مأموريت به آنجا اعزام ميشدند. فردای آن روز سراغ علی خادم را گرفتم. گفتند سيستان است. يكباره با خودم گفتم: نكند باب شهادت از آنجا برای او باز شود!؟ سريع با فرماندهی مكاتبه كردم و با اصرار، تقاضای حضور در مرزهای شرقی را داشتم. اما مجوز حضورم صادر نشد. مدتی گذشت. با رفقا در ارتباط بودم، اما نتوانستم آنها را همراهی کنم. در يکی از روزهای بهمن 97 خبری پخش شد. خبر خيلی كوتاه بود. اما شوک بزرگی به من و تمام رفقا وارد كرد. يک انتحاری وهابی، خودش را به اتوبوس سپاه ميزند و دهها رزمنده را كه مأموريتشان به پايان رسيده بود به شهادت ميرساند. سراغ رفقا را گرفتم. روز بعد ليست شهدا ارسال شد. علی خادم و اسماعيل كرمی هر دو در ميان شهدا بودند. *«توفیق شهادت»* وقتی با آن شهيد صحبت ميكردم، توصيفات جالبی از آن سوی هستی داشت. او اشاره ميكرد كه بسياری از مشكلات شما با توكل به خدا و درخواست از شهدا برطرف ميگردد. مقام شهادت آنقدر در پيشگاه خداوند با عظمت است كه تا وارد برزخ نشويد متوجه نميشويد. در اين مدت عمر، با اخلاص بندگی كنيد و به بندگان خداوند خدمت كنيد و دعا كنيد مرگ شما هم شهادت باشد. بعد گفت:«اينجا بهشتيان همچون پروانه به گرد شمع وجودی اهل بيت(علیهم السلام) حلقه ميزنند و از وجود نورانی آنها استفاده ميكنند.» من از نعمت های بهشت که برای شهداست سؤال كردم. از قصرها و حوريه ها و...گفت:«تمام نعمت ها زيباست، اما اگر لذت حضور در جمع اهل بيت(علیهم السلام) را درک كنی، لحظه ای حاضر به ترک محضر آنها نخواهی بود. من ديده ام كه برخی از شهدا تا كنون سراغ حوريه های بهشتی نرفته اند، از بس كه مجذوب جمال نورانی محمد و آل محمد(علیهم السلام) شده اند.» صحبت های من با ايشان تمام شد. اما اين نکته که زيبايی جمال نورانی اهل بيت(علیهم السلام) حتی با حوريه ها قابل مقايسه نيست را در ماجرای عجيبی درک کردم... ✔️ادامه دارد... @sonnatenabavii https://rubika.ir/sonnatenabavii 🚩مشکات
💢بسم الله الرحمن الرحیم 🔵 «30» *«توفیق شهادت»* ♻️در دوران نوجوانی و زمانی که در بسيج مسجد فعال بودم، شب ها در قبرستان محل، که پشت مسجد قرار داشت، رفت وآمد داشتيم. ما طبق عادت نوجوانی، برخی شب ها به داخل قبرهای خالی میرفتيم و رفقا را ميترسانديم! اما يک شب ماجرای عجيبی پيش آمد. من داخل يک قبر رفتم، يکباره متوجه شدم ديواره قبر کناری فروريخته و سنگ لحدهای قبر پيداست! من در تاريکی، از حفره ايجاد شده به درون آن قبر نگاه کردم. اسکلت يک انسان پيدا بود! از نشانه های روی قبر فهميدم که آنجا قبر يک خانم است. همان لحظه يکی از دوستانم رسيد و وارد قبر شد. او ميخواست اسکلت های مرده را بردارد! هرچه با او صحبت کردم که اين کار را نکن، قبول نکرد. من از آنجا رفتم. لحظاتی بعد صدای جيغ اين دوستم را شنيدم! نفهميدم چه ديده بود که از ترس اينگونه فرياد زد! من او را بيرون آوردم و بلافاصله وارد قبر شدم، به هر طريقی بود، قسمت سوراخ قبر را پوشاندم و با گذاشتن چند خشت و ريختن خاک، قبر آن مرحومه را کامل درست کردم. در آن سوی هستی و درست زمانی که اين ماجرا را به من نشان دادند، گفته شد: آن قبری که پوشاندی، مربوط به يک زن مؤمن و باتقوا بود. به خاطر اين عمل و دعای آن زن، چندين حوريه بهشتی در بهشت منتظر شما هستند. همان لحظه وجود نورانی اهل بيت(علیهم السلام) در مقابل من قرار گرفتند و من مدهوش ديدار اين چهره های نورانی شدم. از طرفی چهره ی زيبای آن حوريه