گفتند روزی پدر لیلی به مجنون اجازه ی دیدار داد ،دیداری کوتاه
وقت مجنون کم بود ،دیر خبرش داده بودند
هرچه دیرتر هم میرسید از ان ساعت کوتاه جا می ماند
می دوید ،می افتاد و برمی خاست و به خورشید که انگار برای رفتن همپای مجنون می دوید نگاه نمی کرد ...
خار بیابان بود و گرمای زمین بود و نیش زبان مردمان ...
مجنون را نه پای افزاری بود از شتاب ؛ نه دستاری بر پوشاندن رو که نیازش هم نبود...
اما گوشهایی داشت برای نشنیدن صدای مردمان و چشمانی فقط برای دیدن معشوق
و زبانی لیلی گو و قلبی وسیع که جایی برای غیر نداشت ....
روی خاک آلود و موی پریشان و پای پرخون را نمی دید ...
شاید از محبت معشوق اطمینان داشت و شاید اصلا برای او مجنونی هم نبود ...
پس می رفت و می شتافت و درد زمانه و خورشید شتابان و بیابان نامهربان جز یاد یار نمی افزود ...
خوشا مجنون جان
عقلم همه در سلسلهٔ موی تو گم شد
ماهِ خردم در شبِ گیسوی تو گم شد
از هر طرفی جلوهکنان بود نسیمی
چون بوی تو آمد، همه در بوی تو گم شد
#طالب_آملی
#لیلی_و_مجنون
#سوخته
@sooookhteh
کسی مجنون را آرام تر از همیشه یافت. پس او را گفت:
ای نیک نهاد!
تو را دیگر رمقی نمانده. آیا از تب و تاب عشق لیلی فروافتاده ای؟
مجنون گفت: دست از من بدار که بی لیلی بودن از صبوری نیست، از اجبار است.
آن کس چون این جواب از مجنون شنید، مهربان شد و خواست که لطفی کند. گفت: خواهی خبری از تو به لیلی رسانم؟
مجنون گفت: زنهار تا در برابر محبوب من، نام بی مقدارم را بر زبان نیاوری!
بگفتا مبر نام من پیش دوست
که حیف است نام من، آن جا که اوست...
#لیلی_و_مجنون
#سوخته
@sooookhteh