نمی دانم چه سری است! وقتی خبر شهادت #حاج_قاسم برایم پیامک شد دوس داشتم دروغ باشد، شایعه باشد، جرات نداشتم حتی به زبان بیاورم! زمان گذشت و کم کم اخبار اما خبر از یک فاجعه جانسوز می داد! "حاج قاسم، آسمانی شد." انگار غمی بر دلم نشست! بغض گلویم را فشرد! نتوانستم تحمل کنم سریع از تهران خارج شدم و راهی قم شدم... رادیو را به این امید گوش میدادم که شاید اشتباه کردند! شاید تکذیب کنند! اصلا نکند در خواب باشم! خدایا بیدارم؟! انگار جاده گوش شده بود تا فریادهای خاموش دلم را دریابد...
قم حال و هوای عجیب داشت... انگار در همه می شد این حس مشترک را دید! هیچ کس دل و دماغ سلام و علیک هم نداشت چه برسد به احوال پرسی و سایر صحبت های روزمره...
این غم، این حال و هوا تا روزی که توفیق لمس تابوت حاج قاسم را داشتم همراهم بود... اما بعد از آن، انگار بغض سرباز کرد و دلم آرام شد...
این آرامش تا فردای آن روز برقرار بود و بعد باز کم کم همان حس سنگین بازگشت... اصلا مگر می شود زندگی کرد بدون مردی که با لبخندش آرامش را به ما هدیه می کرد؟
دوست رستگارم، مهدی جان! خوب شد شهید شدی و نبودی این روز را ببینی! میدانم تحمل خبر شهادت فرمانده را نداشتی...
چه زیبا گفت قیصر امین پور:
"وقتی تو نیستی
نه هستهای ما چونان که بایدند
نه بایدها...
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض میخورم
عمری است لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره میکنم:
باشد برای روز مبادا!
اما در صفحههای تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست..."
#گاه_نوشت
@Sorayya_ir
ثریای کویر ایران
بهترین ثانیهها با تو رقم خواهد خورد بهترین خاطرهها، خاطرههای حرمت...
به ساعتم نگاه میکنم
خیلی فرصت نیست فقط می شود رفت و از دور گنبد را دید و سلام داد و خدا حافظی کرد...
تاکسی پیدا نمی شود، دوباره دوباره دوباره
اما پیدا نمی شود
انگار قسمت نیست زمان بزودی سپری می شود چاره ای نیست
ساعت را چک می کنم
دیگر نمیرسم باید مستقیم بروم فرودگاه
باز تلاش می کنم تاکسی بگیرم اما کسی نیست
شب شهادت هست و ماشین کم است
انتهای کوچه ۹۹ دو نوجوان کم سن و سال سوار یک موتور خرامان خرامان میایند
با خودم می گویم موتور هم خوب چیزی است
اگه موتور بود میرفتم و میامدم
موتور در نهایت تمیزی و مرتبی است معلوم است برایشان مهم است که مرکبشان مرتب باشد شاید هم اقتضای سن هست و فرصت کافی دارند همانگونه که در گذشته ما نیز!
مهم نیست
به گوشی نگاه میکنم ساعت به مرز هشدار رسیده و خبری از تاکسی نیست حتی با نرخ های بالاتر
سرم را بالا می آورم
به یکباره دو نوجوان موتور سوار به من حمله ور می شوند یکی زور میزند که گوشی را از دستم بگیرد و موفق نمی شود و ضربه ای به سینه من میزد...
حریفمنمی شود
خیلی آرام فرار می کنند انگار برایشان عادی است و ترسی ندارند!
کمی که فاصله میگیرند و سرش را برمیگردانند تا واکنش من را ببینند!
منهم خونسرد هستم فقط توی ذهنم مرور میکنم اگر دزدیده بودند فدای سرم ولی این همه اطلاعات را چکار باید می کردم! سینه ام درد میکند ضربه بدی زدند... می گویم نکند باز مثل ماه قبل دچار حمله... با همین افکار رد می شوم به سر چهارراه میرسم بالاخره ماشین پیدا می شود!
راننده فرد جا افتاده و متینی است. پشت سرهم حرف میزند و من نمی توانم روی برنامه های فردا تمرکز کنم! لبخند میزنم و او ادامه میدهد. می گوید در حراست فرودگاه مشغول است. بعد می گوید راستی شما می دانید آبجو آلمانی از کجا می توانم تهیه کنم؟ آب مشهد املاح دارد چند وقتی است آبجو میخورم برایم مفید است
به دکترم هم گفته ام گفت کار خوبی می کنی!
پسرش زنگ میزد: بابا زولبیا ها را کجا گذاشتی؟ به او می گوید فلانگوشه یخچال! قطع می کند به من رو میکند و میگوید ظهر ۳ کیلو خریدم! نصفه اش را خوردند منم الباقی را قایم کردم ولی چه اشکال دارد الباقی اش را هم بخورند.
بالاخره میرسم با عجله سمت کانتر می روم. دعوا هست بین یک خانم و آقا، و حرف های خیلی بدی رد و بدل می شود! به موقع رسیدم اما پرواز تاخیر دارد و این تاخیر برای من خوب است که تماس ها و کارهای عقب مانده ام را انجام دهم.
اما....
#گاه_نوشت
@Sorayya_ir