ها را نيز به من نشان دادند. اما زيبايی جمال نورانی اهل بيت(علیهم السلام) کجا و چهره ی حوريه های بهشتی؟! من در آنجا هيچ چيزی به زيبايی جمال اهل بيت(علیهم السلام) نديدم. اما نكته مهمي كه در آنجا فهميدم و بسيار باارزش بود اينكه؛ توفيق شهادت نصيب هر كسي نميشود. انسان بااخلاصي كه بتواند از تمام تعلقات دنيايي دل بكند، لياقت شهادت می يابد. شهادت يك اتفاق نيست، يك انتخاب است. يك انتخاب آگاهانه كه براي آن بايد تمام تعلقات را از خود دور كرد. مثالي بزنم تا بهتر متوجه شويد. همان شبي كه با دوستانم در سوريه دور هم جمع بوديم و گفتم چه كساني شهيد ميشوند، به يكي از رفقا هم تأكيد كردم كه فردا با ديگر رفقا شهيد ميشوي. روز بعد در حين عمليات، تانك نيروهاي ما مورد هدف قرار گرفت. سيد يحيي و سجاد، در همان زمان به شهادت رسيدند. درست در كنار همين تانك، آن دوست ما قرار داشت كه من شهادت او را ديده بودم. اما اين دوست ما زنده ماند و در زير بارش سنگين رگبار نيروهاي داعش، توانست به عقب بيايد! من خيلي تعجب كردم. يعني اشتباه ديده بودم؟! دو سه سال از اين ماجرا گذشت. يك روز در محل كار بودم كه اين بنده خدا به ديدنم آمد. پس از كمي حال و احوال، شروع به صحبت كرد و گفت: خيلي پشيمانم. خيلي... باتعجب گفتم: از چي پشيماني؟ گفت:«يادته تو سوريه به من وعده شهادت دادي؟ آن روز، وقتي كه تانك مورد هدف قرار گرفت، به داخل يك چاله كوچك پرت شدم. ما وسط دشت و درست در تيررس دشمن بوديم. يقين داشتم كه الان شهيد میشوم. باور كن من ديدم كه رفقايم به آسمان رفتند! اما همان لحظه، فرزندان خردسالم در مقابل چشمانم آمدند. ديدم نميتوانم از آنها دل بكنم! در درونم به حضرت زينب(س) عرض كردم: خانم جان، من لياقت دفاع از حرم شما را ندارم. من ميخواهم پيش فرزندانم برگردم. خواهش ميكنم... هنوز اين حرفهاي من تمام نشده بود كه حس كردم يك نيروي غيبي به ياري من آمد! دستي زير سرم قرار گرفت و مرا از چاله بيرون آورد. آنجا رگبار تيربار دشمن قطع نميشد. من به سمت عقب ميرفتم و صداي گلوله ها كه از كنار گوشم رد ميشد را ميشنيدم، بدون اينكه حتي يك گلوله يا تركش به من اصابت كند! گويي آن نيروي غيبي مرا حفاظت كرد تا به عقب آمدم. اما حالا خيلي پشيمانم. نميدانم چرا در آن لحظه اين حرفها را زدم! توفيق شهادت هميشه به سراغ انسان نمی آيد. او ميگفت و همينطور اشك میريخت... @sonnatenabavii https://rubika.ir/sonnatenabavii 🚩مشکات
💢بسم الله الرحمن الرحیم 🔵 «31» *«حسرت»* ♻️اين مطلب را يادآور شوم که بعد از شهادت دوستانم، بنده راهي مرزهاي شرقي شدم. مدتي را در پاسگاه هاي مرزي حضور داشتم. اما خبري از شهادت نشد! در آنجا مطالبي ديدم که خاطرات ماجراهاي سه دقيقه براي من تداعي ميشد. يک روز دو پاسدار را ديدم که به مقر ما آمدند. با ديدن آنها حالم تغيير کرد! من هر دوي آنها را ديده بودم که بدون حساب و در زمره ي شهدا و با سرهاي بريده شده راهي بهشت بودند. براي اينکه مطمئن شوم به آنها گفتم: نام هر دوي شما محمد است؟ آنها تأييد کردند و منتظر بودند که من حرف خود را ادامه دهم، اما بحث را عوض کردم و چيزي نگفتم. از شرق کشور برگشتم. من در اداره مشغول به كار شدم. با حسرتي كه غير قابل باور است. يك روز در نمازخانه اداره دو جوان را ديدم كه در كنار هم نشسته بودند. جلو رفتم و سلام كردم. خيلي چهره آنها برايم آشنا بود. به نفر اول گفتم: من نميدانم شما را كجا ديدم. ولي خيلي براي من آشنا هستيد. ميتوانم فاميلي شما را بپرسم؟ نفر اول خودش را معرفي كرد. تا نام ايشان را شنيدم، رنگ از چهره ام پريد! ياد خاطرات اتاق عمل و ... برايم تداعي شد. بلافاصله به دوست كناري او گفتم: نام شما هم بايد حسين آقا باشه؟ او هم تأييد كرد و منتظر شد تا من بگويم كه از كجا آنها را ميشناسم. اما من كه حال منقلبي داشتم، بلند شدم و خداحافظي كردم. خوب به ياد داشتم كه اين دو جوان پاسدار را با هم ديدم كه وارد برزخ شدند و بدون حسابرسي اعمال راهي بهشت شدند. هر دو با هم شهيد شدند در حالی كه در زمان شهادت مسئوليت داشتند! باز به ذهن خودم مراجعه كردم. چند نفر ديگر از نيروها براي من آشنا بودند. پنج نفر ديگر از بچه هاي اداره را مشاهده كردم كه الان از هم جدا و در واحدهاي مختلف مشغول هستند، اما عروج آنها را هم ديده بودم. آن پنج نفر با هم به شهادت ميرسند. چند نفري را در خارج اداره ديدم که آنها هم... هر چند ماجراي سه دقيقه حضور من در آن سوي هستي و بررسي اعمال من، خيلي سخت بود و آن لحظات را فراموش نميكنم، اما خيلي از موارد را سالها پس از آن واقعه، در شرايط و زمانهاي مختلف به ياد می آورم. چند روز قبل در محل كار نشسته بودم. چاپ اول كتاب سه دقيقه در قيامت انجام شده بود. يكي از مسئولين از تهران، براي بازرسي به اداره ی ما آمد. همينكه وارد اتاق ما شد، سلام كرد و پشت ميز آمد و مشغول روبوسي شديم. مرا به اسم صدا كرد و گفت: چطوري برادر؟ من كه هنوز او را به خاطر نياورده بودم، گفتم: الحمدلله گفت: ظاهراً مرا نشناختي؟ ده سال قبل، در فلان اداره براي مدت كوتاهي با شما همكار بودم. من كتاب سه دقيقه در قيامت را كه خواندم، حدس زدم كه ماجراي شما باشد، درسته؟ گفتم: بله و كمي صحبت كرديم. ايشان گفت: يکي از بستگان من با خواندن اين كتاب خيلي متحول شده و چند ميليون رد مظالم داده و به عنوان بازگشت حق الناس و بيت المال، كلي پول پرداخت كرده. بعد از صحبتهاي معمول، ايشان رفت و من مشغول فكر بودم كه او را كجا ديدم! يكباره يادم آمد! او هم جزو كساني بود كه از كنار من عبور كرد و بي حساب وارد بهشت شد. او هم شهيد ميشود. ديدن هر روزه اين دوستان بر حسرت من می افزايد، خدايا نكند مرگ ما شهادت نباشد. به قول برادر عليرضا قزوه: وقتي كه غزل نيست شفاي دل خسته ديگر چه نشينيم به پشت در بسته؟ رفتند چه دلگير و گذشتند چه جانسوز آن سينه زنان حرمش دسته به دسته ميگويم و ميدانم از اين كوچه تاريك راهي است به سرمنزل دلهاي شكسته در روز جزا جرئت برخاستنش نيست پايي كه به آن زخم عبوري ننشسته ✔️ادامه دارد... @sonnatenabavii https://rubika.ir/sonnatenabavii 🚩مشکات
💢بسم الله الرحمن الرحیم 🔵 «32» *«تجربه ای جدید»* ♻️كتاب سه دقيقه در قيامت، چاپ و با ياری خدا با اقبال مردم روبرو شد. استقبال مردم از اين كتاب خيلی خوب بود و افراد بسياری خبر ميدادند كه اين كتاب تأثير فراوانی روی آنها داشته. بارها در جلسات و يا در برخورد با برخی دوستان، اين كتاب به من هديه داده ميشد! آنها من را كه راوی كتاب بودم نميشناختند، و من از اينكه اين كتاب در زندگی معنوی مردم موثر بوده بسيار خوشحال بودم. يک روز صبح، طبق روال هميشه از مسير بزرگراه به سوی محل كار ميرفتم. يک خانم خيلی بد حجاب كنار بزرگراه ايستاده و منتظر تاكسی بود. از دور او را ديدم كه دست تكان ميداد، بزرگراه خلوت و هوا مساعد نبود، برای همين توقف كردم و اين خانم سوار شد. بی مقدمه سلام كرد و گفت: ميخواهم بروم بيمارستان... من پزشک بيمارستان هستم. امروز صبح ماشينم روشن نشد. شما مسيرتان كجاست؟ گفتم: محل كار من نزديک همان بيمارستان است. شما را ميرسانم. آن روز تعدادی كتاب سه دقيقه در قيامت روی صندلی عقب بود. اين خانم يكی از كتابها را برداشت و مشغول خواندن شد. بعد گفت: ببخشيد اجازه نگرفتم، ميتونم اين كتاب را بخوانم؟ گفتم: كتاب را برداريد. هديه برای شماست. به شرطی كه بخوانيد. تشكر كرد و دقايقی بعد، در مقابل درب بيمارستان توقف كردم. خيلی تشكر كرد و پياده شد. من هم همينطور مراقب اطراف بودم كه همكاران من، مرا در اين وضعيت نبينند! كافی بود اين خانم را با اين تيپ و قيافه در ماشين من ببينند و... چند ماه گذشت و من هم اين ماجرا را فراموش كردم. تا اينكه يک روز عصر، وقتی ساعت كاری تمام شد، طبق روال هميشه سوار ماشين شدم و از درب اصلی اداره بيرون آمدم. همين كه خواستم وارد خيابان اصلی شوم، ديدم يک خانم چادری از پياده رو وارد خيابان شد و دست تكان داد! توقف كردم. ايشان را نشناختم، ولی ظاهراً او خوب مرا ميشناخت! شيشه را پايين كشيدم. جلوتر آمد و سلام كرد و گفت: مرا شناختيد؟ خانم جوانی بود. سرم را پايين گرفتم و گفتم: شرمنده، خير. گفت: خانم دكتری هستم كه چند ماه پيش، يک روز صبح لطف كرديد و مرا به بيمارستان رسانديد. چند دقيقه ای با شما كار دارم. گفتم: بله، حال شما خوبه؟ رسم ادب نبود، از طرفی شايد خيلی هم خوب نبود كه يک خانم غريبه، آن هم در جلوی اداره وارد ماشين شود. ماشين را پارک كردم و پياده شدم و در كنار پياده رو، در حالی كه سرم پايين بود به سخنانش گوش كردم. گفت: اول از همه بايد سؤال كنم كه شما راوی كتاب سه دقيقه هستيد؟ همان كتابی كه آن روز به من هديه داديد؟ درسته؟ ميخواستم جواب ندهم ولی خيلی اصرار كرد. گفتم: بله بفرماييد، در خدمتم. گفت: خدا رو شكر، خيلی جستجو كردم. از مطالب كتاب و از مسيری كه آن روز آمديد، حدس زدم كه شما اينجا كار ميكنيد. از همکارانتان پيگيری کردم، الان هم يكی دو ساعته توی خيابان ايستاده و منتظر شما هستم. گفتم: با من چه كار داريد؟ گفت: اين كتاب، روال زندگی ام را به هم ريخت. خيلی مرا در موضوع معاد به فكر فرو برد. اينكه يک روزی اين دوران جوانی من هم تمام خواهد شد و من هم پير ميشوم و خواهم رفت. جواب خداوند را چه بدهم؟! درسته که مسائل دينی رو رعايت نميكردم، اما در يک خانواده معتقد بزرگ شده ام. يک هفته بعد از خواندن اين كتاب، خيلی در تنهايی خودم فكر كردم. تصميم جدی گرفتم كه توبه كامل كنم. من نميتوانم گناهانم را بگويم، اما واقعاً تصميم گرفتم كه تمام كارهای گذشته ام را ترک كنم. درست همان روز كه تصميم گرفتم، تصادف وحشتناكی صورت گرفت و من مرگ را به چشم خود ديدم! من كاملاً مشاهده كردم كه روح از بدنم خارج شد، اما مثل شما، ملک الموت مهربان و بهشت و زيبايی ها را نديدم! دو ملک مرا گرفتند تا به سوی عذاب ببرند، هيچكس با من مهربان نبود. من آتش را ديدم. حتی دستبندی به من زدند كه شعله ور بود. اما يكباره داد زدم: من كه امروز توبه كردم. من واقعاً نيت كردم كه كارهای گذشته را تكرار نكنم. يكی از دو مأموری كه در كنارم بود گفت: بله، از شما قبول ميكنيم. شما واقعاً توبه كردی و خدا توبه پذير است. تمام كارهای زشت شما پاک شده، اما حق الناس را چه ميكنی؟؟ ✔️ادامه دارد... @sonnatenabavii https://rubika.ir/sonnatenabavii 🚩مشکات
💢بسم الله الرحمن الرحیم 🔵 «33» *«تجربه ای جدید»* ♻️دو ملک مرا گرفتند تا به سوی عذاب ببرند، هيچكس با من مهربان نبود. من آتش را ديدم. حتی دستبندی به من زدند كه شعله ور بود. اما يكباره داد زدم: من كه امروز توبه كردم. من واقعاً نيت كردم كه كارهای گذشته را تكرار نكنم. يكی از دو مأموری كه در كنارم بود گفت: بله، از شما قبول ميكنيم، شما واقعاً توبه كردی و خدا توبه پذير است. تمام كارهای زشت شما پاک شده، اما حق الناس را چه ميكنی؟ گفتم: من با تمام بديها خيلی مراقب بودم كه حق كسی را در زندگی ام وارد نكنم. حتی در محل كار، بيشتر ميماندم تا مشكلی نباشد. تمام بيماران از من راضی هستند و... آن فرشته گفت: بله درست ميگويی، اما هزار و صد نفر از مردان هستند كه به آنها در زمينه حق الناس بدهكار هستی! وقتی تعجب مرا ديد، ادامه داد: خداوند به شما قد و قامت و چهره ای زيبا عطا كرد، اما در مدت زندگی شما چه كردی؟! با لباسهای تنگ و نامناسب و آرايش و موهای رنگ شده و بدون حجاب صحيح از خانه بيرون می آمدی، اين تعداد از مردان، با ديدن شما دچار مشكلات مختلف شدند. بسياری از آنها همسرانشان به زيبايی شما نبودند و زمينه اختلاف بين زن و شوهرها شدی. برخی از مردان جوان كه همكار يا بيمار شما بودند، با ديدن زيبايی شما به گناه افتادند و... گفتم: خُب آنها چشمانشان را حفظ ميكردند و نگاه نميكردند. به من جواب داد: شما اگر پوشش و حريمها و حجاب را رعايت ميكردی و آنها به شما نگاه ميكردند، ديگر گناهی برای شما نبود. چون خداوند به هر دو گروه زن و مرد در قرآن دستور داده كه چشمانتان را حفظ كنيد. اما اكنون به دليل عدم رعايت دستور خداوند در زمينه حجاب، در گناه آنها شريک هستی. تو باعث اين مشكلات شدی و اين کار، از بين بردن حق مردم در داشتن زندگی آرام است. تو آرامش زندگی آنها را گرفتی و اين حق الناس است. پس به واسطه حق الناس اين هزار و صد نفر، در گرفتاری و عذاب خواهی بود تا تک تک آنها به برزخ بيايند و بتوانی از آنها رضايت بگيری. اين خانم ادامه داد: هيچ دفاعی نميتوانستم از خودم انجام دهم. هرچه گفتند قبول كردم. بعد مرا به سمت محل عذاب بردند. من آنچه كه از آتش و عذاب جهنم توصيف شده را كامل مشاهده كردم. درست در زمانی كه قرار بود وارد آتش شوم، يكباره ياد كتاب شما و توسل به حضرت زهرا(س) افتادم. همانجا فرياد زدم و گفتم: خدايا به حق مادرم حضرت زهرا(س) به من فرصت جبران بده. خدا... تا اين جمله را گفتم، گويی به داخل بدنم پرتاب شدم! با بازگشت علائم حياتی، مرا به بيمارستان منتقل كردند و اكنون بعد از چند ماه بهبودی كامل پيدا كردم. اما فقط يک نشانه از آن چند لحظه بر روی بدنم باقی مانده. دستبندی از آتش بر دستان من زده بودند، وقتی من به هوش آمدم مچ دستانم ميسوخت، هنوز اين مشكل من برطرف نشده! دستان من با حلقه ای از آتش سوخته و هنوز جای تاولهای آن روی مچ من باقی است! فكر ميكنم خدا ميخواست كه من آن لحظات را فراموش نكنم. من به توبه ام وفادار ماندم. گناهان گذشته ام را ترک كردم. نمازها را شروع كردم و حتی نمازهای قضا را ميخوانم. ولی آنچه مرا در به در به دنبال شما كشانده، اين است كه مرا ياری كنيد. من چطور اين هزار و صد نفر را پيدا كنم؟ چطور از آنها حلاليت بطلبم؟ اين خانم حرفهای آخرش را با بغض و گريه تكرار كرد. من هم هيچ راه حلی به ذهنم نرسيد، جز اينكه يكی از علمای ربانی را به ايشان معرفی كنم. ✔️ادامه دارد... @sonnatenabavii https://rubika.ir/sonnatenabavii 🚩مشکات